ZaRi's Reviews > آیدا: درخت و خنجر و خاطره
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
آیدا.
Sign In »
Reading Progress
Comments Showing 1-20 of 20 (20 new)
date
newest »


شکنجه� پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است

در چشم عروسکهای مسخ ، شبچراغ گرایشی تابنده است
شهر من رقص کوچه هایش راباز می یابد .
هیچ کجا ، هیچ زمان فریاد زندگی بی جواب نمانده است .
به صداهای دور گوش می دهم
از دور به صدای من گوش می دهند .
من زنده ام
فریاد من بی جواب نیست ،
قلب خوب تو جواب فریاد من است .

دنیا همین خرابه بود
که به ما دادند
و ما به دست� خود خرابتر� کردیم
با هم نساختیم
هر یک خانها� بنا کردیم
با دیوارا و دری
که پشتشا� پنهان شدیم
و هرگاه دلتنگ میشدی�
در را باز میکردی�
به امیدِ دیدار
با دیوارِ روبهر�

و صورتم را در دستهای� پنهان میکن�
چرا این دسته�
نتوانستند کاری کنند
جز پنهان کردنِ صورتم

دارد دستهای� را تکان می دهد
دارد می رقصد
تو نیز برخیز
برگها� سبزت را تکان بده
میوه های شیرینت را فرو بریز
برقص... برقص
تا دنیا از تو یاد بگیرد
زیبا باشد.

مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد يافتم
و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم
گر گرفتم
زندگي با من كينه داشت
من به زندگي لبخند زدم
خاك با من دشمن بود
من بر خاك خفتم
چرا كه زندگي سياهي نيست
چرا كه خاك خوب است .

بدان خاطر که کسي به عشق ما نسوخت
ما تنهاييم
چرا که هرگز کسي ما را به جانب خود نخواند
عشقها� معصوم ، بيکا� و بي انگيزهان�
و دوست داشتن
از سفرهاي دراز تهيدس� باز ميگرد�
ديگر
اميد درودي نيست
اميد نوازشي نيست

نام کوچکی : تا به جانش می خواندی
تا به مهر آوازش می دادی
همچو مرگ
که نام کوچک زندگی ست...

با دردهايتان
و بار دردهايتان را
در زخم قلب من بتكانيد
من زنده ام به رنج
مي سوزدم چراغ تن از درد
ياران من بيابيد
با دردهايتان
و زهر دردتان را
در زخم قلب من بچكانيد

حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشهها� تو را دريافتها�
با لبانت براي همه لبه� سخن گفتها�
و دستهاي� با دستان من آشناست .
در خلوتِ روشن با تو گريستها�
براي خاطرِ زندگان
و در گورستانِ تاريک با تو خواندها�
زيباترينِ سرودها را
زيرا که مردگانِ اين سال
عاشقترين� زندگان بودهان� .

به تو ميانديش�
و زمان را لمسميکن�
معلق و بيانته�
عريان
ميوز� ، ميبار� ، ميتاب�
آسمانم
ستارهگا� و زمين
و گندمِ عطرآگيني که دانهميبند�
رقصان
در جانِ سبزِ خويش
از تو عبورميکن�
چنان که تُندري از شبـ
ميدرخش�
و فرو ميريز�

من به خوبيه� نگاه کردم
چرا که تو خوبي و اين همه� اقرارهاست
بزرگتري� اقرارهاست
دلم ميخواه� خوب باشم
دلم ميخواه� تو باشم و براي همين راست ميگوي�
نگاه کن :
با من بمان

پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
میگریم.
آ
من
حرام شده ام
با این همه ای قلب در به در!
از یاد مبر
که ما
- من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود

شما که عشقِ تان زندگيس�
شما که خشمِ تان مرگ است
شما که تاباندهاي� در يأسِ آسمانه�
اميد ستارگان را
شما که به وجود آوردهاي� ساليان را
قرون را
و مرداني زادهاي� که نوشتهان� بر چوبه� دارها
يادگارا
و تاريخِ بزرگِ آينده را با اميد
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاي�

مجانی است، همه می خورند!
کاش روی دهانمان کنتوری نصب می شد
و جریمه غصه ها را به حساب آنان می ریختیم
غصه نخوریم مردم!
سیاست مدارها هم روزی بزرگ می شوند و به مدرسه می روند
و دنیا مثلِ گلِ مصنوعی قشنگ می شود
هر چیز مجانی که ارزشِ خوردن ندارد!

در هر کنار و گوشهي� اين شورهزار� ياس
چندين هزار جنگلِ شاداب ناگهان
ميروي� از زمين
آ اي يقينِ گمشد� ، اي ماهيي� گريز
در برکههاي� آينه لغزيده تو به تو
من آبگير� صافيا�
اينک ! به سِحرِ عشق
از برکههاي� آينه راهي به من بجو

ميوفت�
درهم ميوفت�
اگر ميان ما ديواري بود
بالا ميرفت� پايين ميآمد�
فرو ميريخت�
اگر كوه بود دريا بود
پا ميگذاشت�
بر نقشه� جهان و
نقشها� ديگر ميكشيد�
اما ميان ما يچ نيست
يچ
و تنها با يچ
يچ كاري نميشو� كرد
از اندیشه های ناشناخته
و اشعاری که بدانها نیندیشیده ام
عقده اشک من درد پری،درد سرشاریست
و باقی ناگفته ها سکوت نیست،ناله ایست
اکنون زمان گریستن است
اگر تنها بتوان گریست
یا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت
یا دست کم به درها
که در انها احتمال گشودنی هست به روی نابکاران
با اینهمه به زندان من بیا
که تنها دریچه اش به حیات دیوانه خانه می گشاید
اما چگونه
به راستی چگونه
در قعر شبی اینچنین بی ستاره
زندان مرا که بی صدا و بی سرود مانده است
باز توانی شناخت؟