همنوایی شبانهٔ ارکستر چوبه� رمانی از رضا قاسمی است. این رمان اولین بار توسط نشر کتاب در سال ۱۹۹۶ در آمریکا منتشر شد و بعدها در ایران اجازهٔ انتشار یافت و برنده بهترین رمان اول سال ۱۳۸۰ جایزه هوشنگ گلشیری و بهترین رمان سال ۱۳۸۰ منتقدین مطبوعات شد.
داستان از دیدگاه اول شخص بیان میشو� و حکایت یک روشنفکر ایرانی است که به فرانسه پناهنده شده و دراتاق زیر شیروانی ساختمانی در پاریس زندگی میکن� که ساکنانش را چند فرانسوی و ایرانی تبعیدی تشکیل داده اند. نویسنده واقعیت و خیال را در این داستان به هم آمیخته و ساختاری مالیخولیایی ایجاد کرده است.
رضا قاسمی در ۱۰ دی ماه ۱۳۲۸ در اصفهان به دنیا آمد اما اصلیت جنوبی دارد. اولین اثر او نمایشنامه کسوف بود که در ۱۸ سالگی نوشت و دو سال بعد در دانشگاه تهران به روی صحنه برد. در سال ۱۳۵۵ جایزه اول «تلویزیون ملی ایران» برای بهترین نمایشنامه به اثر او چو ضحاک شد بر جهان شهریار تعلق گرفت. پس از انقلاب به کارگردانی نمایشنامههای� پرداخت. نویسندگی و کارگردانی سه نمایشنامه اتاق تمشیت، ماهان کوشیار و معمای ماهیار معمار حاصل فعالیت او در دوره پس از انقلاب بود. اما شرایط کار برایش سخت شد و در سال ۱۳۶۵ ترک وطن گفت و از آن زمان در فرانسه زندگی میکن�.
همنوایی شبانه� ی ارکستر چوبها = Nocturnal Harmony from The Wood Orchestra: A Persian Novel, Reza Ghassemi
Reza Ghassemi (born 1949) is an Iranian novelist and musician. Reza Ghasemi’s novel, The Nocturnal Harmony of Wood Instruments, is an intriguing narrative of exile, portraying a nameless protagonist/narrator living in a dystopian microcosm.
Reza Ghassemi has published three novels so far: Nocturnal Orchestra of Woods (1996), The Well of Babel (1999) and The Spell Chanted by Lambs (2002). Some of his works have been translated into French. The Spell Chanted by Lambs is his first work in English.
تاریخ نخستین خوانش: اول ماه آوریل سال 2001میلادی
عنوان: همنوایی شبانه� ی ارکستر چوبها - رمان؛ اثر: رضا قاسمی؛ مشخصات نشر لس آنجلس، کتاب، 1375، در 223ص، تهران، آتیه، 1380، در191ص، شابک 9647409265؛ چاپ دیگر: تهران، آتیه، 1380، در 191ص؛ شابک 9647656238؛ چاپ دیگر تهران، ورجاوند؛ 1381، در 191ص؛ شابک 9647656238؛ چاپ دیگر تهران، نیلوفر، 1387، در 207ص؛ چاپ نهم 1388؛ شابک 9789644482779؛ چاپ پانزدهم 1397؛ موضوع داستانهای نویسندگان ایران - سده 20م
کتاب نخستین بار توسط نشر کتاب، و در سال 1996میلادی، در «ایالات متحده آمریکا» منتشر شد؛ داستان از دیدگاه اول شخص روایت میشود� حکایت یک روشنفکر ایرانی است، که به «فرانسه»، پناهنده شده است؛ او در یک اتاق زیر شیروانی ساختمانی در «پاریس» زندگی میکند� که ساکنان آن ساختمان، چند «فرانسوی»، و «ایرانیان» تبعیدی هستند؛ رمان جناب آقای «رضا قاسمی»، طرح داستانی ساده دارد، و بیشتر برای بسیاری که با شرايط پناهندگی، و پناهندگان «ايرانی»، در کشور «فرانسه» آشنايی دارند، ملموس است
تاریخ بهنگام رسانی 01/07/1399هجری خورشیدی؛ 29/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
تو رو خدا اگه یه آشنای کتابخون دارید، بهش زوری کتاب قرض ندید. بذارید اگه خودش خواست، ازتون می گیره. اون بنده خدا خودش احتمالاً کلی قبل از خوندن کتاب ها، راجع بهشون تحقیق می کنه، یه کم ازشون می خونه، تا مطمئن بشه همونیه که می خواد. ولی وقتی شما بهش زوری قرض می دید و با کلی ذوق و شوق هم قرض می دید که این کتاب شاهکاره و فلانه و بهمانه، اون بنده خدا توی رو در بایستی مجبور می شه کتاب رو بخونه، کتابی که احتمالاً قبلاً راجع بهش تحقیق هم کرده و منصرف شده از خوندنش.
کتابی که مدت ها در قفسه ی کتابخانه ام خاک خورد، خاک خورد، خاک خورد، تا بالاخره یه روز از سر بیکاری برداشتمش. شروع جذابی داشت. ادامه دادم و صفحه ی حدودا بیست بود که دیدم ای دل غافل، چرا تا الان دستم نگرفتمش!
یک حس تشویش پیوسته، ناشی از جو و فضای داستان، همواره همراه من بود موقع خوندن. شخصیت اصلی کتاب، طوری معرفی و شناسانده میشه که نمیشه همزادپنداری نکرد. طبیعتا همه ماها مهاجر نیستیم، همه ماها دغدغه های قهرمان داستان رو نداریم، اما نویسنده انقدر جذاب داستان رو پیش برده و شخصیت پردازی کرده که بی اختیار هر خواننده ای رو به فکر وامیداره، بطوریکه انگار داره در مورد مشکلات ما حرف میزنه، انگار نگرانی های قهرمان داستان نگرانی های ماست.
یک ویژگی جالب دیگه کتاب، افت و خیز های داخل هر فصل بود. سایر کتاب ها معمولا یک فصل اوج میگیرن و چند فصل ملایم هستند. اما این کتاب، در هر فصل، افت و خیز خاص خودش رو داره.
شاید یکی از بهترین قسمت های کتاب، قسمتی بود که قهرمان، عنوان کتاب رو توصیف کرده. اگر این کتاب رو نخونده باشین، براتون سواله، که این اسم از کجا اومده، خبر خوب اینکه در متن بهش اشاره شده.
از داستان چیزی لو نمیدم، طبق عادت. ولی توصیه می کنم بخونید، حتی اگر ایرانی خوان نیستید!!!
اولین تجربه ام از رضا قاسمی بود، حتما ازش بیشتر خواهم خوند.
دیوانه خانه شاید مناسب ترین واژه هم برای بیان داستان آقای قاسمی و هم بهترین کلمه برای توصیف آپارتمان اریک فرانسوا اشمیت بخت برگشته باشد که روزگار و سرنوشت او را گرفتار مهاجرین ایرانی کرده که خود آنها به دست سرنوشت از وطن رانده و به اجبار و شاید هم به اختیار ساکن آپارتمان اشمیت شدند . بنابراین افزون بر وجود چندگانگی راوی ، داستان غیر خطی ، محورهای در هم تنیده شده ، نگاه راوی نسبت به آنچه رخ میدهد ، صحنه عجیب بازجویی پس از مرگ و البته لحن طنز نویسنده ، با تعدادی ایرانی فراری از انقلاب هم روبرو هستیم که اگرچه جسم خود را به سلامت از کشور انقلاب زده خارج کرده اند ، اما روح و روان آنان هم از فاجعه وطن آسیب دیده و هم از زیستن در محیطی نامانوس وغریبه . هر یک از آنها چنان درگیر مشکلات خود و البته مشکلات بین خود هستند که ساختمان اشمیت هم فرق چندانی با وطن ندارد ، تا جایی که از راهرو ساختمان همواره بوی پیاز داغ و صدای لخ لخ دمپایی هم شنیده می شود . داستان عجیب آقای قاسمی را شاید بتوان به سه خط یا زمان داستانی پررنگتر تقسیم کرد : هنگام حادثه ، یعنی حمله پروفت به سید ، قبل از حادثه و زمان پس از حادثه که بازجویی از راوی داستان ، یدالله آنرا نشان می دهد . در میان این سه خط داستانی ، انبوه شخصیت هایی هم به دیوانه خانه نویسنده وارد می شوند که شاید نبود آنها اثر چندانی بر داستان نمی گذاشت . راوی نگون بخت داستان خود را مبتلا به سه بیماری و دارای بی نهایت شخصیت می داند ، خود ویرانگری ، به قول یدالله او استعداد زیادی در نابود کردن بخت خود دارد ( یک نمونه آنرا در رابطه او با اینگرید می توان دید ) بیماری آینه که یدالله خود را در آینه نمی تواند ببیند که شاید نشان دهنده عدم وجود او باشد و پارانویا یا ترس و آشفگی فکری . همان گونه که می توان دید بیماری های راوی هم مانند کلیت داستان ، عجیب است . از آن جایی که دیگر ساکنان آپارتمان آقای اشمیت هم سلامت چندانی ندارند برخورد شخصیت های مختلف داستان و مواجه شدن شدن چهره های مختلف آنان با هم صحنه هایی بسیار بدیع و جالب آفریده. بنابراین نگرش خواننده از کاراکترهای متوهم و مختلف داستان ، عدم قطعیت و اعتماد نسبت به آنان و حرفهایشان خواهد بود . آنچه که ساختمان آقای اشمیت را کاملا تبدیل به دیوانه خانه می کند ، صداهایی ایست گوشخراش و بی ربط به هم که از اتاق ها یا راهرو بیرون زده و همان اندک حواس باقی مانده راوی و دیگران را هم از بین می برد ، صدای اره بندیکت ، نجاری کردن فریدون ، ویلولنسل میلوش ، جیرجیر کف ساختمان ، زوزه های گابیک و از همه بدتر صدای زن کلانتر و شاید هم رعنا ، هنگام عشق بازی ایست که اگرچه خلوتی برای کسی نگذاشته ، اما به نویسنده برای نامگذاری برازنده کتاب کمک کرده است ! در پایان باید گفت همنوایی شبانه ارکستر چوبها ، کتابی ایست چالشی که ذهن خواننده را به شدت درگیر می کند ، روایتی غیر خطی و تو در تو ، با کاراکترهایی پیچیده و بیمار که هم می توانند نمادی از یک کل بیمار باشند و هم می توانند نه تنها نماد نباشند بلکه اساسا حتی وجود هم نداشته باشند ، روایت خلاقانه ای از زندگی افرادی بی هویت و نه چندان مهم . اگرچه می توان دنیای آشفته و انسانهای پریشان کتاب آقای قاسمی را چندان دوست نداشت اما نمی توان ذهن زیبا و خلاق نویسنده را بابت خلق چنین دنیایی تحسین نکرد .
هر چند من معمولا ادبیات رئالیسم و انواع آن را بسیار دوست دارم اما هرگز نمیتوان از ادبیات سورئال چشم پوشی کرد. در سورئال گویی مرزی وجود ندارد و در واقع این خود هنرمند (نویسنده) است که برای خود و در صورت تمایل مرزها را تعیین میکند و مخاطب را با خود به هر کجا که بخواهد می برد. از این جهت خواندن یک اثر ادبی سورئال می تواند لذت بخش باشد. درباره اینکه براستی چه اثری را میتوان سورئال دانست بحثهای بسیاری بوده و هنوز هم هست اما این پرسش برای من باقیست که آیا میتوان چنین اثری را سورئال دانست چنان که بسیاری میدانند؟ زمانی که این کتاب را بنا بر پیشنهادات دوستان کتابخوانم خواندم بیشتر به نظرم آمد که در حال خواندن یک "اسکیزوفرنیای ادبی" (تعبیر بهتری نتوانستم بکار ببرم) روبرو هستم تا یک اثر سورئال. هرچند از نقطه های قوت این کتاب فضاسازی های خوب گاه و بیگاه است و جملاتی مانند جملات زیر که نمیتوان آنرا نادیده گرفت:
"تاریخچه � اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه� ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ا� بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهای� را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم� کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه� ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه� ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژو�. میخواس� در همه� ی تصمیمه� شریک باشد اما همه� ی مسوولیته� را از مردش میخواس�. میخواس� شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه ها� زنانه ا� به میدان میآم�. مینیژو� میپوشی� تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی میگفت� از بیچشموروی� مردم شکایت میکر�. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن میدا� ضعیف و بیشخصی� قلمداد میکر�. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظ� جدی کوششی نمیکر�. از زندگی زناشویی� اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی میکشید� به جوانیا� که بیخو� و بیجه� پای دیگری حرام شده بود تاسف میخور�."
از اونجایی که تعریف این کتاب رو خیلیییییی شنیده بودم مدتی بود که خوندن این کتاب رو جزو برنامه هام قرار داده بودم حتی بدون اینکه این کتاب رو خونده باشم و صرفا بخاطر تعریف هایی که ازش شنیده بودم این کتاب رو به چند نفری هم پیشنهاد کرده بودم
گنگ بودن داستان و خطی نبودن و پراکندگی داستان به شدت برام عذاب آور بود بعد از خوندن حدود ۳۰ صفحه از کتاب هم تصمیم گرفته بودم کتاب رو نصفه کاره رها کنم(نتونستم خودم رو راضی به انجام این کار بکنم) و هم به خودم قول دادم از این به بعد تحت هیچ شرایطی کتابی که هنوز خودم نخوندم به کسی پیشنهاد نکنم
پ.ن : دوستان زیادی از این کتاب تعریف کرده ان ،نقد های بسیار خوبی هم نوشته شده ولی من حقیقتا اصلا ازش خوشم نیومد ولی با نقد هایی که ازش خوندم این احتمال رو در نظر میگیرم که شاید من این کتاب رو خوب درک نکرده باشم بنابر این یک ستاره اضافه تر دادم و قطعا این کتاب رو دوباره خواهم خواند ولی این کار قطعا در سال های نزدیک نخواهد بود
پ.ن 2: معتقدم اگه از روی کتاب یک فیلم سینمایی ساخته بشه میتونه بی نظیر بشه
روایتی اکسپرسیونیستی (مکتبی که هدف اصلی آن نمایش درونی بشر، مخصوصاً عواطفی چون ترس، نفرت، عشق و اضطراب است.) از زندگی مهاجران و تبعیدی های ایرانی، که اثری تلخ و سوزان را در روح خواننده، داغ می زند.
تعداد شخصیت های من بی نهایت بود. من سایه ای بودم که نمی توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می شدم. دامنه ی انتخاب هم بی نهایت بود. ص80
راوی داستان با دوگانگی شخصیتی و چند قطبی بودن، آخرین تصویری را که از خود به یاد دارد 14 سالگی اش است. و تنها چیزی که از او باقی است سایه ای بیشتر نیست. در نتیجه تصویری را از خود در آینه اتاق مشاهده نمیکند. تا هنگامی که شخصیت یگانه خود را که کهن سال و زخم خورده است سر از آینه بیرون میکشد و آن من قدیم به دست پروفت همسایه کناری او در طی یک سمفونی درونی از بین می رود. صدای پر قدرت ویولنسل میلوش, صدای خرت و خرت اره ی بندیکت, صدای بم و پر حجم اریک فرانسوا اشمیت که فریاد می زند: نه گابیک, اینجا نه, اینجا نه! همراه با صدای شلاق او و زوزه های دلخراش گابیک, نغمه ی شوم دسته ای قمری که فریاد سر می دادند: اعدام باید گردد , صدای سمباده برقی فریدون و پس از آن صدای ضربه های تبرش هنگام شکستن کنده ی درخت, سر و صدای سوزناک زن کلانتر هنگام عشق بازی با شوهرش, صدای پر قدرت خوانندگان اپرای کارمن از اتاق امانوئل, صدای ریز و پیاپی افتادن تیله های شیشه ای از اتاق پروفت همراه با صدای غیژ غیژ تخت زهوار در رفته ی او و سرفه های گهگاهش, طبقه ی ششم ساختمان اریک فرانسوا اشمیت را برای راوی بدل کرده به سالن بزرگ کنسرتی که در آن ارکستر سمفونیک عظیمی سرگرم نواختن یک سمفونی پر سرو صدا و گوشخراش است. راوی دیگر از اینهمه صدا و بی خوابی به سرسام رسیده. و دردهای خود را در نویشتن کتابی با چنین نامی تسکین میدهد.
و اما این کتاب در مقایسه با کتاب وردی که بره ها میخوانند، جذابیت و گیرایی کمتری داشت. درک بعضی از قسمت ها به شدت سخت بود و با یک بار خواندن تقریبا غیر ممکن.
این کتاب رو حتی در دومین خوانش هم دوست نداشتم. آشفته بازاری که سعی داشت پیچیده باشه، مالیخولیایی که سعی داشت عمیق باشه و تقلیدی تصنعی بود از اونچه که بهش اکسپرسیونیسم ادبی گفته میشه. به قول یکی از ریویووها: هیاهویی برای هیچ... البته که فکر نمیکنم وقتمون رو با خواندنش هدر داده باشیم، بهرحال گاهی لازمه آدم شعور و یا سلیقه اش رو دوباره امتحان کنه :)
این کتاب ،چاه بابل و وردی که بره ها میخوانند سه کتاب رضا قاسمی که هر سه تقریبا تو یک قالب از رنج آدمایی میگه که از کشورشون مهاجرت کردن و رنج غربت و به جون خریدن ،بنظرم جز معدود نویسنده های ایرانی که من واقعا میتونم قلمشونو ستایش کنم .
. _آمدم ببینمت _خب مرا دیدی غرق در گه ،چرا نمیروی؟ _باید ازت مراقبت کنم .داری خودت را نابود می کنی. _آنچه مرا نابود می کند دیگری است _می توان میان دیگران تنها زیست _عجالتا این دیگرانند که وسط تنهایی من زندگی میکنند . _این دیگران را تنهایی تو به وسط معرکه کشیده است _آمده ای نصیحتم کنی؟ _آمده ام کمکت کنم
مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد. دیدها� چطور حدقهها� از هم میدرن� و خوفی را که در کاسه� سرش پیچیده باد میکن� توی منخرین لرزانش؟ دیدها� چطور شیهه میکش� و سم میکوب� به زمین؟ نه، من هم ندیدها�. ولی اگر اسبی بودم هراس خود را اینطو� برملا میکرد�. صفحه ۷ کتاب اینطو� بارم آورده بودند که بترسم. از همهچی�. از بزرگت� که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکت� که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. صفحه� ۱۲ کتاب در نظام، هرچه درجه پایینتر� آدمی به مرگ نزدیکت�. یک سرباز در خط مقدم جبهه میجنگد� درست چهره� به� چهره با مرگ. و یک فرمانده، بسته به درجهاش� در مسافتی دورتر. یک کلنل آنقدر با مرگ فاصله گرفته است (البته اگر هنوز نمرده باشد) که از بالا به آن نگاه میکن�. صفحه� ۴۹ کتاب من زیاد دچار نومیدی میشد� و آنچنان به بیحس� روانی و جسمی مبتلا بودم که ابلوموف پیشم آدم سرزنده و با نشاطی به� نظر میرسی�. هیچ� چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر میکرد� در همان نگاه اول، چشمم به معایبش میافتا�. یکبا� مرد بزرگی، که گویی به یک نظر درد مرا دریافته بود، به من گفت: «سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکن� چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتی مشروب یا تریاک ولی یک چیزی را دوست بدار! » صفحه ۶۸ کتاب من که کشورم را ترک کرده بودم برای آنکه به همه� چیز من کار داشتند حالا احساس میکرد� نفرینشدها� هستم که وقتی هم توی قبر بگذارندم بهجای� خواهم رفت که به همهچی� من کار خواهند داشت! صفحه ۸۶ کتاب تاریخچه� اختراع زن مدرن ایرانی بیشباه� به تاریخچه� اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکها� بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهای� را برداشته به� جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کمک� شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به� دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. صفحه� ۹۰ کتاب مدتی بود که، اینجا و آنجا، هرازگاهی، دست خدا از آستین مردان خدا بیرون میآم� و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش میبری�. و من، که از هراس آن دسته� خانه� پدر را ترک کرده و به پایتخت آمده بودم، آن دسته� که در کشور به قدرت رسید کشور را هم ترک کرده و به اینج� آمدم. صفحه� ۹۹ کتاب منظره� ویرانی آدمه� غمانگیزتری� منظره دنیاست. ببینی کسی مثل طاوس میرفته� حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکها� میپنداشت� و تو را بنده� زر خریده، حالا منتظر گوشه� چشمی است به او بکنی. صفحه� ۱۰۷ کتاب شاید بشود آدمه� را فهمید اما موقعیتهای� هست که قابل فهم نیستند؛ چون در اساس تراژیک اند. و حالا من باید هم غم خودم را میخورد� هم غم او را. صفحه� ۱۰۷ کتاب خدایا تو مرا از شر دوستانم حفظ کن خودم از پس دشمنانم بر میآی�. صفحه� ۱۵۵ کتاب �
احساس ميكنم سه ستاره رو هم به اعتبار ستاره هايي كه بقيه بهش دادن و جايزه هايي كه بهش تعلق گرفته دادم! نميدونم چرا ولي حس ميكنم يك جورايي مد شده و همه خوششون اومده يه ذهن درون گراي پيچيده رو به هر نحوي به تصوير بكشن و يه جورايي شايد دچار كليشه شده باشن.و سوال من اينه كه چرا يه كتاب از همون صفحه ي اولش بايد انقدر پيچيده باشه كه همون اول كار تو ذوق بخوره؟ و از همون صفحه هاي اوليه اين حس در من ايجاد شد كه ديگه بايد يجوري بخونيش ديگه!تحمل كن!درون گراييش رو و افكار تنهاييش رو دوست داشتم ولي ميگم....حرف تازه اي براي گفتن(به من) نداشت... در ضمن نميدونم رضا قاسمي ارتباطي با ليلا قاسمي داره؟ هرچقدر باهاش ارتباط برقرار نكردم ولي عاشق قلم ليلا قاسمي شدم -----------------------------------------
ه� فكر ميكردم كه كتاب "هم نوايي شبانه اركستر چوب ها" بايد تقليدي از يك كتاب باشه.تا اينكه "تماما مخصوص" عباس معروفي رو شروع کردم ***
همنوایی شبانه ارکستر چوبها کتابی است سوررئال با روایتی غیر خطی از زندگی روشنفکر ایرانی که به فرانسه مهاجرت کرده و در اتاق زیر شیروانی در طبقه ششم ساختمانی کهنه با چند ایرانی و فرانسوی همخانه شده و با وجود تمام مصائب، برای راوی که همه عمر را در نیمکره شرقی زمین با ساعت نیمکره غربی زندگی کرده این ساختمان محل مناسبی بود برای زندگی و سرگرمی های شبانه ی او، تا اینکه در ساختمان سر و کله همسایه جدید و مرموزی به نام "پروفت" پیدا می شود و به تدریج این خیال که "پروفت" مامور کشتن اوست راوی را تا مرز جنون می رساند.در حین خواندن کتاب ��تی در جدی ترین لحظات آن می توان از طنز کلام "رضا قاسمی" در بیان صحنه ها و عقاید لذت برد. اما هنوز از این کتاب پر از سوال هستم، سوالهایی که با پیشرفت داستان به جواب بعضی از آنها رسیدم اما یک گنگی خاصی هنوز در وجودم هست که باعث میشه حتما در آینده نزدیک دوباره سراغش برم ، یک بار خواندن برای این کتاب واقعا کم بود
از ابتدا،جذبه داشت. خوشآغا� بود و خوش ادامهپیداکر� و فوقالعاد� هم تموم شد. نثر و روان و صمیمیا� داشت. گفتگوها کششدار،کوتا� و آسانفه� بود و کتاب،بخش زیادی از زیباییا� رو از گفتگوها به وام داشت درصورتیک� گفتگوها زیاد نبودن. نویسنده صرفا دغدغه� انتقال معنا نداشت.دغدغه� انتقال معنا و چالشها� انقلاب ایران،تبعید،مهاجرت،پارانویا و غیره ولی به زیبایی و ظرافت به اونه� پرداخته بود؛نه به اغراق-مثل یکسر� از آثار داستانی معاصر ایران-
برید:
اینطور بارم آورده بودند که بترسم.از همه چیز.از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد،از کوچکتر که مبادا دلش بشکند،از دوست که مبادا برنجند و تنهایم بگذارد،از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید... همها� نصیحت بوده؛همها� نهی.هیچک� هم نگفت چهکا� باید کرد ... برای درک حقیقت،من به خیال خودم بیشتر اعتماد میکنم تا به آنچه که درواقع رخ میدهد.شما بهتر میدانید که رفتار و گفتار آدمها،چیز� نیست جز پوششی برای پنهانکرد� آنچه در خیالشان میگذر� ... چنان به بیتفاوت� رسیدهبود� که اگر در مجلسی کسی با حرارتِ تمام میگف�:«الکساندر دومای پدر، برادرِ بزرگِ الکساندر دومایِ پسر است و خواهرزاده� رولاند دومایِ وزیرِ امورِ خارجه.» یا مثلا میگف�:«آلت تناسلی زن،چیزیس� مربعشک�.» هیچ واکنشی نشان نمیداد�.چه اهمیتی داشت؟ اشتباه میکند� خب بکند. تازه،چرا باید اشتباه او را من گوشزد بکنم؟ که به او و دیگران نشان بدهم بیشتر میفهمم� خب،این چه چیزی را عوض میکرد�
خب آقای قاسمی عزیز من امروز یه مطلبی رو فهمیدم بعد از خوندن دوباره� کتاب شما و اونم اینه که من آدم دو سال قبل نیستم، چه برسه آدم چهار سال قبل که کتاب شما رو خونده بود و با کلی ذوق و شوق به همه معرفیش میکر� و هی از در و دیوار بالا میرف� که واقعاً همچین کتابی ایرانیه؟؟ ناامید شدم اونم چجور ... واقعا لازمه آدم هراز گاهی برگرده کتابایی که قبلاً براش خیلی خوب بوده و باهاش اکلیلی میشد� رو دوباره بخونه، شاید ایندفع� یه جای کار لنگید. خب برسیم به عیب و ایرادای کتاب: - الزاما مبهم نوشتن و مبهم بودن دلیل بر خوب بودن یه کتاب یا یه آدم نیست، والله که نیست. تا تقریبا شصت درصد کتاب معلوم نمیش� که کی به کیه، چی به چیه. اینو احتمالاً من قبلاً امتیاز به حساب میوردم ولی الان ابدااااا. - چقدرم که کتاب پر شعار بود. تو همخوانی قبلی هم گفتم هر چقدر دغدغه� یه نویسنده دغدغه� بزرگی باشه ولی خوب پردازش نشه، اون نویسنده، نویسنده� خوبی نیست. - ایرادی که تقریباً از بیشتر کتابای ایرانیا� که جدیداً خوندیم با بچهه� داره به چشمم میاد، فقدان شخصیتپرداز� درسته. همه فقط تیپ شخصیتین، مگه استثناء یکی یا دوتا کلا. شخصیتا جوری نیستن که من باورشون کنم و روز و شب درگیرم کنن و برام مهم باشه که سر فلانی چی اومد؟ بهمانی چی گفت؟ من برای آیدین و نوشا و عباس تو کتابای عباس معروفی عزیز، برای مرگان تو جای خالی سلوچ، برای هستی و زری تو کتابای سیمین دانشور، در و دیوارو گاز میگرفتم و شب از دستشون خوابم نمیبر�. کتابای نویسندهها� خارجی هم که جای خود. خلاصه که با این تفاسیر حس میکن� کتابایی که چند سال پیش خوندم، نیازه که یه برگشت بهشون بزنم. در ضمن این کتاب شد اولین کتابی که دراپ کردم، البته که دراپ حساب نمیش� چون قبلاً خوندم ولی خب... الآنم برم که بچهها� گروه به خاطر معرفی این کتاب حکم اعداممو صادر کردن😂💔
فقط اومدم بگم که اگر شما هم ذهنیت چندان خوبی از رمانها� ایرانی ندارید، این کتاب احتمالا یه کم نظرتونو عوض میکن� ؛)
* تو حق داری برنارد که " خودویرانگر" بنامیم، اما من حق ندارم به کسی بگویم که اگر دائم با خودم میجنگم� که اگر هماره برخلاف مصلحت خویش عمل میکنم� از آن روست که من خودم نیستم. که این لگده� که دائم به بخت خویش میزنم� لگدهایی است که دارم به سایها� میزن�. سایها� که مرا بیرون کرده و سالهاس� غاصبانه به جای من نشسته� است.
* گفتم : " برای درک حقیقت من به خیال خودم بیشتر اعتماد میکن� تا به آنچه در واقع رخ میده�. شما بهتر میدانی� که رفتار و گفتار آدمه� چیزی نیست جز پوششی برای پنهان کردن آنچ� در خیالشان میگذر�."
* حس شهادت طلبی و مظلومیت که مشخصها� کاملا ایرانی است، هیچگا� در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل میشو� به موقع رفع و رجوع کنیم؛ گذاشتهای� تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمیشود� خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم.
ی مالیخولیای خسته،از هر دری سخنی...🙄 اسم کتاب جذابه و ذهن رو آماده ی کشف یک اثر به یاد موندنی می کنه اما در نهایت به ی هیچ بزرگ رسیدم، بقدری که نفهمیدم من در درک حس و حال و هنر نویسنده ناتوانم یا اون در رسوندش بی انگیزه،...🤦♀� انگار وسط موجی از جمله های بی ربط و گاهی حتی بی معنی و پوچ و شخصیت های بی سرانجام و سرگردون گم شدم،... شایدم که هدف القای همین حس باشه! 🙃 البته سوژه ی کتاب می تونست جالب باشه و تو مسیر بهتری شکل بگیره اگه شبیه خودش می موند و نه تلاشی برای تداعی دیگری...
خوانش دوم، اسفند ۱۴۰۱ همچنان درخشان! --------------------- از همون صفحه های اول کتاب فهمیدم با چه نوع کتابی مواجه شدم. از اون کتابایی که نباید دنبال ته ماجرا بگردم، از اون کتابایی که میدونم وقتی تموم شه ریویو نوشتن واسش تقریبا غیرممکن میشه. و هرچی بیشتر پیش رفتم همه پیش بینی هام درست از آب دراومد چیز خاصی نمیتونم بگم در مورد کتاب انقدر که کتاب پر محتواییه و فقط باید خوندش ولی میتونم رضایت خودمو از شخصیت پردازی های بی نظیر، داستان روون و گیرا، تشبیه های نفس گیر که مثلشونو کمتر جایی دیدم، فصل های کوتاه که باعث میشد روند کتاب خسته کننده نشه، پایان درست حسابی و در نهایت اسم بی نظیرش ابراز کنم!! .چقدر خوشحالم که این کتابو پارسال برای تولد یکی از عزیزترین هام بهش کادو دادم
من عاشق موقعیت هایی هستم که آدم هایی بی ربط و یا کم ربط بالاجبار در کنار هم قرار میگیرن! کتاب همنوایی داستانی جالب، موقعیت سازی و فضاسازی های جذابی داره و علاوه بر این ها علی رغم روایتی در کشوری خارجی بدلیل نوشته شدن به قلم فارسی و ترجمه نبودن متن این امکان رو میده که متنی دارای شاعرانگی و لطیف بودن زبان فارسی در مورد وقایعی در کشوری دیگر رو بخونید! برای من که اعتقاد دارم ترجمه بودن یک رمان حجم زیادی از اطلاعات انتقالی رو بدلیل تفاوت در اصطلاحات و ... زبان ها میگیره همچین چیزی مزیت بزرگی محسوب میشه !!
پیشاپیش تأکید کنم نظر من در مورد این کتاب کاملا سلیقه� شخصیه: خب من این رو میدونست� که سبک سیال ذهن سبک مورد علاقه� من نیست ولی دلیل اینکه این کتاب رو خواستم بخونم این بود که هم معروف بود هم تجربه� خوبی از خوندن سمفونی مردگان داشتم. با این حال با خوندن این کتاب متوجه شدم که بار بعد اگر خواستم سبک سیال ذهن بخونم دقت کنم تم عاشقانه داشته باشه.
دست خودم نبود كه با يك تشر رنگ َم ميپري� و با يك سيلي تنبانم را خيس ميكرد� .اينطور بارم آورده بودند كه بترسم . از همه چيز . از بزرگتر كه مبادا بهش بربخورد ؛ از كوچكتر كه مبادا دلش بشكند ؛ از دوست كه مبادا برنجد و تنهايم بگذارد
“اینک� فرانسوی ها معمولا در زندگی کسی دخالت نمیکنند، برای من که متعلق به انزوای خودم بودم،امتیاز بزرگی بود. اما برای اولین بار از خودم پرسیدم مرز این عدم دخالت تا کجاست و این عدم دخالت تا کجا امتیاز آنهاست؟ �
خواندن دوبارها� بعد از ۸-۱۰ سال، وقتی که شاید فضای ذهنی، دردها، دغدغهها،دلتنگیه� و جغرافیای شخصیت های داستان برایم ملموس تر شده، لذت دوچندانی داشت.
اینجا خواستم توضیح بدهم چرا از رضا قاسمی و این رمانش لذت بردها� و چندباره خواندها� و باز خواهم خواند و گمان میکن� یکی از نویسندگان جدی و ماندگار فارسی خواهد بود.
1 رضا قاسمی از چیزی که نمیدان� حرف نمیزن�. شخصیته� و فضاهای رمانها� همه با آنچیزی که دور و بر نویسنده میگذر� نسبت مستقیم دارد. از فضاهای بسته و محدود آپارتمانی و کافهای� یا رابطهها� چند نفره و پیچیده، از ادای داستانهای بومی و روستایی، از ادای داستانها� فلسفی دور است. نویسنده� ما یک مهاجر ایرانی در فراسنه است، کسی که دو پاره شده است، ذهنش و جهانش در ایران و در تئاتر شکل گرفته و بعد موسیقی کار کرده و بعد رفته پاریس و بدبختی کشیده و داستان مینویس�: کاری که نه ساز میخواه� و نه بازیگر. رسیدنش به دست مخاطب ایرانی هم ممکن و میسر است. از شرایطی که دارد فرار نمیکند� انکار نمیکند� در حالِ خودش قرار دارد و مثل بسیاری از دوستان داستاننوی� ایرانی داخلی نیست که: در فضاهای ذهنی بسته زیست میکنند� دانششا� از جهان آنقدر اندک است که از یک بچه دبیرستانی فرانسوی فراتر نمیرود� تحقیق برای نوشتن رمان برایشان معنا ندارد، معنا ندارد که باید زندگی پرتجربها� داشته باشند، به زیست اداری و کارمندی و شبی رستورانی و دوستانی و کافها� و فیس بوکی راضی هستند، از تاریخ و سیاست آنقدر میفهمن� که یک دانشجوی سال اولی و خلاصه انبانی ندارند که از آن خرج کنند. مقایسه کنید با اورهان پاموک.
2 قاسمی از موسیقی و تئاتر بسیار یاد گرفته است، ادای اینها را در نیاورده، نمایشنامهها� موفقی و اجراهای موفقی داشته اشت؛ موسیقی را تا حد امکان دنبال کرده است و به کنسرت با اساتید موسیقی ایرانی رسیده و رها کرده است، رمان نویسی را سی سالی تجربه کرده است و حالا میتوا� گفت "رماننوی�"ی داریم که موسیقی و تئاتر میفهم� و از ساختارهای کمپوزیسیون موسیقیایی و از ساختارهای دراماتیک نمایش و گفتگو و لحن تئاتری برای نوشتن رمان سود میبر�.
3 قاسمی زبان را نه خفه میکن� و نه ولنگ و واز است، یعنی نه آنرا از فرط بازی و ادا خفه و مینیاتورگونه (شبحی از جهان) میکن� و نه آنقدر دست و پا چلفتی است که مثل یکی از نویسندگان معاصر داستان نویس ما "نو به نو" را به جای "نو" به کار ببرد. فکر کرده بود اینجوری خیلی "نو" می شود. "ادبیت" زبان را در رمان میفهمد� در همنوایی شبانه اگر خیلی بروز ندارد، در چاه بابل خودش را نشان میده� و در "وردی که ..." به اوج میرس�.
4 هر سه رمان او در جهانی میگذر� و در بین آدمهای� که به خوبی راوی ما میشنادسشان و روایتشان میکند و به جان هم میاندازد و ابایی ندارد از حرف زدن، از اینکه حرفهایی بزند که رماننوی� وطنی عاجز است از آوردنش، عاجز است چون سواد و دانش و تجربه و فهم آن را ندارد.
5 قاسمی رئال است، رئال رئال است، متاسفم که دوستانی آین نویسنده را "وهم"ی میدانند. رئال به اعتبار "پیکره بندی زبانی" است، نه به اعتبار یک قالب از پیش ساخته سوسیالیستی که روح ندارد، آلن رب گریه رئال است و فاکنر رئال است و مقابل آن نمادین است. نمادین میتواند به گول و دروغ رئال نامیده شود، کدخدایی که نماد فلان است و کشاورزی که نماد فلان، اینها رئال نیست، بلکه نمادین و چندش آور است. از این جهت با تمام درخشانبودگ� ایده و متن، می توان اورول مزرعه حیوانات و 1984 و میرا کریستوفر فرانک را نمادین و غیررئال دانست. وقتی راوی شما این باشد که در همنوایی شبانه هست، تمام این روایت رئال است.
6 قاسمی جرئت دارد، حرف میزند و ابایی ندارد، ابایی ندارد بگوید بهترین رمان نویس پیر ما "دولت آبادی" وقت نوشتن رمان اندازه دانشجوی فرانسوی از جهان و علم و تاریخ و سیاست و فلسفه و اتفاقات و حوادث سرش نمیشود� ابایی ندارد بگوید فلان فیلم گلستان گنده دماغی و گل درشت و بیخود است، ابایی ندارد وسط کار رمانش آلبوم بسازد و اجرا کند و سه تار بزند، ابایی ندارد مصاحبهگ� مهمل و "سینما ادبیات" چرت را با نوشتن یک متن یک صفحها� در سایت نقد کند و بساطشان را به هم بریزد. داستان نویس و منتقد وطنی زیر فشار رسانه و اهالی کم سواد نشریات خفه شده اند و جرئت ندارند حرفی بزنند.
"تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی٬بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست.با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود(یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود.ولی زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود٬وبعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود.(اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد).این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ.می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئو لیتها را از مردش می خواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می امد٬مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او می گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی کرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت.به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی می کشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می خورد..."
هرچقدر من فیلم سوررئال دوست دارم، اصلا با کتاب سوررئال کنار نمیام! یعنی اصلا نمیفهمم چی چی میگه، خط زمانیش چجوریه، چی کجاست چی شد الان،... حس میکنم الکی پیجونده بود داستان رو. این کتاب رو هم سر شهرتش خوندم و اینکه شبیه تماما مخصوص معروفیه وگرنه منو چه به سیال ذهن! و وای بر من اگه یکبار دیگه بدون تحقیق یه کتابی رو بخرم! صد صفحه رو تموم نکرده ول کردم. انگار یه دورها� نوشتن و خواندن این مدل کتاب های ظاهراً پیچیده مد بوده🤔
اگر ادبیات مدرن و پست مدرن و این داستانا یعنی خداحافظی با محتوا و قصه و چسبیدن به تکنیک، من مفتخرم که یک متحجر عقبماند� هستم که حالش به هم میخور� از این مدل کتابا !!
اره، من با افتخار یک متحجر عقبمانده� عاشق قصه و روایت خطی هستم، من قصه-محورم و واقعا نمیفهم� چنین داستان بیبنیاد� چطور این همه جذابه؟
«همنوایی شبانه ارکستر چوبها� فالش مینواز� این ارکستر رهبر ندارد
«برگزیده شدن» در جوایز ادبی و رویدادهایی مانند آن، تاثیر زیادی در اینکه گروهی از کتابخوانه� سمت آن گرایش پیدا کنند تا بخوانندش، دارد. یعنی کافی است روی جلد یک کتابی درج شود، برگزیده شده در جایزه ادبی چپ یا راست، تا عدها� که در خواندن اشتهار دارند برای خواندن آن برنامهریز� کنند. کتاب «همنوایی شبانه ارکستر چوبها� اثر رضا قاسمی یکی از همین آثار است که یک تریلی برای کشیدن عناوینی که روی جلدش نوشته شده لازم است و خب همین کافی است که این کتاب تبدیل به یکی از آثار پرفروش (نه به شکل آن کتابهای� که خیلی میفروشن� بلکه طی بیست سال همیشه فروخته و تجدید چاپ شده) در بازار ادبیات داستانی ایران شود.
اما من هم همیشه کنجکاو بودم بدانم چه چیزی در این کتاب هست که آن را اینطور تبدیل به یکی از آثار در ظاهر با اهمیت ادبیات داستانی کرده که همیشه فروخته و از رونق نیفتاده است. یعنی هر نسلی که طی این بیست سال پا به عرصه گذاشته و خواسته کتاب بخواند حتما «همنوایی شبانه ارکستر چوبها� را خوانده، این را از روی فروش و آهسته و پیوسته حرکت کردن این کتاب میگوی�. اگر اینطور نبود باید این کتاب از یکجای� به بعد روند فروشش متوقف میشد� ولی این اتفاق برایش نیفتاده است.
کتاب در «گودریدز» که معمولا افراد در نوشتن از کتابه� کمتر تعارف دارند، نیز امتیاز بالایی دارد.
داستان با یک راوی اول شخص که ویژگیها� تیپیک روشنفکری دارد جلو میرو� و او در بخشها� کوتاه که در پنج فصل گنجانده شده فضایی که داستان قرار است در آن رقم بخورد را میساز� و اندکاند� سعی در همراه کردن خواننده با خود دارد. این نکات را کسی که تا انتهای کتاب پیش برود دریافت خواهد کرد چون کتاب در بخشها� ابتدایی (یک چهارم اول) خواننده را از خود دور میکن�. زیرا راهها� ارتباط برقرار کردن با مخاطب طی این صفحات باید شکل بگیرد که این اتفاق نمیافت�. نویسنده تلاشی برای نگه داشتن مخاطب نمیکن� و این آغاز سقوط آن چیزی است که «همنوایی شبانه ارکستر چوبها� نام دارد. در ادامه هم (حتی اگر کتاب را تا انتها بخوانید) اتفاقی در کتاب نمیافت� و ما شاهد یک روایت تخت بدون فراز و فرود هستیم، حتی بخش «فاؤست مورنائو» هم توانایی ایجاد کشش در داستان را ندارد. در واقع ما شاهد درام در این داستان بلند نیستیم و محاکات نفس راوی است که میتوان� برای گروهی جذاب و برای گروه دیگری فاقد جذابیت باشد. اتفاق داستانی در این کتاب جایگاهی ندارد. علاوه بر آن شخصیتپرداز� هم جایگاه ندارد و خواننده نمیتوان� تشخیص دهد فرق «بندیکت» با «میلوش» یا «پروفت» و «ماتیلد» در چیست و نقششان در داستان جز آنجا که روایت نیاز به حرکت دارد چیست؟
«همنوایی شبانه ارکستر چوبها� کمتر تصویر دارد و بیشتر روایت است. روایتی که گزارش یک فرد است. رضا قاسمی به عنوان یک نوازنده و روشنفکر تلاش میکن� در کتابش عناصر روشنفکری را وارد کند ولی هیچکدام از اینه� کار نمیکن� و آن چیزی که از آن به عنوان داستان انتظار داریم اتفاق نمیافت�.
اما درونمایه اثر؛ کتاب میخواه� از «رنج» سخن بگوید. رنج مهاجرت و تنهایی. رنجی که مهاجران با آن شبانهرو� دست به گریبان هستند و شب و روزشان با آن گره خورده است. جنونی که در شخصیتها� درست شخصیتپرداز� نشده کتاب هستند حاکی از وضعیت مهاجران است. مهاجرانی که هیچکدا� هویت درستی ندارند و میان این بیهویت� و جنون ارتباط تنگانگی برقرار است. در واقع نویسنده میخواه� بگوید هرکه از وطن خویش دور افتاد هویتش را از دست میده� و تبدیل به یک مجنون سرگشته میشو� که نامش نیز به فراموشی سپرده میشو�. این ماجرا را در بخشی که از زبان راوی میشنوی� که هرکسی دارای چند نام است، اتفاقی که میخواه� بر بریدگی و از خودبیگانگی مهاجران تاکید کند ولی این نیز به راحتی در داستان گفته نشده و خیلی سخت پیدا میشو�. تنهایی وجه دیگری است که در داستان نمود بسیاری دارد. راوی در سراشیبی یک مرگ تدریجی قرار دارد. در واقع او تنهایی و غربت را نیز نوعی مرگ میدان� که تفاوتش در نفس کشیدن است و لاغیر!
زبان داستان مهمتری� وجه متمایز کننده آن است. شاید آنچیز� که توانسته این کتاب را بعد از ساله� همچنان ��ر بازار بیمار کتاب ایران، سرپا نگه دارد و آهسته و پیوسته پیش ببرد زبان آن باشد.
جملات کتاب در اغلب موارد گُنگ و نامفهوم است. شاید این نیز نشانی بر همان جنون و سرگشتگی افراد باشد ولی نویسنده در لابهلا� همین جملات متلکهای� را نیز پرتاب میکن� که چندان کارکردی ندارد زیرا حالا بعد از حدود ۲۵ سال از انتشار اولین نسخه این کتاب (برای اولین بار در سال ۱۹۹۶ میلادی در آمریکا منتشر شده است) این حرفه� تازگی که ندارد حتی بُرندگی ابتدایی خود را از دست داده، در حالی که با مرور بسیاری از آثار شاخص ادبیات داستانی فارسی میبینی� جملات برندگی و تیزی خود را از دست ندادهاند� شاید دلیل این موضوع شخصی بودن دغدغهها� کتاب باشد که نویسنده در یک مقطع خاص دغدغهها� شخصی خود را به عنوان دغدغه مهاجران مطرح کرده در حالی که ماجرای مهاجرت تمام نشده و همچنان به قوت خود پابرجاست ولی اثری از دردهای آنه� در این کتاب در گذر زمان نیست و «همنوایی شبانه ارکستر چوبها� در زمان جایی نداشته و فقط یک اثر روشنفکری محسوب میشو� که بازتاب دهنده دغدغهها� گروهی در یک دوره زمانی است.
در مجموع رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها� که رضا قاسمی آن را منتشر کرده از آن آثاری است که دانشجوها در هر دوره آن را میخوانن� و با رفتن گروهی، گروه بعدی باز هم سراغش میروند� زیرا جریان نقد ادبی پویا در فضای ادبیات ایران وجود ندارد و تعریفه� و تمجیدها براساس تعارف و نقدها نیز بر اساس عداوت و دشمنی است. به همین خاطر است که بعد از بیست سال باز هم رضا قاسمی خوانده میشو�. در واقع بخشی از خوانندگان برای اینکه چیزی را از دست ندهند سراغ آن میرون� و اگر بگویند این کتاب چیزی نداشت احتمالا در گروه همسالا� جایگاهی نداشته باشند
باید گفت «همنوایی شبانه ارکستر چوبها� رهبر ندارد و نویسنده با این ایده که میخواه� راوی تنهایی بیوطنه� باشم و از رنج آنه� سخن بگویم دست به نوشتن زده است ولی سازآرایی او در این ارکستر درست نبوده و صدایی که به گوش میرس� فالش است.
از آن دسته کتابه� که هیاهوی بسیار دارد برای هیچ، کلی جایزه برده و سروصدا به پا کردهاس�. انگار طیفی از نویسندگان و متفکران ما در مقطعی از تاریخ معاصر ما که چندان دور نیست، از رنج و ترسهای� که به بیمعنای� ختم میشود� به شکلها� مختلف نوشتهان� و توجه لازم را هم دریافت کردهان�. اما به بطن روایته� که میرو� همه تکراریان� و شبیه نالههای� که برای مردمی سرخورده از تحولات و ترسیده از جنگ و مرگ حس همدلی به ارمغان میآور�. وقتی هم که پای تبعید خودخواسته یا مهاجرت اجباری در میان باشد، این روایت توام میشو� با غربتی که در آن سایه رنج و مرگ بعنوان ارمغان وطن همواره حس میشو�
امّا این اثر یک ویژگی متمایز و آزاردهنده - برای من - دارد. در بسیاری از این روایته� مانند آثار کورش اسدی، رضا دانشور یا هرمز شهدادی با حدیث نفس یا تخیلی مواجه هستیم که درون فرد را در لفافها� از ابهام یا تاملات اکسپرسیونیستی میپیچان� تا ترسه� و بیمعناییه� را بیان کند،ک� البته نتیجه کار آنها هم چندان دلچسب نبودهاس�. اما در اینجا با نویسندها� سر و کار داریم که نه تنها تخیلی قوی ندارد و تصاویری که از ترسه� و موقعیته� میساز� پیشپاافتاد� هستند، بلکه فکر میکن� آشنایی یا دانشی با آثار هنری، فکری و سیاسی دارد که باید آن را به خورد مخاطب دهد؛ بدون اینکه نیاز باشد تا ارتباطی بین آنها و روایت برقرار باشد یا توضیحی درباره محتوای آن اسامی و مفاهیم بدهد. بنابراین با کلی اسم فیلم و داستان و ... مواجهیم که بیشتر شبیه به ژست باسوادی هستند و کمکی به روایت داستان نمیکنن�