Shahram Sheidayi تاریخ نخستین خوانش: بیست و نهم اکتبر سال 2012 میلادی عنوان: آتشی برای آتشی دیگر - مجموعه شعر؛ شاعر: شهرام شیدایی؛ تهران، شهرام شیدایی، 1373؛ در 100 ص؛ چاپ دیگر: تهران، کلاغ سفید، 1389، در 106 ص؛ شابک: 9786005378009؛ موضوع: شعر شاعران معاصر ایرانی - قرن 20 م مادر کلمه ای ست که در اتاق مجاور خوابیده روان شهرام شیدایی شاعر و همه ی مادران و دیگر بگذشتگان از درب سرای این جهان و از این گیتی گردان، شاد. ا. شربیانی
میترس� شعرهایی را كه زیرِ خاك خواهم گفت نتوانم برای كسی بخوانم من عجله دارم و عجیب است كه بسیار آرامم كسی كه سرِ قبرم میای� و میپذیر� كه مُردها� مرا در خویش كشته است
خوابها� ایندها� را دیدها� سالهايِبعديا� را زیستها� و این اضافهگ� آزارم میده� كاش اینهم� عجله نمیداشت� دستِك� آنوق� مثلِ همه در زمان میگنجید� و با دوست و شهر و زمین كنار میآمد� اینهم� بر در كوبیدن بیهوده است درها را باز نمیكنن� نه كسی میبین� تو را و نه صدایت را میشنون� عجله كردها� و آنقد� جلو رفتها� كه نمیپذیرن� زنده باشم در این اتاق، زیرِ� خاكم و مینویس� چون یقین دارم كه نمیتوان� مُردها� باشم چهگون� ممكن است كه بگویند تمام شده دیگر نمیتوان� برگردی این برایم مثلِ شوخيایس� كه با همه دست میده� و من دستهای� را قایم میكن� حقیقتی كه با آدم شوخی میكن� كاملاً مشكوك است من مرگ را به زندهگ� آوردها� و از آن بیرون بُردها� و عجیب است كه هر شب بیرون میای� و بر سنگِ قبرم شعری تازه مینویس� و دوباره میخواب� و از اینك� روز را در میان� شماها هستم در خانه با مادرم و سرِ كار با همكارانم شگفتزد� میشو�
درِ كودكيا� باز مانده و زمان چون نتوانست گمم كند از جوان� بیستوهف� ساله� من بیرون رفت كودكيا� با بیستوهف� سالهگيا� حرف میزن� : ــ امروز اولین روز بود كه به مدرسه رفتم بیستوهف� سالهگيا� چشمان� برقزدها� را میبوس� ــ راهِ خانه تا مدرسه را میپرست� كودكم به عكسها� بیستوهف� سالها� نگاه میكن� و نمیدان� كه چه درمییاب� كه چند شب پُشتِ سرِ هم در خواب فریاد میكش� باید نمیگذاشت� داستانِ� بلندی را كه نوشتها� بخواند باید نمیگذاشت� به عكسها� ایندها� نگاه كند من عجله دارم چه در گذشته چه در اینده
سنگِ روی سینها� بيتاب� میكن� حتماً، شعری نوشتها�
علی رغم یادداشت خود نویسنده در ابتدای کتاب، به نظرم مجموعۀ بسیار قدرتمندی بود و شاید اگر ازم بخوان از شهرام شیدایی کتابی معرفی کنم، این کتاب رو بهترین اثرش بدونم. نگاه شاعرانه و بِکر و غیر تکراری به جهان داره که با حس و تجربۀ عمیق جهان اطراف همراه شده. مشخصه صدای شعرها رنج و شادی و غم و تلخی و شیرینی جهان رو عمیقاً لمس کرده. مشخصه که شعرها نوشتۀ آدم بی دردی نیستن، و دردها تکراری نیستن، و بیان ها منثور و منظوم نیستن بلکه شاعرانه هستن. تصاویر بکر و به یاد ماندنی در شعرها زیاده؛ و کلاً بسیار تا بسیار توصیه میشه خواندنش.
باد می آید و می رود چیزی به جا نمی گذارد مگر گذشته ی خویش را. گاهی فکر می کنم فقط در باد می توانی زنده باشی در گذشته ی من.
انگار تمام آشیانه های پرنده گان پنجه های باز شده ی مهربانِ دست هایِ توست : دست هایت را برای پرنده ها جا گذاشته ای.
ابرا فکرهای مرا به تو می پیوندد به همان دنیایی که در آن نه تو هستی و نه من که در آن تنا فکرهای سرد شده مان می توانند همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست وقتی که می گویند تو مرده ای.
تو کنار رفته ای از دنیا به مرزهایی که شبیهِ غرق شدنِ دریا در دریاست. مثل اینکه همه ی حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای به جوانه ها به درختان و سایه هاشان به خوشه های گندم تنا زمانی که می رسیدند و تَرَک برمی داشتنفکر نمی کردی که می شود میانِ این همه چیز دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟ فکر نمی کردی که صدایِ یک رودخانه بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یکجا بشوید و بیاید به صدا کردنِ تو؟ ... تو از آن سوی اگر انکار کنی زمان را ما به هم خواهیم پیوست.
برای آتش گرفتن/ چقدر به هم نزدیک شده بودیم/ و حرفهایمان هیمهه� را جمع میکر�/ یک جرقه کافی بود/ از نگاهی/ حرکتِ دستی/ حرفی/ زود این را دریافتیم/ و خاموش ماندیم.
کسی در من همهچی� را خواب میبین� و اینه� به خوابهای� راه پیدا میکنن�. شاید از خوابها� آیندها� این سطرها را میدُزد� که در این اتاق که در امروز نمیگنج�. آنقد� در این جاده در این راه ایستادها� که دیگر دیده نمیشو� و همه میپندارن� این جاده منم این راه. درختانِ این مسیرِ جادویی زمانِ زندهبودن� مرا از خویش بالا کشیدهان� و وقتی از اینج� میگذر� تپشی مضاعف مرا میگیر� بالهای� سنگین رودخانها� در خوابی عمیق. آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه دنیاهایی دفنشد� را از زندهگ� بیرون نمیکشد� در همۀ این ساله� چشمهای� ناپیدا میزیس� هر بار که کتابی را میبس� شیطنتِ بازوبستهشدن� یک در در تو بیقرار� میکر�. زندهگ� جایی پنهان شده است این را بنویس. میدانی�! در بهیادآوردن� اینه� نیز زمان میگذر� و همهچی� را دور میکن� و درو میکن�. ما رها نمیشوی� چشمهای� را در خودت زندانی کن و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد. چرا همهچیز� این سیاره از ما برای پیوستن به خود میکاهد� چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمیگیرد� میترس� نکند این سیاره سرِ بُریدها� در آسمان باشد بیصورتی� این چهره وحشتم را با شاخوبرگ� درختانش میپوشانَ�. و میدان� دیدنِ اینه� همه خوابدید� است. همیشه ترسیدها� که از روی این دایره پرت شوم. چرا هیچک� به ما نگفته است که زمین مدام چیزی را از ما پسمیگیر� و ما فکر میکنی� که زمان میگذر�. شاید زمین آن سیارها� نیست که ما در آن باید میزیستی� و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَ� و به این زندهگ� برنمیگرد�. از دستهایما� بیرون رفتهای� از چشمهایما� و همه چیزِ این خاک را کاویدهای�: ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش به این سیاره تبعید شدهای� و اینج� زیباترین جا برای تناییس�. کسی در من همهچی� را خواب میبین�.
شهرام شیدایی خودش رو انقدر هل داده به سمت پایین تا حداقل یه بخشی از وجودش با کائنات یکی بشه. سپس با صدای دوگانه� از جهان نوشته. از حس بیگانگی� به دنیا و همبستگی با مرگش. از عدم تعلقهای� که به جای صحبت کردن درموردش مردم ازش فرار میکن� خونهها� کوچیک ساخته و توی هرکدوم داستان و افسانهها� کمرنگ قرار داده. طوری بیقرار� رو نوشته که یک شونه برای گریه ی دیگری باشه. چیزی که نوشته رو از ته ته ته وجودش فهمیده بوده، برای همین چیزی که نوشته با ته ته ته وجود ارتباط برقرار میکن�.
شهرام شیدایی هم در بیست و هفت سالگی پیر شده ت این رو با این مجموعه شعرش فهمیدم ت
بعضی از شعرهاش رو اصلن نتونستم درک کنم. فکر میکن� از شعرهایی بوده که فقط برای خودش گفته. و بعد این شعرهای برای خود در این کتاب به قول خود شیدایی زندانی شدن ت
بعضیها� هم... چه خوب بودن.
«آنقد� آرام شدها� که احساس میکن� همهچی� را شستهان�
خوشبخت� را در ریهه� و چشمهای� نفَس میکش� و حس میکن� هیچ پرندها� به اندازه� انسان پرواز نکرده است باید به چشمها� همه تبریک گفت و عریان شد و از آونده��ی درختان بالا رفت رقص رقص رقص شادی و رقص ...»
جلد قدیمی کتاب، نقاشیا� از خود شیداییست� همون آدمکِ خیره� خمیده. دوست داشتم اون چاپ رو داشتم.
شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست/ درنگی در گلوست/ فشاری در قتلگا�/ بیرون کشیدنِ سنگ از معنایش/ دمیدن خون در آن/ دوبارگیِ زیستن است. سکوت بزرگ و پُرخونیس�/ که میتوا� در آن/ به کودکی بازگشت/ به درخت دریا گفت/ گرمای آتش را پس داد/ تناییِ ماه را جبران کرد. شعر پلنگی تیرخورده است/ که برای پروانۀ نشسته روی زخمش/ عمیق میگری�.
فوق العاده ترین کتابی بود که در طول زندگیم خوندم. شگفت زده و میخکوبم کرد. با بعضی شعرها احساس کردم ساقه ی باریک گیاهی رو بهم دادن که ازش خون میچکه. شهرام شیدایی اندوهِ ظریفیه که با تبر سراغ ذهنت میاد.
*شهرامِشیدای�/آتَشی برای آتَشی دیگر* ... چهقد� ساده مینویسی� که زندهگ� عجیب است و دستهایما� را پیدا نمیکنی�. . ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی میگرد� ــ . کلمههای� که از ما بهج� خواهند ماند بیخواب� عجیبی خواهند کشید بیخوابی� عجیبی. . زندهگ� جایی پنهان شده است این را بنویس . چرا هیچک� به ما نگفته است که زمین مدام چیزی را از ما پسمیگیر� . کسی در من همهچی� را خواب میبین� . خواب در خواب تکان میخورْ� . چند بار سایهروش�. چند بار بعدازظهر. زردِ پُررنگ خواب میدید� و خونم در خواب بیرون بود. . چسبیده بودم به سالها� زندهه� به سالها� سنگ به خوابها� خلوت. چسبیده بودم به باد. . ــ شب در شب جابهج� میشو� ــ . ــ زرد در زرد زاری میکن� ــ . تبر پُشتِ پنجره میلرز� خروس میخوانَ�. . برای آتشگرفت� چهقد� به هم نزدیک شده بودیم . انگار کسی دوباره رازهایش را میپوشانَ� . از چسبیدنِ خوابهای� به تنم به صدایم از بهخودآمدنها� ناگهانیاَ� میترس�. . دلم برای شنیدن همۀ صداها تنگ شده است. حتا، برای نرسیدن به تو. چهقد� دلم میخواه� حرف بزنم حرف بزنم. . دیروقت است فرشتها� در کار نیست از دنیا چیزی نمیدان� اسب رم میکن� گاری برمیگرد� از گذشته چیزی نزدیکت� میشو� . شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست درنگی در گلوست فشاری در قتلگا� بیرونکشیدن� سنگ از معنایش دمیدنِ خون در آن دوبارهگی� زیستن است. سکوتِ بزرگ و پُرخونیس� که میتوا� در آن به کودکی بازگشت . تو میگفت� من شاعرِ بزرگی هستم چه فکرهای خامی نمیدانست� که ما اجارها� زندهگ� میکنی� و تا خِرخِره زیرِ قرضیم . بگذار من در تو نفَس بکشم ای کسی که چشم بر دستها� گذشتۀ من دوختها� من نیز چون تو آری من نیز چون تو نه . حالا مدتیس� که از حرفهای� کلمههای� وقت برای مُردن میگیر� همهج� که قرمز میشو� . جنون همهچی� را یکج� به من میده� «تو» مرا نمیپوشان� . فکر نمیکرد� که با دیدنِ هر شبِ ماه جاپای تو در من ژرفت� میشود� . تو با خنجری از میانِ استخوانهای� میگذر� و فکر میکن� که تسکینم میده� . برای نگاهکرد� به چشمها� تو چند قرن آرامش چند قرن سکوت و فاصله کم دارم . خونم به صدایم چسبیده و تو به خونم . اکنون که هزار سال آشنایی با تودر خونم میگذر� . تمامِ کلمات را به بوی خود آغشته میکن� کلمهبهکلم� مینویس� و تو چند کلمه جلوتری . خواب میبین� که تو کلمهبهکلم� دنبالم میگرد� و هر چه کلمهها� گریان را تکان میده� کسی جوابت نمیگوی� کسی نمیتوان�. و ناگهان در خوابم درِ چوبیِ خانۀ کودکیا�! که مقابلِ آن ایستادها� و کسی در گوشم میگوی�: کلمهبهکلم� دنبالِ تو و آنگا� که میرس� کتاب بسته میشو� . شاید تو را برای زندهگی� دیگری کنار گذاشتهان� که زمان را تنگت� میگذران� . ــ خوب است که حرف نمیزن� وگرنه همهچی� را با صدایت آتش میزد� ــ . در باد به یادِ فروغ چیزی در من میمیرد� هرقدر که زندهگ� میکن� . ما به دریاها دل بستیم به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها به ژرفا و تلاطمها� اینهم�... . دست در گلوی لحظهه� جاهای خالیشدها� را پرندهگان� کورشده منقار میکوبن� . کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم برای باد . شعر با دو چشم آبی می آید و پشت پنجره می ماند . بنویس، خونی که مدام جرقه میزن� . بنویس، خاک برمیگرد� . ما برای پُرکردنِ این فاصلهه� به شعر پناه آوردهای� . اینجا میتوا� برای همیشه گریست برای همه� نسله� . چهقد� دلم میخواه� از این دنیا ساله� بعد پا به بیرون بگذارم و به دنیای شما داخل شوم و بگویم همهچی� عوض شدهاس� و به دنیای خودم برگردم . لطفاً قیام کنید ! درمییاب� که در دادگاهم هواخوری ! درمییاب� که در زندانم . از همسلولیا� جُرمش را میپرس� عصبی میگوی�: آزادی را بَد تلفظ کردهام� بَد ! . عزیزم ! عشق در زندان شاقّ است . ما در فاصلۀ «مادر» و «مرگ» زنده بودهای� در درنگی که به خورشید داده میشو� در سکوتی که همیشه بیشت� از ما میدان� در شباهت و دوریِ اندوه و ماه ــ چیزی گُنگ، همیشه در ما به گذشته برمیگرد� ـ . تو تمامِ بعدازظهرهای کودکیا� را از سرما لرزیدها� و چشمهای� برای خوشبخت� بسیار سرد بودهان� بسیار سرد . در تمامِ این ساله� قایقم را از این شعر به آن شعر بُردها� و دلم باز نشده است . ــ برای همۀ خاطرهها� خون میخواه� ــ . یکنو� بیماریِ مُسری در نگاهه� پیدا شده: تو غریبهای� من غریبها� پدر غریبه، خواهر غریبه زمین پُر از غریبههاس� ــ کسی این را مینویس� ــ تو فکر نمیکن� ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟ جایی در موسیقی؟ . خونی دیگر را در حرفزدن� پیدا کردها� و کلمات رگِ همدیگر را میزنن� . اما من با گریهکرد� مینویس� و به جای تمامِ تصاویر خونم از گلوی کلمات میگذر� . سنگِ روی سینها� بیتاب� میکن� حتماً، شعری نوشتها� . _سکوت در اتاق گیج شده_ . زمانی خیسشد� را در خود حس میکن� زمانی گریسته را . تو خیسی، از صدای مادرانی که دردناکیِ تاریکشدنشا� را فاصلۀ بزرگشدن� فرزندان میخراش� .
باید صدای همدیگر را بشنویم به همدیگر نامه بنویسیم اگرچه تو در جنگ کشته شده باشی . ما زنده نیستیم ما بلد نیستیم خانها� در دریا هستیم که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم . توّم توّم ما را سرِپا و زنده نگه میدار� . من آرام شدهام� آرام آنقد� که یک خورشید و یک ماه را میتوان� چون مادری دوطرفِ سینها� بخوابانم و بگویم تحمل کنید تحمل باید ادامه دهیم . ــ شرم همهچی� را میبوس� ــ . ما یک خورشیدِ قراضه آنبال� داریم که همهچی� را مهربانانه زخمی میکن� .