Добродушний, відважний і дуже здібний молодий лев потрапляє із джунгліву світ людей. Він переймає людські звички � їздить у таксі, відвідує перукарню, купається у ванні, носить костюм, п'є какао і ласує зефіром. Лафкадіо стає знаменитим цирковим артистом, світським левом, літературним левом, модним і заможним левом. Та чи стане він щасливим левом? Дотепна, іронічна й водночас повчальна історія для дітей і дорослих.
Shel Silverstein was the author-artist of many beloved books of prose and poetry. He was a cartoonist, playwright, poet, performer, recording artist, and Grammy-winning, Oscar-nominated songwriter.
Shel Silverstein will perhaps always be best loved for his extraordinary books. Shel’s books are now published in more than 47 different languages. The last book that was published before his death in 1999 was Falling Up
حیفم آمد فقط از عمو شلبی تشکر کنم و چیزی درمورد کتابش ننویسم
اول بگم به همه کودکان دیروز و امروز که کتاب های ایشان رو خوانده اند و می خوانند غبطه خوردم
این کتاب کودکانه بیانگر فلسفه پوچ انگاری است شیری که با دیگر شیران متفاوت است با شنیدن صدای پای انسان ها نمی گریزد و میخواهد به حقایق پی ببرد شکارچی کیست؟ این چوب خنده دار (تفنگ) چیست که صداهای بلندی از انها بیرون می آید؟ مهم تر از همه این مارشمالو چیست که شکارچی آرزو دارد در شب های زمستان وقتی که روی پوست کنده شده شیر نشسته است، آن را بپزد؟ . . . زمانی می گذرد تا اینکه این شیر وارد جامعه انسان ها می شود شیر لباس آدمها رو می پوشد و مانند آنها می شود ...می رقصد و دوغ می نوشد و
این دوغ در واقع همان "ام الخبایث" است. نسخه انگلیسی را پیدا نکردم که ببینم خود نویسنده به کنایه و بخاطر محدوده سنی آنرا دوغ نامیده یا باز مترجم شیرین کاری کرده
خلاصه شیر که الان اسمش را لافکادیو گذاشته اند، پس از مدتی از لذت بالا و پایین رفتن های مکرر با آسانسور و خوردن مارشمالو و آن همه زندگی با ناز و نعمت خسته می شود حالا برای رفع کسالت پیشنهاد می شود برود شکار شیر . . . آنجاست که لافکادیو با خود سابقش روبه رو می شود و بیاد می آورد که در اصل شیر بوده و نه انسان
لافکادیو به پوچی کامل می رسد او نه میتواند شیر بشود و نه انسان از هر دو بیزار است چون هیچ کدام دیگر معنایی برایش ندارند
من نمی خواهم هیچ شیری را بکشم و قطعا نمی خواهم هیچ یک از شما شکارچی ها را هم بخورم. من نمی خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم نمی خواهم با دمم بازی کنم،اما ورق بازی را هم دوست ندارم
من فکر میکنم با شکارچی ها نیستم به گمانم مال دنیای شیرها هم نیستم .من هیچ جا تعلق ندارم، به هیچ جا
تمام شدن آخر کتاب که صحبت های عمو شلبی با خواننده بود شباهت هایی با آخر کتاب شازده کوچولو داشت
خیلی داستان قشنگی بود و تا یادم نرفته بگم ممنون عمو شلبی :)
لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد ماجرای شیرجوانی است برای اولین بار با شکارچی ها روبرو میشه و به جای فرار کردن تصمیم میگیره با اونا صحبت کنه ، بعد از صحبت و به نتیجه نرسیدن شکارچی رو میخوره و تفنگش رو بر می داره و با تمرین زیاد ب یک شکارچی ماهر تبدیل میشه و این شکارچی ماهر شدن براش مسیر های جدیدی رو باز میکنه که بهتره بخونید تا متوجه بشید :)))) نمیخوام اسپویلش کنم
اولین بار با داداش کوچکم خوندمش . خیلی خوشش اومده بود از این کتاب
یک ترفندی دوران کودکیم داشتم که هر وقت یکی از کتاب های مجموعه ای مثل جودی تموم میشد و باید به فاصله ی یک هفته کتاب میخریدم به بابام میگفتم که دیگه کتاب ندارم.همش دارم کتابای تکراری رو از اول میخونم.بابام هم که در اون برهه احساس میکرد اگر منو در اولین فرصت کتاب فروشی نبره به کتابخوانی خیانت کرده من رو میبرد.یادمه یه بار این ترفندو به کار بردم و وارد کتاب فروشی شدم و داشتم کتابای کودک رو زیر و رو میکردم در قالب کودک هشت ساله توجهم به یه خانوم و آقا جلب شد.تا اونجایی که فهمیدم میخواستن برای برادر کوچولوی آقا کتاب بخرن و من با خودم فکر کردم چرا خودشو نیاوردن.بعد خانوم جلوی یکی از قفسه ها ایستاد و لافکادیو رو برداشت و شروع کرد به خندیدن.برای آقا تعریف میکرد از یک شیر بی نوا و متوجه بود که منم دارم گوش میدم.همین که خانوم رفت فوری لافکادیو رو با ذوق برداشتم.خونه که رسیدم تا شب تمومش کردم.اگر دوباره اون خانومو ببینم قطعا ازش تشکر میکنم به خاطر کتاب عجیب یازده سال پیش...
عمو شلبی این بار روایتگر یک شیر است: بهش گفتم تو دل شیر داری؟ یعنی اونقدر شیر هستی که جلوی اسلحهء از تو شیرتر من بایستی. بعد از چند ثانیه با یه اسلحه به طرفم برگشت. تا اومدم به خودم بجنبم جلوی یه شیر با یه اسلحهء واقعی بودم و توی موقعیت گره خورده بودم. سعی کن همیشه به اسلحهء یه شیر هم فکر کنی. اون ممکنه با وجود یال های بلند و دندونهای تیز و چشم های براقش بازهم یه حقه ای داشته باشه، به فکر بعدش باش، از اون هیچ چیز بعید نیست. خوش باش و به راه خودت ادامه بده، البته اگر تونستی از این مرحله جون سالم به در ببری. متن
تخصص سیلوراستاین این است که موضوعات خیلی ساده و واضحی که از شدتِ وضوح دیده نمیشون� و به نوعی در پسِ پرده� وضوح به فراموشی سپرده شدهان� را با طنزی تلخ بیان کند. او در این کار به واقع موفق است. این کتابش هم مانند اکثر کارهای دیگرش در عین سادگی بسیار زیبا و دلنشین بود.
یادمه یه بار توی یه ون کنار دختر نوجوونی نشسته بودم که داشت اتحادیه ابلهان میخون�. سر حرفمون باز شد و بهم گفت لافکادیو بهترین کتابی بوده که تا حالا خونده :)
چقدر داستانش ناراحت کننده و غمنگیز بود. این مرحله برا من19ساله قفله. بچه ها چطور میخوان بفهمنش؟ اونجایی که باخودش مواجه میشه و میفهمه خودش و گم کرده... من شیرم؟ یا ادمم؟ نمیدونم... پوچی وسکوت..
عمو شلبی عزیز، سرگذشت لافکادیو را خواندم. چه اندوهناک که دیگر نه یک شیرِ درست و حسابی باشی و نه یک انسان واقعی. گفته بودید هنوز که هنوز است منتظر نامها� از او هستید. میدانم بیخبر� از دوستی قدیمی تا چه اندازه حزین و دشوار است؛ چه ناگوارتر وقتی بدانید او سرگشته است و حتی خود را گم کرده. با تمام قلب از شما سپاسگزارم که با وجود تاثر گمکرد� یک دوست،� سرگذشت او را با ما به اشتراک گذاشتید. حقا که شما برای ما یک عموی واقعی هستید. من را هم در غم خود شریک بدانید.
خواستم برایتان بگویم که من هم سرگذشتی مشابه با لافکادیو دارم؛ از این رو دوستتا� را میفهم� و حسش میکن�. من در ابتدا آدمی بودم که بعدها تبدیل به رباتی شد. شاید با خودتان بگویید کدام خنگِ خدایی، با وعده کدام مارشمالویی، آدم بودن را برای ربات بودن ترک میگوید� هر چه بگویید حق دارید. من هم مثل لافکادیو روزی به خودم آمدم و دیدم که دیگر نه یک آدم درست و حسابی هستم و نه یک ربات واقعی. از آن روز و آن لحظه مدام حسی با من هست که هنوز روشی برای ابرازش ندارم. متوجه� حرفم هستید؟ خب، وقتی غمگینم گریه میکن� و وقتی خوشحالم میخندم� اما وقتی حسرتی دارم باید چه کنم؟ به نظرم لافکادیوِ شما هم نمیدانس� حسرتش را چگونه باید ابراز کند، از همین رو تصمیم گرفت برود و برود و برود. کاش میتوانست� به او بگویم که «شبانه شماره ۲۰ در سی شارپ مینور» شوپن هم گاهی اوقات جواب است.
نوشته بودید آدمی هستید نازنین، که از قضا خیلی خیلی خوش قیافه و خوش لباس است. افزون بر این گفته بودید خیلی باهوش و مهربانید. با اینکه از نزدیک ندیدمتان میتوان� صحت کلامتان را قلبا تصدیق کنم و چه حیف که تنها در ۲۸ سالگی شما و دوستتا� را شناختم. راستش به نظر من هم شما باید رئیس جمهور ایالات متحده بشوید.
به امید دیدار روی ماهتا� و به سلامتی لافکادیو ایمان
اولينبا� بچه که بودم لافكاديو رو خوندم و از داستانش چيزى يادم نبود، و شايد هم اصلا نفهميده بودمش!!
امروز كه كتابها� رو مرتب میکرد� مجموعهآثا� شل سيلور رو پيدا كردم و همه� رو خوندم! حس عجيبى نسبت بهشون داشتم، مخصوصا لافكاديو؛ غم عجيبى حین خوندن داستان همراهم بود.
Poor, poor Lafcadio , what do you do when you don’t want, to be a hunter, and you don’t want to be a lion? He didn’t really know where he was going, but he did know he was going somewhere, because you really have to go somewhere, don’t, you? And he didn’t really know what was going to happen to him, but he did know that something was going to happen, because something always does, doesn’t it?
"Hi-ho, Lafcadio the Great," he shouted. "Stop crying and start smiling, because every cloud must have a silver lioning and I have just thought of a new wonderful thing to do. And it's brand-NEW!" "What is it?" Lafcadio the Great sniffed, looking up with great big tears running down his nose. "Hunting," said the circus man. "Wondetful," said Lafcadio the Great. " I have never been on a hunting trip."
این شیرِ کنجکاو... لافکادیوی نازنین... چی میشه اگه طبیعتِ وجودمون رو فراموش کنیم؟ چی به سَرِمون� میاد، اگه احساس کنیم به هیچ دنیایی تعلق نداریم؟ وقتی اونقدر از خودمون دور بشیم، که حتی اگه بخوایم برگردیم، خیلی دیر شده باشه... یادم رفته بود این قصه رو؛ با دوباره خوندن� دنبال یه حالِ خوب بودم؛ و خب، پیداش نکردم که هیچ...
قصه ی لافکادیو، میتونه ساده ترین روایت از غمی باشه که ما آدم ها خیلی خوب می فهمیمش...
یه وقتهای� هست که حس میکن� کودک درونت کز کرده کنج دلت و میگه به من محبت کن، بهم توجه کن، یه کاری کن که سرگرم بشم...�
در چنین وقتی میدون� چی میچسبه� یهو دلت بخواد که یه نوشته از شل سیلور استاین بخونی، بعد اسمشو سرچ کنی، ببینی توی اثراتش "لافکادیو" هم نوشته شده، و بعد یهو یادت بیاد که یه روزگار دوری یه دوستی اون کتابو به تو هدیه داده ولی تو هنوز نتونستی بخونیش! آره اون موقع هست که میتون� بشینی به پای داستان عمو شبلی از لافکادیو و پا به پای کودک درونت و لافکادیو از کشف کردن چیزهای جدید لذت ببری.� :)
انگار که یه خوشبختی ساده و غیرمنتظره باشه. درست مثل یه ظرف بستنی وانیلی که تو یه شب تابستونی که کولر خراب شده جلوت بذارن و شادت کنن...
لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد/ شل سیلور استاین/ ترجمه ی حمید احمدی/ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان/ چاپ هشتم 1391/ تاریخ تموم کردن کتاب: دوشنبه 4 بهمن 1395 داستان کوتاه فوق العاده ی دیگر از عمو شِلبی بسیار عزیز. این داستان هم بسیار نمادین است. داستان شیری که در جنگل زندگی می کند و به طریقی کار با تفنگ را یاد گرفته و وارد دنیای انسان ها می شود و بسیار محبوب و مشهور و پولدار می شود. اما در اوج تمام این ها، او شاد نیست. چرا که او از هویت اصلی خود یعنی شیر بودن دور شده است، مثل ما انسان ها که بسیاری مان از هویت اصلی مان دور شده و به دنبال چیزهایی می رویم که انتهایش جز پوچی و از خود بیگانگی چیزی نیست. شیر قصه ی ما تقریبا در انتهای داستان جمله ای می گوید : "... نه شهر جای من است. نه جنگل..." (اصل جمله کامل تر است.) که من را به یاد جمله ای از کتاب "تهوع" نوشته ی "ژان پل سارتر" می اندازد که چنین است : " اینجا چه می کنم؟ چرا خودم را قاطی بحثی درباره ی انسان دوستی کردم؟ چرا این مردم این جا هستند؟ چرا غذا می خورند؟ راست است که آن ها نمی دانند وحود دارند. دلم می خواهد پا شوم بروم، بروم به جایی که در آن به راستی در جای خودم باشم، جایی که با آن جور دربیایم... اما جای من هیچ کجا نیست؛ من زیادی هستم". پیام منتقل شده همان پیام است تنها با طرز بیان ها متفاوت. شخصیت کتاب سارتر هم به پوچی رسیده همچون شیر قصه ی عمو شِلبی. پوچی از رسیدن به چیزی که فکر کرده خوب است، فکر کرده می خواهد اما موقعی که رسیده تازه فهمیده چقدر اشتباه بوده... و چقدر دور شده. از چه دور شده؟ از خودِ اصلی اش. شیر قصه ی ما دچار از خودبیگانگی شده که این موضوع هم من را یاد داستان "گاو" از "غلامحسین ساعدی" و همینطور داستان "مسخ" از "کافکا" می اندازد که به خوبی مفهوم "از خود بیگانگی" را توصیف کرده اند. ما انسان ها هم از خودمان بیگانه می شویم و به دنبال چیزهایی می رویم که شاید هرگز به ما تعلق نداشته و معنای زندگی ما در رسیدنِ به آن ها نبوده. به عنوان مثل دنبال کردن رشته ای تحصیلی که فقط در جامعه وجهه ی بهتری دارد و فراموش کردن علاقه ی اصلی خود. چه بسیاری از دانشجویان مهندسی را میشناسم که در این رشته عذاب می کشند و علاقه و استعداد اصلی شان در رشته ای دیگر مثلا هنر است. چه بسیاری از ما کورکورانه چیزهایی را که در اصل دوست نداریم، دنبال می کنیم و بعد از مدتی سِر می شویم،اصلِ خود را و آرزوها و معنای اصلیِ زندگیمان را فراموش می کنیم و دیگر حس نمی کنیم چقدر داریم دور می شویم فقط حالمان دیگر مثل قبل خوب نیست... شیر قصه ی ما جرات انتخاب راه خودش را در انتهای قصه پیدا می کند همانطور که شخصیت اصلی رمان "تهوع" در انتهای داستان می فهمد چه چیز می تواند در زندگی او را از پوچی نجات دهد. چه بهتر که هرچه زودتر علایق خود را دنبال کنیم که بعدها مجبور به پرداخت بهایی سنگین برای برگشتن به اصلِ خود نشویم. ارتباط دیگری که از خواندن این داستان به ذهنم رسید، ارتباط با بخشی از کتاب "روان درمانی اگزیستانسیال" نوشته ی "دکتر اروین یالوم" هست که بخشی از متن مربوطه چنین است: "تنهایی درون فردی فرایندی است که در آن اجزای مختلف وجود فرد از هم فاصله می گیرند. ... تنهایی درون فردی زمانی اتفاق می افتد که فرد احساسات یا خواسته هایش را خفه کند، باید ها و اجبار ها را به جای آرزوهایش بپذیرد، به قضاوت خود بی اعتماد شود یا استعداد های خود را به بوته ی فراموشی بسپارد" . بر اساس این تعریف می توان گفت از خودبیگانگی منجر به نوعی از تنهایی می شود که این کتاب آن را "تنهایی درون فردی" نام نهاده است.
پوریا روشنی #معرفیکتاب
This entire review has been hidden because of spoilers.
Lafcadio is the story of a lion who begins life as an ordinary lion might, but when he encounters humans in the form of hunters his life begins to take a new direction. Ultimately a man from the circus convinces Lafcadio to accompany him to human civilization, luring him with the promise of marshmallows.
Readers of all ages enjoy Lafcadio’s first impressions and behavior upon his arrival in the city, as well as his hilarious obsession with marshmallows! The juxtaposition of lion and hunter behavior never fails to make me laugh–nor anyone to whom I have read the story!
Lafcadio gradually becomes so involved with humans that he is confused about whether he is actually a lion or a man. When Lafcadio returns to the jungle with a group of men, this time as a hunter himself, he literally comes face-to-face with his dilemma. The final pages are open-ended, allowing the reader to project all sorts of possibilities for Lafcadio’s future.
For teachers and parents alike the ending offers a great opportunity to lead younger readers into prediction techniques for ‘what will happen next…� The variety of themes in the story also provide terrific discussion springboards about ‘what makes you who you are,� ‘what do you think about the way the jungle and the human world overlap in the story?� and ‘do you think Lafcadio decided to live as a lion or as a man and why?�
Shel Silverstein is perhaps best known for books like The Giving Tree and poetry collections such as Where the Sidewalk Ends. Lafcadio was Silverstein’s first children’s book. My mother read it to me, I have read it multiple times to my children and I love reading it aloud with my 3rd and 4th grade classes as well. The laugh-out-loud humor runs seamlessly alongside deeper underlying ideas about who we are and how we relate to the world around us.
A sometimes forgotten treasure, Lafcadio: The Lion Who Shot Back is a fantastic read-aloud or independent reading selection all the way through 6th grade. (I have used it as a read-aloud with all those ages and have had complete success with it.) If you have not read it, find a copy and ENJOY!!
این داستان عمو شلبی منو یاد کتاب "زمانی که یک اثر هنری بودم" از امانوئل اشمیت انداخت. هردو نویسنده خیلی خوب و به شکلی زیبا به معضل بی هویتی پرداختن . اما پایان داستان لافکادیو ی عمو شلبی برای من نزدیک به واقعیت بود . واقعن یک آدم بی هویت چه انتخابی میتونه داشته باشه جز .... .
هديه دوستم بود شروع كردم به خوندن و خوب متن ساده اما خيلي از حس هاي دوران بچگي رو به آدم ياداوري ميكنه سريع سريع كه ميخوندنم و ورق ميزدم ديدم وسط كتابمو زده پايان!!! ديدم نصفه ديگش انگليسيشه :| اين خيلي زد تو ذوقم خوشحال بودم هنوز يه نصف كتاب مونده :))
شاید هشت سال از زمانی که این کتاب را خواندم بگذرد هشت سال است که دارم به دنبال لافکادیو میگردم برای من 9 ساله آخر کتاب به طرز عجیبی مبهم بود،اونقدر مبهم که کل ذهن رو مشغول خودش کنه و حک بشه و حسرت کشف جواب این معما جزو یکی از مشکلات زندگی بشه
بیست سال دیر خوندمش ... شما اگه بچها� دور و برتون هست نذارید این کتابها رو دیر بخونند... شازده کوچولو و ماهی سیاه کوچولو و خیلی از کتابهای دیگه رو همه بچهه� باید به وقتش بخونند.