اين كتاب رو دوست داشتم چون خاطرات دختر فرمانفرماييان بود. آخه خيلي ها پدر من رو حاجي فرمانفرما صدا مي كنن. محل كار پدرم و همين طور خونه ي ما در محدودهاين كتاب رو دوست داشتم چون خاطرات دختر فرمانفرماييان بود. آخه خيلي ها پدر من رو حاجي فرمانفرما صدا مي كنن. محل كار پدرم و همين طور خونه ي ما در محدوده اي هست كه در زمان رضا شاه خونه ي فرمانفرما بوده... ستاره توي اين كتاب بيشتر به شرح حوادث سياسي اون زمان پرداخته....more
اولها� کتاب خوب بود و باعث شد با اشتیاق و تصویرسازیها� ذهنی زیادی بخونمش. ولی هرچی جلوتر رفتیم، انگار هرچی برای راوی داستان نابینا بودن و عدم شناختشاولها� کتاب خوب بود و باعث شد با اشتیاق و تصویرسازیها� ذهنی زیادی بخونمش. ولی هرچی جلوتر رفتیم، انگار هرچی برای راوی داستان نابینا بودن و عدم شناختش نسبت به دنیا پررنگت� شد، برای من هم درک دنیاش سختت� شد. پایان کتاب؟ خب اصلاً نپسندیدمش.. اصلاً... و اگر دو ستاره بهش میدم، فقط برای حسهای� بود که توی نیمه اولش در من زنده کرد و باعث شد سعی کنم دنیا رو با چشم بسته هم تصور کنم.
شهریور ۹۹ - تران
Merged review:
اولها� کتاب خوب بود و باعث شد با اشتیاق و تصویرسازیها� ذهنی زیادی بخونمش. ولی هرچی جلوتر رفتیم، انگار هرچی برای راوی داستان نابینا بودن و عدم شناختش نسبت به دنیا پررنگت� شد، برای من هم درک دنیاش سختت� شد. پایان کتاب؟ خب اصلاً نپسندیدمش.. اصلاً... و اگر دو ستاره بهش میدم، فقط برای حسهای� بود که توی نیمه اولش در من زنده کرد و باعث شد سعی کنم دنیا رو با چشم بسته هم تصور کنم.
ميرا كتاب جالبي بود يه چيزي مثل 1984 جرج اورول ولي بدون توضيحات اضافه. فقط به اصل ماجرا اشاره ميكن� و بس. مختصر و مفيد فرار از چيزي كه دولت ميخوا� تو رميرا كتاب جالبي بود يه چيزي مثل 1984 جرج اورول ولي بدون توضيحات اضافه. فقط به اصل ماجرا اشاره ميكن� و بس. مختصر و مفيد فرار از چيزي كه دولت ميخوا� تو رگها� ترزيق كنه ولي اين بار بر خلاف 1984 اين فرار موفقيتآميز�.
هرچند بار اول كه شروع به خوندنش كردم يه كم سخت باهاش ارتباط برقرار كردم و نصفه ولش كردم ولي اين بار در شروع مجدد خيلي خوب دركش كردم و يه نفس تا ته رفتم. تو صحنهها� آخري كتاب كه ميرا و راوي نقابها� هم رو پاره ميكنن� و با هم تو دشت ميدون� حس خوبي بهم دست داد. و اونجا كه توي شركت پايين پلهه� به هم گفتند كه فقط به خاطر همديگه اومدن...
البته خوندن اين كتاب رو به مذهبيها� افراطي توصيه نميكن� چون سريعاً به رابطه� خواهر و برادر توش گير ميدن و ديگه نميتون� دنبال هدف نويسنده از نوشتها� بگردن و از اون لذت ببرن
Merged review:
ميرا كتاب جالبي بود يه چيزي مثل 1984 جرج اورول ولي بدون توضيحات اضافه. فقط به اصل ماجرا اشاره ميكن� و بس. مختصر و مفيد فرار از چيزي كه دولت ميخوا� تو رگها� ترزيق كنه ولي اين بار بر خلاف 1984 اين فرار موفقيتآميز�.
هرچند بار اول كه شروع به خوندنش كردم يه كم سخت باهاش ارتباط برقرار كردم و نصفه ولش كردم ولي اين بار در شروع مجدد خيلي خوب دركش كردم و يه نفس تا ته رفتم. تو صحنهها� آخري كتاب كه ميرا و راوي نقابها� هم رو پاره ميكنن� و با هم تو دشت ميدون� حس خوبي بهم دست داد. و اونجا كه توي شركت پايين پلهه� به هم گفتند كه فقط به خاطر همديگه اومدن...
البته خوندن اين كتاب رو به مذهبيها� افراطي توصيه نميكن� چون سريعاً به رابطه� خواهر و برادر توش گير ميدن و ديگه نميتون� دنبال هدف نويسنده از نوشتها� بگردن و از اون لذت ببرن...more
همیشه فکر میکرد� اگر سعید در 22 سالگیا� اعدام نمیش� و زنده میمان� و میتوانس� تصمیمهای� را تا بیشتر از تصمیمها� 18 تا 22 سالگیا� ادامه بدهد چه همیشه فکر میکرد� اگر سعید در 22 سالگیا� اعدام نمیش� و زنده میمان� و میتوانس� تصمیمهای� را تا بیشتر از تصمیمها� 18 تا 22 سالگیا� ادامه بدهد چه تاثیری در خانواده ما میگذاش�. همیشه، یعنی هر وقت که سر قبرش میرو� به این فکر میکن�. که اگر بود شاید پدرم فلان جور میبو� و مادرم بهمان حس را نداشت و برادرم اینقدر تنها نمیمان� و و و ...� همیشه میگفت� کاش به اعدام ختم نمیشد� کاش فرصت دوباره تصمیم گرفتن میداش�. کاش به خاطر تصمیم و تفکرِ به نظرِ من هنوز خام و شاید احساساتی دوره جوانی و بلوغش، محکوم به مرگ نمیش�. همیشه میگفت� کاش، کاش، کاش...�
فریدون سه پسر داشت را که خواندم، از همانجا که فهمیدم خط فکری سعید آنها هم مثل سعید ما بوده، همه فکر و خیالهای� به هم ریخت. جلوتر که رفت، پریشان حالیها� مجید و مادرش را که دیدم، به هم خوردن زندگی خواهرش و غرق شدن اسد و زیر و رو شدن پدرش را که دیدم، گفتم: چقدر خوب که سعید مادیما� در همان 22 سالگیا� تمام شد و معنویتش را عمری برایمان باقی گذاشت! گفتم چقدر خوب که نماند که این روزها مثل مجید این کتاب روانی بشود. که مادرم هنوز چشم به راه و دل نگرانش باشد. که درد هنوز در حرفه� و حتی خندهها� حین تعریف خاطراتمان، بیشتر از چیزی که هست، جریان داشته باشد!� � با این کتاب درد کشیدم. چیزهایی را که همیشه از دانستن و فکر کردن بهشان فراری بودم را خواندم و دانستم و به خاطر دانستنم درد کشیدم. �
سیاست همیشه حالم را به هم میزن�. منفورترین واژه لغتنامه زندگیا� است. � به درد این واژه که با بیرحم� در تن پدر و مادرم میپیچ� فکر میکنم� و صدایی از سر خشم و کینه و از پشت دندانها� به هم ساییدها� در سرم میپیچ� که میگوی�: ما آزمودهای� درین شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش... � بعد نفسم کم میآی� از بغضی که خودم و خانوادها� هربار با مرور این صحنهه� فرو میدهی�. نفس عمیق، نفس عمیق، نفس عمیق میکش�. و بعد مثل کسی که یک تکه از روحش مچاله شده باشد ولی مجبور به عادی برخورد کردن باشد، از میان هیاهوی آدمهای� که نمیشناسمشا� و نمیشناسندم� به زندگیا� ادامه میده�...�
پنجشنبه 28 دی 91 جاده تران-اصفهان
Merged review:
همیشه فکر میکرد� اگر سعید در 22 سالگیا� اعدام نمیش� و زنده میمان� و میتوانس� تصمیمهای� را تا بیشتر از تصمیمها� 18 تا 22 سالگیا� ادامه بدهد چه تاثیری در خانواده ما میگذاش�. همیشه، یعنی هر وقت که سر قبرش میرو� به این فکر میکن�. که اگر بود شاید پدرم فلان جور میبو� و مادرم بهمان حس را نداشت و برادرم اینقدر تنها نمیمان� و و و ...� همیشه میگفت� کاش به اعدام ختم نمیشد� کاش فرصت دوباره تصمیم گرفتن میداش�. کاش به خاطر تصمیم و تفکرِ به نظرِ من هنوز خام و شاید احساساتی دوره جوانی و بلوغش، محکوم به مرگ نمیش�. همیشه میگفت� کاش، کاش، کاش...�
فریدون سه پسر داشت را که خواندم، از همانجا که فهمیدم خط فکری سعید آنها هم مثل سعید ما بوده، همه فکر و خیالهای� به هم ریخت. جلوتر که رفت، پریشان حالیها� مجید و مادرش را که دیدم، به هم خوردن زندگی خواهرش و غرق شدن اسد و زیر و رو شدن پدرش را که دیدم، گفتم: چقدر خوب که سعید مادیما� در همان 22 سالگیا� تمام شد و معنویتش را عمری برایمان باقی گذاشت! گفتم چقدر خوب که نماند که این روزها مثل مجید این کتاب روانی بشود. که مادرم هنوز چشم به راه و دل نگرانش باشد. که درد هنوز در حرفه� و حتی خندهها� حین تعریف خاطراتمان، بیشتر از چیزی که هست، جریان داشته باشد!� � با این کتاب درد کشیدم. چیزهایی را که همیشه از دانستن و فکر کردن بهشان فراری بودم را خواندم و دانستم و به خاطر دانستنم درد کشیدم. �
سیاست همیشه حالم را به هم میزن�. منفورترین واژه لغتنامه زندگیا� است. � به درد این واژه که با بیرحم� در تن پدر و مادرم میپیچ� فکر میکنم� و صدایی از سر خشم و کینه و از پشت دندانها� به هم ساییدها� در سرم میپیچ� که میگوی�: ما آزمودهای� درین شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش... � بعد نفسم کم میآی� از بغضی که خودم و خانوادها� هربار با مرور این صحنهه� فرو میدهی�. نفس عمیق، نفس عمیق، نفس عمیق میکش�. و بعد مثل کسی که یک تکه از روحش مچاله شده باشد ولی مجبور به عادی برخورد کردن باشد، از میان هیاهوی آدمهای� که نمیشناسمشا� و نمیشناسندم� به زندگیا� ادامه میده�...�
بعضی کتابه� را باید وقتی بخوانی که درد داری، بعضی را وقتی که شادی. نوشتهها� عباس معروفی را باید وقتی بخوانی که درد داری و خودت نمیدان� چرا. شاید بابعضی کتابه� را باید وقتی بخوانی که درد داری، بعضی را وقتی که شادی. نوشتهها� عباس معروفی را باید وقتی بخوانی که درد داری و خودت نمیدان� چرا. شاید با خواندنشان بفهمی چرا به اندازه همه زنه� و مردهای تاریخ در حال شکنجها�. انگار که تقاص تاریخی را پس میده� که خودت در ساختنش نقش نداشتها� اما چون پدرانت در آن سهیم بودهان� و نتوانستهان� از غم مردمان کم کنند پس تو هم محکوم به درد کشیدنی.� اصلاً شاید به همین خاطر کتابهای� اینقدر طولانی میشون� و ریز ریز همه جزئیات را توصیف میکنن� که خواننده را بیشتر عذاب بدهند.� فکر کنم خود نویسنده هم میدان� که چه به حال خواننده� فلکزدها� میآور�. برای همین جایی از کتاب مینویس�:�
این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند�
جمعه 20 تیر 93 تران
Merged review:
بعضی کتابه� را باید وقتی بخوانی که درد داری، بعضی را وقتی که شادی. نوشتهها� عباس معروفی را باید وقتی بخوانی که درد داری و خودت نمیدان� چرا. شاید با خواندنشان بفهمی چرا به اندازه همه زنه� و مردهای تاریخ در حال شکنجها�. انگار که تقاص تاریخی را پس میده� که خودت در ساختنش نقش نداشتها� اما چون پدرانت در آن سهیم بودهان� و نتوانستهان� از غم مردمان کم کنند پس تو هم محکوم به درد کشیدنی.� اصلاً شاید به همین خاطر کتابهای� اینقدر طولانی میشون� و ریز ریز همه جزئیات را توصیف میکنن� که خواننده را بیشتر عذاب بدهند.� فکر کنم خود نویسنده هم میدان� که چه به حال خواننده� فلکزدها� میآور�. برای همین جایی از کتاب مینویس�:�
این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند�
از نظر شيوه ي نويسندگي اين كتاب منو ياد كتاب (اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري) نوشته ي ايتالو كالوينو انداخت. اين تقسيم بندي هاي كتاب به بخش هاي "من" از نظر شيوه ي نويسندگي اين كتاب منو ياد كتاب (اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري) نوشته ي ايتالو كالوينو انداخت. اين تقسيم بندي هاي كتاب به بخش هاي "من" و "او" و همين طور نوع نثر نويسنده يا حتي گاهي نوع پيشرفت داستان و موضوعش من رو به ياد اون كتاب مي انداخت.
درباره ي خود داستان هم بايد بگم كه بد نبود. اين كه شخصيت هاي اشنايي مثل نواب صفوي و فرمانفرما و ... رو توش آورده بود جالب بود. در كل ولي كتاب جذابي نبود كه بخوام به كسي معرفي اش كنم. مخصوصا فصل هاي اولش برام خيلي خسته كننده بود و كشش نداشت.
Merged review:
از نظر شيوه ي نويسندگي اين كتاب منو ياد كتاب (اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري) نوشته ي ايتالو كالوينو انداخت. اين تقسيم بندي هاي كتاب به بخش هاي "من" و "او" و همين طور نوع نثر نويسنده يا حتي گاهي نوع پيشرفت داستان و موضوعش من رو به ياد اون كتاب مي انداخت.
درباره ي خود داستان هم بايد بگم كه بد نبود. اين كه شخصيت هاي اشنايي مثل نواب صفوي و فرمانفرما و ... رو توش آورده بود جالب بود. در كل ولي كتاب جذابي نبود كه بخوام به كسي معرفي اش كنم. مخصوصا فصل هاي اولش برام خيلي خسته كننده بود و كشش نداشت....more
از آن دسته کتابه� بود که هم اذیتم کرد و هم لذتبخ� بود. � اذیت شدم چون هوای خانه را نفس میکشید�. چون طبق عادت معمول کتابخوانیهای� در داستان فرو می�از آن دسته کتابه� بود که هم اذیتم کرد و هم لذتبخ� بود. � اذیت شدم چون هوای خانه را نفس میکشید�. چون طبق عادت معمول کتابخوانیهای� در داستان فرو میرو� و تا تمام نشدنش بخش بزرگی از ذهنم درگیر آن باقی میمان�. درست است خواندنش سه روز بیشتر طول نکشید ولی عین دو شبی که بعد از بستن کتاب خوابیدم در خواب دنیایی شبیه آن کتاب را دیدم! از بیماریها� خاص من است البته. شما نترسید!� لذت بردم چون مدام کتاب را میبست� و به اسم نویسنده نگاه میکرد� و میگفت� یعنی باور کنم چنین شخصیتپرداز� قویا� کار یک نویسنده زن معاصر است؟ چون داستانی میخواند� که در عین واقعی بودن پر از نماد و اسطوره بود.� لذت بردم چون من هم مثل شخصیتها� کتاب در راه تغییر درد کشیدها� و اذیت شدم...�
یکشنبه 10 شهریور 92 تران
Merged review:
از آن دسته کتابه� بود که هم اذیتم کرد و هم لذتبخ� بود. � اذیت شدم چون هوای خانه را نفس میکشید�. چون طبق عادت معمول کتابخوانیهای� در داستان فرو میرو� و تا تمام نشدنش بخش بزرگی از ذهنم درگیر آن باقی میمان�. درست است خواندنش سه روز بیشتر طول نکشید ولی عین دو شبی که بعد از بستن کتاب خوابیدم در خواب دنیایی شبیه آن کتاب را دیدم! از بیماریها� خاص من است البته. شما نترسید!� لذت بردم چون مدام کتاب را میبست� و به اسم نویسنده نگاه میکرد� و میگفت� یعنی باور کنم چنین شخصیتپرداز� قویا� کار یک نویسنده زن معاصر است؟ چون داستانی میخواند� که در عین واقعی بودن پر از نماد و اسطوره بود.� لذت بردم چون من هم مثل شخصیتها� کتاب در راه تغییر درد کشیدها� و اذیت شدم...�
**spoiler alert** فکر کن توی دنیایی زندگی میکن� که آدما نه تنها سعی میکن� ژنتیک خودشون رو ارتقا بدن، که برای تنهایی بچههاشو� رباتها� هوشمندی به شک**spoiler alert** فکر کن توی دنیایی زندگی میکن� که آدما نه تنها سعی میکن� ژنتیک خودشون رو ارتقا بدن، که برای تنهایی بچههاشو� رباتها� هوشمندی به شکل انسان بسازن که همدم بچه بشه.
دنیای داستان کلارا و خورشید چنین دنیاییه، و کلارا ربات هوشمندیه که از دریچه چشم خودش دنیا رو میبین� و داستان رو روایت میکنه�.
به خاطر همین، در کنار اینکه اوایل این داستان خیلی ساده به نظر میرسه، هرچی جلوتر میریم و کلارا با هوشمندیش چیزهایی رو متوجه میشه و دیگران نسبت بهش توقعاتی نشون میدن، بیشتر باعث شگفتیمو� میشه.
کلارا و خورشید کتابی نبود که بهش ازش جملات قصار هشت ریشتری با مفاهیم عمیق کشید بیرون! یا حتی شاید کتابی نباشه که بخوایم یه زمانی دوبارهخوانی� کنیم. ولی دنیایی که کلارا میبین� در خاطرمون میمونه� و احتمالاً تا مدته� بعد از خوندن این کتاب کلارای مهربون رو فراموش نخواهیم کرد�.
بهتره درباره نویسنده چیزی نخونید و بعد از تموم کردم کتاب مشخصات نویسنده رو ببینید. اون وقت هست که حسابی متعجب میشی� وقتی میفهمی� این کتاب رو یه نویسبهتره درباره نویسنده چیزی نخونید و بعد از تموم کردم کتاب مشخصات نویسنده رو ببینید. اون وقت هست که حسابی متعجب میشی� وقتی میفهمی� این کتاب رو یه نویسنده قرن هجدهمی نوشته. اگر اهل خوندن کتابها� ایتالو کالوینو بوده باشید احتمالاً نوع نوشتار و زبان راویان کتاب شما رو یاد کتابها� این نویسنده مینداز�. نوع نوشتار "اگر شبی از شبها� زمستان مسافری" رو به یادتون میاره و طنز موجود در کلام شخصیته� و راوی "سه گانه نیاکان ما". اون وقت ممکنه توقع داشته باشید که این نویسنده هم ایتالیایی بوده باشه. ولی وقتی میبینی� نویسنده فرانسوی هست و تو قرن 18 میلادی هم این رمان رو نوشته باز تعجب میکنی�. حتی ممکنه اسم مترجم هم براتون آشنا باشه. اما باز توصیه میکن� چیزی دربارش نخونید و بگذارید که بعداً بفهمید که این خانم همون کسی هست که کوری رو هم ترجمه کرده.
البته تعجبه� و تحسینهای� که این کتاب در وجود شما ایجاد میکن� به همین جا ختم نمیشه. داستان در ظاهر قرار هست داستانی باشه درباره عشق و عاشقیها� ژاک که برای اربابش تعریف میکن�. اما نویسنده با چنان مهارتی داستانها� با ربط و بی ربط دیگه رو توی متن قرار میده و چنان دیالوگهای� بین کاراکترها میذاره که یه جاهایی حس میکنی� باید برای احترام گذاشتن به این نویسنده و این پردازش قوی ذهنش چند لحظها� کتابش رو ببندید و بایستید و بهش احترام بگذارید. هر چند خیلی جاها هم اینقدر مشتاق شنیدن داستانی که بعد از بارها وقفه دوباره از سر گرفته شده هستید که اگر ببینید باز هم حیلها� سر راهتون قرار داده شده برای تعریف نکردن اون داستان اصلی و گفتن داستانی فرعی، توانایی اینو دارید که فحش رو بکشید به نویسنده و برای همیشه قید تموم کردن این کتاب رو بزنید! البته مطمئن باشید این حالت شما بیشتر از چند ساعت ادامه پیدا نمیکن� و وسوسه میشی� و باز کتاب رو برمیداری� و ادامه میدی�.
ژاک و اربابش تازه با هم آشنا شدن و آغاز به سفر کردن. ارباب آدمی هست که دوست داره داستان بشنوه و ژاک هم مثلاً نوکری که دوست داره حرف بزنه. چه چیزی بهتر از این؟ ژاک نظرش درباره اتفاقات زندگی رو که از فرمانده� یاد گرفته رو بیان میکن� و میگه که هر اتفاقی که توی مسیر زندگی براش میفته اون بالا توی طومار بزرگ نوشته شده و قابل تغییر نیست. برای همین نه از چیزی شاد میشه و نه از چیزی ناراحت. اما داستان به این سادگی پیش نمیره که ژاک و اربابش همش در حال اسب سواری و طی مسیر باشند و ژاک هم بتونه راحت داستانش رو برای اربابش تعریف کنه. باید با ژاک طناز و فیلسوف و اربابش همراه بشید تا بفهمید چه اتفاقاتی سر راهشونه.
ژاک قضا و قدری و اربابش رو باید خوند و تحسین کرد هوش سرشار نویسنده و حتی کاراکتراش رو. باید دیالوگ سازی و داستان پردازی رو ازش یاد گرفت. باید حرف زدن و بازی با خواننده رو ازش یاد گرفت. ژاک قضا و قدری و اربابش ممکنه داستان خاصی نداشته باشه، ولی مطمئناً فراموش نمیشه. و حتی شاید شما هم مثل من به نوشته� "رمانها� کلاسیک خارجی" که روی جلد کتاب نوشته شده بخندید. ژاک برای کسانی که آثار جدید رو خونده باشن اصلاً کلاسیک به حساب نمیاد.�
اما من. این کتاب رو شاید یک سال و نیم پیش یکی از دوستای دانشگاه بهم معرفی کرد. خیلی وقته تو لیست خرید کتابم هست و هی فراموش شده. تا اینکه یه شب که یهویی عشقم گرفت و رفتم خونه خواهرم موندم، و خوابم نبرد و تا 1 و نیم تو جام غلت میزدم� موبایلم رو برداشتم و با نور صفحه� رفتم سراغ کتابخونه خواهرم تا ببینم به چه چیز هیجان انگیزی برمیخور�. و خب گفتن نداره که اولین تیتری که خوندم ژاک قضا و قدری بود و باعث شد دیگه چراغ رو روشن کنم و تا ساعت 3 که خوابم بگیره 100 صفحهش� یه نفس بخونم! و با اینکه چیزی به نام آخرین امتحان دوره کارشناسی جلوی راهم بود کلاً کتاب اون رو ببندم و به دو ساعت قبل از امتحانش بسنده کنم، ولی در عوض لذت خوندن یه کار خوب رو از دست ندم. به قول خود ژاک حتماً اون بالا توی طومارم نوشته بودن که باید این اتفاق برای من بیفته. :)
به نظر من کتابها� طنز فانتزی نوشته میشن تا ذهن آدم رو برای متفاوت نگاه کردن به دنیا قلقلک بدن. این کتاب از این جهت به خوبی از پس این رسالت بر اومده ببه نظر من کتابها� طنز فانتزی نوشته میشن تا ذهن آدم رو برای متفاوت نگاه کردن به دنیا قلقلک بدن. این کتاب از این جهت به خوبی از پس این رسالت بر اومده بود. چون با تصور اینکه هزاران سیاره دارای سکنه دیگه وجود داشته باشه که موجودات برای سفر بینشون هیچهایک میکن� و زمین سبز و آبی ما فقط یکی از اون سیارهه� باشه که یه روزی هم یه شرکت راهساز� بین کهکشانی سه سوته از بین میبردش� ذهن من یکی رو که حسابی قلقلک داد. � شخصیتهای� که توی این کتاب هستند از همه دست موجودی هستند. آدمیزاد، انواع موجودات فضایی با ویژگیها� خاص خودشون، رباته� و کامپیوترهایی با هوشها� خیلی خیلی بالا، و البته موشهای� که تصمیمگیرند� ساخته شدن زمین بودند! ارتباط این موجودات با هم و تصور واقعی بودنشو� برای من مثل خوردن یه نوشیدنی خنک توی یک ظهر گرم تابستونی جذاب بود. � تکنیک تعریف یک داستان جدید وسط داستان قبلی در این کتاب، از اون دسته اتفاقات بامزها� بود که نویسنده انجام داده بود تا هرچه بیشتر ذهنها� مارو به بازی بگیره و ساختارهای تعریف شده توی ذهنمون رو بشکنه. توضیحات و ماجراهایی که گاهی واقعاً آدمیزاد و عقل کل بودنش در جهان هستی رو به سُخره میگیر� و از این بابت خیلی جذابه. � خلاصه که خوندن این کتاب به خاطر این جور چیزهاش هم که شده خوب بود.
البته این جلد از این مجموعه با اینکه سعی داشت توصیفات کلی درباره فضاهای مختلف بده، به خاطر پایانی که انگار ناتمام و هول هولکی سر هم بندی شده، به تنهایی ملاک خوبی برای قضاوت درباره این مجموعه داستان نیست. از جهتی پایان داستان طوری نبود که خواننده رو برای خوندن جلدهای بعدی کاملاً وسوسه کنه، و از جهتی ذهن آدم دوست داره دوباره خودش رو با اون فضا و تصورات خیالی دلنشین سرگرم کنه. من که به عنوان یک کاربر هنوز نتونستم تصمیم قطعی برای خوندن یا نخوندن بقیه جلدهای این مجموعه بگیرم.
**spoiler alert** مدته� بود کتابی که مرا بخنداند نخوانده بودم. اما «اعترافات هولناک لاکپش� مرده» به خاطر شیطنتها� مدام راوی داستان و افکار گاهاً مس**spoiler alert** مدته� بود کتابی که مرا بخنداند نخوانده بودم. اما «اعترافات هولناک لاکپش� مرده» به خاطر شیطنتها� مدام راوی داستان و افکار گاهاً مسخرها� من را خنداند. شیطنتهای� به روز که به قول بعضی از دیگر خوانندگان این کتاب به شوخیها� توییتری و اینستاگرامی میمانست� اما به نظر من آنقدر خوب و به جا از آنها استفاده شده بود که با وجود تکراری بودن بعضی از آنها، باز هم خندهدا� بودند.
در این کتاب به درون مخ ضیا میروی� که تازه همسر چاق و بداخلاقش کانی را از دست داده. همسری که در ابتدای داستان فکر میکنی� ضیا دوستش ندارد و از مرگش خوشحال است، اما هرچه در داستان جلوتر میروی� و چیزهای بیشتری از جزئیات رابطهشا� میخوانیم� میبینی� که در آن رابطه فداکاریه� و محبتها� درخشانی هم بوده است. مثل چند ماهی که کیا به خاطر مریضیا� نمیتوانس� طهارت بگیرد و ضیا با عشق و بیمن� این وظیفه را برعهده گرفته بود. البته درست است که در همین دوران ضیا سارا را هم صیغه کرده و دور از چشم کانی قربان صدقها� میرود،� اما از کانی هم تا جایی که میتوان� کم نمیگذار�.
ضیا در این کتاب مردی با شیطنتها� بسیار مثل پدرش، با و سرکار گذاشتنه� و حتی هوسرانیها� عجیب مثل مادربزرگش است. کاراکتر مادربزرگ و پدر ضیا با اینکه مردهان� و تنها در خاطرات ضیا وجود دارند، برای من از جذابتری� شخصیتها� کتاب هستند. مخصوصاً پدر ضیا که خیلی از شوخیها� عجیبش من را به یاد پدرم میانداخ�.
در دیگر نقدها دیدم که از دید برخی دیگر از خوانندهها� درونمایه طنز داستان و شوخیها� مطرح شده این کتاب سطحی و حتی مستهجن دیده شده است. اما اعتراف میکن� که اکثر این موارد برای من جذاب و خندهدا� بود، بیشتر هم به این خاطر که میدید� این شوخیه� در جای مناسب استفاده شدهاند� نه اینکه همچون عبارتهای� خندهدا� فقط وسط داستان بیفتند و تمام شوند. در اصل داستان طنز نوشتن در ایران کار سختی است چون به هر طرف که بزنی کسی هست که از تو شاکی شود!
در کل من مدته� بود کتاب داستان طنزی که در همین روزها روایت شود از نویسندهها� ایرانی نخوانده بودم. طنزهای خارجیا� هم که خواندها� اکثراً در دنیاهای فانتزی و خیالی روایت شدهان�. به همین خاطر این اثر برایم ارزشمند بود و از کار آقای برزگر راضیا�. به خصوص که او آنقدر در شوخی کردن پیش میرو� که در داستان نام خودش (مرتضی برزگر) را هم جزو مردههای� که در بیمارستان از سردخانه به خانوادههایشا� تحویل میدهن� میآور�!
**spoiler alert** *** خطر لو رفتن داستان با خواندن این دیدگاه ***
داستان اصلی این کتاب در چند خط ابتدایی آن توضیح داده شده. لیان دانشجوی بوشهری ارشد اد**spoiler alert** *** خطر لو رفتن داستان با خواندن این دیدگاه ***
داستان اصلی این کتاب در چند خط ابتدایی آن توضیح داده شده. لیان دانشجوی بوشهری ارشد ادبیات در تران گم شده و سولماز همکلاسی تبریزیا� در جستجوی اوست. البته لیان و سولماز تنها شخصیتها� مهم این داستان نیستند و در راه تعریف تلاشها� سولماز برای پیدا کردن لیان، با شخصیتها� زیاد دیگری که اطراف این دو همکلاسی هستند هم آشنا میشوی�. شخصیتهای� که به نظر من گاهی زیاده از حد به آنها پرداخته شده و باعث شده داستانی که در ابتدا جذابیت زیادی دارد، کمک� به خاطر طولانی شدن و تعدد داستانها� ناتمام، خستهکنند� شود.
بله، در «ناتمامی» همانطور که از اسمش پیداست، نباید در انتظار تمام شدن داستان باشیم. این داستان پایان باز دارد و در نهایت سرنوشت هیچ کدام از شخصیتهای� که در واقعیت گم شده یا تنها در ذهن خود گم شدهان� مشخص نمیشو�. این نکته خوب است یا بد؟ احتمالاً� سلیقها� است! ولی مسلماً کسی که کتابی به نام «ناتمامی» را برای خواندن انتخاب کرده باید منتظر چنین چیزی باشد.
موارد مجزای دیگری هم هستند که دوست دارم درباره این داستان بنویسم:
- از ربط دادن سولماز و لیان به اسطوره گیلگمش و انکیدو در همان پاراگراف اولیه، میفهمی� با داستانی پر از اسطورهه� سر و کار داریم و شخصیتها� اصلی هم مثل نویسنده داستان غرق در دنیای ادبیاتان�. به همین خاطر است که احتمالاً کسانی که چندان اسطورهه� را نشناسند جاهایی از داستان گیج شوند و البته اگر آنها را بشناسند لذت دوچندان از متن ببرند.
- نویسنده شما را از شمال و جنوب ایران گرفته تا زندگی کولیه� و خانه علم دروازه غار با خود میکش� و میبر�. من اکثر این مناطق را ندیدها� که درباره صحت نوشتهه� و توصیفات نویسنده درباره آنها نظر بدهم، اما بیمارستان لقمان تران را دیدها� و تا جایی که میدان� آسانسورهای شیشها� روبروی هم در ساختمان بستری ندارد. پس احتمالاً اشاره به این موضوع در بخشی از داستان یکی از باگها� داستان است. داستان باگ دیگری هم داشت، و آن هم زنگ و پیامک زدن اطرافیان سولماز به او بعد از افتادن گوشیا� در چاه توالت و گرفتن گوشی جدیدی از پسرخالها� است. حتی اگر این زنگ و تماسه� آنلاین بوده باشند، پیامرسانه� برای ورود به خط نیاز به سیمکارت دارند، ولی آنطور که سولماز و شهرام سریع راهی سفر شدند مطمئناً فرصت سوزاندن سیمکارت قبلی و تهیه سیمکارت جدید نداشتهان�. تازه طوری که همه اطرافیان سولماز هم شمارها� را داشته باشند! و یک باگ دیگر از دید کسی که سابقه سالها زندگی در خوابگاهها� مختلف را داشته است: در خوابگاه هیچ کس مسواکش را در دستشویی نمیگذار� که کسی آن را بردارد و با آن زیر ناخنهای� را صابون بزند! نه دستشویی خوابگاه جای تمیزی است که بتوان به آن چنین اطمینانی کرد، و نه کسانی که در خوابگاه هستند آنقدر مهربانند که چنین بلایی را سرتان نیاورند! :))
- به نظر من این داستان میتوانس� تاثیرگذاری بیشتری داشته باشد، اگر بعضی شخصیته� واردش نمیشدن� و آنقدر برای توضیح زندگیشا� وقت صرف نمیش�. مثلاً جواد جوکی به نظر من شخصیت غیرضروری بود و ماجرای آشنایی سولماز با او هم غیرضروری. یا بعضی از دختران خوابگاه که سولماز به آنها اشاره کرده بود میتوانستن� حذف شوند. یا حتی بعضی از اساتید دانشگاهشا�. به نظر من جذابیت بقیه کاراکترها به اندازه کافی زیاد بود که بشود با آنها داستانی تمام عیار نوشت و خواننده را با این حجم از کاراکتر خسته نکرد.
خلاصه که در کل به نظر من تسلط و همهفنحریف� نویسنده در این کتاب مشخص بود، اما کاش فقط تسلطش بارز میش� و همهفنحریفیا� با نوشتن رمانها� مجزا نمایش داده میش�. از دید من، زیادهگوی� باعث شده که داستانی که میتوانس� به راحتی مدتها� بیشتری ذهن مرا درگیر کند، برعکس پسا� بزند و مخم را به سمت هواخوری هل بدهد!
رس دومین رمان نسیم مرعشیه. این کتاب هیچ تشابهی با «پاییز فصل آخر سال است» نداره. در اون کتاب با خوندن افکار چند شخصیت مختلف متوجه اتفاقات و خط سیر دارس دومین رمان نسیم مرعشیه. این کتاب هیچ تشابهی با «پاییز فصل آخر سال است» نداره. در اون کتاب با خوندن افکار چند شخصیت مختلف متوجه اتفاقات و خط سیر داستانی میشی� که در همین روزها شکل گرفته و پر از حال و هوای دختران ترانیه، ولی در «رس» دانای کل داستان رو بیان میکن� و مارو با خودش میبر� به خرمشهر و دوران جنگ و مجبورمون میکن� از دریچه چشم زن و شوهری به دنیا نگاه کنیم که در بمباران پسر سه سالهشو� رو از دست دادن و این اتفاق موجب تغییر همه چیزشون شده. زن و شوهری که یکی دست از تلاش برای حفظ خانواده� در همه حال نمیکشه� ولی دیگری تحت تاثیر شوک و مشکلات روحیا� که پیدا میکن� باعث ورود ضربهها� متعدد به خانواده� میشه. داستان با لهجه مردم جنوب روایت میشه و علاوه بر اسامی مکانه� و افراد که همه متعلق به اون خطه از ایران هستند، همه دیالوگها� بین افراد با همین گویش و لهجه� انجام میشه. به همین خاطر خواننده بیشتر خودش رو در اون فضا حس میکن� و تصویرسازی ذهنیش پررنگت� میشه. البته شاید اگر این لهجه به گوش کسی آشنا نباشه، کمی خوندن دیالوگه� براش سخت بشه. هرچه در داستان جلوتر میریم، نمادهای داستان هم بیشتر میشن. روستای ورودی و همجوار دارالطلعه که روستایی ویرانه ولی مشخصه روزی آبادِ آباد بوده، بلمی که مشخصه در روزهای آبادانی آبی خوشرنگ� بوده، نخلها� سوخته و خشکیده که پشت خونهها� سوت و کور و پراکنده قد بلند کردند، گاومیشها� ناقص ولی عظیمالجثها� که دیگه حتی شیر هم نمیدن و گوشتشون هم قابل خوردن نیست، همه و همه نمادهایی هستند که اینجا جمع شدن تا مارو بیشتر با حال و هوای داستان و چیزی که نویسنده میخواد بهمون نشون بده آشنا کنن. و این اتفاق هرچه بیشتر در طول داستان پیش بریم و ذره ذره با حقایق داستان آشنا بشیم، بیشتر و قشنگت� میفته.
از نظر من این رمان ارزشمند بود. اول به این خاطر که هیچ شباهتی با رمان اول نویسنده نداشت و در فضا و خط سیر داستانی کاملا متفاوتی به سر میبر� (چیزی که توی نوشتهها� خیلی از نویسندهه� حتی نویسندهها� مطرح و قدیمی دیده نمیشه). دوم به خاطر اینکه با وجود روایت با لهجه و در مکان و زمانی خاص، نویسنده چنان حسه� و دردهارو در قالب رفتارهای ساده نمایش داده که به نظر من برای همه ما هم قابل درک و ملموسه و حتی واکنش و کارهای شخصیته� اغراقشد� به نظر نمیاد و میتونی� باهاشون همذاتپندار� کنیم.
خیلی عجیبه که یه کتاب رو بخونی و از خیلی از جاهاش لذت ببری و حتی دلت بخواد خودت نویسنده اون کتاب میبودی� ولی سه ستاره بهش بدی. حداقل برای من این اتفاخیلی عجیبه که یه کتاب رو بخونی و از خیلی از جاهاش لذت ببری و حتی دلت بخواد خودت نویسنده اون کتاب میبودی� ولی سه ستاره بهش بدی. حداقل برای من این اتفاق تا حالا به این شکل پیش نیومده بود. کتابهای� که دلم بخواد نویسندهشو� باشم چندان زیاد نیستن. کتابهای� که متوسط بدونم و بهشون سه بدم هم چندان کتابها� خاصی توی ذهنم نیستن. ولی مغازه خودکشی یه استثنا شد واسم.
طنز داستان معرکه بود. ساختارشکنیه� و تفاوتهای� که توی ذهن آدم از تصور مغازها� برای فروش ادوات خودکشی ایجاد میش� خیلی آدم رو غافلگیر میکر�. شخصیتها� داستان هم در ابتدای داستان خیلی خوب ساخته و پرداخته شده بودند. و تا وسطها� کتاب میشد مزه لذت بردن از یک داستان پردازی عالی رو چشید.
ولی اواخر کتاب که روند تحولات شخصیته� شروع میش� چندان خوب و منطقی تعریف نشده بود. مخصوصاً پایان غافلگیرکننده کتاب که انگار با همه سعی و تلاش نویسنده برای رسوندن یک مفهوم در تضاد بود. انگار که نویسنده از نوشتن خسته شده بود و یهو دلش خواسته کتاب رو تموم کنه و همین به نظر من یک نقطه ضعف برای این کتاب بود.
اینم بگم که من نسخه صوتی این کتاب رو گوش کردم و خوانش هوتن شکیبا برای این کتاب خوانش خوبی بود. اگر مایل به شنیدن نسخهها� صوتی هستید میتونی� روی این مورد حساب کنید.
**spoiler alert** بعضی کتابه� هستند که آنقدر اسمشا� را میشنو� که فکر میکن� اگر نخوانیشا� چیزی را از دست میده�. پاییز فصل آخر سال است برای من از ا**spoiler alert** بعضی کتابه� هستند که آنقدر اسمشا� را میشنو� که فکر میکن� اگر نخوانیشا� چیزی را از دست میده�. پاییز فصل آخر سال است برای من از این دسته کتابه� بود. کتابی که آنقدر اسمش را شنیده بودم که خودم را ملزم به خواندنش میدانست�. (هرچند آخر نخواندمش،فای� صوتی آن را از نوار شنیدم.)
راوی داستان سه دوست به نامها� لیلا، شبانه و روجا بودند. همکلاسیهای� که یکی در تلاش برای فراموشی همسرش بعد از طلاق است و یکی درگیر تلاش برای رابطه برقرار کردن با همکارش و ازدواج، و یکی دیگر در حالا گرفتن ویزا برای مهاجرت. هر کدام داستان خودشان و حال و هوایشان را میگوین� اما زندگیشا� به هم مرتبط است و اسمشا� در واگویهها� ذهنی همدیگر هم میآی�.
اما نکته جالب داستان برای من اینها نبود. شخصیت جذابت� داستان برای من «میثاق» بود. کسی که با لیلا ازدواج کرده بود و وقتی از همراهی او برای مهاجرت ناامید شده بود خودش به تنهایی مهاجرت کرده بود و لیلا را تنها گذاشته بود. کسی که در فکر و خیالات هر سه دوست بود و هر سه به نوعی منتظر میثاق بودند. لیلا منتظر برگشت میثاق، شبانه منتظر مردی که مثل میثاق عاشقی بلد باشد، و روجا منتظر اینکه مثل میثاق برای بزرگت� کردن دنیا و رویاهاش از ایران برود. هر سه دوست داشتند میثاق هنوز هم کنارشان باشد. چون آنقدر نقش پررنگی در زندگیشا� داشته که الان بیشتر از هر چیزی جای خالی تکیهگا� و حتی شخصیت آرمانیا� حس میشو�. مخصوصاً وقتی در فشار روحی هستند و نیاز به کسی دارند که دستشان را بگیرد و نجاتشا� را بدهد.
در کل کتاب خوبی بود و مخصوصاً برای اولین رمان یک نویسنده فوقالعاد� بود. من هم دوستش داشتم. اما از آنجایی که به نظرم از آن دسته کتابه� نیست که دلم بخواهد روزی دوباره بخوانمش، ۵ امتیازش نمیده�.
آبیت� از گناه اولین تجربه کتاب صوتی من بود که به بهانه یک مسابقه اینستاگرامی خواندمش. (چالش چهل رمان برتر فارسی در اینستاگرام laklakbook) به همین خاطرآبیت� از گناه اولین تجربه کتاب صوتی من بود که به بهانه یک مسابقه اینستاگرامی خواندمش. (چالش چهل رمان برتر فارسی در اینستاگرام laklakbook) به همین خاطر بخش بزرگی از نظر مثبتم درباره این کتاب، به خاطر نسخه صوتی آن است که توسط حسن آزادی در نوین کتاب گویا خوانده شده و به نظر من بسیار خوب خوانده شده بود. حس و حال راوی داستان خیلی خوب منتقل شده بود و من تا پیش از این به خاطر ترس از بد بودن همین حس و حال و خوانش کتاب صوتی گوش نداده بودم. خود داستان هم جذابیتها� خاص خودش را داشت. اینکه در هر فصل بخشی از داستان به تدریج در قالب اعترافات متهم بیان میشو� و اینکه سوژه نخنم� و کهنه نبود برای من جذاب بود. اما چون از آن دسته کتابه� نبود که بخواهد در ذهنم جای خاصی را بگیرد و میل دوباره خوانی آن چه برای نت برداری و چه برای لذت بردن مجدد از داستان در من زنده شود، امتیاز ۳ از ۵ را برایش کافی میدان�. � � � ۱۵ خرداد ۹۸ در سفر بابل...more
**spoiler alert** من معمولاً بعد از خوندن یک کتاب سریع دربارش ریویو مینویس�. ولی نوشتن درباره این کتاب حدود دو هفته عقب افتاد. شلوغی سر خودم در این م**spoiler alert** من معمولاً بعد از خوندن یک کتاب سریع دربارش ریویو مینویس�. ولی نوشتن درباره این کتاب حدود دو هفته عقب افتاد. شلوغی سر خودم در این مدت به کنار، در اصل دوست داشتم بیشتر دربارش فکر کنم. و در خلال این فکر کردن ازش یاد بگیرم. الان هم در نهایت بعد از دیدن فیلم این کتاب ریویو رو نوشتم که حسابی ذهنم درگیرش شده و مونده باشه. البته فیلم کتاب اصلا و ابدا قابل مقایسه با کتاب نیست و اگر فقط فیلم رو دیده باشید اصلاً متوجه نمیشی� که چه روندی داره شکل میگیر� و بچهه� چه طور دارن ساخته میشن. فیلم مثل میکس های یکی دو ساعته از سریالها� ۹۰ قسمتی بود که سر و ته هیچی پیدا نبود. توصیه میکن� هیچ وقت فیلم این کتاب رو به خود کتابش مقدم ندونید و الا از کتابش لذت نمیبری�.
اگر کتاب رو نخوندید هم از اینجا به بعد این ریویو رو نخونید که داستانش براتون لو نره.
اوایل کتاب برای من خسته کننده بود. راوی شش ساله� داستان به نظرم بیش از حد به جزییات زندگی و محله� میپرداخ� و نمیفهمید� این پردازش زیاد برای چیه. اول فکر میکرد� تمرکز داستان باید همسایه اسرارآمیز این خانواده باشه و نقطه عطف داستان احتمالاً ملاقات بچهه� با این همسایه�. البته آخرش دیدم یه جورهایی هم اون قضیه نقطه عطف میشه، ولی نه به خاطر همسایه، به خاطر درکی که راوی ۶-۷ ساله داستان پیدا میکن� و چقدر درک بالا و درستی با توجه به تلاش پدرش برای یاد دادن نوع خاصی از نگرش در اون بود. کتاب از بعد از قضیه تام رابینسون و به دادگاه رفتن بچهه� برای دیدن قضاوت پدرشون، کم کم اون جون اصلی رو میگیر� و باعث میشه بخوای زودتر بخونی تا زودتر بفهمی بعدش چی میشه. قبلش حتی یه جورهایی خسته کننده�. ولی نیمه دومش خیلی خوبه و جای فکر زیادی داره. از اینجا به بعد کتاب انگار آغاز تغییر بچهه� شروع میشه. جیم از قبل کمی درگیر قضیه بود ولی با عدم موفقیت در دادگاه با سکوت و خشمی که ناشی از عدم پذیرشش نسبت به اون بیعدالت� بود داشت واکنش نشون میدا�. اسکات ولی با وجود عصبانیتها� اولیه و دعواهایی که با بقیه بچهه� داشت و حتی یه جاهایی حس و حال جیم رو درک نمیکرد� ولی آخر داستان نشون داد که چقدر خوب متوجه شده و یاد گرفته که باید چه واکنشی در موقعیتها� خاص نشون بده. به نظر من همون قسمت انتهایی داستان که اسکات یاد میگیر� از دریچه چشم بو رادلی و دیگران به واقعهه� نگاه کنه نقطه اوج زیبا و خوبی برای این داستان بود.