Aida, tree, Dagger and memory, Ahmad Shamloo عنوان: آیدا: درخت و خنجر و خاطره - مجموعه شعر از 1343 تا 1344؛ شاعر: احمد شاملو؛ تهران، مروارید (خانه کتاب)، 1344؛ در 154 ص؛ چاپ سوم 1356؛ چاپ دیگر: تهران، مروارید، زمانه، 1372، در 136 ص؛ شابک: 9646026427؛ چاپ پنجم مروارید و زمانه، 1379؛ چاپ هفتم 1381؛ چاپ هشتم 1382؛ چاپ دیگر : تهران، زمانه، 1379؛ در 134 ص؛ شابک: 9649100059؛ موضوع: شعر شاعران معاصر ایرانی - قرن 20 م
احمد شاملو، الف. بامداد یا الف. صبح (۲۱ آذر ۱۳۰۴ - ۲ مرداد ۱۳۷۹)، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار� مترجم و از بنیانگذارا� و دبیران کانون نویسندگان ایران در پیش و پس از انقلاب بود. شاملو تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت؛.زندانی شدنش در سال ۱۳۲۲ به سبب فعالیتها� سیاسی، پایانِ همان تحصیلات نامرتب را رقم میزن�. شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونها� شعر است که با نام شعر سپید یا شعر منثور شناخته میشو�. شاملو در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد؛ اما برای نخستین� بار در شعر «تا شکوفه� سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و سبک دیگری را در شعر معاصر فارسی شکل داد. شاملو علاوه بر شعر، فعالیتهای� مطبوعاتی، پژوهشی و ترجمههای� شناختهشد� دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگتری� اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامه مردم ایران میباش�. آثار وی به زبانها�: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانیایی، فنلاندی، کردی و ترکی� ترجمه شدهان�. شاملو از سال ۱۳۳۱ به مدت دو سال، � مشاور فرهنگی سفارت� مجارستان بود. شاملو در زندگی خانوادگی نیز زندگی پر فراز و نشیبی داشت ابتدا با اشرف الملوک اسلامیه در سال ۱۳۲۶ ازدواج کرد. اشرف الملوک همدم روزهای آغازین فعالیت هنری شاملو بود. ده سال بعد در ۱۳۳۶ که شاملو برای کسی شدن خیز برداشت اشرف را طلاق داد و با طوسی حائری که زنی فرهیخته و زبان دان و ثروتمند بود ازدواج کرد. طوسی کمک زیادی به فرهیخته شدن و مشهور شدن شاملو کرد. با ثروت و فداکاری خود در ترک اعتیاد به احمد کمک کرد و با زبان دانی خود کاری کرد تا شاملو به عنوان مترجم شناخته شود. پنج سالی از این ازدواج گذشت و شاملو طوسی را هم طلاق داد. ابراهیم گلستان مدعی شده این کار با بالا کشیدن خانه و ثروت طوسی حائری همراه بوده است. در سال ۱۳۴۳ شاملو بار دیگری ازدواج کرد، اینبار با آیدا سرکیسیان دختری ارمنی که چهارده سال از او جوانتر بود و تا آخر همدم روزهای پیری شاملو بود. همچنین آیدا به جز پرستاری، به شاملو در نگارش کارهای پژوهشی اش کمک می کرد
همچنین شاملو برخلاف اکثر شاعران ایرانی ارتباط خوبی با سفارت خانه های خارجی داشت. «نخستین شب شعر بزرگ ایران» در سال ۱۳۴۷، از سوی وابسته� فرهنگی سفارت آلمان در تهران� برای احمد شاملو ترتیب داده� شد. احمد شاملو پس از تحمل ساله� رنج و بیماری، در تاریخ 2 مرداد 1379 درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شدهاس�.
Ahmad Shamlou (Persian pronunciation: [æhˈmæd(-e) ʃˈɒːmluː], also known under his pen name A. Bamdad (Persian: ا. بامداد�)) (December 12, 1925 � July 24, 2000) was a Persian poet, writer, and journalist. Shamlou is arguably the most influential poet of modern Iran. His initial poetry was influenced by and in the tradition of Nima Youshij. Shamlou's poetry is complex, yet his imagery, which contributes significantly to the intensity of his poems, is simple. As the base, he uses the traditional imagery familiar to his Iranian audience through the works of Persian masters like Hafiz and Omar Khayyám. For infrastructure and impact, he uses a kind of everyday imagery in which personified oxymoronic elements are spiked with an unreal combination of the abstract and the concrete thus far unprecedented in Persian poetry, which distressed some of the admirers of more traditional poetry. Shamlou has translated extensively from French to Persian and his own works are also translated into a number of languages. He has also written a number of plays, edited the works of major classical Persian poets, especially Hafiz. His thirteen-volume Ketab-e Koucheh (The Book of Alley) is a major contribution in understanding the Iranian folklore beliefs and language. He also writes fiction and Screenplays, contributing to children’s literature, and journalism.
آیدا: درخت و خنجر و خاطره = Ayda: Tree, Dagger, Remembrance (1965), Ahmad Shamlu
Ahmad Shamlou also known under his pen name A. Bamdad (December 12, 1925 � July 23, 2000) was an Iranian poet, writer, and journalist.
Shamlou was arguably the most influential poet of modern Iran.
His initial poetry was influenced by and in the tradition of Nima Youshij.
Shamlou's poetry is complex, yet his imagery, which contributes significantly to the intensity of his poems, is simple.
As the base, he uses the traditional imagery familiar to his Iranian audience through the works of Persian masters like Hafiz and Omar Khayyám.
For infrastructure and impact, he uses a kind of everyday imagery in which personified oxymoronic elements are spiked with an unreal combination of the abstract and the concrete thus far unprecedented in Persian poetry, which distressed some of the admirers of more traditional poetry.
تاریخ نخستین خوانش: ماه آوریل سال 1973میلادی
عنوان: آیدا: درخت و خنجر و خاطره - شعرهای 1343خورشیدی تا 1344خورشیدی، شاعر: احمد شاملو (ا. بامداد)؛ تهران، مروارید، 1344، در 154ص؛ چاپ سوم 1356؛ چاپ دیگر مروارید، زمانه، 1372؛ در 134ص، چاپ بعدی مروارید زمانه 1379؛ شابک 9649100059؛ چاپ دیگر تهران، مروارید، چاپ چهارم 1376؛ شابک 9646026427؛ چاپ پنجم 1379؛ چاپ هشتم 1382؛ موضوع شعر شاعران ایران - سده 20م
آیدا: درخت و خنجر و خاطره، شبانه رود، قصیده ی بامدادی را، در دلتای شب مکرر میکند و روز، از آخرین نفسِ شب، پـُرانتظار آغاز میشود و- اینک - سپیده دمی که شعله ی چراغِ مرا در طاقچه، بیرنگ میکند تا مرغکان بومی، رنگ را در بوته های قالی، از سکوتِ خواب برانگیزد، پنداری آفتابی است، که به آشتی، در خونِ من طالع میشود *** اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن، عابد و معبود، عبادت و معبد، جلوه ای یکسان دارند: بنده، پرستشِ خدای میکند، هم از آنگونه، که خدای، بنده را؛ همه ی برگ و بهار، در سرانگشتان توست، هوایِ گسترده، در نقره ی انگشتانت میسوزد، و زلالیِ چشمه ساران، از باران و خورشید سیراب میشود *** زیباترین حرفت را بگو، شکنجه ی پنهانِ سکوتت را آشکار کن، و هراس مدار، از آنچه بگویند ترانه، بیهودگی نیست، چرا که عشق، حرفی بیهوده نیست حتی بگذار، آفتاب نیز برنیاید، به خاطرِ فردایِ ما، اگر، بر ماش منتی است؛ چرا که عشق، خود فرداست، خود همیشه است بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم، از معبر فریادها و حماسه ها، چرا که، هیچ چیز، در کنارِ من، از تو عظیمتر نبوده است که قلبت، چون پروان ای ظریف و کوچک وعاشق است ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود غره ای، به خاطر عشقت ای صبور! ای پرستار! ای مومن پیروزیِ تو، میوه ی حقیقتِ توست، رگبارها و برفها را، توفان و آفتابِ آتشبیز را، به تحملِ صبر، شکستی.؛ باش، تا میوه ی غرورت برسد، ای زنی که صبحانه ی خورشید، در پیراهنِ توست، پیروزی عشق، نصیب تو بادی *** از برای تو، مفهومی نیست - نه لحظه ای، پروان ای ست که بال میزند، یا رودخانه ای، که در حالِ گذر است - هیچ چیز تکرار نمیشود، و، عمر به پایان میرسد: پروان، بر شکوفه ای نشست، و رود به دریا پیوست احمد شاملو
تاریخ بهنگام رسانی 16/03/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
در مرز نگاه من از هرسو دیوارا بلند، دیوارا بلند، چون نومیدی بلندند. آیا درون هر دیوار سعادتی هست وسعادتمندی و حسادتی- که چشم اندازها از این گونه مشبـّکند و دیوارا ونگاه در دور دست های نومیدی دیدار می کنند، و آسمان زندانی است از بلور؟
اینکه بخوایی برای کتاب شعر شاملو ریویو بنویسی کار سختیه به خاطر همین فقط تیکهای� از شعری که دوست داشتم رو مینویسم ما بسی کوشیدیم که از دهلیز بیروز� خویش دریچهئ� به دنیا بگشاییم ما آبستن امید فراوان بودهای� دریغا که به روزگار ما کودکان مرده به دنیا میآین�.
من مرگ را زیستها� با آوازی غمناک غمناک و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
آه، بگذاریدم! بگذاریدم! اگر مرگ همه آن لحظه� آشناست که ساعتِ سُرخ از تپش بازمانَد. و شمعی ــ که به رهگذارِ باد ــ میانِ نبودن و بودن درنگی نمیکند� خوشا آن دَم که زنوا� با شادترین نیازِ تنم به آغوشا� کشم تا قلب به کاهلی از کار باز مانَد. و نگاهِ چشم به خالیها� جاودانه بر دوخته و تن عاطل!
دردا دردا که مرگ نه مُردنِ شمع و نه بازماندنِ ساعت است، نه استراحتِ آغوشِ زنی که در رجعتِ جاودانه بازش یابی، نه لیموی پُر آبی که میمَکی� تا آنچه به دورافکندنیس� تفالهی� بیش نباشد:
تجربییČس� غمانگی� غمانگی� به ساله� و به ساله� و به سالها� وقتی که گِرداگِردِ تو را مردگانی زیبا فراگرفتهان� یا محتضرانی آشنا که تو را بدیشان بستهان� با زنجیرهای رسمیِ شناسنامهه� و اوراقِ هویت و کاغذهایی که از بسیاریِ تمبرها و مُهرها و مرکّبی که به خوردِشان رفته است سنگین شده است ــ
وقتی که به پیرامنِ تو چانهها� دمی از جنبش بازنمیمانَ� بی آنکه از تمامیِ صداها یک صدا آشنای تو باشد، ــ
وقتی که دردها از حسادتها� حقیر برنمیگذر� و پرسشه� همه در محورِ رودههاست�
آری، مرگ انتظاری خوفانگی� است؛ انتظاری که بیرحمان� به طول میانجام�. مسخیس� دردناک که مسیح را شمشیر به کف میگذار� در کوچهها� شایعه تا به دفاع از عصمتِ مادرِ خویش برخیزد، و بودا را با فریادهای شوق و شورِ هلهلهها� تا به لباسِ مقدسِ سربازی درآید، یا دیوژن را با یقه� شکسته و کفشِ برقی، تا مجلس را به قدومِ خویش مزین کند در ضیافتِ شامِ اسکندر.
من مرگ را زیستها� با آوازی غمناک غمناک و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
اگر بگویم که سعادت حادثه ای است بر اساس اشتباهی اندوه سراپایش را در بر میگیرد چنان چون دریاچه ای که سنگی را و نیروانا که بودا را چرا که سعادت را :جز در قلمرو عشق باز نشناخته است عشقی که به جز تفاهمی آشکار .نیست بر چهره زندگانی من که بر آن هر شیار از اندوهی جانکاه حکایتی می کند ...آیدا لبخند آمرزشی است
*
پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغانِ مهاجر در دریاچه� ماهتا� ،پارو میکشن� !خوشا رها کردن و رفتن خوابی دیگر !به مُردابی دیگر خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر !به دریایی دیگر
،خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی !خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی آه، این پرنده در این قفسِ تنگ ...نمیخوان�
و به هنگامی که مرغانِ مهاجر در دریاچه� ماهتا� پارو میکشند� خوشا رهــا کردن و رفتــن! خوابی دیگــر به مُردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریایی دیگر!
خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی، خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی! آه، این پرنده در این قفسِ تنگ نمیخوان�
شاملو ی عزیز نازنین که به نظر من همیشه تازه و بدیع هست و همیشه چیز جدیدی داره برای شگفت زده شدن و حظ بردن این دفتر و صد البته" آیدا در آینه "بنظرم جزو بهترین هاشن
دريغا انسان كه با درد قرونش خو كرده بود دريغا اين كه نمي توانستيم و دوشادوش در كوچهها� پر نفس رزم فرياد ميزدي� خدايان از ميان بر خواسته بودند و ديگر نام انسان بود دستمايه افزوني كه زيباترين پهلوانان را به عريان كردن خون خويش انگيزه بود دريغا انسان كه با درد قرونش خو كرده بود با لرزشي هيجاني چونان كبوتري كه جفتش را آواز ميده� نام انسان را فرياد ميكردي� وشكفته ميشدي� چنان چون آفتابگرداني كه آفتاب را با شكفتن فرياد ميكن� اما انسان أي دريغ كه با درد قرونش خو كرده بود پادر زنجير وبرهنه تن تلاش ما را به گونهئ� مينگريس� كه عاقلي به گروه مجانين كه در برهنه شادماني خويش بي خبرانه هاي وهوئي ميكنن� در نبردي كه انجام محتومش را آغازي آنچنان مشكوك ميبايس� بود مارا كه به جز عرياني روح خويش سپري نميداشتي� بهسر انگشت با دشمن مينمو� تا پيكانها� خشمش فرياد درد ما را چونان دملي چركين بشكافد وه كه جهنم نيز چندان كه پاي فريب در ميانه باشد زمزما� ناخوشايندت� از زمزمه بهشت نيست ميپنداشتي� كه سپيده دمي دمي رنگي� چندان كه به سنگفرش از پاي درآييم بابوسئ� بر خون اميدوار ما بخواهد شكفت و ياران يكايك از پادر آمدند چرا كه انسان أي دريغ كه به درد قرونش خو كرده بود ونام ايشان را از خاطرهه� برفت شايد مرگ به گوشه دفتري پارهأ� بر اين عقيدهان� چرا كه انسان أي دريغ كه به درد قرونش خو كرده بود در ظلماتي كه شيطان و خدا جلوه يكسان دارند ديگر آن فرياد عبث را مكرر نميكن� مسلكه� به جز بهانه دعوايي نيست برسر كرسي اقتداري وانسان دريغا كه به درد قرونش خو كرده است اي يار نگاه تو سپيده دمي ديگر است تابانت� از سپيده دمي كه در رؤياي من بود سپيده دمي كه با مرثيه ياران من در خون من بخشكيد ودر ظلمات حقيقت فروشد زمين خدا هموار است و عشق بيفرا� و نشيب چرا كه جهنم موعود آغاز گشته است نخستين بوسهها� ما بگذار يادبود آن بوسهه� باد كه ياران بادهان سرخ زخمها� خويش برزمين ناسپاس نهادند عشق تو مرا تسلي ميده� نيز وحشتي از آن كه اين رمه آن ارج نميداش� كه من ترا ناشناخته بميرم.
فکر می کنم این کتاب شاملو، منسجم تر از کتاب های دیگرش است. شاید این فکر، به خاطر دل بستگی ام به داستان و داستان نویسی به ذهنم رسیده است. به خاطر این که بسیاری از شعرهای این کتاب، داستان گونه اند. مخاطبی دارند و گاهی گفتگویی و گاهی خط سیر روایی. کتاب با شعر بلند «شبانه» شروع می شود. شعری ساده که با زبان خاص شاملو همراه شده است. بخش دوم شعر با عبارت های لطیف و تشبیه های شاعرانه اش، انگار فلش بکی است در دل داستان «نامردمی ها» و ناامیدی ها: چندان که بگویم/ «امشب شعری خواهم نوشت»/ با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود/ چنان چون سنگی/ که به دریاچه یی/ و بودا/ که به نیروانا/ و در این هنگام دخترکی خردسال را ماند/ که عروسک محبوبش را/ تنگ در آغوش گرفته باشد./ اگر بگویم که سعادت/ حادثه یی است بر اساس اشتباهی/ اندوه/ سراپایش را در بر می گیرد/ چنان چون دریاچه یی/ که سنگی را/ و نیروانا/ که بودا را... و در بخش سه با حسرت از این عاشقانه ها سخن گفته می شود و بعد زبان تلخ شاملو شروع می شود. و در بخش های مختلف، روش های مختلف بیانی را به کار می گیرد. گاه فریاد می زند، گاه در خود فرو می رود و با ناامیدی سخن می گوید، گاهی چیزهایی یادش می آید که با زبان گفتاری در میانه ی شعر می آورد، و گاه منطقی و منسجم حرف می زند. و در پایان دوباره به عشق بر می گردد و امیدوارانه، این شبانه را به پایان می رساند. در «و تباهی آغاز یافت» که به سبک کتاب های آسمانی، آیه به آیه است، باز با داستانی روبرو هستیم. در «غزلی در نتوانستن» با همان روش های کتاب های دیگر. این که برای یک عبارت شعری گفته شود. مثلن در کتاب های دیگر، جایی برای «آی عشق چهره ی سرخت پیدا نیست» شعری گفته شده است و جایی برای «عشق را ای کاش زبان سخن بود» و این عبارت ها شده ترجیع بند شعر. این جا هم برای «غم نان اگر بگذارد» شعری گفته شده است (همین روش در شعر «از مرگ من سخن گفتم» هم به کار رفته است با ترجیع بند کردن همین عنوان). در «سرود آن که برفت و آن کس که به جای ماند» گرچه زبان، پرتکلف است و گاه نامفهوم، اما توصیف ها زیباست، دیالوگ ها قشنگ اند و داستان گویی به زیبایی جریان دا��د. در «در جدال آئینه و تصویر» باز هم با فریادهای روشنفکرانه ی شاملو طرفیم. این که دیگرانی را (احتمالن سنت گراها را) متهم می کند و «لغز» بارشان می کند! وقتی این سبک شعرهای شاملو را می خوانم یاد آن ماجرا می افتم که می گویند شاملو در خیابان انقلاب، کتاب های حمید سعیدی شیرازی را آتش زده است. در «لوح» دوباره به داستان گویی شاملو می رسیم. این شعر را هم با این که کمی ابهام داشت، دوست داشتم به خاطر همین داستان گویی اش.
و یک نکته: در ص 58، به جای «خطابی» آمده است: «خطایی»: پنداشتی/ که فریادش/ نه خطایی/ که پاسخی است. فکر می کنم این جا، از آن دست جاهایی است که ویراستار (یا ویراستاران) از ترس این که نکند منظورش همان خطا باشد و ما در خطا باشیم، دست به ویرایش نزده اند! و این است مشکل ما در برخورد با نویسندگان بزرگ که زبانی خاص دارند.
پیغام گیر حافظ : رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور! تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور! بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور ! پیغام گیر سعدی: از آوای دل انگیز تو مستم نباشم خانه و شرمنده هستم به پیغام تو خواهم گفت پاسخ فلک را گر فرصتی دادی به دستم پیغام گیر فردوسی : نمی باشم امروز اندر سرای که رسم ادب را بیارم به جای به پیغامت ای دوست گویم جواب چو فردا بر آید بلند آفتاب پیغام گیر خیام: این چرخ فلک عمر مرا داد به باد ممنون توام که کرده ای از من یاد رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد! پیغام گیر منوچهری : از شرم به رنگ باده باشد رویم در خانه نباشم که سلامی گویم بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت زان پیش که همچو برف گردد رویم! پیغام گیر مولانا : بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم! شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم! برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم! پیغام گیر بابا طاهر: تلیفون کرده ای جانم فدایت! الهی مو به قوربون صدایت! چو از صحرا بیایم نازنینم فرستم پاسخی از دل برایت! پیغام گیر نیما : چون صداهایی که می آید شباهنگام از جنگل از شغالی دور گر شنیدی بوق بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم در فضایی عاری از تزویر ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه پاسخی گیرد ز من از دره های یوش پیغام گیر شاملو : بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت سنگواره ای از دستان آدمیت آتشی و چرخی که آفرید تا کلید واژه ای از دور شنوا در آن با من سخن بگو که با همان جوابی گویم تآنگاه که توانستن سرودی است پیغام گیر سایه : ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان پیغام گیر فروغ : نیستم.. نیستم..اما می آیم.. می آیم ..می آیم با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم.. می آیم ..می آیم و آستانه پر از عشق می شود و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند سلامی دوباره خواهم داد
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم تیر 1387ساعت 12:20 توسط افشين عموزاده ليچايي | یک نظر
رود قصیده بامدادی را در دلتای شب مکرر می کند و روز از آخرین نفس شب پر انتظار آغاز می شود و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا در طاقچه بی رنگ می کند تا مر غکان بومی رنک را در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد، پنداری آفتابی است که به آشتی در خون من طالع می شود *** اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن عابد و معبود عبادت و معبد جلوه یی یکسان دارند: بنده پرستش خدای می کند هم از آن گونه که خدای بنده را همه برگ وبهار در سر انگشتان تست هوای گسترده در نقره انگشتانت می سوزد و زلالی چشمه ساران از باران وخورشید سیر آ ب می شود *** زیبا ترین حرفت را بگو شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن و هراس مدار از آن که بگویند ترانه بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است؛ چرا که عشق، خود فرداست خود همیشه است بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم از معبر فریادها و حماسه ها چراکه هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است که قلبت چون پروان یی ظریف و کوچک وعاشق است ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود غره ای به خاطر عشقت!- ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو میوه حقیقت توست رگبارها و برفها را توفان و آفتاب آتش بیز را به تحمل صبر شکستی باش تا میوه غرورت برسد ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست، پیروزی عشق نسیب تو باد! *** از برای تو، مفهومی نیست - نه لحظه ئی: پروان ئیست که بال میزند یا رود خانه ای که در حال گذر است - هیچ چیز تکرار نمی شود و عمر به پایان می رسد: پروان بر شکوفه یی نشست و رود به دریا پیوست
اندوهش / غروبی دلگیر است / هم چنان که شادیش / طلوعِ همه آفتاب هاست � / نخست / دیر زمانی در او نگریستم / چندان که چون نظر از وی بازگرفتم / در پیرامونِ من / همه چیزی / به هیأتِ او درآمده بود / آن گاه دانستم که مرا دیگر / از او / گریز نیست. —ĔĔĔĔĔĔĔĔĔ�- زیباترین حرفت را بگو / شکنجه ی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن / و هراس مدار از آن که بگویند / ترانه ئی بیهوده می خوانید / � / حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید / به خاطرِ فردای ما اگر / بر ماش منتی ست � —ĔĔĔĔĔĔĔĔĔ�- مرگِ من سفری نیست، / هجرتی ست / از سرزمینی که دوست نمی داشتم / به خاطرِ نامردمانش. / خود آیا از چه هنگام این چنین / آئینِ مردمی / از دست / بنهاده اید؟ / � / خوشا پر کشیدن، خوشا رهائی / خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهائی!� —ĔĔĔĔĔĔĔĔĔ�- من مرگِ خویشتن را / با فصل ها در میان نهادم و / با فصلی که می گذشت / من مرگِ خویشتن را / با برف ها در میان نهادم و / با برفی که می نشست � —ĔĔĔĔĔĔĔĔĔ�- و آتشِ من در ایشان نگرفت / چرا که درباره ی آسمان / سخنِ آخرین را گفته بودم / بی آن که خود از آسمان / نامی / به زبان آورده باشم.
دوباره خوندن این شعرها تو این زمونه و این سنوسا� خودم اونقدرها که فکر میکرد� رضایتبخ� نبود.
لحظات درخشان داشت؟ مثل همیشه بله. اما یه کیفیتی غایب بود از کل اثر، اصلاً از شخصیت شاعر که انگار اون وقار همیشگی رو نداشت. نمیدون� به چه علت ولی حدسم اینه که زیادی درگیر الیوت شدم و دارم همۀ شعرها رو با سنجۀ اون میسنج� و خب تکرار یه سری مکررات چه فایدها� داره واقعاً؟
باری - و از پایانِ این سفر ما را هم از نخست خبر بود. و این باخبری را معنا پذیرفتن است، که دانستهای� و گردن نهادهای�. و به سربلندی اگر چند در نبردی اینگونه موهن و نابهشایس� به استقامت پای فشردهای�...