Kimiai started his career as an assistant director and made his debut, Come Stranger, in 1968. With his second film, Qeysar (1969), he and Dariush Mehrjui with The film Cow, caused a historical change in Iranian film industry. But Dariush Mehrjui's film with more artistic values has sustained its level of greatness through history of Iranian cinema . Kaisar became a great success at the box office and opened the way for many young, talented filmmakers who never had a chance in the industry before. He also received many good reviews by manipulating the film critics. His films deal with people in the margin of the society with his anti-hero characters that die at the end. Many directors of commercial films imitated his Kaiser/ Qeysar for about 6 years, but in the last decade he focuses on young antagonists. He usually writes his screenplays, using slang dialogs based on ordinary traditional people’s dialect but majority of Iranians find those dialogues unrealistic and weird . In 1991 he was awarded a prize in 41st Berlin International Film Festival for his Snake Fang (Dandan-e-mar). This was not his sole international prize. At the Cairo International Film festival in 1979 he got from the International Catholic Organisation for Cinema (OCIC), the OCIC Prize for his film The Journey of the Stone (Safar Sang). The international OCIC jury gave its award to this film because The Journey of the Stone denounced the exploitation of mankind by mankind and called for a more just social order.
Filmography
Come Stranger, 1968 Qeysar, 1969 Reza, the Motorcyclist, 1970 Dash Akol, 1971 Baluch, 1972 Soil, 1973 Gavaznha, 1974 The Horse (short film) The Oriental Boy (short film), 1974 Ghazal, 1976 The Journey of the Stone, 1978 The Red Line, 1982 Blade and Silk, 1986 The Lead, 1988 The Sergeant, 1990 Snake Fang, 1990 The Wolf's Trail, 1992 Trade, 1993 The Feast, 1995 Sultan, 1996 Mercedes, 1997 Cry, 1998 Protest, 1999 Friday soldiers, 2002 Verdict, 2004 The Boss, 2006 Trial in the Street, 2009 Jorm, 2011 Gheysar 40 saal baad (Documentary), 2011 Metropol ,2013-2014
اگرچه همه چیز شاید رفاقت بود ولی چه بسا رفاقت هیچ چیز نبود که بالیدن بود در عفونت و چرکْ روزهای بالندگی؛ عفونتِ جنگ و عقوبت ِ جزم اندیشیِ روشنفکرانِ بعدترها قلع و قمع شده به قداره که قداره اساسِ کارش پاره کردن است و دریدن؛ فرو رفتن در گوشت و پاره کردن و آویزان شدن عضله ها، عضله های اندیشه در مسلخِ فراموشی و تحقیر و توهین و دروغ و تفتیش. دادگاهی که یک قانون دارد: بی قانونی! و تنهایی تو! تنها باید تا پایان داستان را پیش بروی تا پرده بیفتد. تو مسافری در شهر خودت در تهرانِ خفته به دامان البرز کوه، تهرانِ شرافت، تهرانِ تهمت، تهران نقاب، تهرانِ دروغ، تهرانِ اصالت و انسان، تهرانِ بی کسی و فراق، تهرانِ تو، تهرانِ من، تهرانِ سودا زده گان. این چنین است که اگر پرسه گردی های شهر را ندانیم، اگر جان و زخمش را ندیده باشیم، اگر در گرمای کلافه کننده و خیره اش در پیاده روها راه نرفته باشیم، اگر با راه بندان هایش جان به لب نشده باشیم، اگر درخت ها و آدم ها و خیابان هایش را دقت نکرده باشیم، اگر دل بسته ی شکلِ کوچه ها و ارتباط شان با خیابان ها نباشیم، اگر در زمستان هایش در کافه های تنگ ساعتی ننشسته باشیم؛ جسدهای شیشه ای مانند یخ در گرمای تابستان زود آب می شود در دست و رها می شود و نمی شود پا به پایش آمد و رفت. جسدهای شیشه ای رو در رویی است با شهر که شهر می شود صحنه ی نمایش و بازیگران که ماییم حرف می زنند تا روایت کنند همه ی آنچه را گذشته و می گذرد و خواهد گذشت؛ برای فراموش نکردن و تاکید برای به یاد داشتن. آری جسدهای شیشه ای رمانِ شهر هم هست در خیالِ اندیشه ای عیارمند، برای رفتن و از نو شاید بازیافتن. شستنِ صورت است از خوابِ هولناکِ ناتمامِ شب های تاریک. شاید یک فنجان قهوه خوردن است گاه به گاه در گوشه ی دنجِ حیاطی متروک که تنها درخت سیب اش برگِ خوبی دارد و سایه اش پناه بردن است از همه به خود، به خانه، به تو و شگفتا که چه حالِ غریب و خوشی ست با همه ی خلسه اش با همه ی گاهی از خود رفتن اش...
رمان سیاسی اجتماعی «جسدهای شیشه ای» داستان نابودی بورژوازی ملی، شکست دکتر مصدق و رشد بورژوازی کمپرادور است. در برشی از تاریخ پرتحول سیاسی معاصر ایران در خانواده ی اشرافی � ملی و وطندوست � میرزا مبشر انشایی، از اوج تا حضیض
طلعت دختر بزرگ میرزا، عاشق علیخان وقار سلطان، رفیق گرمابه و گلستان برادرش طاهر میشود. او زمانی میفهمد حامله شده که علیخان جهت تحصیلات دانشگاهی راهی فرنگ شده. میرزا که چنین خفت و خواری را برنمیتابد طلعت را نمیکشد، ولی گروهبان «رحیم کوه دره ای» را به عنوان همسر به طلعت تحمیل میکند. باغ شمیران را با یک کلفت و نوکر به آنها میدهد. علیخان پس از چند ماه به ایران برمیگردد. زمانی میرسد که دیگر کار از کار بگذشته است. علیخان برای جبران شکست در عشق، و پرکردن خلاء روحی روانی خود «توده ای» میشود، و در کارخانه برای کارگران سخنرانی میکند. دستگیر و سپس آزاد میشود. دوباره در میتینگ سخنرانی میکند و باز هم بازداشت میگردد. طاهر و طلعت و «رضا نامی» - برادر ناتنی طاهر - بخاطر جابجایی یک چمدان، که اسناد محاکمه دکتر مصدق در آن جاسازی شده مورد بازجویی قرار گرفته، طاهر و «رضا نامی» به حبس های طویل المدت محکوم میشوند. جنینی که در شکم طلعت بود به دنیا میآید، و کاوه نام میگیرد. کاوه تا بزرگ شود «رحیم کوه دره ای» را پدر میشناسد. او عاشق سینه چاک سینماست. سینما همه ی زندگی اوست. کاوه شک میکند که رحیم، پدر او باشد، سراغ خاله طاووس اش میرود. طاووس در جوانی شوهرش کشته شده، حالا پیر است و تنها زندگی میکند. خاله راوی داستان زندگی مادر و پدر واقعی کاوه، و خانواده میرزا مبشر انشایی میشود. رحیم کوه دره ای دوست یکرنگی دارد به نام سروش. او هم درجه دار است. سروش نیمه ی دوم رحیم است و ...ا رمان «جسدهای شیشه ای» از چند جریان و چند لایه، تشکیل شده، جریان خانواده میرزا، و جریان زندگی رحیم و سروش. طبقه بالا و پایین جامعه. این دو جریان در کنار هم موازی به پیش میروند. لایه های روی زندگی با لایه های زیرین پیوندی تنگاتنگ دارد. سیاست در داستان عجین شده، با وجود این که اغلب شخصیتها سیاسی نیستند، ولی پایشان به سیاست کشیده شده و درگیر شده اند. طاهر عشقش را از دست داده، «رضا نامی» همه زندگی اش را، و کاوه...ا کیمیایی به دلیل شناخت شخصیتها بسیار موفق بوده. رحیم کو هدره ای و سروش را میبینیم، و طلعت و طاهر را. نعیم را و میرزا مبشر انشایی را. علیخان و کاوه را میبینیم. پوررنگ را. «رضا نامی» را با متر آویزان بر گردن، و سوزن و نخ در دست و بر دهان. شخصیتها همگی محکم هستند. دارای رگ و پی و عصب. کیمیایی نشان داده که شخصیتهای داستانش را میشناسد. زبان آنها را بلد است. اصطلاحات و تکیه کلامهاشان را میداند. قربان قهوه چی ها را خوب میشناسد، پوررنگ همچون آذرخشی میدرخشد. رضا، دوست کاوه از یاد رفتنی نیست. نعیم تا آخرش وفادار میماند به خانواده مبشر انشایی. اما پسرش محمود ناخلف است. پوررنگ نه در رنگهای مختلف، که در نامها و نقشهای متفاوت ظاهر میشود، و گرهگشاست. کیمیایی شکنجه گرها را نیز میشناسد، «محسن عتیق»ها را. هر شخصیت به زبان خود حرف میزند نه به زبان کیمیایی، و در مجموع زبان شخصیتها حکم پازلی را دارند که همدیگر را تکمیل، و شکلی یک دست و باورپذیر برای خواننده به وجود میآورند. نثر نیز به جز مواردی، پخته، زیبا و پاکیزه است. جسدهای شیشه ای از تخیل خوبی برخوردار است. ثریا در حال پاک کردن ماهی، کارد به دست، پر از فلس و خون، آمدنش به سوی رحیم، ذهن فعال رحیم در آن لحظه و... چمدان اسناد محاکمه مصدق. جابجایی چمدان. بازجویی طاهر، رضا نامی و دیگران، درباره ی چمدان و از اینها مهمتر، آوردن طاهر به خیابان منوچهری، بازار چمدانها. تخیل طاهر. ترس و واهمه او از آن همه چمدان. زنجیر شدن چمدانها در دکانها. زنجیر شدن آنها به طاهر، و حرکت کردن آنها به دنبال طاهر: «بیشتر از پنجاه و هفت چمدان خانه سدان فقط در یک مغازه زیر پله ای بود.... و هیچ چمدانی راه گریزی ندارد مگر آنکه زنجیرها پاره شوند و چمدانها آزاد شوند.... خواست برگردد و فرار کند.... اما دیر شده بود، به آنها زنجیر شد. زنجیرهای متصل به چمدانها رهایش نمیکردند. ورقه ی آزادیش را از زندان، نشان صف چمدان داد.... زخمهایش را نشان داد...... اما زنجیرها اجازه نداشتند رهایش کنند.... خودش را با تمام توانش کشاند. چمدانها هم میآمدند. هر آنچه زور داشت به پاهایش ریخت..... باد جنگلی شروع شد.... باد چمدانها را بلند میکرد و به دیوارهایی که پر از نوشته های شعاری بود میکوبید. از شدت کوبیدنها درِ چمدانها باز شد و اوراقی سفید و سیاه در هوا پراکنده شد. روی بسیاری از ورقها عکسهای مصدق بود و زمرد.... و زمرد کسی نیست مگر عشق طاهر. عشقی که هیچ وقت بهش نرسید. و حرکت چمدانها در طول تاریخ. و نقش مصدق و تکرار مصدقها و طاهرها و رضا نامیها.... و رضا نامیهایی که تا عمر در جهان دارند باید بدون بیضه زندگی کنند. به قول کیمیایی «پادوهای تشکیلاتی»، کسانی که از هیچ چیز خبر ندارند، ولی بیشترین ضربه را میخورند و در گمنامی آنچه دارند در طبق میریزند و میمیرند. یا میمانند و میسوزند. و از سوختنشان جهان باید روشن شود که میشود، یا....» و در موارد دیگر...
انگار کیمیایی عادت ندارد «عادی» واردِ یک عرصه� هنری شود. همانطور که در اولین گامِ جدیا� در سینما باعث تحول بزرگِ هنری سیاسی اجتماعی شد ، با رمانِ جسدهای شیشها� هم به عنوان اولین گامِ جدیا� در ورود به ادبیات کاری کرده است کارستان. جسدهای شیشها� حضور بسیار غرور برانگیزی در قلمروی رمان فارسیس�. حضورِ قدرتمندِ جسدهای شیشها� در ادبیات معاصر به قولِ منصور یاقوتی برخیه� را که «میپندارند� رمان خلق کردهاند� آزردهخاط� میکن� ، اما اگر شکیبا باشند به آنجا� میرسی� که نوشتنِ رمان نه «درازگویی»ست و حجم پردازی و بازی با واژگان و نه نوشتنِ بیوگرافی و خاطراتِ دورانِ پیشپاافتاده� کودکی و حقنهکردن� آن به نامِ رمان به عدها� ساده لوح
نثر کیمیایی در جسدهای شیشها� نثریس� شاعرانه که نسب از شعرِ مدرن ایرانی دارد. میراثدا� شعرِ موج نو و شعر حجم. این رمان برای کسانی که دلی در گروی آن جنس شعر دارند بینهای� لذیذتر است ــد� جوابِ آنه� که بعضی عبارات و توصیفاتِ رمان را گنگ و نامفهوم میدانن� ـــ میتوا� مطمئن بود که شعر حجم را هم نمیفهمن� که چیزِ غریبی هم نیست البته.
کتاب در چاپها� اول مقدمها� خواندنی از مرحوم دکتر جمشید ارجمند داشت که در چاپها� بعدی حذف شد ــ احتمالن به تاثیرِ ابراهیم گلستان بر کیمیاییــ
اوایل دهه� هشتاد ابراهیم گلستان از ابرازِ تمایلا� به انگلیسی در آوردنِ رمان کیمیایی گفت ــمنبع در شمارها� از مجله� دنیای تصویرِ همان� ساله� ــ رمان دارای ابعادیس� انسانی و شاعرانه که میتوان� خواننده� جهانیه� داشتهباش�. حسی که بعد از خواندنِ کتاب داشتم این بود که ساله� بغضِ کیمیایی بر روی کاغذ به بهترین شکل نوشته شده است. اگر بپذیریم داستان به زعم مارکز همان کرمیس� که در سرِ نویسنده� میجنب� و نویسنده باید با نوشتن از شرّ آن کرم رهایی پیدا کند ، کیمیایی با این کتاب دقیقن همین کار� را کرده است. بسیاری بدونِ شناختدرس� از سینما و جهانِ کیمیایی ، فقط بر پایه� پیشداوریا� که به فیلمها� سالها� اخیرِ کیمیایی دارند سراغِ کتاب� نمیرون� و این جدّن یک نقصان است برای کتابخوانانِ جدّی. جسدهای شیشها� بیش از بیست و چند بار ، شاید سی بار تجدید چاپ شده است اما زیرِ عنوانِ «چاپ ششم»! کتاب را به همه� خوانندهها� جدی ادبیات پیشنهاد میکن� ، خواندنِ این کتاب تجربه� بزرگی برای هر خوانندها� خواهد بود.
جسدهای شیشه ای مثل قهوه تلخ بعد از ظهر کشدار تابستان است، از آن کتاب هایی نیست که بخوانی برای تمام شدن. باید جمله جمله مزه اش کنی و بگذاری کیمیایی تو را با خودش ببرد لاله زار، یا میان رفاقت پوست انداخته و کهنه ای جایت کند
جسدهای شیشه ای را باید نم نمک زندگی کرد تا صفحه آخر، بی حوصله ها لذت نخواهند برد!
با خوندن این کتاب انگار بهت این فرصت رو دادن که با یه هندزفری تو گوش تو کوچه و خیابونای تهران راه بری . تهرانی که بود و نبود مصدق رو به چشم دید. این کتاب پر از شخصیته ! پر از آدمایی که شاید خیلی مثل اونا دیدم ، از کاوه بگیر تا علیخا� و طلعت و طاووس اما کسی که تو این کتاب که نه تو خاطرۀ من زنده مونده و هیچ وقت فراموش نمیش� رضا نامیه ... رضا نامی با اون کت و شلوار سفیدش و چشماش...
این کتاب را تابستان سال 81 خواندم. تابستانی بود آمیخته با عزاداری و درگذشتن پیاپی اعضای خانواده-این قدر که خبر مرگ جدیدی حالت گروتسک پیدا میکر�- این کتاب را در ان صد روز سیاهپوشی خواندم و تلخی و عجیب بودنش براین م دو چندان شد. کتاب به طرز عجیبی شبیه خود کیمیایی است؛ این را آن موقع نمی دانستم. صرفاً تعریفهایی خوانده بودم در مجلۀ فیلم و کتاب را از یکی از فامیلهای روشنفکرطورمان گرفته بودم و وسط ان همه ماجرا، فرو می رفتم در داستانهای کاوه (اسمش همین بود؟) و علی خان وقار سلطانی و خاله. این فضاها را دوست نداشتم، ولی کشش مبهمی برایم داشت. تا این که وسط ماجراها بالاخره مادرم به ماهیت کتاب پی برد. «همینو کم داریم فقط» و کتاب را از دستم گرفت.د
ایکاش بجای ساخت بعضی ازفیلمهای اخیرشان بازهم به کار رمان نویسی میپرداختند چون بیان احساسات وعلائق شان باتوجه به اینکه امکان عرضه بصورت نمایش تصویری رادرحال حاضرندارد لااقل برروی کاغذ بهتر وصریح تر بیان میشود.
شاید بزرگترین هنر مسعود کیمیایی که متفاوت میکنه آثارش رو از بقیه و جوری می نویسه که به دل خواننده بشینه، شاعرانه نوشتنش هست، هر چقدرهم که دوره شاعرانه نوشتن گذشته باشه بازهم نمیشه جسدهای شیشه ای رو دوست نداشت! و با شخصیت پردازی های درستش، باهاشون زندگی نکرد، غصه نخورد و عاشق نشد.
جسدهای شیشها� عنوان رمانی است دو جلدی نوشته� مسعود کیمیایی کارگردان شناختهشد� و صاحب سبک ایرانی�. من قبل از این، کیمیایی را صرفاً با فیلمنامهه� و آثار سینماییا� میشناخت� و در قالب داستان، چیزی از او نخوانده بودم. این دو جلد کتاب که در دهه� هشتاد شمسی به چاپ رسیدهان� را نشر اختران در قالب یک تکجل� ۷۷۰ صفحهای� مجدداً منتشر کرده است.
رمان را میتوا� در ژانر آثار سیاسی/اجتماعی/عاشقانه� فارسی قرار داد. در پسزمینه� اتفاقات مهمی از تاریخ معاصر مانند محاکمه� دکتر مصدق، گسترش حزب توده و انقلاب ۵۷، کیمیایی داستان خانوادها� را روایت میکن� که هرکدام به نحوی، خواسته و ناخواسته تحتتاثی� فضای سیاسی حاکم بر جامعه قرار میگیرن� و سرنوشتشان به این ترتیب رقم میخور�. پیرنگ اصلی داستان، پیرامون شخصیت پسری به اسم کاوه است که در جستجوی پدر واقعیاش� میرو� سراغ خالها� طاووس و از او میخواه� که گذشته را برایش تعریف کند. سپس رمان یک فلاشب� طولانی میخور� و خاله، شروع میکن� به گفتن واقعیته�. در این میان چند مرتبه بازگشت به زمان حال را داریم و مجدداً فلاشبک� و در این رفت و آمدها سرنوشت شخصیتها� گوناگون رمان مشخص میشو�. از مادر و پدر واقعی کاوه و ماجرای عشقشان گرفته، وا داییه� و پدربزرگش، تا ناپدری و رفیقی که سایه� اوست، و شخصیتها� فرعی دیگری که هرکدام به نوعی در ماجرا دخیل هستند.
درست مانند کارهای سینمایی کیمیایی، رفاقت، عشق و آرمانها� بربادرفته به نظرم سه درونمایه� اصلی داستان هستند و بسیار روی آنه� مانور داده میشود� جوری که دیگر داستان از حالت قصهبودگ� خود خارج شده و تبدیل میشو� به یکسر� جمله� قصار تکراری در مدح و ستایش این مضمونه�. همچنین شخصیتپردازیه� اگرچه خوب پیریز� شدهاند� اما وقتی پای خلق لحن و ابراز اندیشه� شخصیت به میان میآید� ناگهان یک صدای شاعرمسلک میرو� توی دهان همه� شخصیتها� کیمیایی و به جای آنه� حرف میزند� از قهوهچ� گرفته تا زندانی سیاسی و دختر نوجوان. در نتیجه این شخصیته� دهان که باز میکنن� تا حد یک تیپ پایین میآین� و نفوذ بیشازح� دانای کل نیز به آنه� اجازه� استقلال و داشتن صدای خودشان را نمیده�. اگرچه شاید بتوان گفت کیمیایی در ساخت شخصیتها� خاکستری متمایل به سیاه داستانش، بهتر عمل کرده و زبان آنه� تاحدی منحصر به خودشان و گزنده است.
مسئله� دوگانگی زبان و سرگشتگی آن در برخی جاها میان معیار و محاوره نیز ایرادی است که لزوم ویراستاری درست و صحیح کتاب را بعد از اینهم� سال یادآوری میکند� زیرا تعمدی پشت این زبان سرگشته احساس نمیشو� و مشخصاً ایراد کار است.
اما نقطه� قوت کیمیایی کجاست؟ وقتی که میرو� سراغ توصیف سینما و فیلمها� روز آن زمان. یا وقتی که توصیفها� زنده و ملموسی از تهران قدیم میکن� و خردهداستانهای� از محلهه� و کافهه� و آشفروشیه� و... به میان میآور� که اگرچه نسبت به کل رمان چندان حضور کارکردگرایی ندارند، اما خواندنشان به تنهایی خالی از لطف نیست. نقطهقو� دیگر او عنصر تخیل است و جایی است که پایش را از حد یک داستان رئالیستی اجتماعی فراتر میگذار� و شیطنتها� ژانری میکن� و در فصلها� خوابنویس� و توصیف توهمه� یا مرگ شخصیتها� رگهها� سورئال و رئال جادویی نیز به کارش اضافه میکن�. مثلاً در جایی از کتاب، زنی را داریم که میرو� توی دیگ گلابگیری و تبدیل میشو� به سا شیشه گلاب و جسمی از او نمیمان�. چنین تصویری را میشو� مثلاً با عروج رمدیوس خوشگله� مارکز به آسمان مقایسه کرد؛ با این فرق که در رمان مارکز رئالیسم جادویی مرکزیت داشت و در اثر کیمیایی، رئالیسم در لحنی شاعرانه تنیده شده و وقتی که نویسنده از چارچوبی که ساخته خارج میشو� و تخیل میکند� مثل این است که خطایی در داستان رخ داده، و با منطق کلی آن چندان جور درنمیآی�. اما بههرحا� نقطهقو� نویسنده است و نمیشو� از زیبایی آن گذشت.
درمجموع میشو� گفت رمان کاری است که مخاطب عامپسن� را راضی نگه میدار�. اما من این� حجم از تکرار و زیادهگوی� را نپسندیدم و با کتاب بسیار خسته شدم؛ بهخصو� که داستان تقریباً نقطه� اوج خاصی نداشت و همهچی� خودش را از همان ابتدا، لو داده بود. مطمئن نیستم خواندنش را پیشنهاد کنم، اما بههرحا� وقتی یک سینماگر مولف صاحبسب� داریم که ۷۷۰ صفحه رمان نوشته، نمیشو� به سادگی از کنارش رد شد؛ حتی باوجود عدم علاقه�.
جمله بندیهای گنگ و نامفهوم مثل :" این بار هم وجود همان کوره حس سلامتش شد."(ص 583-جلد دوم) - جملات نامفهوم لاتی وار بین سروش و رحیم برای خواننده مفهوم نیست. - بمباران حوادث . حوادث آنچنان پشت هم اتفاق می افتد که فرصتی برای جا افتادن آنها نیست. - جملات بسیار بلند که باعث بی معنا شدن متن می شود. - علامتگذاریهای کم، خواندن را مشکل می کند
رمانی که نفسم را در سینه حبس کرد. متاسفم اینقد� دیر و مردد سراغ آن رفتم و یک کتاب فوقالعاد� را به خاطر قضاوتها� پوک چند نفر بعد ساله� خواندم. خیلی خواندنی و جسورانه بود.