این کتاب داستان زنی است که بخاطر عشق به شوهرش راهی سفرش میشو� و با دو کودکش در یک نقطه دور افتاده زندگیشا� را ادامه میدهن�.
ابتدا به نظر میرس� تنها مشکل این منطقه سرمای زیاد آن است اما کمک� زن متوجه چیزهای دیگر میشود� آدمهای� که میآین� و میرون� و کسی متوجه حضورشان نمیشود� همسایهها� عجیبی که رفتار طبیعی ندارند.
مریم حسینیان همسر مهدی یزدانی خرم در سال ۱۳۵۴ در مشهد متولد شد. او تحصیلاتش را در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته مهندسی خاکشناس� به پایان رساند و کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه پیام نور مشهد دریافت کرد. او ساله� با مطبوعات کشور همکاری داشته است. مریم حسینیان از فعالان انجمن ادبیات داستانی خراسان است. از سال از ۱۳۸۰ عضو هیئت مدیره انجمن و مسئول برگزاری کارگاهها� داستان بوده� و در حال حاضر کارشناس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. از میان آثار او میتوا� به بهار برایم کاموا بیاور و ما این جا داریم میمیری� اشاره کرد.
بهار برایم کاموا بیاور = Bahar Barayam Kamwa beiavar = When Comes the Spring, Bring Me Some Yarn, Maryam Hosseinian
A psychological thriller: a feminine narrative of loneliness, death, and love A young� ...
عنوان: بهار برایم کاموا بیاور؛ نویسنده: مریم حسینیان؛ تهران، کتابسرای تندیس، 1389، در 181ص، شابک 9789648944679؛ موضوع داستانهای نویسندگان ایران سده 21م هشدار برای آنها که هنوز رمان را نخونده، و میخواهند آن را بخوانند، از خوانش ادامه ی نوشتار خودداری کنید
نویسنده، با خانواده اش، به یک روستای دورافتاده، و خالی از سکنه میروند؛ به خانه ای که میگوید ماجرای رمانش را، از آنجاست که الهام میگیرد؛ و ...؛ راوی زنی است که برای مردی که شوهر خویش است، رویدادهای روزانه را بازگو میکند� در انتهای هر بخش، یادداشت کوتاه «بولد» شده� ای میبینی� که نام «مریم» به عنوان امضاء، ضمیمه ی یاددشته� است؛ به جز بخش پایانی که به جای «مریم»، اسم «نگار» نوشته شده است؛ شاید خوانشگر در خوانش نخست، گمان کند «مریم» اسم راوی داستان است؛ در حالیکه «مریم» همین سرکار خانم «مریم حسینیان»، و نویسنده هستند، شخصیت اصلی، یعنی زن راوی، و شخصیت دوم یعنی شوهر آن زن، که یادداشته� خطاب به او، نوشته شده� اند، تا بخش آخر نامی� ندارند؛ تنها در بخش آخر است که خوانشگر متوجه میشود� نام آنها چیست؛ گاهی راوی وسط روایت یک ماجرا، به قدر یک پاراگراف کوچک، از فضایی دیگر سخن میگوید� فضای داستان نیز وهمآلود� و ترسناک است؛ قصه ی اصلی، یعنی ماجرایی که طی بیست و دو بخش و 175صفحه (181ص) از کتاب، برای خوانشگر روایت میشود� عمدتاً در خانه� ای ترسناک، که در برهوتی از برف، تنها خانه ی آن حوالی است، رخ میدهند� رمان با این جملات آغاز میشو�: «ما را آورده بودی وسط برهوت؛ حتی نمیتوانستی� آدرس خانه� مان را به کسی بدهیم؛ بگوییم کوچه چندم؟ خیابان چی؟ پلاک چند؟ گفتی اینجا شبیه همان جایی است که شبه� مینویسی� اش؛ گفتی فقط اینجاست که درختهای� از دور تیره� اند؛ گفتی صدای کبک میشنو� وسط زمستان؛ اینها را قبول کردم که دست دو تا بچه را گرفتم و آمدم توی خانه� ای، که دلم هری میریخت� وقتی «بنیامین» از پلها� لق، و نرده� های چوبی یکی در میانش، شلنگ تخته میانداخ� و میرفت� تا در را باز کندريال یا وسط حیاط بازی کند.» (حسینیان، 1389، ص5)؛
زن راوی داستان، زنی دوستداشتنی� و همیشه دامنپو� است، که برای بچه� هایش پناه، و برای شوهرش مایه ی دلگرمی است� حتی گنجشکه� هم از محبت او سهمی� میبرند� وقتی زن، در روزهای برفی برایشان در باغچه، برنج و نان میپاشد� و برای روزهای سخت، با کاموای صورتی، به قامتشان لباس میبافد�
نقل از متن: (مرد عنکبوتی روی کامیون قرمز افتاده بود، و یک عالمه مداد رنگی و لگو و ماشین و توپ و سرباز پرت شده بودند اطراف تخت؛ «نگار» ذوق میز� از این همه شلوغی؛ پشت بلوزش را گرفتم و نگذاشتم برود وسط مداد رنگیه� بنشیند؛ اخم کردم و گفتم: قرار نبود اینجا مرتب باشه تا من و «نگار» برگردیم؟ «بنیامین» سرش را پایین انداخت، و به قول تو شبیه مادرمردهه� شده بود؛ سعی کردم جدی باشم، دست نزدم به هیچکدام از وسایل اتاقش؛ کمر «نگار» را گرفتم و بلندش کردم از روی زمین؛ گفتم: «توی اتاقت میمونی� هر وقت همه چیز سرجای اولش بود میآ� بیرون؛ نیم ساعت دیگه هم بابا میآد� زود باش که آبروت نره.» در را که بستم شنیدم حرف میزند با خودش یا با کسی؛ به روی خودم نیاوردم؛ مطمئن بودم آبرویش پیش بابا آنقدر مهم هست که مرد عنکبوتی را بگذارد توی سبد اسباببازیهایش� اتاق آبی ساکت است و خلوت؛ فقط پردهه� تکان میخورند� دست میکش� روی زمین سرد؛ زمین مثل دیوارها لخت است؛ میدو� به هر چهارگوشه؛ صدایش که میکن� میآید� اتاق پر میشو� از صدای قدمها� و آرام میگیر� انگار هزار سال پیش همه اینجا خوابیده بودند؛ ضربهها� کوتاهی که به در میزدی� قلبم را میلرزاند� «مهتاب» همیشه میگف�: «چه لوس! یک جوری میری درو باز کنی انگار صد ساله ندیدیا�.» خودت هم میدان� همیشه ورودت را دوست داشتم؛ شاید به خاطر این باشد که قاب در را پر میکردی� روزهای اول که توی خانه پنجاه متریما� بودیم، هر روز میگفت� نان بخری؛ تو هم میخرید� و نصفش را هم نمیخوردیم� و باز فردا هم نان میخواست� و تو باز هم میخریدی� عشق میکرد� وقتی با نان گرم میآمد� توی خانه؛ گاهی دلم میخواس� معمولی باشیم.)؛ پایان نقل
تاریخ بهگام رسانی 08/04/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
هیچ وقت فکر نمی کردم این جوری بشم...یعنی یه رمان یه ظاهر ساده ی ایرانی که جلدش ساده ترین شکل ممکن رو داره با من یه همچین کاری بکنه...خیلی وقت بود این قدر عمیق کتاب نخونده بودم و غرقش نمی شدم...یه روزی تصمیم گرفتم این کتاب رو از بین اون همه کتاب نخونده که فقط خریدنش لذت بخش بود برام،بخونم...برداشتمش...شروع کردم به خوندن...با این جمله آغاز شد:
"مارا آورده بودی وسط برهوت.حتی نمی توانستیم آدرس خانه م ان را به کسی بدهیم.بگوییم کوچه چندم؟خیابان چی؟پلاک چند؟"
شب خوندنش رو شروع کرده بودم و با گاهی سر زدن به فیس بوک ادامه می دادمش...خوابیدم و بیدار شدم...باید می رفتم دکتر...بدون اینکه بدونم کجا و پیش کدوم دکتر؟ رفتم و رفتم و از یه بیمارستان سر درآوردم...رفتم و وقت گرفتم و دیدم چه صفی؟؟؟ خوبیش این بود که کتاب همراهم بود...کتاب رو درآوردم و شروع کردم به خوندن...ساعت 6 بود...خوندم و خوندم...وسطش هم هراز گاهی مسابقه کشتی رو پیگیری میکردم و لبخندی می زدم... داشت داغونم می کرد...نمی تونستم سر بلند کنم...خوندم خوندم خوندم ... تا یهو با یه صدایی که فامیلیم رو تکرار می کرد به خودم اومدم...تازه فهمیدم کجا بودم و واسه چی؟... رفتم پیش آقای دکتر و معاینه کرد...گفت "کولیت عصبی" داری...کلی هم لیست بهم داد که اینارو نباید بخوری...منم داشتم خداروشکر میکردم...که میون اینهمه نداشته ها...یکی پیدا شده میگه چی داری و خبر نداری...:)
با کیسه ای پر از دارو برگشتم و رسیم خونه و خوندم خوندم و خوندم و کتلت درست کردم...و دائم به این فکر می کردم که فقط یه زن می تونه وقتی داره کتلت درست میکنه کتاب بخونه...
تموم شد... کتاب رو خوندم... گریه کردم... گریه کردم... گریه کردم...
برای همه... برای بنیامین...برای نگار...برای مریم...برای نغمه...برای سلام...حتی برای نسترن...
حالا هرچقدر می خوام به زندگی واقعی ام برگردم نمی تونم... گیر کردم...لای کلاف های کاموا...توی زیرزمین...روی نوشته های روی دیوار...توی یه قاب عکس...لای برفا...توی یه خونه برفی...توی اتاق آبی...توی سایه روی سقف...
و درآخر اس ام اس داد به سمیرا: "لعنت به تو!با این کتاب معرفی کردنت :| :( "
پانوشت: منظور از کتاب =بهار برایم کاموا بیاور نوشته ی مریم حسینیان
حالا من چه جوری برگردم به این دنیا...به دنیای واقعی زندگیم...چه جوری... :|
عجب کتابي بود! اولش وقتي پايان هر فصل اسم مريم رو ميديدم گيج ميشدم، و فکر ميکردم مريم همون راوي داستانه! ولي بعدها متوجه شدم که اين مريم، همون نويسنده کتاب يعني مريم حسينيان هست، که پايان هرفصل حس و حالشو حين نوشتن اون فصل بيان ميکنه... خيلي عجيب و دلهره آور بود داستان، داستان دختري که ناخواسته انگار باعث مرگ پدرش و بچه هاي خواهرش شده، و حالا انگار ديوانه شده باشه، توي اتاقش خودشو حبس کرده، خودش و به قول مادرش : "همکلاسي خلش" رو ميبينه که توي يه خونه توي برهوت زندگي ميکنن.با يه عالمه برف، و دو تا بچه، که در آخر معلوم ميشه اسم خودش و همکلاسيش رو روي اونا گذاشته بوده: نگار و بنيامين! اصلا نميشه توضيح داد، هنوزم گيج و معلقم انگار! ولي عجب کتابي بود! مين.
باورم نمی شد که این کتابی که دستم گرفتها� بتواند اینقدر شگفت انگیز باشد. از همه نکات نقدبرانگیزش میگذر� و به همه پیشنهادش میکن�: روزهای برفی بخوانیدش.
الان که ریویوها رو خوندم احساس میکنم من باید تنها کسی باشم که این کتاب رو اصلا دوست نداشتم :)) بعد از ساله� که از رمانها� فارسی چشمه دلزد� شده بودم این کتاب رو خریدم و باز هم همون احساس قبلی رو دارم. فضاهای تکراری، مالیخولیایی و پیج در پیچ که میونشون آدمه� با جملهه� و توصیفات افراطی، عجیب و شاعرانه بهم ابراز علاقه میکنن؛ بلاتکلیف و صرفا فقط درگیر فرم! نویسنده سعی کرده بود فضای وهم آلود و ترسناکی رو خلق کنه ولی با زیادهرو� از گفتن غلیانها� ذهنیا� که خیلی وقته� واقعا بدون مفهوم و تکراری میشدند، مخاطب رو خسته میکرد. حتی جذابیت اولیه اون برهوت بعد از چند صفحه برام از بین رفت و صرفا پیش میرفتم که ببینم آخرش بعد اینهمه گنگ نویسی و از این شاخه به اون شاخه پریدن و باز کردن کلی گره در ذهن خواننده، قراره چه اتفاقی بیفته. گرهه� باز شد اما خیلی دیر! و بنظرم اون حجم از سرگشتگی و روان پریشی ذهنی اصلا در حد و اندازه� این پایان نبود. طوری که حتی برام جذاب نبود برگردم عقب و بخشها� مبهم رو دوباره بخونم تا برام شفافت� بشن. از ۱۶۴ صفحه� داستان لذت نبردم و شاید این دلیلی باشه که بعد مدته� به کتابی دو امتیاز میدم.
یک بار گفتی:(توی آشپزخانه چه کار می کنی وقتی کاری نداری؟)گفتم که غصه هایم را پهن می کنم روی سفره میز صبحانه.هرکدامش را می گذارم روی یک گل آن و بعد اگر خیلی باشد با تو قهر می کنم.اگر کاری به کارم نداشته باشی،قهرم طول می کشد.ولی اگر همان موقع بیایی یک حرف خوب بزنی،غصه هایم را از روی گل های رومیزی بر میدارم و پرتشان می کنم توی سبد سفید دست شویی که تفاله های قوری را آن جا خالی می کنم.
حقیقتا موقع خوندن این کتاب همش برگام میریخت🗿 خیلی عجیب و کریپی بود، خوشم اومد...خیلی خوب فضاسازی شده بود و واقعا استرس رو به آدم منتقل میکرد اصلا انقد کتاب عجیبیه که کل مدتی که میخوندم تعجب میکردم😂
تجربه عجیبی بود. داستان تقریباً تمام ویژگیها� یه داستان خوب رو داره. شخصیتها� بسیار واقعی، دیالوگها� واقعی، ترس و دلهره� واقعی، درد واقعی، تعلیق و کشش و گره... نثر مقطع و کوتاه و ساده که خیلی کارو راحت کرده بود. با اینکه داستان خیلی فضای رمانتیکی هم داشت و پُر از احساسات زنانه بود، اصلاً دلزده� نکرد. خیلی برام واقعی بود و احساساتشو درک میکرد�. داستان انگار یه کار سوررئال بود، یه سوررئال خام یا شروعِ سوررئالنویسی� نویسنده. هرچند از نشر تندیس تعجب کردم که اینقد ویرایش کتاب مشکل داشت.
پایان. یه گیرهایی تو داستان بود؛ مثلاً اینکه یه جاهایی آدم فکر میکر� اینا همه داستانن و واقعی نبودن. جایی که نسترن خانوم رفته بود یا مریم هی نسترن رو جاهای مختلف میدی�. فکر میکرد� یا مریم از نظر روانی فروپاشیده یا واقعاً همه اینا داستانه. تاریخه� آدمو گیج میکرد�. چیزی که توی داستان میگذش� با تاریخشون همخوانی نداشت. شایدم من بهشون فکر نکردم که ارتباطشونو بفهمم.
فرم داستان خیلی خاص بود. نامهنگار� اصلاً به روایتش آسیب نزده بود. کار از همه نظر جدید بود. فرمش، ژانرش، سبک نوشتارش، لحن و بیانش... ولی یه چیزایی برام حل نشدن. مثلاً جریان عاشق شدن مهتاب انگار سر و تهش هم اومد. رفتن نسترن خانوم، نامه� آخر بهخصو�! نامه� آخر لحنش عین مریم بود ولی تهش نوشته بود نگار. نگار به بنیامین. بعد برگشتم دوباره خوندمش و دیدم منظورش از مامان، مریمه. ولی تو همون نامه� آخر یه جاهایی خیلی مریمطو� بود. هم این هم سلوک رو داشتم با هم میخوند� و هردو پایانشو� گیردار. :/
This entire review has been hidden because of spoilers.
به نظرم داستان قوی بود، نمیتونست� حدس بزنم چی داره میش� و سردرگمی و دلهره� رو به خوبی منتقل کرد بهم. از نظر حسی هم خیلی روم اثر داشت و الآن دوست دارم گریه کنم. بسیار فراتر از انتظارم بود.
اجازه بدین مخالفت خودم را با امتیازات بالایی که به این کتاب داده شده با صدای بلند اعلام کنم! چرا؟ 1- انصاف نیست آدم دیویست صفحه بخونه هی تو گیجی و منگی باشه و محض رضای خدا نتونه یه حدس کوچیک بزنه، بعد توی پنج صفحه� آخر معلوم بشه چی به چیه! این کتاب میتونست حجمش دوبرابر باشه. سه چهار اتفاق کلیدی در داستان بود که با گرهگشای� پایانی مرتبط بود. بین این اتفاقات میشه تا بی نهایت حرف و حرف و حرف چپوند. علی الخصوص که در ژانر سورئال (در واقع اسکیزوفرنیک!) باشه و محدودیتها� فضای رئال هم وجود نداشته باشه. 2- سردرگمی مخاطب در این داستان چندان هنرمندانه نبود. چون زبان و شیوه روایت اینطور ایجاب می کرد. بالاخره سردرگمی در پی هر پراکندهگوییا� به وجود میاد. فضای دلهرهآور� خوب بود (اگرچه اصلا ژانر مورد علاقه� من نیست) ولی در خدمت درونمای� نبود. یه وصله اضافه بود به نظرم کنار داستان. به عبارت سادهت� این همه ترس در شخصیت اصلی داستان بعد از گرهگشای� بیمعن� به نظر میرسی�. 3- پایان هول هولکی! شما دیویست صفحه حرفای باربط و بیرب� و در فضای توهمی بزنی بعد تهش توی چارخط با جملات کلیشها� داغون گره داستانت رو باز کنی؟ آخه انصافه؟ 4- لوس بازی زیاد! دیالوگها� زن و مرد بین لوس و فضایی در نوسان بود! کلا قسمتها� لوس زیاد داشت. 5- من یادمه وقتی برای اولین بار توی تبریز تو آش رشته هویج دیدم شاخ درآوردم ولی خوردمش هرجوری بود. توی این آش ترس و دلهره و سورئال و اسکیزوفرنی و مالیخولیا و گیجی و غیره، سانتیمانتا� بودنش حکم همون هویج رو داشت.
8- این احتمال قوی هم وجود داره که من برخی از لایهها� پنهان داستان رو هنوز نفهمیده باشم. ولی خب وقتی من نفهمیدم، پس لااقل برای من اونها وجود ندارن! 9- قصدم این بود سه ستاره بدم به جهت تلاشی که داشته و دریچههای� که گشوده (یا با سنگ زده شکسته!) ولی خب امتیازات بالا رو دیدم یه مقدار حرصم در اومد و فعلا دو ستاره بیشتر نمید� تا بعدا که شاید عوضش کنم.
_ این کتاب تمام آن چیزیست که در این چهار سال لا به لای کتابها به دنبالش می گشتم. ایده شخصیت های کتاب احتمالا برخواسته از زندگیِ خودِ نویسنده کتاب است، حسینیان که خود نویسنده ای چیره دستی است و همسرش هم نویسنده، همین می تواند الهامی باشد برای شخصیت های پدر و مادر. پدری که برای نوشتن داستانش خانواده را به برهوتی می برد چون داستانش به آنجا مربوط است ولی ما هیچ نوشته ای از او نمی خوانیم همه نوشته های کتاب از زبان مادر است اوست که ما را به این فضای رعب آور و هیجان انگیز می کشاند، اوست که شخصیت ها را خلق می کند، اوست که از برهوت می گوید و در برهوت می نویسد. او در غالب نامه هایی به شوهرش راوی کتاب می شود، نامه هایی که در انتها به نام مریم امضا می شوند!! آیا این مریم همان خودِ نویسنده است؟؟ اوست که از سختی ها و مشقت نوشتن به سبب آن دل کندن از خانواده می گوید و گلایه می کند؟؟ می گویم مادر خانواده و پدر خانواده، زن و شوهر چون هیچ گاه اسمی از آنها برده نمی شود، یکی راویست و دیگری مخاطب. کتاب سرشار از فضای مالیخولیایی است و پر از ترس به همین دلیل کتاب را می توان یک گوتیک تمام عیار نامید. کوچکترین جزئیات هم با فکر و دلیل انتخاب و بر روی کاغذ آورده شده است. این فضای رعب در نیمه ابتدایی کتاب بیشتر مشهود است، جایی که خط به خط و بند به بند اتفاقات ضد و نقیض و غیر قابل پیش بینی بودن حوادث و غیر قابل توضیح بودن آنها ترس شدیدی در دل خواننده می اندازد، خواننده شدیدا فضا را ملموس می پندارد انگاری خود در آنجا حضور دارد و جزئیات را با چشم خود می بیند. این داستان کتاب است که خواننده را له پیش می برد و نه سبک کتاب، برخلاف دیگر آثار این چنینی که اغلب داستان قربانی سبک و تکنیک می شود در این کتاب داستان عالیست و پرکشش و همین اصلیترین نقطه قوت کتاب است. دا_تان به گونه ای روایت می شود که واقعا تا جایی که نویسنده سرنخ به ما ندهد فکر می کنید تمام اتفاقات واقعی است. کتاب از ابتدا تا به انتها شما را به چالش می کشد، مدام به فکر فرو می روید و به دنبال یافتن توضیح، مدام ترس و دلهره به خواننده تزریق می شود که این امر یافتن توضیح را غیر ممکن می کند. حسینیان با چیره دستی تمام این کتاب را خلق کرده، به شدت او را بابت این اثرش می ستایم. بی شک یکی از برجسته ترین و تکنیکی ترین شاخص ترین آثار ادبیات معاصر ایران همین کتاب است. به هیچ وجه از خواندنش غافل نشوید.
. لبخندی زد و گفت "همیشه می بافم، یک روز سبز، یک روز زرد، یک روز قرمز، یک روز آبی، یک روز صورتی.برای همه می بافم... پرنده ها، درخت ها، سنگ ها، گل ها،... #باربرایمکاموابیاور #مریمحسینیان 📝تا اواسط کتاب خیلی جذاب بود و هیجان انگیز، ولی از اواسطش به بعد خیلی تکراری و خسته کننده شده بود🤭🙄فکر کنم من تنها کسی بودم که این حس رو داشتم چون اکثرا کتاب رو دوست داشتند
در یک کلمه بخوام توصیفش کنم باید بگم عجیب!. مشتاق رسیدن به انتهای داستان بودم تا گرهه� باز بشن و بفهمم هر شخصی دقیقا کی هست و چه اتفاقی براش افتاده ولی در انتها به اون پایانی که انتظارش رو داشتم نرسیدم.
قبل از خواندن کتاب بهار برایم کاموا بیاور هروقت طرح روی جلدش را می دیدم با خودم می گفتم از آن کتاب هاست که وقتی خواندنش تمام شد تا چند روز می توانم با فکر کردن به آن آرامش بگیرم، حالا کتاب را خواندم و تمام شده و دلم می خواهد اصلن کتاب جلو چشمم نباشد. وقتی می بینمش، دلهره می گیرم.� چندباری موقع خواندن کتاب بستمش و گذاشتمش کنار. نمی کشیدم ادامه دهم. ولی باید می فهمیدم موضوع از چه قرار است. باز کتاب را دست می گرفتم. باز دلهره می آمد سراغم، می ذاشتمش کنار. وقتی خواندن آخرین صفحه کتاب هم تمام شد احساس می کردم قلبم توی دهنم می زند. ماجرای "بهار برایم کاموا بیاور" از این قرار است که مردی که دغدغه نوشتن دارد، دست زن و بچه هایش را می گیرد و می برد به یک روستای دور افتاده و خالی از سکنه. به خانه ای که می گوید ماجرای رمانش را از آنجا الهام می گیرد. خانه ای با ماجراهای باورنکردنی، ترسناک، اذیت کننده.� باید انصاف داشته باشم؟ که بگویم نثر داستان خیلی خوب بود؟ که ماجرای داستان طوری بود که من یک روز هیچ کار دیگری نکردم و فقط این کتاب را خواندم؟ که اگر از آن ماجرای مالیخویایی که توی داستان می گذرد، بگذریم چقدر آن خانواده چهار نفری و روابطشان ساده و واقعی بود و دوست داشتنی؟ من فقط همچین حسی دارم الان که انگار یک کابوس دنباله دار دیده ام. از آنها که مدام فریاد می زنی و از خواب می پری باز تا خوابت می برد ادامه اش را می بینی و باز فریاد می زنی و از خواب می پری.� همین.�
داستان در چندین فصل و اززبان زنی روایت می شود که با همسرودوفرزند خود برای زندگی عازم جایی میشوند . زمستان است و درآنجا با همسایه و ساکن غریبی مواجه می شوند . این ساکنان حضوری نامرئی ولی آگاه و حمایتگر درزندگی اینها دارند. بچه ها آنهارامی بینندونوعی شهود درهریک از قهرمانان جزمردخانواده دیده می شود .بنابراین داستان همزمان نگاهی روزمره به زندگی خانواده و همزمان دیدگاهی سورئال وفراواقعی وشاید روان شناختی دارد. شاید نوعی مواجهه زن ( مادر) با گذشته خود. شاید هم به نوعی نقش ادبیات را درمواجهه با مسائل درونی ادمها نشان میدهدکه رویکرد متفاوت مردوزن نشان دهنده این فاصله دردیدگاههاست . مراازجهاتی به یاد فیلم "درخشش " استنلی کوبریک انداخت . داستان روان و خوب روایت و انتهای هرفصل با جمله کوتاهی اززبان نویسنده تمام می شود. بعضی داستانک ها به نظرم بیش از لزوم تکرارشده است . امتیازواقعی من سه ونیم ستاره است .
نمی دانم چرا هر کس را بغل می کنی آرام می شود. انگار روی شانه هایت آرامبخ� ریختهان�. . . عجیب بود و دلهرهآو�.. برای من هم دوست داشتنی..:) اتمام ۵/اردیبهش�/۱۴۰۰
ده صفحه مونده بود به پایان کتاب که زدم زیر گریه، هر چقدر به انتهای کتاب نزدیکت� میشد� گریه� شدت میگرفت� یکی دو صفحه� آخر از پشت لایهها� اشک، کج و کوله دیده میش�. از بچگی همین بودم، وقتی شعر و قرآنم رو نمیتونست� حفظ کنم، وقتی معلم فیزیکمون درس رو تموم میکر� و آخر کلاس هیچکدوم از بچهه� سوال و اشکالی نداشتن، وقتی بقیه تندتند نوت برمیداشت� و من عقب میموندم، راحتت� بگم وقتی چیزی رو نمیفهمید� و کاری رو نمیتونست� انجام بدم، مخصوصا اگه بقیه راحت از پسش برمیومدن، گریه میکرد�. بله! من امروز گریه کردم، چون هیچی از این کتاب نفهمیدم! و وقتی اومدم تو گودرز دیدم بقیه بهش چهار و پنج دادن و بهب� و چهچه� کردن، بیشترتر گریه کردم. من کتاب سختخوا� دوس دارم، اما نه دیگه در این حد! کتاب مریض دوس دارم، اما نه دیگه در این حد! کتابی که گیجم کنه، ذهنمو درگیر کنه، اذیتم کنه، اشکمو دربیاره دوس دارم، اما نه دیگه در این حد! اعتراف میکن� من از این کتاب هیچی نفهمیدم! پازلی که با هزار زور و زحمت تیکههاش� کنار هم چیده بودم و کمک� داشت کامل میشد� با یه لگد از هم پاشید! دیگه حتی تیکههاش� نمیتون� پیدا کنم! الان باید چیکار کنم؟ مث بچگیها� برم اون کارو اونقدر تکرار کنم تا حتی بهتر از بقیه انجامش بدم؟ برم دوباره و دوباره بخونمش تا این کلاف کاموای تو ذهنم باز شه؟ نه فعلا! اونقدر خسته و دلخورم که فقط میخوام کتابو گم و گور کنم!
همه� ما داستانیم در داستانها� همدیگ� و دیگران. داستانهای� هستیم که گاهی شخصیت اصلی، گاهی شخصیت فرعی و گاهی سیاهیلشگ� خواهیم بود. آغاز یا پایان داستان اصلا دست ما نیست، تنها چیزی که دست ماست «چگونگی اجرای نقش� هست. اینکه تو تشخیص بدی در این قسمت از داستان که هستی چه نقشی داری، نقشت شخصیت اول هست؟ نقشت سیاهی لشکر هست؟ خب اگر هست، درست اجراش کن. جوری اجراش کن که بگی من از پس اجرای این نقش براومدم.
داستان به شدت گنگ و گمراه کنندهس� ولی تورو با خودش همراه میکنه. تو با مریم همراه میشی، باهاش دلنگرا� میشی، باهاش چای دم میکنی و برای بچهه� غذا درست میکنی و چشم به راه منتظریم تا مینیبوس� که هیچ مسافری نداره تورو برسونه.
داستان از ٢٣ بخش تشكيل شده پايان٢٢بخش اول نوشته ي بولد شده اي رو در انتهاي هر داستان ميبينيم با اسم مريم، كه يادداشت خود نويسنده ست(مريم حسينيان) و هيچ ربطي به خود رمان و داستانش نداره. در بخش ٢٣اُم كه در واقع گره گشايي داستان شروع ميشه و اين بخش تنها٥صفحه از كل كتابه؛ متوجه اسم اصلي دو شخصيت اول داستان ميشيم( نگار و بنيامين) از اينجا به بعد اسپويل😁👇🏻ميخوايد نخونيد! راوي داستان در واقع زنيه كه خودش رو تو مرگ دو خواهر زاده اش و به كما رفتن شوهر خواهرش مقصر ميدونه و خودش رو تو اتاقي حبس ميكنه و شروع به ساختن داستاني ميكنه كه توي اون با هم كلاسيش ازدواج كرده و دو فرزند به اسم هاي نگار و بنيامين داره و عاشقانه اين خانواده رو دوست داره و در آخر داستان يكي يكي اعضاي خانوادش رو از دست ميده! راوي در واقع با ساختن اين داستان و قرار دادن خودش به جاي كسي مثل خواهرش، شايد سعي داره كه به شكلي تقاص پس بده! _________________ (٤.٥*)
کتابی که دلم میخواست ازش به عنوان یکی از بهترینهایی که خوندم یاد کنم اما متاسفانه نمیتونم. با اینحال باید بگم داستان کشش زیادی داره و روان نوشته شده.
راوی داستان، شوهری نویسنده داره که برای نوشتن داستان جدیدش، باید به یک خانه جدید در محله ای جدید بره. به همین دلیل با دو فرزندش بنیامین و نگار به یک منطقه خالی از سکنه با تنها دو خانه در رو به روی همدیگه میرن. در ابتدا مشکل خاصی درباره خانه وجود نداره. برف بسیار برای بازی بنیامین هست و نگار چون کوچیکه درکی از محیط نداره و تنها رفت و آمد همسرش برای رفتن به سرکار با مینی بوس و تنهاییشون مشکله. اما خانم همسایه، نسترن خانم، یکی از مشکلاتیه که درگیرشون میکنه چون انگار همه چیز رو قبل از اینکه کسی به زبون بیاره میدونه و زن داستان با خودش فکر میکنه که یعنی همسرش با نسترن خانوم صحبت میکنه؟ همینطور صدای خش خشی که از طبقه پایین و زیرزمین میاد. و البته حضور شخص دیگری در کنارشون در این خانه انگار که یک نفر دائما اونها رو نگاه میکنه. بعلاوه تمام چیزهایی که وقتی خودش چشمهاش رو میبنده میتونه اتفاق افتادنشون رو تصور کنه و بعد متوجه میشه همه چیز دقیقا به همون شکلی که دیده بود اتفاق افتاده.
نظرم درباره کتاب:
(بدون اسپویل) اگر دوست دارید درگیر چیزی که میخونید بشید و به دنبال جواب سوالات بگردید، باید بگم که شما رو تا آخر کنجکاو نگه میداره و کشش لازم رو داره مگر اینکه احساس کنید علاقها� به دونستن حقیقت ماجرا ندارید. بخش پایانی کتاب تعلیق عجیبی داره. درواقع میشه برداشتهای مختلفی داشت. اما توضیحات خود نویسنده که در لینک آخر ریویو میذارم یک بخش مهم رو جواب میده و یک بخش مهم رو بدون جواب باقی میذاره که در قسمت با اسپویل نوشتم. بنابراین متاسفانه باید بگم؛ از نظر من داستان بسیار جالب جلو رفت اما در نهایت پاسخ تمام سوالات من رو نداد و ناامیدم کرد. بعد از خوندن چند نظر، نقد و مصاحبه با نویسنده هم مشکل برطرف نشد. برای یکبار خوندن تجربه خوبی بود ولی بخاطر نامفهوم بودن بعضی قسمتها پیشنهادش نمیکنم و هدیه هم نخواهم داد.
(با اسپویل) داستان غم انگیزی بود. درواقع توقع نداشتم این پایان رو ببینم. من واقعا امیدوار بودم که بچهه� برگردن و وقتی فهمیدم که اصلا در این فضا واقعی نیستن و حتی در واقعیت هم از دست رفتن خیلی ناراحت شدم. بنظرم شخصیت پردازی ها واقعا خوب بود و من با شخصیتها ارتباط خوبی برقرار کردم. اما نکته اینجاست که بنظرم بعضی چیزها بی جواب موند. شایدم جواب داره اما من متوجه نشدم. مثلا اینکه چرا باید نامهه� خطاب به شوهرش نوشته میشد. من فقط یه فرض دارم اونم اینه که انگار بار نوشتن واقعیت و باور اونچه که اتفاق افتاده رو به گردن اون میندازه اما درنهایت متوجه میشه چارها� نیست جز اینکه خودش واقعیت رو در قالب داستانش بنویسه و بتونه باهاش کنار بیاد. و البته که بنظرم با اون بخشهایی که در پاراگرافهای جداشده در هر فصل آورده شده بود ارتباط برقرار نکردم چون نتونستم درست بفهممشون.
این کتاب، تمام عناصری که لازم داشتم تا با اندک اطلاعات و آگاهی راجع به داستان، جذبش بشم رو داشت. که خب میش� گفت عمدتاً عنوان، جملات ابتدایی کتاب و حسّ اولیها� که از وجودش میگیر� اون عناصربودند. راجع به داستان؟ قدری جذبش شدهبود� که نمیخواست� برای طولانیمد� زمین بگذارمش که مبادا از جریان ذرها� دور بیفتم. با جلورفتن داستان، میلم به سردرآوردن از پرده� نهایی و اصلی و خواندن فصل پایانی بیشتر میش�. و فکرمیکن� تمام خوانندگان این کتاب، با این قسمت حرفم موافق باشند.:)) (اگر نه هم که لامشکل آقا، اصلاً کی موافقت همگانی خواست؟ آها، خودم؟ پس هیچی.) با خواندن پایان، انتظار داشتی حداقل یکی-دو تا از گرهها� ذهنیا� که داستان برات ایجاد میکرد� باز میشد� و تا حدّی به رضایت ناشی از "درک کردن" میرسید�. ولی شاید۲-۳فصل انتهایی، کمی که نه، زیاد دیر بود برای رفتن سراغ گرهکها� ایجاد شده. برای همین هرقدر که از بدیعبودن� لذت بردم و محصور فضای یخزد� و وهمناک� که داستان درش شکل می گرفت شدم، پایان راضیکنندها� نصیبم نشد و این رو منی میگ� که اکثر اوقات از کتاب ناخوانده و فیلم نادیده، انتظاری ماورایی در ذهنم نمیساز�.:)) خلاصه که خانم حسینیان، دمتون گرم که اینطو� پای داستانتو� قدرت جمخورد� رو از ما گرفتید. تجربه� متفاوتی بود ولی آه کاش این گرهها� ما رِ زودتر میشکافتین�.
من همیشه که یه کتابی رو شروع میکنم� با تمام وجود دوس دارم که به خودم بقبولونم که کتاب رو دوس دارم. به خصوص اگه ریویوهای خوبی هم از کتاب خونده باشم. این کتاب اما اصلاً کتابی نبود که من دوست داشته باشم. شاید البته این ژانر توی سلیقه� من نیست اما باز هم کاستیهای� داشت که به نظرم قابل چشمپوش� نبود. مثلاً پایان خیلی یهویی و سرهمبند� شده و کلیشهای�. توقع نداشتم بعد اون همه صفحها� که گذشت و در یک فضای مبهم بودم یهو تو چند صفحه آخر ورق برگرده اونم به این شکل. ضمن این که کتاب رو صوتی گوش دادم و صدا و لحن راوی رو دوست نداشتم. که قطعاً تاثیر منفی روی نظرم در مورد کتاب داشت. لینک کتاب در طاقچه:
پر از ظرافت ها و دغدغه ها و دل مشغولی های زنانگی با اینکه پایان داستان عجیب بود ولی چیزی از جذابیتش کم نکرد تمام مدت با مریم/نگار احساس همذات پنداری میکردم
ماراتن کتابخوان� نوروز ۱۴۰۲ کتاب اول از پنج کتاب من طرفدار پر و پا قرص رمانها� گوتیکم از داستان خلیفه واثق گرفته تا راهب. وقتی فهمیدم این کتاب نمونه� فارسی رمان گوتیک هست راستش انتظار بالایی ازش نداشتم خیلی بیرحمان� قضاوت کردم که یا فارسیشده� یه کلاسیک این ژانره یا یه چیز بیرب� عاشقانه که قاطیش جن داره چون کسی بهم معرفیش کرده بود که قبولش داشتم میدونست� حتما یه «گنجی نهفته داره که قراره این بهار من پیداش کنم» اما خوشبختانه هیچکدو� از اونایی که تصور کردم نبود. انگار یه هاله جلوی چشمم بود و گوشها� درست نمیشنی� و توی خونه قدم میزد� و داستان رو میدید�. هیچ چیز واضح نبود انگار عینکم توی برفه� از گرمای نفسم بخار گرفته بود این گیجیا� هست که من میخوا� توی کتاب گوتیک ببینم و این کتاب خوب از پسش براومده بود. داستان گوتیک داستان شاه و پریان نیست که ته� همهچ� به همهچ� وصل شه، کلاف داستان گوتیک پایان نداره!
۱ رمانِ معاصرِ فارسی زیاد نخوندها� و این کتاب و «راهنمایِ مردن با گیاهانِ دارویی» اولین قدمها� در این راه بود. هر دو کتاب بهشد� قوی بودن ولی توی این کتاب نویسنده بخشِ بیشتر� از داستان رو بدونِ توضیح میذار� و ذهن مخاطب بیشتر باید تلاش کنه.
۲ رمان فضاسازیِ عالیا� داشت. باقیِ چیزهایی هم که از یه رمان انتظار داشتم رعایت شده بود و مهمت� از همه این که: خوندنش لذتبخ� بود.
۳ گِرِهِ داستان جوری بود که با تموم شدنِ کتاب در ذهن پروندها� بسته نمیش� و این خوبه. پپیشنهاد میکن� بخونیدش.
ادیت نه ماه بعد: الان تنها چیزی که از این کتاب یادمه سردیِ فضاشه. سردو دوستداشتن�.