Fereydoon Moshiri was one of the prominent contemporary Persian poets who versified in both modern and classic styles of the Persian poem. He is best known as conciliator of classical Persian poetry at one side with the New Poetry initiated by Nima Yushij at the other side. One of the major contributions of Moshiri's poetry, is the broadening of the social and geographical scope of modern Persian literature. در ۳۰ شهریور ماه سال ۱۳۰۵ در خیابان عینالدول� تهران چشم به جهان گشود. پدر و مادر او هر دو از ادبیات و شعر سررشته داشتند و پدربزرگ مادری او میرزا جوادخان مؤتمنالممال� از شاعران روزگار ناصری بود.
مشیری دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران به پایان رساند و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت، اما آن را ناتمام رها کرد و به سبب دلبستگی بسیاری که به حرفه روزنامهنگار� داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی در زمینه خبرنگاری و نویسندگی شد و بیش از سی سال در این حوزه کار کرد.
مشیری سالها عضویت هیات تحریریه مجلات سخن، روشنفکر، سپید و سیاه و چند نشریه دیگر را داشت. از سال ۱۳۲۴ در وزارت پست و تلگراف و تلفن و سپس شرکت مخابرات ایران مشغول به کار بود و در سال ۱۳۵۷ بازنشسته شد.
او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نامها� بابک و بهار از او به یادگار ماندهاس�.
مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي� همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. آشنايي وی با موسیقی سنتی ایران از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضلالل� بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي ميكر� و منزل او در خيابان لالهزا� (كوچها� كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران ميآمدن� هر شب موسيقي گوش ميكردن� . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضلالل� بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سهتا� يا ويولون ميپرداختند� و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل ميدا�.� فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای مختلف دنیا به طور بیسابقها� مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت.
مشیری ساله� از درد چشم رنج میبر� و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در بیمارستان تهران کلیلنیک در سن ۷۴ سالگی درگذشت.
یکی از اهداف امسال من گسترش دایره مطالعه ام هست و شروع شعر فارسی در همین راستاست,(ریشه درخاک)در واقع مجموعه گزیده ای از اشعاریست که در کتاب های شعر او چاپ شده و همچنین تعدادی اشعار جدیدتر..مجموعه شعری هنرمندانه و قوی,مفاهیم مناسب و کلامی پر کشش و روان..تجربه بسیار خوبی بود. """""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""" "من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک از الودگی پاکم. من اینجا تا نفس باقیست میمانم من از اینجا چه میخواهم نمیدانم! امیدروشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی اخر از دل این خاک,با دست تهی گل بر میافشانم من اینجا روزی اخر از ستیغ کوه,چون خورشید سرود فتح میخوانم و می دانم تو روزی بازخواهی گشت"
"سیه چشمی به کار عشق استاد به من درس محبت یاد میداد مرا از یاد برداخر ولی من بجز او عالمی را بردم از یاد"
"این سپیدار کهن سالی که هیچ از قیل و قال ما نمی اسود, این حیاط مدرسه, این کبوتر هاب معصومی که ما, روزی به انها دانه میدادیم, این همان کوچه ست,همان بن بست, این همان خانه,همان درگاه این همان ایوان,همان در..آه! آمدمشاید ناگهان در پیچ یک کوچه, چشم در چشمان مادر وا کنم! های های اشتیاق سال ها را سر دهیم, وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم, سر در اغوش هم اریم و به یکدیگر دهیم. . یچ! . در میان ازدحام زائران پای تا سر گوش, شاید از او ناله ای درگیرودار این همه فریاد, مانده باشد در فضا، _هر چند نامفهوم_ در رواق سرد و ساکت: میدویدم در نگاه صد هزار ایینه کوچک شاید از سیما ی او مانده باشد سایه ای _هر چند نامعلوم_
Rishe dar Khak, Fereydoon Moshiri عنوان: ريشه در خاک - گزینه اشعار و ...؛ شاعر: فریدون مشیری؛ تهران، مروارید، 1381؛ شابک: 9645881218؛ چاپ دوم 1382؛ چاپ پنجم 1384؛ هفتم 1387؛ هشتم 1388؛ شابک: 9789645881212؛ موضوع: شعر شاعران ایرانی قرن 20 م تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت نگاهت تلخ و افسرده است دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده است غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است.؛
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن درافتادی تو را کوچیدن از این خاک، دل برکندن از جان است تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بیرحم بی باران تو را این خشکسالیهای پی در پی تو را از نیمه ره بر گشتن یاران تو را تزویر غمخواران ز پا افکند تو را هنگامه ی شوم شغالان بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است تو با چشمان غمباری که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن، سایه افکنده ست خواهی رفت و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک، اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست میمانم من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم؟!؛
امید روشنائی گرچه در این تیرگیها نیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل برمیافشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح میخوانم و میدانم تو روزی باز خواهی گشت فریدون مشیری برگزینش: ا. شربیانی
چرا آقای مشیری؟ چرا؟! چرا اشعارت اینقدر خوبند؟! تا این حد سرشار از احساس که آدمی بعضی بیت ها را چندین بار می خواند و بغضی عمیق گلویش را می گیرد. قبلترها که قصد بیان حس و علاقۀ خود را به دیگری داشتیم، احتمالاً اشعار آقای مشیری کارسازترین راه بودند؛ اشعار عاشقانۀ ایشان، به سبب سادگی در بیان، وجود احساس بسیار زیاد در آنها و بیان تصاویر دلپذیر به دل معشوق می نشستند و کار عشاق را به خوبی راه می انداختند! شاید دلیل دیگر پرطرفداری اشعار او، سادگی فهم برای خواننده ای باشد که زمینۀ چندانی در شعر نداشته و توانایی قهمیدن استعارات و نکات زیبای اشعار دیگر را ندارد، به راحتی اشعار ایشان را می فهمد؛ البته این بدان معنی نیست که این شاعر توانا آسان یا ضعیف می سروده، بلکه نشان دهندۀ توانایی سترگ او در بیان چنین مفاهیم عیمقی با بیان ساده و دلنشین است. گزینۀ اشعار آقای مشیری، به همت بابک مشیری از سیزده مجموع شعر ایشان انتخاب شده� اند؛ سعی شده از تمامی موضوعاتی که شاعر در آنها دستی داشته، اشعار مناسبش در کتاب باشد، شاید به همین دلیل برخی از اشعار بسیار زیبای ایشان را در این دفتر ندیدم. موضوعات عمده ای که آقای مشیری در باب آنها شعر می شروده شامل: عشق ( به مفهومِ عشق به معشوق زمینی)، زیبایی زندگی، انسانیت، مدح صلح و آزادی و آزادگی، ضمِ جنگ و دشمنی است؛ البته این موضوعات عمدۀ مباحث ایشان بود، در برخی دفترهای دیگر، نه به آن میزان، درباب ستایش چند شاعر بزرگ و موضاعات روز دوران خود پرداخته است. درنظر داشتم با آوردن چند نمونه شعر مورد علاقه ام از موضوعاتِ یادشده به حرفهایم پایان دهم چون دانش زیادی از شعر و شاعری ندارم و این جزو تجربه های نخست من در زمینۀ مطالعۀ شعر بوده است و به دلیل نوستالژی ای که برایم داشته، ابتدا به سراغ آقای مشیری رفتم؛ اما گفتم شاید بیان دو مشکل، از دیدگاه خودم البته(!)، دربارۀ اشعار ایشان بد نباشد: نخست، اینکه پس از خوانش برخی اشعار، این حس را داشتم که گویی شاعر پس از سرودن شعر، هیچگاه به پیرایش آن همت نگماشته و به قول خودمانی، دستی به سر و رویش نکشیده است! که بسیار برایم تعجب برانگیز بود، زیرا به راحتی با تغییر یک کلمه و استفاده از تعبیری دیگر برای همان مفهوم، شعر می توانست زیباتر باشد؛ البته این موضوع می تواند ناشی از سلیقه هم باشد، اما در هرحال اینکه خواننده احساس کند یک جای کار در شعر می لنگد، خود مشکل است! به قول یکی از دوستان، انگاری در حوصلۀ شاعر نبوده که دوباره بازخوانیشان کند! دوم اینکه گاهی، برخی از اشعار بسیار کسل کننده می شدند؛ به این معنا که هنگامی که یک مفهوم ساده را با بیانی ساده بیان کنیم، طولانی بودن شعر باعث می شود کلمات سریع ازپیش چشممان بگذرند و حتی آن مفهوم ساده را هم دریافت نکنیم؛ به بیان دیگر، به نظر من، هنگامی که موضوع آنقدر ساده و ملموس است که راحت دریافت میشود، بیان آن در ده صفحه ملال آور می شود مگر آنکه از لحاظ ادبی کلمات و اصطلاحات و آرایه های ادبی، طوری کلام را زینت دهند که موضوع را برایمان بسیار دلپذیرتر کنند. . . . مشیری در برانگیختن احساسات عاشقانه، حتی درصورت نداشتن تجربه ای از سوی خواننده از لحاظ معادل سازی با معشوق خود، بسی تواناست؛ از نمونه های این مطلب می توان به شعرکوچه اشاره کرد که برایمان آشناست؛ پس در اینجا سعی در بیان چند نمونۀ دیگر دارم: ماه و سنگ
اگر ماه بودم، به هرجا که بودم، سراغ تو را از خدا می گرفتم وگر سنگ بودم، به هر جا که بودی، سر رهگذار تو جا میگرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من می نشستی وگر سنگ بودی، به هر جا که بودم مرا می شکستی، مرا میشکستی!
نخستین نگاه
نخستین نگاهی، که ما را به هم دوخت! نخستین سلامی، که در جان ما شعله افروخت، نخستین کلامی، که دل های ما را به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد پر از مهر بودی پر از نور بودم همه شوق بودی همه شور بودم چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم! چه خوش لحظه هایی که «می خواهمت» را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم! دو آوای تنهای سرگشته بودیم، رها، در گذرگاه هستی، به سوی هم از دورها پر گشودیم. چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم. چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم. چه خوش لحظه هایی که در پردۀ عشق، چو نغمۀ شاد، با هم شکفتیم! ... دریغا، دریغا، ندیدیم که دستی در این آسمان ها چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست! دریغا، در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم، که آب و گل عشق، با غم سرشته ست! فریب و فسون جهان را تو کر بودی ای دوست، من کور بودم! از آن روزها، آه، عمری گذشته ست من و تو دگرگونه گشتیم، دنیا دگرگونه گشته ست! درین روزگاران بی روشنایی، در این تیره شب های غمیگن، که دیگر ندانی کجایم، ندانم کجایی! چو با یاد آن روزها می نشینم چو یاد تو را پیشِ رو می نشانم دلِ جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم سرشکی به همراه این بیت ها، می فشانم ...
و در آخر هم چند گزیده از میان اشعار مورد علاقه ام:
آوازهای شاد
یک روز، بی گمان آوازهای شاد رهایی، ازین قفس پرواز خواهد کرد، تا اوج آسمان پیروز، سربلند دلبستگانِ دانه ندانم در آن زمان پرواز را چگونه به خاطر می آورند!
با کاروان صبح
گم کرده راه در تنگۀ غروب از پا درآمدیم از دست داده همرهی کاروانِ صبح! شب همچو کوه بر سر ما ریخت آواری از سیاهیِ اندوه ما سر به زیر بال کشیدیم تا کی، کجا، دوباره برآید نشان صبح پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی نطع گران گشود تیغ گران کشید تا چشم بازکردیم خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود. گهگاه، آه، انگار چشم ستاره ای از دوردست ها پیغام می فرستاد خواهید اگر از مسلخِ شب جان بدر برید خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید از خواب بگذرید از خواب بگذرید ای عاشقان صبح! هرچند عمر شومِ تو ای نابکار ِ شب بر ما گذشت تلختر از صد هزارشب من، با یقینِ روشن، بیدار، پایدار تا بانگِ احتضار تو هستم در انتظار آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.
خواب، بیدار
گرچه با یادش، همه شب تا سحرگاهان نیلی فام، بیدارم گاهگاهی نیز وقتی چشم برهم می گذارم خواب های روشنی دارم عین هشیاری! آنچنان روشن که من در خواب دم به دم با خویش می گویم که بیداریست، بیداریست، بیداری! اینک، اما در سحرگاهی، چنین از روشنی سرشار پیش چشم این همه بیدار آیا خواب می بینم؟ این منم، همراه او؟! بازو به بازو، مستِ مست از عشق، از امید؟ روی راهی تار و پودش نور، از این سوی دریا، رفته تا دروازۀ خورشید؟ ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا! خواب یا بیدار، جوادانی باد این رویای رنگینم!
«با قلم میگوی�: ای همزاد، ای همراه، ای همسرنوش� هر دو مان حیران بازیها� زشت. شعرهایم را نوشتی دستخوش اشکهای� را کجا خواهی نوشت؟»
چند ماهی این کتاب دستم بود. کمک� میخوند� که تمام نشه ولی خب، شد و من چندین ماهِ پر از عشق، زیبایی، انساندوستی� صلح، غم، غم و غم رو همراه آقای مشیری گذروندم.
«در خموشیها� من فریادهاست. آن که دریابد چه میگوی� کجاست؟»
من و شب هر دو بر بالين اين بيمار بيداريم. من و شب هر دو حال درهم آشفتها� داريم. پريشانيم، دلتنگيم به خود پيچيدهتر� از بغض خونين شباهنگيم. هوا: دم كرده، خونآلود� آتشخيز� آتشريز� به جان اين فرو غلتيده درخون، آتش تب تي� ! تني اينجا به خاك افتاده، پرپر ميزن� در پيش چشم من كه او را دشنهآجي� كرده دس� دوست يا دشمن وگر باور تواني كرد دست دوست با دشمن! جهان بيمه� ميمان� كه ميمير� مسيحايي نگاهي ميشو� ويران كه ميارز� به دنيايي من اين را نيك ميدانم� كه شب را، ساعتي ديگر، فروزان آفتابي هست، چون لبخند گل پيروز شب آيا هيچ ميدان� گر اين بدحال، نماند تا سحرگاهان،- زبانم لال، جهان با صد هزاران آفتاب و گل، دگر در چشم من تاريك تاريك است چون امروز...
من اينجا ريشه در خاكم من اينجا عاشق اين خاك از آلودگي پاكم من اينجا تا نفس باقيس� ميمان� من از اينجا چه ميخواهم� نميدان� اميد روشنايي گرچه در اين تيرگيه� نيست من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه ميران� من اينجا روزي آخر از دل اين خاك با دست تهي گل برميافشان�
من اینجا ریشه در خاکم. من اینجا عاشق این خاکِ از آلوده پاکم. من اینجا تا نفس باقیس� میمان�. من از اینجا چه میخواهم� نمیدان�! امیدِ روشنایی گرچه در این تیرگیه� نیست، من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه میران�. من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی گل بر می� افشانم. من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید. سرود فتح میخوانم� و میدان� تو روزی باز خواهی گشت! ________ این آبدان اگر نه بلورین، وین آب اگر نه روشن مانندِ اشک چشم، اما جهانِ او، وطن اوست. اینجا تمام آنچه در آن موج می زند پیوند ذره های تن اوست. آه ای سراب دور! ما را چه می فریبی، با آن بلور و نور؟!
تـو گذشتـی و شب و روز گذشــت آن زمـــان ها به امیــدی که تـو بــرخاهی گشــت پــای هر پنجـــره مــات می نشستــم به تمــاشا،تنهــا گــاه بر پـــرده ی ابــــر گــاه بر روزنِ مـــاه دور ، تــا دورتــرین جــاها میــرفت نگـــاه بــاز میگشتــم تنهـــا ، هیهـــات! چشـم ها دوختــه ام بر در و دیــوار هنـــوز ...