کتاب “ت� خمینیشهر”حکای� مستندی است از زندگانی یکی از بزرگان جهاد در زمان ما، که در نوع خود الگویی واقعی بود. ظهور حضرت امام خمینی(ره)این اسوه بزرگ دوران غیبت، در عصر جاهلیت ثانی، انسانها� فراوانی را برانگیخت تا به پا خیزند و اوج بگیرند و به قلهها� انسانیت برسند. تاریخ بعد از انقلاب اسلامی سرشار از مردانی است که با نفسِ مسیحایی حضرت روحالله� از همه چیز خود گذشتند؛ از بهشتی و مطهری تا تندگویان و چمران، از همت و خرازی تا فهمیده و هزاران جوان و نوجوان بسیجی که ره صد ساله را یک شبه طی کردند و به قرب الهی رسیدند و هر کدام به اندازه خود ستارها� شدند در آسمان تاریک این زمانه ظلمانی، تا ما راه را گم نکنیم. دوران دفاع مقدس بستری شد برای پرورش بسیاری از این نمونهه� و الگوها، اما محصلان مدرسه خمینی به اینان محدود نشد. در گوشها� دیگر از ایران جبهها� بود غریب و طاقتفرس� و دشمنی عجیب که هر سرش را میزدن� از جای دیگر سر در میآورد� جبهه بشاگرد بود و جنگ با فقرِ به جا مانده از ظلم حاکمان خودپرست. آنج� هم زمینها� شد تا مردی بزرگ پرورش یابد، در جهاد مقابل فقر و محرومیت. “حاج عبدالله والی”بیش� از بزرگتری� الگوها� زندگیِ جهادی است که سعی کردهای� در حد وسع خود، او را معرفی کنیم.
به بهانه سالگرد درگذشت مرحوم حاج عبدالله والی قهرمان محرومیت زدایی و فرهنگ جهادی
من زیاد اهل خواندن این طور کتاب ها نیستم اما دو بار سفر به بشاگرد در طول چند ماه گذشته من را به شدت با این آب و خاک درگیر کرد. و نادیده شیفته حاج عبدالله والی، این مرد بزرگ و بلند همت شدم. ناگزیر دیدم برای این که آن حال و هوای معنوی و شیرین در درونم ادامه داشته باشد باید این کتاب را بخوانم و چه بسا که از برادران والی سرمشق بگیرم. انشاالله که نسل این مردان بلند همت در این سرزمین تا همیشه پایدار باشد. کاش از نسل من هم انسان هایی شبیه حاج عبدالله والی بیرون بیایند. ایدون باد البته که سراسر کتاب خواندنی بود لکن بخش های مربوط به فعالیت های عمرانی برای من (و شاید برای خیلی از مخاطبان) چندان جذابیت نداشت و به نظرم میشد لااقل 50 - 60 صفحه از کتاب حذف کرد. در عوض بخش های مربوط به مسائل فرهنگی اعم از سنت غلط اسم گذاری در بشاگرد یا ازدواج های غلط و مسائل طبقاتی خیلی جالب بود و میشد مفصل تر بهشان پرداخت البته متوجه این مسئله هم هستم که اگر معضلات فرهنگی پررنگ تر مطرح میشدند کتاب برای بشاگردی ها تلخ و نچسب میشد دست مریزاد و خسته نباشید به بچه های صهبا مرداد ۹۷
باسم 🔰 این ماجرا برمیگرد� به اواخر دهه هشتاد؛ زمانی که دبستانی بودم و بخش فرهنگی روزنامه کیهان بخشها� یه کتاب رو منتشر میکر�: «تا خمینیشهر�. جذابیت و در عین حال صمیمیت اونا باعث شد شیرینش همیشه زیر زبونم بمونه... یادمه همون موقع هم از پدر و مادرم در مورد آقایی به اسم «عبدالله والی» میپرسید� و جواب میشنید� به محرومتری� نقطه ایران رفته و پیگیر رفع محرومیت بوده...
🔰 بعداً که بزرگت� شدم، هرچند وقت یکبا� دنبال اون کتاب میگشت�. همون موقع متوجه شدم اونایی که خوندم نه متن کامل که گزیدههای� از جلد یک کتاب بودن. نه تنها جلد دوم رو پیدا نکردم؛ بلکه چاپ جلد اول کتاب هم به اتمام رسیده بود... خلاصه این وضع تا اولین نمایشگاه کتاب بعد از کرونا - سال ۱۴۰۱ - ادامه داشت تا اینکه غرفه صهبا رو دیدم. دکور غرفه مربوط به همین کتاب بود. وقتی اسم آقای والی رو شنیدم، تموم خاطرات گذشته از جلوی چشمم رد شد... جلد اول خلاصهساز� و مطالب جلد دوم هم بهش الصاق شده بود و من تونستم کتاب کامل «تا خمینیشهر� رو داشته باشم... بعد سیزده سال فاصله!
🔰چرا تا الآن نخوندمش؟ یکی به خاطر حجم نسبتاً زیادش و دومی به خاطر اینکه دلم میخواس� سر فرصت و با دقت تمام بخونمش. به همین خاطر بیش از دو سال مونده بود تا الآن... بعضی موقعه� انگار خاطرات شیرین گذشته، جلوی رقم خوردن خاطرات شیرین امروز رو میگیر�...
🔰 این کتاب، روایتی از بشاگرد هست و اتفاقاً روایتی برای بشاگرد! این نکته برام خیلی جالب بود که مخاطب کتاب صرفاً افرادی تعریف نشدن که شناختی از بشاگرد ندارن. خود بشاگردیه� هم چندین بار مخاطب قرار داده شدن و به عنوان مرور تاریخ نهچندا� دور میتون� ازش استفاده کنن. این نکته رو میشه در اعلام دو نرخ برای کتاب (داخل و بیرون بشاگرد) هم دید! رحمت بر روح پرفتوح مرحوم والی که مکتبش همچین دستپروردههای� داره...
🔰 ابتدای کتاب، معرفی کوتاهی از منطقه ذکر شده که به ریشهها� شکلگیر� اجتماع تماماً شیعی بشاگرد پرداخته؛ شیعیانی که برای فرار از آزار دستگاه اموی و عباسی به دورترین نقاط رفتن تا در امان باشن! الله اکبر! بشاگرد به مرور زمان هم تبدیل میش� به پایتخت فراموشی؛ در حدی که اثرش روی نقشها� پیدا نمیش�... گرچه اولین اعزامها� شناسایی بشاگرد توسط جهاد سازندگی و هلال احمر و اولین معرفی عمومیش هم توسط تیم شهید آوینی صورت گرفته؛ اما باز هم بشاگرد ناشناس و غریب باقی مونده. حتی خود آقای والی این توصیفات از محرومیت رو باور نمیکن� و تا خودش اونجا نمیره� عمق قضیه رو متوجه نمیشه؛ از ناباوری به حیرت...
🔰 در مسیر تا خمینیشه� میش� توی شخصیت ویژه مرحوم حاج عبدالله والی غرق شد. نگاه فوقالعاد� این مرد که دانشآموخت� هیچ رشته مدیریتی نبود؛ اما در عمل توسعه اقتصادی انسانپای� رو به بهترین شکل در دورافتادهتری� نقطه ایران پیاده کرد! آمارگیری اولیه، دسترسی به پزشک، ایجاد راه، برپا سازی تأسیسات، شروع تلاش برای افزایش ضریب امنیت غذایی با آوردن آرد، بهبود راه با آوردن ماشینآلات� بهبود زیرساخته� با استفاده از راه تأسیس و تعریض شده، شروع تلاش برای ارتقای فرهنگی منطقه با تأسیس مدرسه و مسجد، ایجاد کشاورزی با احداث سد و تأسیسات آبخیزداری� ایجاد اشتغال با مهارتآموز� و استفاده از نیروی کار بومی در همه امور، فراهم کردن امکانات تأمین مالی مردم توسط صندوقها� قرضالحسن� جهت شاغل شدن در شرایط جدید و حتی آمایش سرزمین! فکر کنین همه این اقدامات در چه جایی و چه شرایطی انجام شده! ایجاد مرکز متولی توسعه منطقه با تأسیس خمینیشه�! اونم با بودجه حداکثر ۳۰ درصدی حاکمیتی! یعنی ۷۰ درصد هزینهکر� از طریق منابع خیرین بوده که به واسطه ارتباطات انسانی حاج عبدالله والی فراهم میشد�! همین رفتار انسانی که میبین� در عین انجام دادن بزرگتری� کارها، حواسش به حال و احوال پرسی از خانواده نیروهاش هم هست! این رفتار انسانی هم بدون انجام اعمال بندگی به دست نیومده...
🔰 پدر مهربان بشاگرد، پدر الگوی نوین اردوی جهادی به شکل کنونی هم بوده! کسی که با مهیا ساختن محیط، به دنبال انسانساز� بوده... کسی که اعتقاد داشته بشاگرد فقط به دست بشاگردیه� امکان ساخته شدن داره و درستی اعتقادش در گذر ساله� به خوبی ثابت شده...
🔰 همینطور که گفتم، متن کتاب صمیمیت عجیبی داره. وقتی کتاب رو شروع میکنین� چند صفحه اول مربوط به خاطرات خودنوشت خود آقای والی هست. متأسفانه به خاطر مشغلهها� زیاد ایشون نتونستن بیش از این رو مکتوب کنن؛ اما نکته جالب اینه که میشه ریشه اون صمیمیت رو اینجا دید! انگار نفس حاج عبدالله والی روی ارادتمندانش هم اثر گذاشته... این صمیمیت در انتقال احساس واقعاً فوقالعاد� عمل میکن�. کاملاً میش� با نسلها� مختلف خانواده والی ارتباط برقرار کرد و باهاشون همراه شد. بخشها� رحلت آقای والی و حضرت امام که اوجش بود... چقدر خاطرات تلخ پرواز اردیبهشت برام تداعی شد...
🔰 فصل چهاردهم به صورت خلاصه نگاهی به بشاگرد امروز داره و ضمن ذکر نقاط ضعف حال حاضر منطقه، از جنبه توسعه انسانی به توصیف وضعیت حاضر پرداخته. به نظرم جا داشت این فصل خیلی مفصلت� باشه تا نتایج مجاهدتها� آقای والی و یارانشون به شکلی ملموس ارائه بشه.
🔰 گرچه پیوستگی متن واقعاً قابل قبوله؛ اما فکر میکن� فاصله زمانی نگارش کتاب بالآخره اثراتی رو گذاشته. صرفاً در حد یه مثال بگم که بخش دوم خیلی راحت از کنار طرحها� عمرانی عظیمی مثل احداث سد گذشته و تمرکزش روی بحثها� دیگها� رفته. این به معنی کوچک بودن اون کارها نیست؛ بلکه بزرگی طرحها� دیگه کمتر به چشم میاد...
🔰 عکسه� و اسناد همه در آخر کتاب اومدن و حدوداً صد صفحه رو به خودشون اختصاص دادن؛ با این حال فک میکن� اگه لابهلا� متن کار میشدن� هم میش� با دقت بیشتری بررسیشون کرد و هم به فهم بهتر روایت کمک میکرد�. نقشه کل بشاگرد هم توی کتاب هست که بخشیش به خاطر قرار گرفتن در عطف کتاب قابل دیدن نیست. خلاصه اگه برای این بخش مثل کتاب «مقاومت زینبیه» عمل میشد� خیلی بهتر بود. این نکته رو هم باید گفت که عکسها� کتاب با کیفیت خیلی خوبی بازسازی شدن؛ انگار عکس همین دیروز و امروزه 👌
� طرح جلد کتاب به شکل هنرمندانها� یادآور جغرافیای منطقه و در عین حال صلابت حاج عبدالله والی در برابر مشکلات هست. چاپ کتاب هم که عالی. واقعاً خدا قوت به انتشارات صهبا... در مجموع حتماً و حتماً بهتون پیشنهاد میکن� که این کتاب رو مطالعه بفرمایین تا ببینین عجب الگوهای فوقالعادها� داریم که آنچنا� که باید شناخته نشدهان�... حجم کتاب اصلاً گولتون نزنه که به شکل غریبی سریع پیش میری�!
پ.ن: اگه تونستین، شادی روح مرحوم حاج عبدالله والی صلواتی قرائت بفرمایین ❤️
اسم کتاب گویای همهچی� است روایت جهاد برای ساختن شهر خمینی
برای آنه� فقط یک جمله از امام خمینی کافی بود تا زندگی مردم محروم دورافتادهتری� روستای ایران را زیر و رو کنند... تاخمینیشه� برنامه تلاش برای ساخت یک آرمانشهر است. تلاشی که خستگی برنمیدارد� تمامی ندارد، توقف نمیپذیرد� و «من» در آن جایگاهی ندارد. حاج عبدالله والی در راه آبادی بشاگرد، به تنها چیزی که فکر نکرد، خودش بود. راز شهر خمینی همین است! هرکجا من گم شود، الله پیدا میشو�...
اواخر سال اول دانشجوییم بود با توجه به شرایط فکر می کردم دیگه کسی هستم برای خودم! فکر می کردم درهای آسمان باز شده و من افتادم پایین!
از همون حدودها رسما بی کتاب نخوابیدنم، شروع شد ...
جزو اولین کتاب هایی که تا پیش از خواب مهمون اون ها بودم، کتاب خمینی شهر، حاج عبدالله والی بود. یادش بخیر. اون شبها بعضا باعث می شد که تا اذان بیدار بمونم و کتاب رو ��دامه بدم. آخر جلد اول، وعده جلد دوم رو هم داده بود�.
عین این ده یازده سال، هر سال در نمایشگاه کتاب، به غرفه ناشر محترم (ایمان جهادی) مراجعه می کردم و سراغ می گرفتم. چون درگیر انتشار کتب انسان دویست و پنجاه ساله بودند، هر سال وعده سال بعد رو می دادند. تا بالاخره در سال ۱۴۰۱ وعده به سرانجام رسید ...
🔺چه اون زمان چه حالا یه چیزی ثابت مونده و اون هم اینکه به زور باید کتاب رو ببندم و بخوابم ... رفقای نزدیک تر می دانند که من کمتر پیش آمده که ساعت ۲۳:۳۰ به بعد رو دیده باشم. ولی زمان خواندن این کتاب، چند شبی رو تا حدود یک درگیر کتاب تا خمینی شهر بودم.
🔺هم اون زمان و هم الان حاج عبدالله در بهترین زمان دستم رو گرفت و خجالت زده ام کرد؛ که یه وقت توهم بزرگ بودن، پر کار بودن و ... نکنی ها. تویی که با یه صدقه کوچولو خودت رو از اولیاء الله می دونی و فخر می فروشی، فکر نکنی به درد امام زمان می خوری ها. تویی که با یه سختی کوچولو داد و هوارت می ره بالا و خدا رو مؤاخذه می کنی، فکر نکنی ارزشی داری ها
خلاصه شدیدا این کتاب را توصیه می کنم اون عزیزی که جلد اول رو کادو گرفت، اگه دوست داشت جلد دوم رو هم حاضرم تقدیم کنم ها 😊