»Ich stellte mich an die Treppe zum Bahnsteig und dachte: blond, zwanzig Jahre, kommt in die Stadt, um Lehrerin zu werden ... Walter Fendrich, der sich in der Nachkriegszeit planlos und kurzfristig als Banklehrling, Verkäufer und Tischlerlehrling versuchte, erhält eines Tages einen Brief seines Vaters, der ihn bittet, die Tochter eines Kollegen vom Bahnhof abzuholen. Das Zusammentreffen mit der zwanzigjährigen Hedwig, die er zuletzt nur flüchtig als Kind gesehen hatte, wird für Walter zur schicksalhaften Begegnung. Heinrich Böll gelingt es, kleinbürgerliche Schauplätze, die Atmosphäre der Hungerjahre und der Wirtschaftsblüte im Rahmen einer ungewöhnlichen Liebesgeschichte mit sparsamen Mitteln souverän zu vergegenwärtigen.
Der deutsche Schriftsteller und Übersetzer gilt als einer der bedeutendsten deutschen Autoren der Nachkriegszeit. Er schrieb Gedichte, Kurzgeschichten und Romane, von denen auch einige verfilmt wurden. Dabei setzte er sich kritisch mit der jungen Bundesrepublik auseinander. Zu seinen erfolgreichsten Werken zählen "Billard um halbzehn", "Ansichten eines Clowns" und "Gruppenbild mit Dame". Den Nobelpreis für Literatur bekam Heinrich Böll 1972; er war nach 43 Jahren der erste deutsche Schriftsteller, dem diese Auszeichnung zuteil wurde. 1974 erschien sein wohl populärstes Werk, "Die verlorene Ehre der Katharina Blum". Durch sein politisches Engagement wirkte er, gemeinsam mit seinem Freund Lew Kopelew, auf die europäische Literatur der Nachkriegszeit. Darüber hinaus arbeitete Böll gemeinsam mit seiner Frau Annemarie als Herausgeber und Übersetzer englischsprachiger Werke ins Deutsche...
Heinrich Böll became a full-time writer at the age of 30. His first novel, Der Zug war pünktlich (The Train Was on Time), was published in 1949. Many other novels, short stories, radio plays, and essay collections followed. In 1972 he received the Nobel Prize for Literature "for his writing which through its combination of a broad perspective on his time and a sensitive skill in characterization has contributed to a renewal of German literature." He was the first German-born author to receive the Nobel Prize since Hermann Hesse in 1946. His work has been translated into more than 30 languages, and he is one of Germany's most widely read authors.
Das Brot der frühen Jahre = The Bread of Those Early Years, Heinrich Böll
The Bread of Those Early Years is a 1955 novel by the German writer Heinrich Böll. It was adapted into a 1962 film with the same title. It concerns Walter Fendrich, a young man living alone in a post-war German city (probably based on Cologne), making ends meet as a washing machine repair man.
The story takes place on a single March day in 1949 when Walter meets the daughter of a family friend, whom he is supposed to help settle into her student lodgings. So enraptured is he by Hedwig that he sees his whole life anew, the death of his mother, his relationship with his father, postwar privations and his negative experiences as an apprentice. Whether Walter can truly expect his epiphany to be life-transforming, however, is a question that will be in the reader's mind as the story unfolds.
عنوانهای چاپ شده در ایران: «نان سالها� جوانی»؛ «نان سالها� سپری شده»؛ «طعم نان»؛ «نان آن ساله�:؛ نویسنده هاینریش بول (بل)؛ تاریخ نخستین خوانش روز پانزدهم ماه سپتامبر سال2003میلادی
عنوان: نان سالها� جوانی؛ نویسنده: هاینریش بول (بل)؛ مترجم: محمد اسماعیل زاده قندهاری؛ تهران، چشمه، سال1380، در128ص؛ مصور، شابک9643620328؛ موضوع داستانهای نویسندگان آلمان - سده20م
عنوان: نان سالها� جوانی؛ نویسنده: هاینریش بول (بل)؛ مترجم: احمد خورسند؛ تهران، انتشارات گلشائی، سال1356، در132ص؛ مصور؛
عنوان: نان آن سالها� نویسنده: هاینریش بول (بل)؛ مترجم: سیامک گلشیری؛ چاپ نخست اصفهان، نقش خورشید، سال1380، در142ص، واژه نامه دارد، شابک9646941427؛ تهران، مروارید، سال1387، در130ص؛ شابک9789648838800؛
عنوان: نان آن سالها� نویسنده: هاینریش بول (بل)؛ مترجم: محمد ظروفی؛ تهران، جامی، سال1389، در103ص؛ شابک9789642575473؛
داستان شرح دوران جوانی راوی، برای کسب درآمد، و نان درآوردن است؛ داستانِ مربوط به سالها� قحطی و گرسنگی است؛ سالهای� که «فندریش» جوان، به «نان» فکر میکند� و از واژه� ی «مناسب و ارزان» متنفر است؛ مدام، به شکلی بیمارگونه، در حال وصف گرسنگی خویش است؛ دختری از آشنایانش را میبیند� که به شهر آمده، تا معلم شود؛ «بول» میکوش� تقابل با گرسنگی، و تاثیر آن بر احساس و اندیشه را، تصویر کند؛
در «نان سالها� جوانی» نویسنده، بازگویی دغدغه� های خویش در شهری خاک� گرفته، پس از جنگ جهانی دوم را میپردازند، داستان جوانی بیست و سه ساله را بازگو میکنند� داستان «فندریش» که دلداه� ی دختری از نزدیکان خود میشود� «فندریش» به دور از خانواده، به عنوان تعمیرکار ماشین لباسشوی� کار میکند� و داستان یک روز از زندگی� خویش را بازگو مینماید� او ناداری خانواده خویش را، که در دوران کودکیش حس کرده، و تمام تلاشها� خویش برای به دست آوردن «نان» را مینگارند� «نان» برای ایشان مفهومی فراتر از یک وعده� ی غذایی، در قحطی سالها� پس از جنگ دارد؛ «فندریش» شخصیت اصلی «نان سالها� جوانی»، در کنار دلدادگی� خویش، سرنوشت خودش را و اینکه چگونه در کودکی برای رفع گرسنگی با پدرش کوشش میکردند� بازگو میکند
تاریخ نخستین خوانش 13/02/1400هجری خورشیدی؛ 23/01/1401هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
می تونست خیلی بیشتر از این ادامه پیدا کنه. فضا عالی بود. یه پسر بچه که توی سال های قحطی بعد از جنگ جهانی دوم، همیشه با پدرش گرسنه بودن و همیشه هوس نون نونوایی ها رو داشته. و حالا که بزرگ شده و شغل داره و پول درمیاره، و دوران قحطی هم تموم شده، هنوز اون حرص و هوس نون توی دلش مونده. به هر نونوایی که میرسه نون می خره، سه تا چهار تا، بدون این که بتونه همه شونو بخوره، و نون ها می مونن و کپک می زنن. حالا که بزرگ شده با هر دختری که بیرون میره، هر دختری که در آغوش می گیره، به این فکر می کنه که اگه سال های قحطی جنگ بود، این دختر چه رفتاری داشت؟ حاضر بود به من نون بده؟ و به قول خودش، بی درنگ انگشت های ظریف دختر به پنجه های گرگ تبدیل می شدن. و بعد از این همه سال، بالاخره پیدا کردن عشق واقعی (هر چند به نظرم توضیحی نداد که چرا این عشق واقعی تر از دخترهای قبلیه، و چرا این دختر نمی تونه مثل بقیه، مثل زنِ کافه دار، یه گرگ باشه).
هاينريش بُل من أهم كُتاب ألمانيا ودائما مهتم في كتاباته بآثار الحرب على بلده عنوان الرواية يقصد به الخبز في السنوات الأولى بعد الحرب العالمية الثانية الجوع هو المؤثر الأقوى على حياة الناس في سنوات ما بعد الحرب حيث الحصول على الطعام مهمة صعبة وخاصًة الخبز لغلو ثمنه أحداث يوم واحد في حياة فالتر فندريش يحكي فيه عن تحولات حياته وأفكاره وعن ذكريات الجوع والتوق الدائم للخبز حتى بعد ما أصبح قادرا على شرائه رسم هاينريش بُل بدقة شخصية بطل روايته وما بداخله من ذكريات مؤلمة وحزن يختبئ بمرور السنين وراء رتابة الحياة والعلاقات وضغوط العمل
نان سالها� جوانی، با اینکه یک اثر ضد جنگ نیست، ولی بهتر از خیلی از ضد جنگه� تونسته ایفای نقش کنه! اوایل کتاب، میش� تاثیرات مستقیم جنگ رو به روی قحطی، و تاثیرات مستقیم قحطی رو به روی مردم حس کرد! شاید اکثر مخاطبینِ این اثر، درگیر جنبهها� عاشقانه و رمانتیکا� بشن، شاید عدها� با این کتاب، فقر مطلق رو لمس کنن، ولی بنظر من، مهمترین حجت این کتاب، نشون دادن رابطه� مستقیم بین جنگ و قحطی و گرسنگی، و در ادامه تاثیرات اون به روی زندگی مردمه! تاثیری که حالا قهرمان این کتاب، بعد از گذشت ساله� از جنگ و پایان یافتن قحطی و داشتن شغل و پول، همچنان با خودش به یدک میکش�!
هاینریش بل خیلی خوب توصیف میکنه� شاید نه به خوبی اشتاین بک، ولی میش� توصیفاتش رو در جایگاه دوم و سوم قرار داد. اگر کمی عمیقت� نگاه کنیم، میتونی� شباهتها� زیادی بین این کتاب و عقاید یک دلقک ببینینم. توضیح دادن بیشتر از این، هم از توان من و حوصله شما خارجه و هم ممکنه داستان رو لو بده. پس ادامه نمید�.
نان سالها� جوانی، کتاب کوچیکیه که یک دنیا حرف پشتشه! حرف در مورد جنگ و قحطی، در مورد عشق و عاشقی، در مورد نان، نان، نان... توصیه میکن� بخونیدش!
هاینریش بل یکی از نویسنده های مورد علاقه ی من و احتمالا خیلی های دیگه توو ادبیات آلمان هستش. اون چیزی که توی کارهاش منو درگیر خودش می کنه حجم بزرگ و بی وقفه ی احساسات ه. و این که بل چه قدر قشنگ مرز بین این احساسات رو با اضافه گویی و افتادن به ورطه ی رمانتیسیسم آبکی حفظ می کنه. گاهی برای من قبول اینکه این احساسات عمیق، این حجم از همدلی و درک و حتا دلسوزی از دست های یه مرد روی کاغذ جاری شده سخت بود و البته باید این رو بگم که این یه نکته ی خیلی شخصی ایه. شاید بهتر باشه این رو بگم که نویسنده هایی مثل بل من رو به واقعیت وجود احساسات و عواطفی که همیشه توو وجودشون شک داشتم- و گاهی هنوز هم این شک رو همراه خودم دارم -نزدیک تر می کنه.
"نان سال های جوانی" با ترجمه ی محمد اسماعیل زاده یه کتاب دلنشین و کوتاه هستش که از هر نظر، غیر از طرح، فاکتور های کار های دیگه ی بل رو داره.اما جز کارهای عالی و فوق العاده اش نیست.داستان کوتاهش در یک روز دوشنبه اتفاق می افته و نه قصه ی دلدادگی و نه قصه ی تنهایی ه. می تونم بگم قصه ی کنده شدنه. قصه ی اون لحظه ای ، اون ثانیه ای که می فهمی چی آزارت می داده توو این دوره ی طولانی که به سرت گذشته. اون روز ، اون دوشنبه ای که خیال روز هایی که برای خودت ساخته بودی یه دروغ و وهم به نظر میاد. اون دقیقه ای که همه چیز توو سایه ی اون چیزی که تازه پیدا کردی توو این دنیای بزرگ ،بی رنگ و بی معنی می شه.
برای همه امون آرزوی چیز های واقعی دارم. آرزوی این که رویامون نزدیک با شه به اون چیزی که توو چشم انداز رو به رومون هست. برای همه امون آرزوی قدرت بریدن رو دارم. کندن از هر چیزی که دیگه راه خوبی برامون نیست و پیدا کردن چیزی که ارزش این بریدن رو داشته باشه.
اخرش از نظر من گنگ بود....انگار نویسنده عجله داشت میخواست زود تموم کنه کتابو ببنده بره ((: در کل هاینریش بل جزو نویسنده های مورد علاقه منه..و لذت میبرم از خوندن کتابهاش..
نان سالهای جوانی را که می خواندم هر لحظه احساس می کردم آقای فندریش هستم که باید برود و ماشین لباسشویی زن گریان در خیابان را تعمیر کند و برود اولا را ببیند و به بگوید که نمی تواند با او ازدواج کند و همه اش فکر گذشته ای را بکند که به خاطر یک قرص نان از آقای ویک وبر -صاحب کارش- دزدی کرده بود و همه فکرها را زمانی که به در خانه هدویگ زل زده بود به سرش راه دهد... خیلی همراهش شدم بعد از مدت ها...
می تونم با اطمینان بگم که شیوه نوشتن بل رو بیشتر از هر نویسنده د��گه ای دوست دارم. خیلی ها از تشریح مفصل و دقیق فضاهاش خسته میشن، ولی واسه من خسته کننده نیست و لذت می برم از تلاشش برای ارائه تصویری دقیق از چیزی که در ذهن داشته
شاید این کتاب به خوبی "عقاید یک دلقک" یا "میراث" نبود - هرچند شک دارم، اما همچنان فضای داستان به قدری جذاب (از نقطه نظر شخصی، ممکنه برای دیگران نباشه ) هست که خوندنش لذت بخش باشه
بعضی آدم ها می تونن ذهنیت ما رو نسبت به یه موضوع کلی تغییر بدن. مثلاً من همیشه از آلمان بدم میومد به دلایلی که برای خودم هم شفاف نبود. اما خوندن کتاب های هاینریش بل کمک کرد که این نفرت عبث تا حد زیادی کمتر بشه، یا مثلا آقا باستین شواین اشتایگر :)) نسبت به اسپانیا هم همین حس رو داشتم و داوید ده خیا و خوان ماتا خیلی کمک کردن تا این حس بد فروکش کنه :) این پاراگراف آخر کلا ربطی به کتاب نداشت، ولی مجبور بودم بالاخره یه بار به این مسئله اشاره کنم
کتاب در واقع تشریح احوالات جوانی به نام "والتر فندریچ" هستش که دوران کودکیش مصادف با سالها� بعد از جنگ جهانی دوم در آلمان بوده و قحطی و گرسنگی و غم نان، چنان تمام وجود اونه� رو مشغول کرده بود که بعد از گذشت سالها� که همیشه برای یک تکه نان سگدو زده، هنوز شعلهها� اون ولع و شهوت به نان در وجودش شعله میکش� و هنوز ارزش هر چیزی رو بر حسب "نان" میسنج�. اما ناگهان عشق به سراغش میاد تا به زندگیش معنای جدیدی بده و زیر و روش کنه.
کتاب افتان و خیزانی بود. بعضی قسمتها� خیلی گیرا بود و بعضی جاهاش کسالت بار. با این همه در مجموع خوب بود. حیف که زود و ناگهانی تموم شد. در یک کلام و خلاصه بخوام بگم، موضوعش عالی بود ولی پرداختش خوب نبود.
پ.ن: صوتیش رو گوش دادم با صدای آرمان سلطان زاده. خیلی خوب نبود. در واقع بیش از حد آروم و شمرده میخون� طوری که حواس آدم رو پرت میکر�. اینه که بیشترش رو مجبور شدم 2 بار گوش بدم و اینکه بنظرم اگر صوتیش رو گوش کردید، سرعت رو بذارید روی 1.2 تا کتاب توی گوشتون از ریتم نیوفته.
صفحه آخر کتاب که رسیدم زدم صفحه بعد که فصل بعد رو شروع کنم و با کمال تعجب متوجه شدم کتاب تموم شده! تمام ریویهای گودریز رو هم بخونید میبینید این مشکل مشترک همه خواننده هاست. پایان بندی سریع و عجولانه. اما.... در اکثر ریویوها حس کردم کمتر کسی آنِ مطلب رو گرفته. همه اشاره کردند به گرسنگی بعد دوران جنگ جهانی دوم و تصویری از نان و طلب نان در پسرکی نوجوان. و در ادامه عشق به دخترکی که دلیل عاشقی سربسته میماند و با پایان بندی به ظاهر ناقص رمان، خواننده را مبهوت رها میکند.
اما به نظر می آید رمان حرف بیشتری برای گفتن دارد. « روزی که هدویگ آمد دوشنبه بود......بعدها اغلب راجع به این فکر میکردم که اگر دنبال هدویگ به راه آهن نمی رفتم چه میشد: وارد یک زندگی دیگر می شدم، درست مثل اینکه آدم اشتباها سوار قطار دیگری شود.» رمان با این توصیف شروع میشود و خواننده از همان ابتدا پرت میشود وسط ماجرا.
در ادامه داستان راوی با بیان زندگی گذشته خود، خواننده را با راوی قبل از دیدار هدویگ آشنا میکند. تا خواننده بداند در واقعه ی عاشق شدن، چه کسی دارد به چه کسی تبدیل میشود.
نوجوانی که سالهای قحطی و گرانی بعد جنگ دوم را سپری میکند و نان وزنه ی سنگین آویخته به ذهن و جسم همیشه خسته اش است. « گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد. فکر نان تازه مرا کاملا از خود بیخود میکرد. زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. ص ۱۸» اما یک ساعت بعد از آشنایی با هدویگ وقتی جلو در آپارتمان دختر منتظر ایستاده تا شاید دختر از خانه بیرون بیاید. زل میزند به در و هیچ چیزی نه میبیند و نه میشنود. « با خودم گفتم وقتی آدم غرق میشود باید همینطور باشد. آب تیره رنگ وارد بدن میشود، آب خیلی زیاد. دیگر هیچ چیز نمیبینی، هیچ چیز نمیشنوی، تنها صدای شرشر آب، آنگاه آب خاکستری بدطعم به نظر شیرین و خوش طعم می رسد. ص ۵۱» در ادامه راوی مغزش شروع به کار میکند. ناگهان راه حل یک سوال جبر را که دو سال قبل در امتحان نتوانسته حل کند، پیدا میکند. واژه های انگلیسی که نه سال پیش در مدرسه نمیدانست به یادش می آیند. جالبتر اینکه متوجه چیزی میشود که همیشه میدانسته اما از شش سال پیش تا حالا نمیخواسته آنرا بپذیرد. اینکه از شغلی که دارد ( و فعلا از آن در آمد خوبی دارد و همچنین مهارت خوبی در انجامش) مثل دیگر شغل هایی که امتحان کرده بوده متنفر است . اینکه بعد این همه سال مساله ای که درکش تا آن موقع برایش غیر ممکن بود را میفهمید: اینکه صاحب کارش در عین با تقوا بودن میتوانست پست و رذل هم باشد. آهی از سر تنفر میکشد و و بعد چه؟
«پوچی،خلأیی که به نظر میرسید مرا چون حبابی با خود حمل میکند. فقط یک لحظه. بعدا احساس کردم که این فضای خالی با چیزی پر میشود، چیزی که به سنگینی سرب بود. با سنگینی مرگبار حس بیتفاوتی. ص۵۷»
بعد از تجربه این حس ها و این کشف و شهود پشت در خانه ی هدویگ است که راوی تصمیم خود را میگیرد. تمام گذشته ای را که برای نان بود رها میکند. نامه ای به سرکارگر خود مینویسد و از کارش استعفا میدهد. کاری که تنها به خاطر درآمدش و نه از روی علاقه ادامه میداده. به ملاقات دوست دخترش( اولا، دختر صاحب کارش) میرود و میگوید که رابطه شان از همین لحظه تمام شده بداند. « من این سالها را همانطور که انسان یک یادگاری را که هنگام گرفتن به نظرش خیلی با ارزش و مهم می رسیده است، دور می اندازد، دور انداخته بودم. مثل یک قطعه سنگی که که انسان از قله ی مرتفع مونت بلان به عنوان یادگاری برمی دارد و از آن نگهداری می کند، ولی ناگهان به این نتیجه میرسد که حرکتش بی ثمر بوده است. این قطعه سنگ را که شبیه میلیاردها تن سنگ دیگر بر روی این این کره خاکی است ناگهان از قطار میان ریل های آهن پرتاب میکند ص ۹۵» در ادامه اولا به او یاد آوری میکند برایش قابل درک نیست راوی کاری را ( عشق به هدویگ) به خاطر پول انجام ندهد مگر اینکه دخترک( هدویگ) پولدار باشد. و راوی میگوید اگر میخواهی از تعداد نفرین هایی که در حساب بانکی پدرت جمع شده باخبر شوی لیست کارکنان را جمع بزن و تعداد اسم ها را ضربدر هزار نان بکن. نتیجه را دوباره ضربدر هزار کن. « واحد محاسبات نان است، نان سالهایی که در ذهنم همچون مه غلیظی سایه افکنده است.ص۱۰۳» اولا میگوید برایم عجیب است که این همه سال به این چیزها فکر میکردی و نفرین ها را میشمردی. « گفتم: من در تمام این سالها به آن فکر نکرده ام. قضیه طور دیگری است. شاید الان و اینجا به فکرم رسیدند: تو رنگ قرمز را به چشمه ای میریزی تا بفهمی تا کجا خواهد رفت، اما ممکن است سالهای زیادی طول بکشد تا اینکه تو جایی را که اصلا فکرش را هم نمیکردی، آب قرمز را پیدا کنی. امروز از برکه ها خون جاری شده، من تازه امروز میفهمم که رنگ سرخ من کجا مانده است.ص۱۰۶» نکته اصلی همین جاست. میبینید نویسنده چقدر زیبا و با مهارت داستان را پیش برد تا این تحول و این بیدار شدن ناگهانی را نشان دهد؟ این نقطه عطف و این تلنگر ساده ای که میشود در زندگی هر یک از ما هم اتفاق بیفتد تا یکباره متوجه بشویم کجا ایستاده ایم. « هنوز دوشنبه بود و من میدانستم که دلم نمیخواهد به جلو گام بردارم، دوست داشتم بازگردم، نمیدانستم به کجا اما میخواستم بازگردم. ص ۱۲۳»
Heinrich Böll’s The Bread of Those Early Years is a book you either “get� or don’t. When I first read it 25 years ago, I didn’t.
It’s West Germany in the early- or mid-1950s. Walter Fendrich, a mechanic of 23 or 24, has survived a gruelling apprenticeship in the hungry post-war years. Now everything has come right. He is making a good living servicing automatic washing machines bought by the prosperous beneficiaries of Germany’s economic miracle. He has saved some money and even has a car. But he is still obsessed by bread and haunted by memories of hunger. He is cynical, and he does not appear to greatly like himself; but he does not ask too many questions.
Then one Monday morning he goes to the station to pick up Hedwig, the daughter of a family friend who has come to study in the city. As soon as he sees her, there is a coup de foudre; he is filled with wonder, love and fear, and knows he is not the person he was that morning, and can never live the same way.
The Bread of Those Early Years is a short book; it’s really a novella, not a novel. Yet in the course of just 34,000-odd words, Böll has summed up the spirit of post-war West Germany as he saw it. He does this through a series of vignettes. Thus Fendrich remembers, as a young apprentice, going to a soup-kitchen run by nuns in a hospital. The nuns feed the starving, but must do so late at night so that the patients don’t know and can’t protest. The factory owner for whom he works uses the apprentices to recover items from bombed buildings � basically, to loot; and Fendrich remembers: “Many of the rooms we reached by long ladders had been completely intact... hooks with towels still hanging on them, glass shelves still holding lipstick and razor side by side, bathtubs still full of bath water where the suds had sunk to the bottom in chalky flakes, clear water with rubber toys still floating in it, toys played with by children before they suffocated in the cellar... I pulled the plug out of the bathtub, the water fell four floors down, and the rubber animals sank slowly to the chalky bottom of the tub.�
In the present, he goes to a cafe and sees the owner, who he knows, serving chocolates, delicately, with tongs. “I looked closer into those almond-shaped eyes and tried to imagine what she would have said had I come here seven years ago and asked for some bread � and I saw those eyes get narrower still, ...and I saw those charming, daintily spread fingers contract like claws, saw that soft, manicured hand grow wrinkled and yellow with greed, and I withdrew my own so abruptly that she was startled.�
To get the most out of The Bread of Those Early Years one has to understand Fendrich’s intensity of feeling after seeing Hedwig. He is thrilled and frightened; she has brought him alive, there is nothing he can do about it, and he can never again bury the memories of those awful early years. Neither can he ever again live the life he has hitherto led, driven by a ruthless fear of hunger and insecurity; suddenly there is something more. I think that’s what I didn’t “get� when I first read this. At that time, the book puzzled me, and I wondered how Böll had got his Nobel Prize; he must, I supposed, have written better books. Having reread it, I am not sure that books do come much better than this.
خوب بود. پایانی گنگ داشت. گاهی هجو و داستان های فرعی بیش از حد میشد و متن، از داستان اصلی فاصله زیادی میگرفت؛ در حدی که چندبار برگشتم صفحه قبل رو خوندم که بفهمم قبل از اینکه شروع کنه به تعریف داستان فرعی، کجا داستان اصلی رو رها کرده.
پسری جوان در سن ۱۶ سالگی مدرسه را پس از بار ها کلاس چهارم را افتادن کنار گذاشت و به شهر رفت ��ا حرفه ای را در پیش بگیرد. پدر او که با فکس رابطه خوبی نداشت تنها دو بار برای او فکس ارسال کرد: یک بار زمانی که خبر فوت همسرش را به پسرش میخواست بدهد و باری دیگر زمانی که دو پایش در تصادفی ( اگه اشتباه نکنم) شکسته بود. این بار نیز نامه ای دریافت کرد که در آن خبر یاداوری زمان رسیدن قطار دختر همکار پدرش آمده بود. دخترک برای معلم شدن به شهر می آید که ...
. ترس در من از بین رفته بود ، چون می دانستم که هرگز از کنار او دور نمی شدم و لحظه ای ترکش نمی کردم ، نه امروز و نه هیچ روز دیگر در آینده ای که در پی خواهد بود و به مجموع آن زندگی می گویند. #نانسالایجوانی #اینرشبل #ترجم#محمداسماعیلزاد
Uzun geçen yaz günlerinin bol güneşli bir tanesinde kitabı bitirdiğimi ve hiç üşenmeyip beş katı inip sokaktaki şimdikilerden çok farklı sadece ekmek yapan fırının önünde durup ekmek kokusunu içime çektiğimi hatırlıyorum. Sonrasında bir poliklinik gününde , cepte taşınan ekmeğin başka bir insan öyküsünde savaşı yaşamış açlık korkusunu hala içinde taşıyan bir nineden yastığın altına sakladığını dinlemiş ve kitabı tekrar okumuştum. Sonra.... Topladığı ne olduğunu bilmediği mantarı yiyen aileye sorduğumda, cevap aynıydı " açlık"! Hepsi öldüler, halbuki savaş yoktu yirminci yüzyıl Türkiye'sinin yoksulluğuydu yaşadıkları. Sonra açlıktan ölen bebeği söylemiyorum. Bedenini direnmek için açlığa bırakanı da.. Yer de bulduğu ekmeği öpüp yüksek bir yere koyan insan, yaptığını kutsamak adına yapıp anlamadığı için kendisi kayıp.... .... ..... Neyse ki kitap güzel ve halâ rafta!
.فکر کنم همه ی ما در طول زندگیمان به دوشنبه های این چنینی بر خورد کرده و یا خواهیم کرد داستان تا زمانی که "والتر فندریچ" با دخترِِ معلمِ نوجوانی هایش ،"هدویگ" بر خورد نکرده است، بشدت ملال آور می باشد ، به طوری که ممکن است داستان را در همان اواسط رها کنید اما به محض رویارویی این دو شخصیت ، مجذوب داستان خواهید شد. و متوجه می شوید که نویسنده عمدی در انجام این کار داشته است. /البته که بنظرم زیاده روی شده بود و احتمال اینکه من هم کتاب را رها کنم و از نوشتن این ریویو باز بمانم کم نبود/
در میان داستان با توصیفاتی مواجه شدم که در آن لحظات بشدت ناکارآمد و بی معنی به نظر می رسید اما هر چه که جلوترمی رفتم این فرضیه ام بیشتر به چالش کشیده می شد و در آخرمتوجه شدم که تمام توصیفات کاملا بجا و در خدمت داستان بودند . البته معتقدم که خالی از اطناب هم نبود
پایان کتاب برایم گنگ بود و بنظرم از ارزش اثر کم کرد
قسمت توصیفاتش وقتی دختر مورد علاقه ش رو دید واقعا خوب و هیجان انگیز یود شاید هرکسی نتونه لحظه عاشق شدن رو انقدر خوب تو کلمات بگه،ولی جوری که میخواست فقر رو واضح توضیح نداده بود و بنظرم کمی غیر واقعی بود یعنی هیچ حس نمیشد این آدم دنبال نون بوده حالا عاشق شده عشق گرسنگی از یادش برد و مسائل دیگه رو جلو چشمش باز کرد و تغییرش داده.نمیدونم شاید بخاطر کم بودن حجم کتاب بود یا عقاید دلقک توقع رو بالا برده بود.
savaş sırasında ve sonrasında çekilen açlığın bu kadar ustaca anlatılmasını beklemiyordum. ekmek simgesinde öyle şeyler saklı ki... çekilen vicdan azabı, olanları geri çevirememe, para hırsı, bir taraftan zenginleşenler, bir tarafta ölenler, açlık açlık açlık... lise yıllarında okuduğum knut hamsun'un açlık romanı geldi sık sık aklıma. kitap hakkında roman kahramanları dergisinin heinrich böll dosyasına yazdım:
بین کارهای هاینریش بل نان آن ساله� رو نباید زیاد جدی گرفت. البته حجمش اونقد� کم هست که میشه توی یکی دو ساعت خوندش. در مجموع کتابی نیست که دنبالش بگردید، ولی اگر اتفاقی گیرتون افتاد ضرر نمیکنی� از خوندنش .
شاید بهترین جمله کتاب همین بود : « گرسنگی قیمته� را به من یاد داد.»
کتاب داستان زندگی مردیه که زندگی فقیرانها� داشته و الان واسه خودش کار میکنه و هنوز زندگیش و عوامل اطرافش باعث میشن یاد خاطرات بد گذشتش بیفته و بطور موازی هم عاشق دختری از قشر ثروتمند میشه. درسته داستان یه روال ساده داشت از لحاظ موضوعی ولی هاینریش بُل به خوبی با اضافه کردن جملات احساسی و مفهومی کمک به محتوای کتاب کرد و تونست اثر خوبی بجا بزاره.
«برایم غیرقابل درک بود که هنوز مردی پی به زیبایی او نبرده باشد، کسی او را نشناخته و این زیبایی را کشف نکرده باشد، شاید هم او در همین لحظه که من او را دیدم به وجود آماده بود.»
«آن ها مرا بخشیدند. می دانید چقدر عالی است که انسان برای آن چیزی که اصلا احساس گناه نکند بخشیده شود!»
«گفتم یکبار دیگر لیست های حقوق را نگاه کن، لیستهای� را که تو مینوشتی، بلند و آن گونه که آدم شعرهای مذهبی را میخواند با احساس - اسم آنه� را با صدای بلند بخوان و بعد از هر اسم بگو : مرا ببخش و بعدا اسمه� را جمع بزن، تعداد اسم ها را ضربدر هزار نان بکن، نتیجه را دوباره در هزار ضرب کن. آنوقت از تعداد نفرینه� و فحش هایی که توی حساب بانکی پدرت جمع شده اند، اطلاع پیدا خواهی کرد. »
کتاب پر از توصیفات خیلی خیلی بکر اما ملموسه.آدم گاهی از اینکه همچین چیزی رو بارها تجربه کرده حتی یه بار فکرش هم نکرده و بُل با این سادگی و دقت تصویرش کرده متحیر میمونه.اما به نظرم یه جاهایی دیگه توصیفات واقعن زیاد میشه. و یه تعمدی تو به کار بردنشون به چشم میاد که دوستش ندارم. توصیفاتش از گرسنگی و تاثیر هولناک جنگ رو زندگی آدما واقعن ناراحت کننده بود.
گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود می کرد. من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه می زدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم به جز نان. چشم هایم می سوخت، زانوهایم از ضعف خم می شد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست.نان.
از طرفی در مقایسه با یه کتاب های هم سبکی نمیتونستم چهار ستاره بدم از طرفی به خاطر یه چیزهای دیگه اش نمیخواستم ستاره کمی بدم بهش برای همین خواستم همینقدر بگم که به عنوان یک فرد کتابخوان ارزش خواندنش رو داره.
نبوغ بل در نوشتن رو بعد از خوندن اين رمان فهميدم. توصيفاتى كه ميكنه به قدرى بى نظير و "درست" هستند كه هيچ كس ديگه اى نميتونه اون طورباشه. من اولين كتابى كه ازش خوندم عقايد يك دلقك بود كه به يكى از مورد علاقه ترينم تبديل شد، با اينكه موقع خوندنش سن عقليم به حدى نبود كه بتونم دركش كنم. بعد از اون بلافاصله "بيليارد در ساعت نه و نيم" رودست گرفتم كه اصلا به ذائقه م نيودم و رهاش كردم. با خوندن اين كتاب دوباره تصميم گرفتم بل رو امتحان كنم. از ترجمه هاى وحشتناك عالى نشر چشمه خيلى راضى ام. چيزى كه در بل ميپسندم اين هست كه ميتونه يك ذهن سيال كه از اين شاخه به اون شاخه ميپره رو به قدرى تميز توصيف كنه كه سررشته خوانش از دست آدم درنميره. علاوه بر اون داستانهاش در آلمان بعد از جنگ و هواى ابرى و مه آلودرخ ميده كه تميه كه من رو به شدت جذب ميكنه. اين كتاب رو انقدر دوست دارم كه شايد با خودم حتى اين ور و اون ورببرمش. :)
دفعه دوم بود که شروع به خواندنش کردم، نمی خواستم باز نیمه رها بشه در عین ملموس بودنش خیلی درکش نکردم اما اینبار تا انتها پیش رفتم بنظرم ذهن راوی آشفته بود و این آشفتگی و در یک روز دوشنبه از آغاز تا به پایان برای ما به تصویر کشید درد و رنجی که از دوران کودکی و نوجوانی و حتی جوانی کشیده زیاده و همین باعث میشد الان که تو حال فلش بک ها به گذشته آرامش نزارم نویسنده های آلمانی هم غمگین مینویسن و این از محیط زندگیشون میاد
اگه نمیخوندمش هم تغییری در زندگیم ایجاد نمیشد. و یه کم که بیشتر فکر میکنم، میبینم اگه نوشته هم نمیشد، به جایی از این جهان بر نمیخورد. انتظاری رو که از هاینریش بُل و رمان آلمان دارم بر آورده نکرد.
همه چیز خیلی مختصر و غیر مفید شروع و تمام شد. هیچ کدام از شخصیت ها برای من شکل نگرفتند و ملموس نشدند - به غیر از شخصیت پدر شاید، اون هم یه مقداری - و سر نخ هیچ قصۀ خاصی دستم نیفتاد که بگیرم و پیش برم، و هیچ جهان بینی جدیدی بهم نداد، و رمان نه تنها در طول پیش نمیرفت که در عمق هم پیش نمیرفت، و غیره.
آن وقت ها، وقتی در خانه ی خودمان زندگی می کردم، کتاب های پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم.
کتاب هایی که او خیلی به آن ها علاقه داشت. کتاب هایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود.
کتاب هایی که بابت شان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، می فروختم. من کتاب ها را بدونِ انتخاب، بر می داشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آن ها بود؛
پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر می کردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعدا فهمیدم که او، تک تکِ کتاب هایش را همچون چوپانی که گله ی گوسفندانش را می شناسد، می شناخت و یکی از این کتاب ها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است.
بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامه ی فروشِ کتاب ها را به او واگذار کنم. او با گفتنِ این جمله، از شرمِ صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتاب ها را می فروخت و پول را برایم پست می کرد و من با آن، برای خودم نان می خریدم ...