محمدرض� مرزوقی متولد ۱۳۵۵ است.. عاتکه نام اولین کتاب اوست که در سال ۱۳۸۰ در نشر روشنگران به چاپ رسید. رمان دیگرش به نام تُل عاشقون با همکاری نشر افق، و رمانها� پسین شوم و بارداری بیهنگا� آقای میم با همکاری نشر روشنگران منتشر شدند. مرزوقی علاوه بر داستانهای� درباره نقاشی،برای آشنایی کودکان و نوجوانان با محیط زیست هم داستانهای� نوشته که برخی از آنه� را نشر امیرکبیر منتشر کرده است.
فیلمنامهنویس� و فیلمساز� مستند هم از فعالیتها� محمدرض� مرزوقی است.
منظومه های (بعضا منثوره ها!) عاشقانه همیشه مردونن! همیشه مجنونه که عاشق میشه، یا فرهاد، خسرو و.... همونطور که حارث میگفت عشق مثل شجاعت مال مرداس! اما این بار قراره شاهدخت بلخ عاشق غلام برادرش شه و همه معاملات رو بهم بزنه! کتاب رو بسی دوست داشتم، نثر خیلی شیوایی داشت، ولی دوست داشتم بیشتر شعر های رابعه رو می نوشت یا مثلا مشاعره رابعه و رودکی رو هم مینوشت. عشق توی این کتاب، یه چیز متفاوت تر از عشق های کتابای دیگه بود! این که رابعه وصال رو وصال تن نمیدونست به عشق تقدس میبخشید! در واقع مفهوم واقعی عشق رو میشد تو سطر سطر داستان حس کرد.
مثل هر غروب، خسته از اسب سواری در دشت و دمن به قصر برمی گشتیم که باز هم صدای آوازش را شنیدیم. در انارستانی قدم می زدیم که بخشی از امیرنشین بلخ بود و ملک شاهی، اما پرت از امارت. بارها این صدا را شنیده بودیم و هربار همیانی غم در چشم بانویم نشسته بود. آواز مرد ناشناس او را به روزهای روشن زندگی باز می گرداند. روزهای مهر پدر و سروری رابعه در کاخی که خدم وحشم، دست به سینه در اختیارش بودند. تا از فکر پدر رهایش کنم گفتم: « بانو! » آرام و محزون گفت: « چند بار بگویم وقتی تنهاییم مرا رابعه صدا کن. » ــ می ترسم بد عادت شوم. ــ حرفت چه بود؟ دوروبرم را دستپاچه پاییدم. چشمم افتاد به انارهای سرخ که از روی شاخه به ما می خندیدند: « هوس انار نکرده اید؟ » باد خنک پاییزی در شاخ و برگ درختان پیچید و صدای آواز اوج گرفت. حالتی در چهره اش دیدم که برایم عجیب بود. بی حوصله گفت: « فردا به سقا می گویم وقتی برایم آب آورد کمی انار هم از باغ بچیند. حالا می خواهم دل به آواز دهم. » گفتم: « در میان رامشگران دربارِ برادرت، خوش آوازتر از این صدا بسیار است. » اخم کرد: « حُزن این صدا حدیث دیگری است. » خنده کنان گفتم: « من حتی نمی دانم چه می خواند! » آهی از سوز دل کشید: « قصه ی جدایی است. بعضی کلماتش را من هم نمی دانم. » چند قدم جلو رفت و از شکاف دیوار گلی باغ به بیرون زل زد. با نگرانی کنارش رفتم: « بهتر است جلو نرویم. شاید پشت دیوارهای باغ باشد. » با تغیُّر کودکی که رویایش را دزدیده باشند نگاهم کرد: « همیشه یک دیوار هست... » آواز که فرود آمد، رابعه اسبش را صدا کرد: « گلپر..! گل... » گلپر به یک جست خود را به ما رساند. رابعه پرید روی زین: « بدو گلپر... آفرین دختر... » و به تاخت راند سمت قصر. تا کوکب من از جا بجنبد فقط گردوخاکی از آن ها مانده بود.