بچهه� بلند شدند - مصطفی و جمشید. سحر بود. وضو گرفتند و نماز خواندند. لباس پوشیدند و خودشان را با دقت وسواسآمی� ساختند. هنوز هوا گرگ و میش بود که از خانه بیرون آمدند. از پسکوچهها� قناتآبا� اندختند بالا. برای کاری که میخواستن� انجام دهند، نه روشنی روز را می خواستند و نه شلوغی شهر را؛
Lāla bar-afruḵt = Tulip incandescent, Esmail Fasih Esma’il Fasih, (b. Tehran, 21 February 1935; d. Tehran, 15 July 2009), eminent Persian novelist and translator. Fasih left Iran in 1956, and eventually ended up in Montana State College in Bozeman, Montana. Beginning with his junior year at the college, he transferred to the University of Montana in Missoula where he earned a BS in Chemistry and a BA in English. Fasih, with twenty-one published novels and five published collections of short stories, occupies a unique place among the contemporary writers of Persian fiction. Over a writing career spanning more than four decades, he established himself as an outstanding chronicler of his nation’s turbulent predicament over the same period. تاریخ نخستین خوانش: روز سوم ماه مارس سال 2000 میلادی عنوان: لاله برافروخت؛ نویسنده: اسماعیل فصیح؛ مشخصات نشر: تهران، نش� جانان� 1377، در 648 ص، شابک: 9649144196؛ موضوع: داستانهای نویسندگان ایرانی سده 14 هجری، سده 20 م داستان ناصر آخرین پسر خانواده ی فقیری در درخونگاه است، که برادران و خواهرش و پدرش، در مبارزه کشته شده اند. ناصر رماتیسم قلبی دارد، و توانایی برای مبارزه ندارد. آنها فامیل ثروتمندی به نام قدسی خانم دارند، که دختر آخرش میترا مخالف شیوه زندگی طبقه اشراف ست، و وقتی دوازده ساله است در ختم یکی از برادران ناصر، با ناصر که او هم دوازده ساله است آشنا میشود. و... ا. شربیانی
عالی بود... بینظی�! چقدر حیف که اسماعیل فصیح تا این حد دست کم گرفته میشو� در صورتی که یک نویسنده� گردنکلف� و درست و حسابی است. چقدر جای کسی مثل او در ادبیات داستانی ایران خالی است! کسی که میتوان� با مهارت، دغدغه و دانش داستانی به این محکمی را اینقدر دقیق در میان تار و پود تاریخ انقلاب ایران جای بدهد حتماً و باید جدی خوانده شود. رمان شخصیتها� زیادی دارد اما در واقع بیشتر داستان ناصر و میتراست در پسزمینه� انقلاب پنجاه و هفت. کسانی که همسایهها� احمد محمود را خواندهان� و دوست داشتهان� حتماً لاله برافروخت فصیح را هم بخوانند؛ داستانی به همان عمق و گرما و بیشتر از آن تراژیک و کوبنده. دوست دارم خیلی از این رمان بنویسم اما باید کمی صبر کنم تا در ذهنم جا بگیرد. _____________________________
در رمان لاله برافروخت گرچه پیرنگ دوشادوش تاریخ روزبهرو� انقلاب 57 پیش میرو� و حتی جاهایی ریزبینی و دقت اسماعیل فصیح در تاریخنگار� تعجب آدم را برمیانگیز� (مثلاً در دو صفحه و نیم اسامی تمام مهمانان خارجی جشنها� دوهزار و پانصد ساله را به ترتیب سمت سیاسیشا� برمیشمار�!) اما چیزی که به نظرم آن را سرپا، معاصر و جذاب میکن� شخصیته� هستند و به خصوص دو شخصیت ناصر و میترا. ناصر از خانواده� فقیر و ستمدیده� محله� درخونگاه تهران و میترا از خانواده� شمال شهر تهران اما هر دو با هم اگر اشتباه نکنم از طریق مادربزرگ مادری فامیل هستند. دگرگونی این دو شخصیت جدا و در کنار هم استخوانبند� رمان است. نوشتن رمانی با تحول شخصیت کار آسانی نیست اما فصیح با موفقیت از پس آن برمیآی�. میترا از خانواده� پولدار و بالانشین و نزدیک به دربار خودش میگریز� و علیه طبقه� خانواده� خود شورش میکن� و به خانواده� ناصر که به قول خودش خلق ستمکش است دل میبند�. ناصر هم با سابقه� بیماری روماتیسم قلبی با قلبی رئوف از خانوادها� که نفرت و خشم کوبندها� از طبقه� مرفه و نظام پادشاهی دارند جدا میشو�. ارتباط عاشقانه� این دو تکافتاد� در جامعها� که آبستن حوادث بزرگ تاریخی است از دیدگاه داستانها� عاشقانه� متناقض، غیرقابلباو� و حتی گاهی شعاری به نظر میآی� اما زمانه، زمانه� انقلاب است، جامعه زیر و رو شده است و ارتباطات اجتماعی مثل مواقع عادی نیست. ناصر و میترا هر دو بسیار تلاش میکنن� همدیگر را بفهمند. ناصر سعی میکن� شورش و نفرت میترا علیه طبقه و حتی خانواده و مادرش را بفهمد و میترا تلاش میکن� ناصرِ خوشقلب� آرام و سادهد� را به درون شورش و انتقامی انقلابی بکشاند. هر دو مثل دو قطب یکسان آهنرب� نمیتوانن� به هم برسند اما انگار فشار انقلاب آنها را به زور کنار هم نگه میدار�. آن دو هیچوق� به هم نمیرسن� و هیچوق� هم کاملاً از هم جدا نمیشوند� به جز در صحنه� موبرتنسیخکننده� نهایی. در آن صحنه� بینظی� و شاهکار این دو شخصیت در یک نقطه یعنی «نفرت» به هم میرسند� نه «عشق». اسماعیل فصیح انقلاب را نه به شکل یک حماسه که به صورت یک تراژدی عاشقانه و اجتماعی بازخوانی میکن�. به نظرم تمام انقلابیون قدیم و جدید باید این کتاب را دقیق و عمیق تا همان صحنه� انتهایی بخوانند.
روایت روان بود، اما عجیب بود. کتاب را بستم و نمیدان� به کجا خیره شدم. ۲۳ بهمن خواندمش. ملغمها� از حسرت، حرص، افسوس و سرگشتگی دارم. تاریخِ ایران حتی در رمانه� هم دردآور و جگرسوز است.
نثر روان... داستان درگیر می کرد و خوب پیش می رفت... پایان غم انگیز و باز و درستی داشت... و چیز مهم تر، حقیقتی که در دل داستان اسماعیل فصیح سعی داشت خیلی نرم به خواننده بفهمونه... کاش هر کی از انقلاب و براندازی و کینه ورزی و هرآنچه ازاین دست هست، حرف می زنه، این کتاب را یه بار با حوصله بخونه... کاش به معنی تغییر بیشتر فکر کنن آدمها... به معنی دگرگونی... به معنی انقلاب... کاش امثال عمو فیروز بیشتر باشن... کاش به حرفهای امثال عمو فیروز بیشتر یها داده بشه... کاش آدم ها حوصله ی آگاه شدن و آگاهی دادن بیشتر داشته باشن... کاش "مهر- بان" تر باشیم... دوست داشتم این کتاب را... اسماعیل فصیح یه جور صمیمیی می نویسه ... جاودانست
در باره روزهای کشت و کشتار قبل انقلاب و سختی های اون زمان هست. درراستای همین سختی ها پسر و دختری هم درگیر این ماجراها هستند که به اصطلاح عاشق هم هستن.پسری از خانواده فقیر و دختری بورژوا...اما این عشق به بدترین طریق ممکن خودش توصیف شده.. عشقی بی پایه و اساس که خواننده تا آخر کتاب حس میکنه فقط یک طرفه هست و از جانب دختر...اما خواننده می دونه که نویسنده هدفش توصیف یک رابطه عاشقانه یک طرفه نبوده...( فقط نتونسته خوب به تصویر بکشه) از نظر من کتاب دو قسمت خوب و بد داره...قسمت خوبش به تصویر کشدن خوب اون دوره و سختی هایی که مردم انقلابی کشیدن و سختی هایی که خونواده هاشون متحمل شدن...و قسمت بدش هم عشق بی پایه و اساس دختر به پسرک فقیر و مریض و بی دست و پای داستان... یک نکته ای که به نظر من خیلی خیلی شبیسه شوخی بود...این بود که دختر داستان به دلیل این که مادرش صیغه موقت یک تیمسار شده بود مادرش رو به قتل میرسونه...این قسمت از داستان واقعا خواننده رو از نویسنده ناامید میکنه...
This entire review has been hidden because of spoilers.
کتاب خوبی بود، ولی حجمش واقعا زیاد بود، به صحنه های تظاهرات و زندان ساواک خوب پرداخته شده، ولی کاش شخصیت ناصر یکم قوی تر بود، و در مورد میترا زیاد اغراق نمی شد. یا حتی شخصیت رضا، واقعا از فردی انقلابی واقع گرا خیلی بعیده تا حدی کینه تو دلش حفظ کنه که واقعیت عشق و ازدواج بین میترا و ناصر رو نبینه و تازه دم از خدا و پیغمبر بزنه. و هیچ وقت نتونه میترا رو بپذیره و درواقع یک غرور ناشی از قدرت انقلابی تموم وجودش رو بگیره، به نظرم همین غرور پنهان در شخصیت رضا همه مبارزاتشو در نظر یک خواننده بی ارزش میکنه. و ناصر اگرچه یک پسر ضعیف و مریضه ولی به انسانیت انسان ارزش قائله و تعصب به دور از ارزش های انسانی نداره. در کل داستان پر از رنجی بود از یک خانواده فقیر در انقلاب، و دختری از خانواده بورژوا،که ممکنه زندگی میترا و عشقش دروغ باشه در جامعه واقعی زمان انقلاب یا حتی امروزه ولی فقر چهره زشتی هست که هنوز هم وجود داره. و در آخر اینکه، هر کتابی ارزش یک بار خواندن را دارد.