Abbas Maroufi (Persian: عباس معروفی) is an Iranian novelist and journalist.
Raised and educated in Tehran, Abbas Maroufi studied dramatic arts at Tehran University while teaching at schools and writing for the newspapers. He served as the editor in chief of the literary Gardun magazine from 1990 to 1995. His first published work was a collection of short stories entitled Into the Sun. He also wrote a few plays which were performed on stage. In his The Last Superior Generation, he touched on social themes. His last collection of short stories, The Scent of the Jasmine was published in the United States.
Maroufi came to prominence with the publication of Symphony of the Dead (1989) which is narrated in the form of a symphony.
Maroufi currently resides in Germany where he has opened a book-store, He also Holds writing classes and teaches Students who show interest in writing and story-telling.
پیکر فرهاد = Peikare Farhad = Das Bildnis des Farhad = The Body of Farhad, Abbas Maroufi
Abbas Maroufi's first published work was a collection of short stories entitled 'Into the Sun'. He also wrote a few plays which were performed on stage. In his 'The Last Superior Generation', he touched on social themes. His last collection of short stories, 'The Scent of the Jasmine' was published in the United States. Maroufi came to prominence with the publication of 'Symphony of the Dead (1989)' which is narrated in the form of a symphony. 'The Year of Turmoil' and 'The Body of Farhad' are among his other works.
Maroufi is currently living in Germany with his family. Some of his works have been translated into German. Abbas maroufi's other novels include : 'Fereydoon had three sons', 'Completely Special', 'Melted'. Maroufi's Books and style was heavily influenced by Iran's modernist writer ; Houshang Golshiri who was also his teacher. Maroufi currently resides in Germany where he has opened a book-store, He also holds writing classes and teaches students who show interest in writing and story-telling.
تاریخ نخستین خوانش: سال2002میلادی
عنوان: پیکر فرهاد؛ نویسنده: عباس معروفی؛ مشخصات نشر: تهران، نشر فاخته، سال1374، در151ص، چاپ ششم ققنوس سال1386؛ شابک9789643113871؛ موضوع: داستانهای نویسندگان ایران سده14هجری خورشیدی - سده20م
زن دوره ی ساسانی، دخترک روی قلمدان، دخترک مدل، دخترک عینکی و ...، زنهایی که در زمانه های گوناگون از تاریخ همین سرزمین زندگی میکنند (زندگی کرده اند) و با لحظه لحظه ی سرنوشت یکدیگر پیوند دارند، انگار کنید تقدیر مشترکی داشته باشند؛ هر راوی گوشه ای از یادمانهای خویش را به یاد میآورد، ولی شاید بتوان راوی اصلی را همان دخترکی انگاشت، که مدل نقاشی برای قلمدان است، گفته اند به راستی همان دخترک «بوف کور هدایت» است؛ فضای داستان، نحوه ی نگارش، دخترک روی قلمدان، مرد قوزی، کالسکه و ...؛ خوانشگر را به یاد «بوف کور» میاندازد، استاد نگارگر واژه های همین کتاب، خود نیز فرموده اند: (نگارش این کتاب نوعی ادای دین هست به صادق هدایت و بوف کور)؛ پایان نقل از استاد عباس معروفی
داستان «پیکر فرهاد» را یک زن به نام «رالف اشپنلر � تاگ اشپیگل» روایت میکند� زنی� که در داستان «بوف کور» اثر «صادق هدایت» یک نقاشی روی قلمدان بوده؛ زنی که داستان را بازگو میکند� روی تابلوها� نقاشی، و قلمدانها� گوناگون میرود� و هر بار در نقش زنانی که در گذر تاریخ بوده� اند، سخن آغاز میکند� یکبار در نقش زن دوره� ی «ساسانی»، بار دیگر دختری عینکی میشود� و سپس یک مدل، او نقش زنانی را بازی میکند� که سرنوشت همگونی داشتند، در دورهها� گوناگون زندگی کرده� اند، شخصیتهای� که مدام به� دنبال خوشبختی میدویدند� ولی به آن نمیرسیدن� و دور میشدند�
نقل از متن: (من بچه� ی اول بودم، شاید هم آخر؛ هیچ غذایی دوست نداشتم؛ یک قاشق به دهانم میگذاشت� و لقمه را نمیجویدم� آنقدر آن را میمکید� و به یک نقطه خیره میشدم� که پدرم گریه میکرد� نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر چیز دیگر؛ مادرم سرش را جلوی صورت پدرم خم کرد: «پس به خاطر چی؟» «به خاطر دستهای کوچکش»؛
همانشب موقع خواب در ایوان، وقتی که به ستاره ها نگاه میکرد، گفت: «چشمهاش را میدوز� به گوشه� ی اتاق، و به یک چیزی فکر میکند� خیلی دلم میخواه� بدانم بچه� ی شش ساله به چی فکر میکند� به بدبختی من؟ او هم میدان� که ما تباه شده ایم؟ یک لقمه نان را مثل زهرماری توی دهنش نگه میدار� و نمیتوان� فرو بدهد...»؛
و من میلی به غذا نداشتم؛ لقمه از گلویم پایین نمیرفت� دلم کانادا (کانادادرای) میخواست� که با هر لقمه یک جرعه بنوشم؛ از بوی پرتقالی اش خوشم میآمد� و گاه پدرم میخری� و من انتظار آمدنش را میکشیدم� حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم� انتظار که چیز بدی نیست، روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق؛ من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم
هوا که گرم میشد� مادرم جلو پنکه دراز میکشید� و من روی پلهها� آجری جلو در خانه هوس «کانادادرای» میکردم� حسرت میخوردم� لهل� میزد�. شاید هم انتظار پدر بدبخت� را میکشید�. هیچ نمیفهمید�.)؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 17/03/1400هجری خورشیدی؛ 18/01/1401هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
و باز هم عباس معروفى ... ٤ ستاره بخاطر صحنه هاى دلخراش آدم كشى و مثله كردن بود كه اصلا جالب نبود تمام مدتى كه كتاب رو ميخوندم حواسم به اين بود كه زبان مادرى چقد شيرينه و ادم زبان خودش رو چه راحت ميخونه و بى تلاشى ميفهمه، البته اين معجزه معروفيه كه در عين غريب بودن، ملموسه و نزديك و دوست داشتنى. معروفى داستان هدايت رو ميخونه و تو خلسه شيفته وارى اين داستان رو مينويسه در يك سال، از زبان يك زن، در نقاشى، كه در زمان و مكان سفر ميكنه، اين زن غيرواقعى زندگى غم انگيزى داره اما زندگى مرد نقاش از اون هم غم انگيزتره.
هروقت معروفی میخونم، میفهمم چقدر زبان فارسی رو دوست دارم. ادبیات روسیه، ژاپن، امریکا رو میخونی ولی با معروفی تازه میفهمی کلمات چه احساسی دارن. سیر داستانی کتاب بین حال و گذشته و آینده در نوسانه . تکرار زاده شدن ، زنده بودن و مردن. از یاد بردن چشم های سیاهی که زمانی در گذشته جنازشو با خودت حمل کردی و دنبال همون چشم ها توی آدم های حال و آینده گشتن و پیداش نکردن .
« هرجا که میرف� در خواب و بیداری، من در ذهنش بودم. در پستوی اتاقش، در خرابه ها، در کوچه و خیابان، همه جا بودم و نبودم. هرجا زنی می دید خیال میکرد منم. می ایستاد، دقت می کرد؛ نه این نیست. زن دیگری میدید. گمان می کرد منم، دنبالش راه می افتاد، نفس نفس زنان جلوش می پیچید و خیره اش می شد، نه این نیست. دائم جلو چشمش بودم ولی او نمیتوانست مرا ببیند، من هم نمی توانستم..
در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمی ترسیدم، از اینکه تنها زنده بمانم می ترسیدم.
همه ی درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپر شده ی دست درندگان بی اخلاق؟»
سومین کتابی که از معروفی خوندم، بر خلاف سمفونی مردگان و سال بلوا چندان به دلم ننشست. من از اینکه نویسنده لابهلا� خط داستانی از سبک سیال ذهن استفاده کنه، مثل دو اثر دیگه� معروفی یا همنوایی شبانه� ارکستر چوبه� چندان بدم نمیاد، مخصوصا اگر مثل سمفونی مردگان تم عاشقانه داشته باشه اما اینکه اساس نوشتار و کل داستان سیال ذهن باشه و حتی تم داستان حول محور سیالیت بچرخه از سلیقه� من خیلی دوره. عباس معروفی در پیکر فرهاد، از شخصیت، نگاه و زبان زن کتاب بوف کور الهام گرفته ولی هیچ خط داستانیا� برای من وجود نداشت. شخصیتها� افکار، هذیانه� در طول داستان چرخ میخور� که شاید باعث به وجود اومدن سبکی نیمه شاعرانه شده باشه. برای منی که از ادبیات به صرف ادبی بودن چندان لذت نمیبر� و در پی این هستم که یا جذب و محسور روند داستانی و شخصیته� بشم یا چیزی بهم اضافه بشه، پیکر فرهاد اثر چندان دلچسبی نبود.
اوردوز عباسآقا� معروفی با بوف کور صادقخا� هدایت. اگر نگاهی به ریویوی سایر دوستان بیندازید، به تعداد موهای سرتان میخوانی� که این کتاب، ابراز دین عباسآق� به صادقخا� هدایت بوده، اول بوف کور را بخوانید و ... پس من دیگر با این حرفه� سرتان را درد نمیآورد�. اگر سمفونی مردگان را در رده� اول، تماما مخصوص و سال بلوا را در رده� دوم، فریدون سه پسر داشت را در رده� سوم قرار دهم، پیکر فرهاد را یک رده بالاتر از ذوبشد� در رده� چهارم کتابهای� که از عباسآق� خواندها� میدان�.
قلم همان قلم بود: ساده، روان و بیآلای� با طنازیها� لطیف و دوستداشتن� در قالب همان سبک همیشگیِ سیال ذهن، اما عباسآق� زده بود به سیم آخر و بوسها� گرمی نداشت! آمده بود با المانها� بوف کور، داستانی خلق کند اما فکر کنم خودش هم فکر نمیکر� که داستانش تا این اندازه به درازا انجامد. اینجا دیگر بحث سلیقه نیست، داستان کشش رمانها� خوب او را نداشت. برای من که بر کسی پوشیده نیست چقدر به او تعلق خاطر دارم، دو بار پیش آمد که به فکر کنار گذاشتن کتاب افتادم چون ادامها� را کاملا بیمعن� میدید�.
عباسآق� کاش بودی، باز هم برایمان مینوشت� و ما دورت میگشتی�... خیلی زود رفتی! چهرهات� صدایت، قلمت و یادت همیشه در قلب ما زنده خواهد ماند.
این کتاب عباس معروفی آشکارا زیر نفوذ «بوف کور» صادق هدایت آفریده شده است. شخصیته� و عبارته� و صحنههای� نیز عیناً از بوف کور به این داستان راه پیدا کرده است؛ منتها در این اثر سیلان ذهن پررنگتر� بهکا� رفته و غلظت خیالورزیه� در آن، درمقایسهب� بوف کور، بسیار بیشت� است. سراسر این داستان بلند همچو� رؤیایی تبآلو� است که شخصیته� در آن شناورند. هیچچی� ثبات و قطعیتی ندارد. راوی داستان که دختری است دلباخته� معشوق خود، در فضایی میان وهم و واقعیت در نوسان است: در جاهایی، واقعیت دارد و در جاهایی، تصویری است که بهدس� نقاش، روی قلمدا� کشیده شده است. همچنی� او ماهیتی لغزان دارد و هر آن بهشکل� پدیدار میشو�: گاه دخترکی معصوم میشو� و گاه زنی لکاته و معتاد. او در بسیاری مواقع از خودش هم بیرون میرو� و خود را همچو� سومشخص� میبین� و به توصیف آن میپرداز�. در بخشها� زیادی از داستان نیز ازجانب نمودهای مختلف خویش و حتی ازجانب معشوقش که او نیز جلوههای� گونهگو� دارد، هذیان میگوی� و کابوس میبین�. بهسخنِدیگر� هذیانگوی� نمودهای دیگر خود و نیز هذیانگوی� معشوقش را نیز عهدهدا� است. بهطو� کلی، زمانپریشی� سیلان ذهن راوی، پیرن� نامنسجم و زبان شعرگونه و پرتخیل در روایت این داستان، فهمپذیر� آن را خدشهدا� کرده است. هرچند این توصیفه� با چیرهدست� خاص معروفی پرورانده شده و گیرایی خاص خود را دارا است، چنین مینمای� که اگر دراینزمین� زیادهرو� نمیشد� داستان بهتری پدید میآم�. کسانی از این داستان برداشتهای� فرامتنی نیز کردهان� و جلوههای� از واقعیت زندگی خود هدایت را نیز از آن بیرون کشیدهان�. درست است که برخی از اینه� پذیرفتنی مینماید� اما بهنظ� چندان قوی و مستدل نیست و به این برداشته� میتوا� فقط همچو� نکتها� فرعی و کماهمی� در این اثر اشاره کرد. بهباو� من، پیوندی که معروفی کوشیده است در این هذیاننام� میان بوف کور هدایت و آثار نظامی برقرار کند، پیوندی سست و نامربوط است و چگونگی ارتباطیافت� شخصیتهای� چون «فرهاد» و «شیرین» را با این اثر نمیتوا� بهخوب� درک کرد.
همه درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند و ما یاد گرفته ایم که بگریزیم اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپر شده دست درندگان بی اخلاق؟ »
احتمالاً با یک سرچ ساده قبل از خوندن این کتاب میشه متوجه شد که کتاب «پیکر فرهاد» در رابطه� تنگاتنگی با «بوف کور» صادق هدایت هست. ابتدا از این منظر که راوی داستان همان زن پر رمز و راز داستان صادق هدایت هست و سپس از نظر سبک نوشتار. البته که به نظر من از نظر کیفیت خیلی نزدیک به اون شاهکار نیست. اینکه سبک نوشتار اونقدر بر محتوا غالب باشه که خط داستانی رو گهگاهی گم کنی دلیل بر قدرت در سبک «سیال ذهن» نمیتونه باشه اگر که کتاب برای من به عنوان یک خواننده و نه منتقد ادبیات نوشته شده. در مجموع نه میتونم بگم کتاب ضعیفه و نه قوی، با توجه به تمام نکات میشه گفت در مجموع کتاب متوسطی هست و «خیلی دور خیلی نزدیک» به بوف کور...ه
برنده ی جایزه ۲۰۰۲ بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ. کتابی ۱۴۳ صفحه ای ست. باز هم معروفی، ساختار شکنی های خودش را در زمان و رویداد ها به کار برد و ابهامی که چاشنی نوشتارش است را، به این اثر نیز اضافه کرد. تطابق عجیبی بین کتاب بوف کور از صادق هدایت و این کتاب وجود دارد زیرا راوی داستان همان دختر روی قلمدان داستان بوف کور است که از نقاشی ها و قلمدانی ها به تابلوی نقاشی و قلمدانی دیگر می رود و هر بار نقش زنی را به رشته ی تحریر در می آورد از تاریخ ایران، حال اینکه زنی از عصر ساسانیان باشد یا دخترکی مدل... در واقع عناصر داستان، زن ها هستند. زنی بینابین که هم خوب است و هم بد و البته باید تاکید کرد، بدی، مفهوم واضحی ندارد. زنی که در ادامه ی زنی دیگر است. اين كتاب حاوی مولفه های پست مدرنیسم و سیال ذهن است و البته فضا و هذیان گونه. زن داستان معروفی، عاصی و معترض و رنج های زنانگی اش نیز مشهود است. زنی برای گذران زندگی، تن فروشی می کند اما دلش، جایی گیر است. زنی که میخواهد ازدواج کند و مادر باشد ولی به پرستار بودن بسنده می کند. قلمدانی ها الکلی اند و غوزی ها دودی و ناگهان تغییری رخ داد و قلمدانی هم تزریقی شد و این زن همان قلندانی است. از اسامی در کتاب بهره نبرده اما بسیاری افرادِ صاحب نام و شهير را از نظر گذرانده است. نگارش این کتاب بیش از یک سال به درازا کشید. کتابی ما بین نسل هاست از نظامی آغاز شد و هدایت آن را به اوج برد و معروفی بر آن افزود . پس این اثر اقتباسی نیازمند تحلیل و بررسی تمام این مجموعه ها به ترتیب زمان است�. بر اساس اين كتاب به پايان نامه هايي برخوردم
کتاب جالبی بود به نظرم.فضای داستان یه جورایی وهم آلود بود.،مث یه خواب، داستان مدام از یه زمان به زمان دیگه و از یه شخص به شخص دیگه پرش میکرد، این موضوع ممکنه بعضی وقتا آزار دهنده باشه اما در کل احساس خیلی جالبی به خواننده القا میکنه
"پیکر فرهاد" ذهن خوانی زنی است پریشان به قلم معروفی که سیر گسسته تری دارد نسبت به دیگر کارهایش.
***
نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم، در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامی گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هردو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامشان یکی کم است، و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام؟ بی آنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم، چه مرگم است؟ بی آنکه بپرسید من که ام، از کجا آمده ام، و چرا این قدر دل دل می زنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
***
کی بود؟ از کجا می شناختمش و کجا گمش کرده بودم؟ آیا او هم مرا می شناخت یا به یاد می آورد؟ آیا سال ها به جستجوی من دویده بود و خود را به آب و آتش زده بود اما حالا باور نداشت؟ یا اینکه چشمش ناغافل کار دستش داده بود و نمی دانست چه کند؟ شاید هم مثل من فکر می کرد خدایا، چقدر آشناست!
***
چشم که باز می کردید او را می دید. عروس. هیچ کاری به اندازه آرایش به او لذت نمی داد، و در هیچ کاری این دقت را نداشت. چه حوصله ای! کاش می توانست ذهنش را یا فکرش را بیاراید. کاش به جای اینکه خامه و عسل را روی نان سوخاری بمالد و در سینی جلو شما بگذارد آدمی می شد که بفهمد از زندگی چه می خواهد، و آدمها چه قیمتی دارند.
***
مدتها بود که چیزی مثل خوره روحتان را می خورد و این فکر آزارتان می داد که به کی باید اعتماد کرد، دست چه کسی را به خاطر انسان بودن می توان بوسید، و به کجا می توان پناه برد؟ آیا اصالت نقش عمده را بازی می کرد؟ آیا پیش از اینکه آدم با کسی مصاحب شود باید از او بپرسد که اصل و نصبش چیست؟ حتی از یک سوژه نقاشی که ممکن است کوزه یا گلدان یا ظرف سیبی باشد؟ چقدر خسته بودید. کاش پنجره را باز می کردید، سرتان را بیرون می بردید و فریاد می زدید که از همه چیز خسته شده ای. یا درد دل می کردید تا آرام بگیرید، من که می شنیدم.
***
شما اسم این را می گذارید زندگی؟ که هرکدام از ما جنازه یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلومی می رویم که نه مبدا آن را می دانیم و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زنده ایم. چقدر به پریانی که در برابر چشممان آزادانه می رقصند بی توجهیم و خیال می کنیم آنها را ندیده ایم، چقدر از کنار چیزهای مهم می گذریم و آنها را به حساب نمی آوریم، چقدر به پولک های طلایی آفتاب نگاه می کنیم و فکر می کنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است، و چقدر به هستی بی اعتناییم. ما قدرت تشخیص نداریم، بلد نیستیم انتخاب کنیم. نه. ما انتخاب نمی کنیم، انتخاب می شویم.انتخاب می شویم که جنازه عزیزی را بر دوش بکشیم و در سوگش اشک و عرق بریزیم.
***
می توانید به من بخندید یا بر سرنوشت غم انگیزم خرده بگیرید، اما اگر نگاهی سطحی به خودتان بیندازید درخواهید یافت که وضعیتی بهتر از من نداشته اید. بیهوده است که بپرسم چرا؟! چون نه شما، هیچ کس پاسخ ندارد. آدمیزاد روزی با دیدن دو چشم سیاه، زیر و زبر می شود، بهش فکر می کند، هرشب خوابش را می بیند، دو ماه و چهارر روز به جستجویشمی پردازد، و وقتی آن را به دست آورد، در می یابد که جنازه ای روی دستش مانده است. نه. شما بی گناهید. این همه فکر نکنید، پاپی ماجرا نشوید، برگردید.
***
پنجه دستتان بی اختیار لای موهاتان فرو رفت و چنگ زد و کند. من اشک را بر گونه های شما نمی پسندم. دلم می خواهد بخندید. مرد که گریه نمی کند. آیا چه بشود که مردی گریه کند، و شما چقدر درد دارید!؟
زن روی قلمدان که نیلوفر آبی به دست دارد و آن را به سوی پیرمرد قوزی تعارف می کند، زنده است یا شاید هم مرده . در تاریخ سفر می کند از ساسانی تا معاصر؛ در خیابان ها قدم می زند ، در کافه ها، می گریزد و پناه می جوید، می خندد و می گرید، با خودش و با شماها حرف می زند، منتظر می ماند و می رود، رویا می بافد ، نقش می� زند ، نقش می شود و هراسان است و سرش پر از آدم هایی است که می خواهد آن ها را بالا بیاورد.اما نمی شود «صدای غریبی می شنیدم .صدای چرخ وگاری و زنگ و آدم هایی که شتابان می گذشتند �..چرا همیشه احساس می کردم کاروان رفت و من جا ماندم ؟»
ناکام است و در منجلاب دست و پا می زند. «یک ماشین پت و پهن سیاه برایم بوق زد و من وقعی نگذاشتم. مردی از کنار من گذشت و زیر جلکی گفت بخورم. و من انگار که نشنیده ام،ولی داشتم سرسام می گرفتم. این همه دشمن داشتم و نمی دانستم؟ در دنیایی زندگی می کردم که هیچ پناهی نداشتم، دنیایی که هیچ شباهتی به جامعه انسانی نداشت،جایی مثل جنگل وحش، و من ناچار بودم تحمل کنم، با ترس و وهم راه بروم،با وحشت راه بروم و با دلهره از خواب بیدار شوم. مگر چقدر عمر می کردم که بایستی نصف بیشتر عمرم را به خنثی کردن توطئه دیگران تلف کنم؟ و چرا کسی به دادم نمی رسید؟» کتاب از زن ایرانی و مصیبت هایش می گفت، احساساتش، ترس هایش ، عاشق شدن هایش ، رویاها و کابوس هایش...
و� قوزی می خندید و می خندد، گاه حتی کسی جز او وجود ندارد و در قطاری که با او و چمدانی که جنازه ی محبوبمان را در آن گذاشته ایم،تنهاییم. »به قوزی گفتم چرا اینقدر تکرار می شوید؟»
خواندن این کتاب نزدیک بود به ۸ مارس و روز زن،� گاهی فکر می کنم ما ، همه ی ما ، «زن بودن» در این جامعه را چگونه حس می کنیم؟ روزی خواهد رسید که «زن» بتواند خود باشد؟
کتاب های عباس معروفی برای من با اینکه همیشه با زبان ساده نوشته شده اما پر از پیچیدگی های جذابی بوده. اما تو این لحظه ۳/۵ امتیاز خوبیه پیکر فرهاد یک کتاب متفاوتی بود که با خواندنش حضور صادق هدایت رو حس میکنی،تکه گویی های زن داستان عالیه زن روی قلم دان زن روی پرده انگار حس و حال نسل های متفاوتیو بیان میکنه کتاب سنگین نیست و میشه زود خواندش و در کنارش تصویر هایی که به ما میده عالیه.
«همه درد این بود که یا میخواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند و یا تلاش میکردن� لباس را بر تن آدم جر بدهند و ما یاد گرفتیم که بگریزیم.»
شما اسم این را می گذارید زندگی؟که هر کدام از ما جنازه ی یک نفر را بر دوش داریم,سوار بر قطاری به جای نامعلومی می رویم که نه مبدا آن را می دانیم و نه مقصدش را؟دلمان به این خوش است که زنده ایم.چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه می رقصند بی توجهیم و خیال می کنیم آن ها را ندیده ایم,چقدر از کنار چیزهای مهم می گذریم و آن ها را به حساب نمی آوریم,چقدر به پولک های طلایی آفتاب نگاه می کنیم و فکر می کنیم هر گز از آفتاب پولک طلایی نریخته است,و چقدر به هستی بی اعتناییم . ماقدرت تشخیص نداریم ,بلد نیستیم انتخاب کنیم.نه.ماانتخاب نمی کنیم,انتخاب می شویم.
کتابی که معروفی با قلمی آن را نوشته است که در هیچ یک از کتاب های دیگرش یافت نمی شود، قلمی به شدت تحت تاثیر قلمِ نقاش روی قلمدان صادق هدایت. اما خواندن این کتاب با ذهنیتی متاثر از بوف کور و گذاشتنش کنار این اثر کاری اشتباه است. پیکر فرهاد سوای از بوف کور، اثری است مستقل و خواندنی و با فضاسازی های سورئال که در آن مکان و زمان معنایی ندارد و به این وسیله خواننده را از دنیای متعارف خارج و به جهانی میبرد که تنها در خواب متصور است.
"پیکر فرهاد" نوشته� عباس معروفی است. آنچه که در این داستان بیش از همه به چشم میخور� فضا و شخصیتها� داستان است که به شدت تحت تاثیر بوف کور هدایت میباش�. رویا، عدم قطعیت، ابهام از مولفهها� پست مدرن این داستان میتوان� باشد. گویی عدم قطعیت آنقدر در بافت داستان مشهود است که همه� اتفاقات در رویا و خیال میگذر�. در این کتاب زنی که داستان را روایت میکند� روی تابلوها� نقاشی و قلمدانها� مختلف میرو� و هر دفعه در نقش زنان مختلفی که در طول تاریخ حضور داشتهاند� شروع به صحبت میکن�. یک بار در نقش زن دوره� ساسانی میرود� یک بار دختری عینکی میشود� بار دیگر یک مدل، او نقش زنانی را بازی میکن� که سرنوشت مشترکی داشتند، فقط در دورهها� مختلف زندگی کردهاند� شخصیتهای� که مدام بهدنبا� خوشبختی میدون� ولی به آن نمیرسن� و دور میشون�. کتاب پيكرفرهاد در سال 2002 موفق به دریافت جایزه� بنیاد ادبی «آرنولد تسوایگ» شده است. اما با همه� این تفاسیر به گمانم بهترین اثر عباس معروفی " سمفونی مردگان" است.
This entire review has been hidden because of spoilers.
دانستم که خیلی چیزها به اختیارآدم نیست زندگی خوابهای گذشته است که تعبیرمی شود زندگی تاب خوردن خیال درروزهایی است که هرگزعمرمان به آن نمی رسد زندگی آغازماجراست
انگار که خودت رو به جریان یه خواب کاملا تودرتو و درهم و برهم سپرده باشی� کتابی نیست که به کسی توصیه� بکنم، اگرچه شخصا کتابهای� که فضای رازآلود دارن و مرز بین خیال و واقعیت درشون مشخص نیست رو دوس دارم. ولی در مورد «پیکر فرهاد» میتون� بگم یکبار خوندنش بد نبود.
«دانستم خیلی چیزها در اختیار انسان نیست؛ زندگ� خوابها� گذشته است که تعبیر میشو�. زندگ� تاب خوردنِ خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرس�. زندگ� آغاز ماجراست ...»
و اما چهارمین کتابی که از عباس معروفی می خوندم. باید بگم پیش نیاز این کتاب باید حتما کتاب بوف کور خونده بشه چون اقتباس شده و به گونه ای ادای دین به بوف کور صادق هدایت هست. اما اینکه کتاب رو دوست داشتم یا نه ، نمی دونم. به نظرم باید دوبار خوند تا دقیق فهمید دوست داشتنی هست یا نه . ولی نمی شه هم اعتراف نکرد که قلم عباس معروفی واقعا قوی ست
معمولا کتابایی که متاثر از کتاب های دیگه و علی الخصوص شاهکار نویسنده های دیگه نوشته میشن، خوب از آب درنمیان و همیشه در سایه ی اون کتاب قرار میگیرن. اما این کتاب اصلا اینطور نبود.کتاب، ادای دین عباس معروفی به بوف کور صادق هدایته. و انصافا هم فوق العاده و عاااالیه. کتاب شرح حال زنان همه ی تاریخه. از زن دوره ی ساسانی و زن روی قلمدان بوف کور تا زن امروزی.شرح زندگی و دردهایی که درحقیقت در زندگی همه مشترکه و فقط محیط و شرایطشون متفاوته. توی این کتاب دنبال یه داستان با خط و خطوط و سیر مشخص نگردید. داستان های تو در تو و به هم پیوسته. پر از زیبایی ادبی و جملات فوق العاده زیبا. قلم عباس معروفی رو نمیشه ستایش نکرد..
این کتاب به سبک جریان سیال ذهن و از زبان شخصیت زن کتاب بوف کور روایت شده. یک روایت مبهم و خیال انگیز از زبان زن نقاشی قلمدان که زندگی غم انگیزی داره. کتاب پر از جملات ادبی و عاشقانه ی زیباست که روح خواننده رو لمس میکنه همچنین دارای صحنه های دلخراشی مثل سلاخی کردنه که همین باعث میشه مناسب هر سن و سلیقه ای نباشه. به صورت کلی اگر طرفدار کتاب های سبک سیال ذهن هستید از خوندن این کتاب لذت می برید
میخواست� بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیفتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزها� در کار نبود، و حالا آیا میتوانستم� آیا کسی باور میکند� همه� درد این بود که یا میخواستن� آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش میکردن� لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید میایستادی� که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپر شده� دست درندگان بیاخلاق�
بسيار دوست دارم . از سبك جريان سيال ذهن خوشم نميآي� ولي در اين كتاب نويسنده به خوبي توانسته موفق از آب درش بياورد. به نظر من اين كتاب را ميتوا� به عنوان جلد دوم بوف كرد معرفي كرد
Merged review:
اين كتاب را بسيار دوست دارم. آقاي معروفي با استادي تمام، نيمه� زنانه وجود خود را در اين كتاب به روايت و قصهگوي� واداشتهان� و چقدر قشنگ از پس روايت داستان آنه� با شيوه� جريان سيال ذهن برآمدهان�
این کتاب ادای دین عباس معروفی به صادق هدایت و زن اثیری بوف کور اوست. شخصا کتابهای� که کاملا تحت تاثیر نوشتهها� دیگه باشند رو دوست ندارم، اما به هر حال قلم عباس معروفی همیشه برای من لذت بخشه.
"شما اسم این را میگذاری� زندگی؟ که هرکدام از ما جنازه� یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلومی میروی� که نه مبدا آن را میدانی� و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زندهای�."
میدانید� مسخرهتری� چیز دنیا اتفاق افتاده بود؛شما نمرده بودید، اما زندگی هم نمیکردید� فقط زنده بودید. آدمی که فقط میشنود� به سختی حرف میزند� میخندد� میگرید� اما اصلا نمیتوان� سرپا بایستد، نمیتوان� قلم به دست بگیرد. فقط هست که بگوید من هنوز نکردها�. متاسفم. (صفحه ۱۲۹)
كتاب را نصفه رها كردم. تا يه جاهايى دوست داشتم كتاب رو ولي از يه جا به بعد ديگه نتونستم ادامه بدم. پرش هاى كتاب به زمان هاى مختلف كمى برام گيج كننده بود. شايد تو زمان خوبى اين كتاب رو نخوندم. شايد يه روزى كه تمركز بيشترى دارم برگردم و دوباره بخونمش.
در عهد نوجوانی با امکاناتی که در محدوده ی جغرافیایی خود داشتیم، محمد حجازی و حسینقلی مستعان و دشتی و منوچهر مطیعی و امثالهم را نویسنده می دانستم، و از خواندنشان لذت هم می بردم. با گذشت چند دهه و آشنایی با ادبیات دور و اکناف جهان، و شوق خواندن های مداوم، ارزش های کهنه ویران شدند و ارزش های "محکم تر" و "والاتر"ی (به خیال خودم) جای آنها را گرفت. بهررو، برای دوستی که گلایه وار در مورد نظراتم، به ویژه در مورد ادبیات و رمان فارسی پرسیده بود، نوشته ام که با سنگ ارزش های امروزی من، امثال عباس معروفی نه قصه ی قشنگی دارند، نه قصه گوی خوبی هستند، و نه زبان روان و پخته ای در روایت دارند. قلم معروفی جز در بخش هایی از سمفونی مردگان، هیچ کجا به حد "متوسط" هم نمی رسد. البته این ادعا را باید با دلیل و برهان مطرح کرد، و نه به شکل "حکم حکومتی". بررسی آثار یک نویسنده در شکل و شمایل حرفه ای اما وقت می برد، و لازمه اش علاقه به آثار نویسنده است، که در مورد عباس معروفی هیچ کدامشان بسراغ من نمی آیند. به عبارت دیگر فرصتی اگر دست دهد، میل دارم به آثار نویسندگان مورد علاقه ام بپردازم. نویسندگی به گمان من، مثل خیلی کارهای دیگر، زحمت و تمرین، استمرار و مرارت بسیار لازم دارد، باضافه ی بی ادعایی و عدم خودشیفتگی و.. در آثار معروفی این ویژگی ها کمیاب اند. در میان نسل جوان نویسندگان ایرانی، و هم نسلان عباس معروفی، کم نیستند کسانی که از نگاه خلق، روایت و زبان، سر و گردنی بالاتر از او ایستاده اند.