در زندگی پای قصهها� خیلی از قصه� گویان نشستهام،� اما مادربزرگم از همه� آنه� بهتر بود و به آنچه میگف� آگاهی کافی داشت�. افسانه را با آب و تاب و با سود جستن از مثله� و اصطلاحا� محلی بیان میکرد�. آنه� را با مسائل روز و نکتهها� مورد علاق� ما میآمیخت،� آرام و بیشتا� قصه میگف� و عقیده داشت که گفتن متل در روز سبب کسالت و خستگی میشود� بنابرای� همیشه شبه� و به ویژه پیش از خواب برای ما قصه میگفت�. پدرم هم قصه� گوی خوبی بود، اما نه به اندازه مادربزرگم�. او کم� سواد بود و برای ما اشعار حافظ و باباطاهر را میخواند�. نخستین کتاب داستانی که به خانه� ما آمد، امیرارسلا� نامدار بود که من در ۹ سالگی در شبها� زمستان برای خانواده میخواند�
گاهی اوقات با بچه های فامیل می نشستیم و کتابهای قشنگی رو که خونده بودیم برای همدیگه می خوندیم و حتی نمایشش رو هم اجرا می کردیم سر این کتاب یادمه خیلی خندیدیم