ŷ

Jump to ratings and reviews
Rate this book

از دیار آشتی

Rate this book

160 pages, Paperback

First published January 1, 1992

4 people are currently reading
79 people want to read

About the author

فریدون مشیری

45books356followers
Fereydoon Moshiri was one of the prominent contemporary Persian poets who versified in both modern and classic styles of the Persian poem. He is best known as conciliator of classical Persian poetry at one side with the New Poetry initiated by Nima Yushij at the other side. One of the major contributions of Moshiri's poetry, is the broadening of the social and geographical scope of modern Persian literature.
در ۳۰ شهریور ماه سال ۱۳۰۵ در خیابان عین‌الدول� تهران چشم به جهان گشود. پدر و مادر او هر دو از ادبیات و شعر سررشته داشتند و پدربزرگ مادری او میرزا جوادخان مؤتمن‌الممال� از شاعران روزگار ناصری بود.

مشیری دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران به پایان رساند و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت، اما آن را ناتمام رها کرد و به سبب دلبستگی بسیاری که به حرفه روزنامه‌نگار� داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی در زمینه خبرنگاری و نویسندگی شد و بیش از سی سال در این حوزه کار کرد.

مشیری سالها عضویت هیات تحریریه مجلات سخن، روشنفکر، سپید و سیاه و چند نشریه دیگر را داشت. از سال ۱۳۲۴ در وزارت پست و تلگراف و تلفن و سپس شرکت مخابرات ایران مشغول به کار بود و در سال ۱۳۵۷ بازنشسته شد.

او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌ها� بابک و بهار از او به یادگار مانده‌اس�.

مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي� همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت.
آشنايي وی با موسیقی سنتی ایران از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضل‌الل� بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي مي‌كر� و منزل او در خيابان لاله‌زا� (كوچه‌ا� كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران مي‌آمدن� هر شب موسيقي گوش مي‌كردن� . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضل‌الل� بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سه‌تا� يا ويولون مي‌پرداختند� و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل مي‌دا�.�
فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای مختلف دنیا به طور بی‌سابقه‌ا� مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت.

مشیری سال‌ه� از درد چشم رنج می‌بر� و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در بیمارستان تهران کلیلنیک در سن ۷۴ سالگی درگذشت.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
41 (27%)
4 stars
41 (27%)
3 stars
43 (29%)
2 stars
17 (11%)
1 star
5 (3%)
Displaying 1 - 19 of 19 reviews
Profile Image for Ahmad Sharabiani.
9,563 reviews714 followers
June 9, 2021
از دیار آشتی = Az deyar-e Ashti = A Breeze from the Land of Peace, Fereydoon Moshiri

Fereydoon Moshiri (September 21, 1926 � October 24, 2000) was one of the prominent contemporary Persian poets who wrote poems in both modern and classic styles of the Persian poem.

A Breeze from the Land of Peace By Fereydoon Moshiri

Indeed, if someday, someone asks me,
“During your time on Earth, what did you do?�
I’ll open my book of verse before him,
I’ll hold my head up, laughing and crying,
I’ll say that this seed is “newly sown,�
It needs time to come to fruition and bloom.

Under this vast cerulean sky,
With all my might, in very song,
I evoked the revered name of love.
Perhaps, by this weary voice,
An oblivious someone was awakened,
Somewhere in the four corners of this world.

I praised kindness,
I battled against wickedness.

I suffered the “wilting of a single stem of flower,�
I grieved the “death of a caged canary,�
And, for people’s sorrows,
I died a hundred times a night.

I’m not ashamed if at times,
When one ought to have screamed from deep within,
With Jesus-like patience,
I kept my silence.

If I were to arm myself with a sword,
To fight against the ignorant,
Blame me not for taking the road to love.
A sword in hand implies,
A man may meet his demise.

We were passing through a bleak road,
Where the darkness of ignorance was devastating!
My belief in humanity was my torch!
The sword was in devil’s hand!
Words were my only weapon in this battlefield!

Even if my poetry could not kindle a fire in anyone’s mind,
My heart, like firewood, burned from both sides.
Read a page from my book of verse, and you may say:
Can anyone burn worse than him?!

Many endless nights, I did not sleep,
To retell humanity’s message from man to man,
In the thorny land of animosity,
My words were a breeze from the land of peace.
But, perhaps, they should’ve been a mighty windstorm,
To uproot all this wickedness.

Our elders had advised us in the past:
“It is too late…too late�
The soul of the Earth is so dark,
Our strength, multiplied by hundred,
Is no more than a lonely cry in a desert so vast!�
“Another Noah, there must be,
Another great storm, too�
“The world must be built anew,
New humans within it, too�

Yet, this patient, solitary man,
Carrying his backpack full of fervor,
Still strides along,
To draw a glimmer of light from the heart of this darkness,
He places the candle of a poem here and there,
He still hopes for the miracle that is man.

Translated by Franak Moshiri, March 2015

تاریخ نخستین خوانش: روز نخست ماه دسامبر سال 1992میلادی

عنوان: از دیار آشتی؛ شاعر: فریدون مشیری؛ تهران، نشر چشمه، 1371؛ در 149ص؛ چاپ دوم 1372؛ سوم 1373؛ چهارم 1375؛ ششم 1378؛ شابک 9646194249؛ چاپ هفتم 1381، در 155ص؛ چاپ هشتم 1382؛ سیزدهم 1386؛ پانزدهم 1388؛ شابک 9789646194243؛ چاپ هفدهم 1390؛ هیجدهم 1393؛ در 155ص؛ چاپ نوزدهم 1393؛ شابک 9789643622268؛ در 155ص؛ موضوع: شعر شاعران ایران - سده 20
م
نسیمی از دیار آشتی - فریدون مشیری

باری اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من، می­گشایم پیشِ رویش دفترم را
گریان و خندان، برمی­افرازم سرم را
آنگاه، می­گویم که: بذری نو فشانده است، تا بشکفد، تا بَر دهد، بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهرِ بی­کرانه
چندان که یارا داشتم، در هر ترانه
نامِ بلندِ عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته، شاید، خفته­ ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غـُصّه­ ی مَردُم، شبی صدبار مُردَم.؛

شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا؛
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن؛
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم!؛

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می­گرفتم
بر من نگیری، من به راهِ مهر رفتم.؛

در چشم من، شمشیر در مشت؛
یعنی کسی را می­توان کشت!؛

در راهِ باریکی که از آن می­گذشتیم،؛
تاریکیِ بی­دانشی بیداد می­کرد!؛
ایمان به انسان، شب­چراغِ راه من بود!؛
شمشیر، دستِ اهرمن بود!؛
تنها سِلاحِ من درین میدان، سخن بود!؛

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوبِ تـَر، از هر دو سر سوخت
برگی ازین دفتر بخوان، شاید بگویی: - آیا که از این می­تواند بیشتر سوخت!؟

شب­هایِ بی­ پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، بازگفتم
حرفم نسیمی از دیارِ آشتی بود
در خارزارِ دشمنی­ها
شاید که طوفانی گران بایست می­بود
تا برکـَنـَد بنیان این اهریمنیها

پیرانِ پیش از ما نصیحت­وار گفتند: - «...دیر است ... دیراست ... تاریکی روح زمین را
نیرویِ صد چون ما، ندایی در کویر است!؛
نوحی دگر می­باید، و طوفان دیگر
دنیایِ دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسانِ دیگر»!ا

اما هنوز این مردِ تنهای شکیبا
با کوله ­بارِ شوقِ خود ره می­سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد، در هر کناری شمع شعری می­گذارد

اعجاز انسان را هنوز امّید دارد!؛


تاریخ بهنگام رسانی 18/03/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
Profile Image for Mohammad Hrabal.
393 reviews276 followers
November 26, 2024
«راز هر چه باداباد! »
من یقین دارم که برگ،
کاین چنین خود را رها کرده‌ست� در آغوش باد؛
فارغ است از یاد مرگ!
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست؛
پای تا سر،
زندگی است!
*
آدمی هم مثل برگ،
می‌توان� زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را؛
می‌توان� یافت، لطف:
«هرچه باداباد» را! صفحات ۷۱-۷۲ کتاب
«گرگ»
گفت دانایى که: گرگى خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جارى است پیکارى سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره‌� این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
*
هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مى‌شو� انسان پاک
وآنکه از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان مى‌نماید� گرگ هست!
و آنکه با گرگش مدارا مى‌کند�
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کن�.
*
در جوانى جان گرگت را بگیر!
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى، گر که باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
*
مردمان گر یکدگر را مى‌درن�
گرگ‌هاشا� رهنما و رهبرند
این� که انسان هست این سان دردمند
گرگ‌ه� فرمانروایى مى‌کنند�
این ستمکاران که با هم محرم‌ان�
گرگ‌هاشا� آشنایان همند
گرگ‌ه� همراه و انسان‌ه� غریب
با که باید گفت این حال عجیب...؟ صفحات ۱۰۹-۱۱۱ کتاب
«گلبانگ سپیده»
در این� همه ابر، قطره‌ا� باران نیست
شب، غیر هلاک جان بیداران نیست
و از هیچ طرف صدایی از یاران نیست
گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست! صفحه‌� ۱۳۴ کتاب
Profile Image for Saman.
1,168 reviews1,072 followers
Read
August 6, 2016
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

... لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شو� انسان پاک

هر که با گرگش مدارا مى‌کن�
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کن�

هر که از گرگش خورد دائم شکست
گر چه انسان مى‌نماید� گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گر که باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را مى‌درن�
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنن�

این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
Profile Image for Abolfazl.
91 reviews48 followers
April 28, 2018
موج اول ، همچو کوهی می نمود ٰ

نعره زن ، می آمد و ره می گشود ،

پا به ساحل کوفت ، یعنی : ((این منم ،

کز غریوی چرخ بر هم می زنم �!))

موج دوم در پی اش بالید زود ،

موج اول را ز میدان در ربود !

خواست تا آرد خروشی بر زبان ،

موج سوم باز بر بستش دهان !

موج چارم موج سوم را شکست

تا به جای خود نشست آن خود پرست !

این جهان دریا و موج اند این بشر

رهسپاران در قفای یکدگر

موج من گفتم ، نه موجی ، شبنمی !

سر به سر عمرت درین عالم دمی .

شب نشسته ،صبحدم ، برخاسته ،

می برند زین جهان ، نا خاسته !

این نفس دریاب با یک همنفس

تا که آن موجت نفرمودست بس !

این نفس فردا نمی آید به دست

پس به شادی بگذرانش تا که هست !
Profile Image for Negar Ghadimi.
313 reviews
December 2, 2024
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا،/ آن جا که فریاد از جگر باید کشیدن؛/ من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم!/.../ در چشمِ من، شمشیر در مشت،/ یعنی کسی را می توان کشت...
-------------------------------------------------------------
بیا، نورِ نگاهت را چراغِ شامگاهم کن! / بیا، آن دست های گرم را پشت و پناهم کن! / بیا، در این سیاهی ها، نگاهم کن! نگاهم کن!...
-------------------------------------------------------------
ای خفته بر پرند، سبکبال، بی خیال!/ در این اتاقِ درهم/ دستی تمام خواهش، قلبی تمام عشق/ چشمی تمام شوقِ تماشا/ شب های انتظارِ تو را صبح می کنند/ تا پرکشند سوی تو و بوسه های تو/ هر روز، از نسیمِ سحر بی قرارتر!/ دیوانگی ست، دانم، دیوانگی که بخت،/ از سوی تو نویدِ امیدی نمی دهد./ در این اتاقِ غمگین،/ اما/ من، هر نفس به مهرِ تو امیدوارتر!...
-------------------------------------------------------------
طاقتم طاق شد از عشوه ی روباه وشان / تشنه ی تیری از آن شیرِ شکارانم باز...
Profile Image for ZaRi.
2,319 reviews848 followers
Read
March 7, 2016

بر قله ايستادم .
آغوش باز كردم .
تن را به باد صبح ،
جان را به آفتاب سپردم .
روح يگانگی
با مهر ، با سپهر ،
با سنگ ، با نسيم ،
با آب ، با گياه ،
در تار و پود من جريان يافت !
موجی لطيف ، بافته از جوهر جهان ،
تا عمق هفت پرده تن را ز هم شكافت .
� من � را ز تن ربود !
� ما � ماند ،
راه يافته در جاودانگی
Profile Image for Mostafa.
378 reviews9 followers
November 5, 2015
بال خونین کبوتر زیر چنگال عقاب،
گردن آهو به دندان پلنگ،
خشم دریا، زلزله،
هرچه طاقت سوز آید در نظر؛
چهره‌� انسانِ محروم از عدالت،
دادخواه بیگناه،
هست طاقت سوزتر
تا فرو افتادن این پرده،
چشم جان من،
از تماشا رویگردان است...
گریان است!
Profile Image for Ali.
29 reviews
May 31, 2017
به نظرم به جز همین چنتا شعری که توی ریویوها مردم گذاشتن و خیلی خوبن بقیه کتاب حرفی برای گفتن نداشت
Profile Image for Sohrab.
Author2 books35 followers
December 25, 2020
مشیری از آن شاعر هاست که تک شعر های فوق‌العاده‌ا� دارد (مثل کوچه)، اما در مجموع اشعارش چنگ زیادی به دل نمی‌زن�. این مجموعه، اولین مجموعه کاملی بود که من از او میخواندم، پیش تر ازاشعار پراکنده و کتاب های گزینش شده خوانده بودم. این مجموعه نشان داد برخلاف امثال فروغ و سایه که «شعر شاخص» ندارند اما در مجموع همواره شاخص هستند، مشیری از آن‌هاس� که شعر شاخص دارد، اما در مجموع پایینتر از متوسط شعرای هم نسل خودش (مثل شاملو) حرکت می‌کن�.
Profile Image for Alireza.
45 reviews2 followers
October 13, 2021
اولین کتاب شعری که از فریدون مشیری خوندم. اکثر شعر ها برام جذاب بودن، این کتاب رو به خاطر شعر "آزادگی" و "گرگ" خریدم اما از خیلی دیگه از شعر ها هم خوشم اومد. پیشنهاد میکنم شما هم بخونید
Profile Image for Navid Aliakbarian.
165 reviews1 follower
September 3, 2022
برخی اشعار بسیار زیبا و گوشنوازند. برخی دیگر به نظر بالاجبار و از سر ناچاری و برای خالی نبودن عریضه به چاپ رسیده‌ان�.
Profile Image for Mehdi Shahbazi.
81 reviews7 followers
December 4, 2013
شعر ( گرگ )










گفت دانایی که
گرگی خیره سر،
هست پنهان
در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است
پیکاری سترگ
روز و شب،
مابین این انسان و گرگ

زور بازو
چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند
چاره چیست

ای بسا
انسان رنجور پریش
سخت پیچیده
گلوی گرگ خویش

وی بسا
زور آفرین مرد دلیر
هست در
چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را
در اندازد به خاک
رفته رفته
می شود انسان پاک

وآن که با گرگش
مدارا می کند
خلق و خوی گرگ
پیدا می کند

در جوانی
جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ
گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی
هم چو شیر
ناتوانی در مصاف
گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را
می درند
گرگ هاشان
رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست
این سان دردمند
گرگ ها
فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران
که با هم محرم اند
گرگ هاشان
آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و
انسان ها غریب
با که باید گفت
این حال عجیب؟�
Profile Image for Azy Saeedi.
70 reviews41 followers
October 20, 2009
آیا شما
یک لحظه، یک نفس، نه که یک بار
در طول زندگانیتان فکر می کنید؟

سوگند می خورم همه با هم برادرید
!...در چهره ی برادر، با مهر بنگرید

من از زبان باران
من از زبان برگ
من از زبان باد، نمیگویم این سخن
من واژه وازه مثل شما حرف میزنم
من
...با زبان اشک، اینک
آیا شما به خواهش من پی نمی برید؟؟؟

----------------------------------------

ببین که بر سر دلهای خود چه آوردیم؟
ببین که ناخواسته با عمر خود چهه کردیم؟

چرا چو ماتمیان بیخروش می مانیم؟
چرا سرود نیایش به بامداد ، به نور
سرود گندم، باران
سرود شالیزارسرود مادر، کودک، پدر
سرود وطن
سرود زندگی و عشق را نمی خوانیم؟
یکی بپرس که از زندگی چه می دانیم؟

نفس کشیدن آیا نشان زیستن است؟













Profile Image for Manizheh.
133 reviews81 followers
October 9, 2007
شعرهای مشیری عالی هستند .
Profile Image for Fatemeh818.
2 reviews14 followers
May 19, 2014
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم


چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم
Displaying 1 - 19 of 19 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.