هر چند معمولا وقتشناس� را مهمتری� عامل داشتن یک سفر خوب میدانیم� من اغلب آرزو داشتها� هواپیمایم تاخیر داشته باشد تا ناچار شوم وقت بیشتری را در فرودگاه بگذرانم. کمتر پیش آمده این آرزو را با دیگران در میان بگذارم... آقایی که با من تماس گرفته بود توضیح داد که شرکتش اخیرا علاقها� به ادبیات پیدا کرده و تصمیم گرفته نویسندها� را دعوت کند تا هفتها� را در جدیدترین مرکز مسافریاش� ترمینال ۵ که بین دو باند بزرگتری� فرودگاه لندن واقع شده است، بگذراند. از این هنرمند که قرار بود رسما اولین نویسنده� مقیم هیثرو لقب داده شود، خواسته میش� برآوردی امپرسیونیستی از محل ارائه کند و سپس در حضور مسافران و کارکنان، پشت میزی در محل معینی از سالن خروج بین مناطق دی و ای مطالب کتاب را گرد آورد.
سناپور در سال ۱۳۳۹ در کرج بهدنی� آمد. درسخوانده� رشتهٔ منابع طبیعی است اما از همان ابتدا به نوشتن و روزنامهنگار� روی آورد. در آغاز فعالیت داستاننویسیا� برای کودکان و نوجوانان مینوش�. پسران دهکده (۱۳۶۹) و افسانه و شب طولانی (۱۳۷۳) حاصل این دوران است. سپس به روزنامهنگار� روی آورد و در روزنامه همشهری و زن و حیاتن� و چند نشریه دیگر شروع به همکاری کرد. مدتی هم بر کار گردآوری و چاپ داستانها� مجلات گردون و کارنامه نظارت داشت. اولین رمانا� نیمهٔ غایب را در ۱۳۷۸ منتشر کرد. این رمان برای او جوایز مختلفی را به ارمغان آورد و در مدت یک سال شش بار تجدید چاپ شد.[۱:] در سال ۱۳۸۰ کتابی در شناخت زندگی و آثار هوشنگ گلشیری به نام همخوانی کاتبان تالیف و منتشر کرد. او هماکنو� مشغول تدریس داستاننویس� است.
لادن شبح گم شده خیلی از ماهاست، شبحی پررنگت� و گاهی جسورتر و گاهی احمقت� از چیزی که انتظارش را داریم. پیچیدگی، طرد شدگی، تلاش و نرسیدن، در تار و پود این داستان بافته شده.
شايد بشود گفت ادامه اى بر رمان خاكستر نويسنده. در خاكستر كاراكترى خلق شده بود كه خب حيف بود تنها چندبار از نام آن استفاده شود و همينجور بدون قصه برود زير خاك. پس كتابى ديگر خلق شد! داستانى با دو روايت مختلف، از دو شخصيت مختلف كتاب
آتش، آخرین رمان از سهگان� (دود-خاکستر-آتش) حسین سناپور است. این سهگان� هرکدام با محوریت یک شخصیت (حسام � مظفر � لادن) نوشتهشد� است. شخصیتها� حسام و مظفر بهواسط� رابطهشا� با لادن، روایت میشون�. بنابراین میتوا� گفت مرکزیتری� و پررنگتری� شخصیت این سهگان� لادن است. لادن در دود و خاکستر لابهلا� روایتها� دیگران برای خوانندگان تصویر شده است و آتش این بار، آشنایی بیواسط� است با لادن.
رمان با مونولوگ لادن با اشیاء بیجا� شروع میشو�:
«ای کرمپود� کارتیه، چالهچولهها� را بپوشان لطفاً! ای خط لب ایوسن لورن، نشانشا� بده تمام لبها� را، تمامش را. ای کوکو شانل، ای کوکو شانل، که من را میبر� به باغها� پر از شیرینی و پر از خنکی، از خنکی باغها� پرم کن. خواهش میکنم� تمنا میکنم� پناه بدهید به من همهتا�. کاری بکنید از خودتان بشوم، اصلاً شما از من بشوید، ای کشیدهگ� شلوار زارا، ای برازندهگ� پالتو بنتون. دارم خفه میشو� با این پالتو. خفهگیا� اما میارز�. مرا پناه دهید ای چراغها� مشوش / ای خانهها� روشن شکاک/ که جامهها� شسته در آغوش دودهای معطر / بر بامها� آفتابیتا� تاب میخورن�.»
خطها� آغازین آتش و در انتها سطرهایی از شعر«وَهمِ سبز» فروغ فرخزاد� درونمایۀ این رمان را بهخوب� بازنمایی میکن�. لادن در جستجوی پناه است، اما از چراغهای� پناه میخواه� که خودشان مشوشان�. چراغهای� که روشناییشا� باید پناهی باشد برای لادن، پُرِ تشویشان�. چراغها� مشوش، پناهی موقتاند� بیثباتاند� پناهی� که پناهی نیستند. پناه میخواه� از خانهها� روشن شکاک، خانها� که باید فضای امن باشد خود پر از تردید است. جامههای� که معطرند اما در آغوش دود، بر بامها� آفتابی این خانه معلقان�. لادنِ امروز روبهرو� آینه نشسته است و چون فروغِ دیروز که از چراغها� مشوش پناه میخواهد� از کرمپود� و خطِ لب و ادکلن میخواه� پناهش بدهند. داستان آتش همین است. در آتش، لادن شعلهو� میشو�. میسوز� و تمام میشو�. داستانِ آتش، خوشبختی را در چیزی جستجو کردن است که پر از شوربختی است. از این برجه� سعادتطلبکرد� است، از لابهلا� این دیوارهای سنگی، میزهای سیاهِ بزرگ، آدمها� خالی از عاطفه، آدمها� تشنۀ قدرت، تشنۀ ثروت، که از هم نردبانی ساختهان� برای بالا رفتن، پناهخواست� است. ادامه در:
این کتاب به من یادآوری کرد که هر کتابی ارزش وقت صرف کردن ندارد.تاکید شدید نویسنده به درست نگاری آن قدر زیاد بود که خط داستانی ای میانمایه و یا حتا بی مایه را رقم زده بود.دو امتیاز به حرمت تاریخ نویسنده ست،نه کیفیت داستانی.متاسف شدم
لادن پر از شور و شوق زندگی بود. آدم بلندپروازی بود. به وضعیت خود قانع نبود. شوری در سر داشت و شرری در دل. جاهطل� بود. اهل کوتاه آمدن و پا پس کشیدن نبود.
از سر بلندپروازیا� بود که با اغواگری خود را به مظفر نزدیک کرده بود. مظفری که بر صدر یک شرکت مافیایی نشسته بود. و لادن، مظفر را راهی میدی� برای پرِ پرواز گرفتن و به یک شبی ره صد ساله� تغییر طبقه� اجتماعی دادن.
و از سر جاهطلبیا� بود که در این راه، سعی داشت که به هر آنچ� از زبری و زرنگی و کاربلدی در چنته داشت را، قاطی فوت و فن عشوهگر� و زنانهگ� خودش بکند تا در در رقابت با زنان و مردان دیگر همان شرکت، نظر مدیران خودش را جلب کند.
ولی کتاب آتش، شروع شکست این لادن بود. روایت زنی که در چارچوب ظالمانه� جنگ قدرت اسیر شده بود. اسیر در حال و هوای شرکتِ پر از تبانی، ظلم و بیعدالتی� که کس کس را نمیشناس� جز به بوی شهوت قدرت و ثروت.
لادن در انتهای مسیری که سهم خود از زندگی میخواهد� به زنی تنها و شکستخورد� مبدل میشو�. زنی که در مرداب متعفن شرایط غیرانسانی شرکت گیر میافت� و نمیتوان� از قانون جنگل آن به سلامت روح و روان بیرون بیاید.
لادن اگرچه خود زنی دلسو� است. دست شراره همان دختر دستفرو� مترو را میگیر� و توی گوشها� از شرکت به کار مشغولا� میکن�. از غمِ دوستش نسیم نیز بیخیا� نیست و او را هم از لبه� پرتگاه خودکشی نجات میده� و به دعوتش در میهمانی، راه و چاه بند شدن در شرکت را یادش میده�. از گیروگرفتاریها� پدر معتادش نیز غافل نیست. حتی تریاک او را جور میکن� تا یار غارش باشد. و از سر این دلسوز� است که حتی از گرفتاریها� بهادر راننده مظفر هم خبر دارد و به حال دل مادر بهادر هم میرس�.
ولی با این همه دلسوزی� به وقت افتادن ته چاهِ لادن؛ آنه� همه به او پشت میکنن�. و او مغموم و سرخورده، انگاری که به ته خط رسیده باشد.
دست و پا میزن�. سراغ از هرکسی میگیر�. به پدرش زنگ میزن�. سراغ از نسیم میگیر�. زنگ در حسام دوستپس� سابقا� را میزن�. به میهمانی شاعر مشتاقا� میرو�. آخرین ترفندش را به کار میگیر� تا دل مظفر را دوباره به دست بیاورد؛ هیچکدا� افاقه نمیکن�.
به خانه� اجارهایا� توی جردن پناه میبر�. به آپارتمان نُقلیای� که زیرزمینی بیش نیست.
. لادن دختری که گویی نفرت از بیپول� و پایین بودن را از پدر به ارث برده است و از اینر� با پناه برده به مظفر (مدیر یک شرکت مافیایی) میخواه� که از این وضعیت بیرون بیاید.
شده حتی زیرزمینی را ته کوچها� از کوچهها� جُردن اجاره میکن� تا بالاشهری باشد. به توسل از زیبایی بر و روی خود و حتی به عشوه و ادا و ناز هم که شده؛ خودش را به مظفر نزدیکت� میکن�.
توی شرکت مظفر، به هر جور مراوده و میهمانیای� با مدیران تن میده�. مدیرانی که جز پول و ثروت و قدرت چیزی نمیشناسن� و در این راه، همه� روابط و احساسات انسانی را حتی زیر پا میگذارن�.
به جنگِ رقابت با دیگر همکاران خانم خود میرو� که آنه� هم چون او زنانهگیشا� را پله� پله کردهان� برای اینک� بشوند آدمِ مدیرشان. تا بروند فلان مسافرت کاری خارج، تا بهمان میهمانی شرکتشان� آویزان این و آن مدیر، کِیف از ما بهتران را نصیب برند.
لادن بههرنحوممک� میخواه� که خود را بالا بکشد. میخواه� تسکینی برای ناآرامیها� خود پیدا کند. از این شرکت و این روابط هم که خسته شود؛ اُستاد شاعری هم دارد که به اُمید پناه بردن به شعرهای او، گویی که تاب و توانا� را میتوان� که امیدوار باشد که بهبود ببخشد. ولی شاعر هم نشان میده� که سروگردنی بالاتر از مردمان عصر خود ندارد و او هم آنچنا� کوتوله و نابالغ است که نتواند لادن را مایوس نکند.
لادن در لالوی این همه آدم خالی از تسکین و آرامش؛ که هر کدام تشویش و اضطراب بسیاری را بار میکشند� نمیتوان� که خود را نجات دهد. لادن بدل به آدم روانپریش� میشو� که آخرش دل به صحبت و گفتگو با اشیاء پیرامون خود میبند�. با آینه و ماشین و لوازم آرایشی خود گفتوگ� میکند� تا این تنهایی انسانکُشا� را مداوا کند.
حسین سناپور در ادامه� دو کتاب دود و خاکستر، که به درگیریها� حسام و مظفر پرداخته بود، که حسام انگاری که دود و مظفر هم در انتهای مسیری که بسیاری را رنج داده بود، به خاکستر بدل شده بود. اینک گویی با پرداختن به روایت لادن، سناپور قصه� آدمها� اسیر و عبیر گرودنه� تهرانِ بلاتکلیف، را کامل میکند� که هیچکدا� نمیتوانن� به آسودگی خیال و آرامش، زندگی را سر کنند. انگاری که هرکدامشا� چه بالا و چه پایین، سرگردان روزوروزگار خودشاناند� اسیر شرایط زمانی و مکانی و هویت خویشان�.
داستان زنی / دختری، لادن، که توی یک شرکت خصوصی کار میکرد� و دوستدخت� رئیس بوده اما وقتی به خیال خودش داشته کار شرکت و رئیس را راه میاندخته� گه بالا آورده و رئیس هم رگ غیرتش ورم کرده و با یک تیپا از شرکت و از زندگی� خصوصیا� لادن را انداخته بیرون. حالا لادن دارد تمام زورش را میزن� که دوباره موقعیت سابقش را به چنگ آورد. تا صفحه� ۱۰۷ داشتم خیال میکرد� که این رمان مطلقن نکتها� ندارد که جذبم کند اما در این صفحه، وقتی راوی / نویسنده دارد از شخصیتی به نام شراره حرف میزن� که گویا عامل بدبختی� لادن است، چنان تهوعی بهم دست داد که دوست داشتم کتاب را نخوانده رها کنم. شراره اسم واقعیا� مرضیه است و راوی / نویسنده چنان دیدگاه نفرتانگیز� نسبت به او، نسب به فقر و نسبت به طبقهها� اجتماعی دارد که در کمت� کتاب و مقالها� میشو� نمونها� را پیدا کرد. نمره� واقعی� کتاب و داستان یک و حتا کمت� از آن است، اما نثر نسبتن پخته و تمیز نویسنده باعث شد دو ستاره بهش بدهم که اگر کسی خواست "آتش" را بخواند، به دلیل نمره� من بیخیا� نشود.