Mahmoud Dowlatabadi is an Iranian writer and actor, known for his promotion of social and artistic freedom in contemporary Iran and his realist depictions of rural life, drawn from personal experience.
برنده لوح زرین بیست سال داستاننویس� بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری ۱۳۷۶ دریافت جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی، بدر نخستین دوره جایزه ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان ۱۳۸۲ برنده جایزه ادبی واو ۱۳۹۰ Award for International Literature at the House of Cultures in Berlin 2009 Nominated Asian Literary Award for the novel Collon Collin 2011 Nominated for Man Booker International prize 2011 برنده جایزه ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت ۲۰۱۲ English translation of Colonel's novel, translated by Tom Petrodill, nominee for the best translation book in America 2013 Winner of the Literary Prize Ian Millski Switzerland 2013 Knight of the Art and Literature of France 2014
Kelidar: Novel, Vol. 3: Book 5 and Book 6, Mahmoud Dowlatabadi Kelidar (1977 to 1984) is Mahmoud Dowlatabadi's monumental novel, one of the most famous Persian novels. This novel is of nearly three thousand pages in five volumes consisting of ten books. تاریخ نخستین خوانش: ماه فوریه سال 1985 میلادی عنوان: کلیدر: کتاب پنجم و ششم مجلد سوم: کتاب پنجم و ششم، نویسنده: محمود دولت� آبادی؛ تهران، فرهنگ معاصر، زمستان 1363، چاپ بعدی 1368؛ در ده کتاب و پنج مجلد، چاپ نهم 1372؛ چاپ بیستم 1387؛ شابک: 9789645545366؛ چاپ بیست و دوم 1389؛ مجلذ سوم در 505 ص؛ موضوع: داستانهای نویسندگان ایرانی - سده 20 م نقل از آغاز کتاب پنجم: بند یکم: ص 1245: برادر، برادر را دوست میدارد. مادر، فرزند را دوست میدارد؛ و فرزند، مادر را، پدر را. ایشان میتوانند دلباختگان باشند. محدود و نامحدود، چنین دلباختگیهایی، درخور سنجشند. در این مایه، هر دیگری، میتواند پنداری از شیفتگی درخور، داشته باشد. لیک، پیوند موسی به ستار، از آنگونه بود، که پندار و معیاری از آن، به دست نمیتوان داشت. بیش یا کم، نتوان برشمرد. گرهی کور و دشوار، در شناختن چگونگی این پیوند بود. شناختن مشکلی که موسی پیش از این، تجربه اش نکرده بود. عشقی مجهول و گنگ و نیرومند. هم از آنمایه، که گاه مردمانی را به جنون کشانده است. از آن مایه که دوست، خود در دوست باز مییابد. گمان را که در جانها، وحدتی از هستی یافته باشد. یگانگی را، شاید. عشقی هولناک و پر از آشوب. بی پروایی و شتاب. شتاب بی پروا در شیفتگی، انگار که بیم تکه تکه شدن روح را در بطن خود میپرورد. در شتاب مهار گسل خویش، نازک اندام میشود، عشق. با همه ی آتشیکه در رگها میدود، ساقه ی گلی را مانند، بس شکننده است. شکننده، دستیاب و هم هولناک. پایان نقل نقل از آغاز کتاب ششم: بند یکم: ص 1501: سرخوش و نشئه و قبراق، عباسجان کربلایی خداداد، سوار بر اسب اربابی میتاخت، و خاک راه را به سم اسب سرمست، قلوه کن، برمیکند، و غبار خاک را، پسله ی دم افشان اسب، به نسیم غروب هنگام، میسپرد. به صدای بال بینی، و کوب سم اسب، شیرو خر سیاه را، به کنار راه کشانید، تا سوارِ شتابان، آسوده بگذرد. اما عباسجان، چندی مانده به خانوار ماه درویش، لگام کشید، و اسب را از تاخت وابداشت و لایه ای از غبار، بر سر و روی ایشان، بر جای گذاشت، شیرو، دهان و بینی، در بال سربند پوشانید، تا مگر، سوار بگذرد، پلکها، بر غبار فرو بست. اما صدای بالهای بینی اسب، و جویده شدن آهن لگام، به زیر دندان حیوان، مینمود، که سوار را، سر گذشتن نیست. پایان نقل از متن. در مجلد سوم کتابهای پنجم و ششم، بیشتر وضعیت سیاسی، اجتماعی، و ویژگیهای قومی، و گروهی مردمان آن روزگار، برای خوانشگر نمایان میشود. کار یاغیگری گل محمد بالا میگیرد، گل محمد از اربابها میدزدد، و به رعیتها یاری میرساند. ا. شربیانی
جلدِ پنجم و ششم به پایان رسید اما سفرِ من به کلیدر حالا حالاها ادامه خواهد داشت... .
در ابتدا عرض میکن� که اگر عمرم به پایان نرسد در انتهای این سفرِ طولانی یک ریویوی اجمالی برایش خواهم نوشت اما حال همانند ریویویی که برای جلدها� پیشین نوشتها� تنها به نکاتی پررنگ که در جلد پنجم و ششمِ کتاب به چشمم آمد اشاره میکن�.
اولا این دو جلد همانند دو جلدِ قبلی و کاملا برعکسِ دو جلدِ نخست فضایی کاملا مردسالاران� داشت و جز اشاراتی به شیرو و لالا ما عملا با زنانِ قویِ داستان سر و کاری نداشتیم!
دوما فضا و موقعیتِ اجتماعیِ آن دورانِ ایران که توسطِ محمودخان دولتآباد� به زیبایی و شیواییِ هرچه تمامت� در چهار جلدِ نخست نگارش گردیده بود در این دو جلد کمک� رنگ و بوی سیاسی به خود گرفت و الان دیگه انتظار دارم در جلدها� بعدی اتفاقات هیجانانگیز� جدیدی رو در داستان بخوانم.
سوم اینکه من در مجموعه داستانهای� که پیشت� به قلمِ آقابزرگ علوی خوانده بودم با فضای جامعه در آن دوران و زندگیِ سخت مردم در دورانِ نظامِ ارباب رعیتی آشنا بودم اما در این کتاب این آشنایی به بالاترین سطحِ ممکنِ خود رسیده و غمی که از درون در موردِ زندگیِ این رعیتها� دهقان حس میکن� اصلا قابل وصف نیست.
چهارم اینکه محمودخانِ دولتآباد� در توصیفِ شخصیته� اطناب زیادی به خرج میده� ممکنه برای عزیزانی که کتابخوا� هستند اما با کتابها� حجیم و طولانی راحت نیستند کمی خستهکنند� باشه اما از نظر من این نحوه� توصیف باعث میشه که دقیقا خودِ واقعیِ کاراکترها را بشناسیم و در کنارشان زندگی کنیم و این واقعا زیباست و هنرِ نویسنده.
پنجم اینکه نوشتنِ این ریویو چند روز پس از آن فاجعها� هست که سلبریتیِ دوزاری(آقای رامبد جوان) با آن قهقهها� که نشان از ابله بودنش داشت به بار آورد و از این تریبون استفاده میکن� و میگ� درد و بلای نویسندهها� ایرانی همچون محمودخان دولت آبادی� عباس معروفی، صادق هدایت، آقابزرگ علوی و... بخوره تو فرقس� این ابلهان.
این ریویو به پایان رسید اما سفرِ من در کلیدر ادامه دارد و برایتان در آینده باز هم خواهم نوشت اما اگر عمرم کفافِ پایانِ این سفر را نداد، روی سنگِ قبرم بنویسید او در کلیدر با دنیا وداع کرد.
به نظرم یکی از بهترین کتاب های مجموعه س؛ البته شاید دلیل این قضاوتم این باشه که بعد از جلد پنج، مدتها کتاب رو کنار گذاشته بودم و برای همین حال و هواش برام تازگی داشت.
دربارۀ نثر این رمان زیاد نوشتن و زیاد ایراد گرفته ن ازش؛ اکثراً این جور نثر رو نامناسب برای فُرم و محتوای رمان قلمداد میکنن. من به این نتیجه رسیدم که این نثر جدای از زیبایی، با فُرم و محتوای رمان همخوانی داره؛ از این نظر که نویسنده داره سرگذشت شورش های کوچک و درونی و بزرگ و مردمی رو مینویسه؛ همۀ اشخاص رمان، در مقطعی از روایت خودشون دست به شورش علیه نظام سیاسی، اقتصادی، عاطفی یا فرهنگی اطراف خودشون می زنن. این شورش مثلن در گلمحمد جنبۀ حماسی پیدا میکنه و در شیرو و بسیاری از دیگر زنان رمان جنبۀ عدالتخواهی؛ در ستار و بلخی جنبۀ طبقاتی و سیاسی به خودش میگیره و در ماهدرویش جنبۀ شناختی و فلسفی. چنین محتوایی، با فُرم رمان که آزادی بی حد و حصر رو در اختیار میزنه و کمترین بندها رو بر اثر تحمیل میکنه همخوانی داره؛ و البته این نکته در مورد رمان دولت آبادی که یه رمان ده جلدی هست بیشتر هم صدق میکنه. فضای رمان شهر خط کشی شده نیست با تیپ ها و آدمهای از پیش تعریف شده ش؛ فضا بیابان ها و دشت های بی پایان و بی نهایت هست؛ روستاهای تو سری خورده و کوچک وسط عظمت طبیعت هست؛ و این عظمت بیرونی با شرح پر از جزئیات درونیات آدمهای رمان همخوانی داره. چنین دنیایی رو، که در تمام اجزاش شور و شورش و انقلاب موج میزنه، به نظرم با زبانی غیر از زبان فراخ و سرشار و آزاد دولت آبادی نمیشه روایت کرد. بنابراین، تا اینجا نظرم اینه که این نوع از زبان کاملا مناسب محتواست و اگر مثلن اگر دولت آبادی زبان عجول و سریع و موظف به روایت صرفی نظیر زبان براهنی یا آل احمد برای این رمان انتخاب میکرد، اثرش قدرت الانش رو نمیتونست داشته باشه.
پایان جلد۶ برام همراه با این واقعیت بود که کلیدر، تاریخ اجتماعی تک تک ایرانیه� در تمام زمانهاس�.
هرچقدر این جامعه، بلخی و خاکی و کلمیشی _بهعنوا� شرافتمندان و کسانی که زندگی را زندگی میکنن� با حرمت و شرافت_ داشته باشد، ازسوی دیگر لبریز است از شیداها، لالاها، بندارها، قدیرها، عباسجانه� و.._که به عنوان چاپلوستری� و مضحکتری� و نرخ به روزخورترین افراد این جامعهان�..
اگر اصلان و شیدا پسران بندارند و زیر سایه سرمایه� پدر هر غلطی میتوانن� بکنند، آیا امروز آنها را نمیبینیم�! که اگر آن وجب سایه را نداشته باشند، عریانتری� مردمانند دربرابر رسوایی و ننگ.
بدگمانی، پارانویای ماه درویش ... زخم پای گل محمد ... زندان ... شهوت لالا، غضب لالا ... خردشدگی قدیر ... زرزر باباگلاب ... صحنهها� درو ... قامتراست� بلخی ... کثافت مطلق عباسجان ... پوچی شیدا ... باباکلان دخترینهها� پهلوان ... زخم دل دلاور ... پاشنه� ورکشیده ی شیرو ... خشم. خشم نادعلی. خوداتهامیها� تلخ نادعلی ... پیشانی خردشده� مدیار ... خر پیشکشی نادعلیخا� ... سردرگمی، خوردگی ستار ... عشقناشناس� بیگ محمد ... کجا میرو� این قصه ... خاطر جمع، خاطر جمع ...
این کتاب، این دو جلد، ملموست� و حتی یک کمی لغزان بود، اما هجوم دردش تا منتهای نخاع آدم فرومیرف�. لبهام خشکه زد وقتی تیر سربی رو با چاقوی داغ از زخم مرد درمیآورد�. خرخره� عباسجان رو صدبار جویدم و معذرت خواستم. بوی عرق خشکیده� لای کپلهای لالا توی دماغمه. دختر افغان، هنوز داره با چشمها� تریاکرنگ� نگاهم میکن� ... بابقلی سهم من رو هم از زندگی پیشپی� دوشیده. دهقانهای اربابی هنوز دارن توی آشویتز کار میکن�. آلاجاقی ��ست به شلاق هم نمیزن�. گوشه� چشم علی خاکی شکست. سال ۲۰۱۵ مبارک.
«هم میکشندش� هم به دق میکشندش� هم دقمرگ� میکنند� هم برایش مجلس روضهخوان� میگیرن�. درد را نظاره کن تو، مرد! مرگ آدم را هم ب�� بازی میگیرند� مرگ آدم را!»
غصه بخور هممسیر�. خشم شو. فردا یک برنوی نو میخریم به قصد اربابها� کلانت�. فردا رضاخان سپهسالار را توی گور تیرکش میکنی�. فردا یا که زنده میشوی� یا مرگ را میگیری� به آغوش.
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم مامردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!
حالا آقای دولت ابادی حالا در انتهای جلد پنجم باید اعتراف کنم من شیفته این شخصیت پردازی بی نظیر شما شده ام شیفته تمام شخصیت های فرعی و اصلی کلیدر همه خوب ها و بدهایشان
در جلد پنجم و ششم ، داستان زیاد پرگویی داره و انگار دور یک دایره از آدما در چرخش هست . با شخصیت دیگه ای از گل محمدها ( گل محمد و برادران) مواجه هستیم که به نظرم چندان خوشایند نیست. هنوز هم فکر میکنم قدیر و نادعلی آدمای دوست داشتنی هستند و برخلاف قدیر ، برادرش عباسجان، اوج نفرت آدم رو بر می انگیزه. شخصیت پهلوان بلخی رو هم خیلی دوست دارم واقعا پهلوانی برازندشه. درود بر شرف نادعلی . در جلد ششم خوش درخشید شخصیت مارال و زیور در این دو جلد نقشی ندارن. 📌« آی ی ی� برادر ! این دانه های گندم ، زبان دارند! قهر و خشم و عقوبت » عجب!
تو هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟! عاشق زیاد دیده ام... راه و طریقش چه جور است عشق؟! من که نرفته ام برادر... آنها که رفته اند چی؟آنها چی میگویند؟! آنها که تا به آخر رفته اند،وانگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند. پ.ن.۱:چه پایان طوفانی و نفس گیری پ.ن.۲: چلنج ۲۰۲۴ با این کتاب تموم شد. اتمام ۹/شریور/۰۳ جمع 12:10
این دو جلد رو کمتر از کتابها� دیگه دوست داشتم. اگه گودریدز نیم داشت، به این دو جلد، سه و نیم میداد�. داستان کند و عمده تمرکز روی قلعهچم� بود. و اینکه از خانواده کلمیشی دور شده بودیم، برام زیاد خوشایند نبود. جلد سه و چهار هم همین بساط بود ولی اینجا یکم منو اذیت کرد این دوری. با این حال در این دو جلد، گلمحم� چند حضور کوتاه و خیلی خوب داشت و بودنش، شوق و نشاطی به داستان میدا�. پایان رو هم دوست داشتم و در نوع خودش جالب بود. مشتاقم که ببینم چه سرنوشتی در انتظار قدیر کربلاییخدادا� هست.
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم مامردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم
رعیتها� رعیته�! این رعیته� عاقبت دست شما را میان حنا میگذارن�! نمیدان� چقدر میشناسیشا�. همینقد� برایت بگویم که بدجوری متقلب، دورو و بزدل هستند! جلو ارباب قلدر از موش هم کوچکت� و ترسوترند، اما همین که حریف را ناچار ببینند، از اسفندیار هم پهلوانت� میشون�. برای همین هم اربابه� میدانن� چهجور� همراهشان تا کنند. اول اینکه همیشۀ خدا گرسنه و محتاج نگاهشان میدارند� دوم اینکه آنها را میترسانن�. آنها را از هر چیزی میترسانن�. بچههایشا� را از همان اول کوچّیج� میکنن� تا ترسو بار بیایند. در واقع ترس را به آنه� درس میدهن�. با شلاق و دشنام و بیگاری، ترس را به آنه� درس میدهن�. احتیاج را هم قلادۀ گردنشان میکنن� و یک تکه نان جلوشان میگیرن� تا به هر جا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند. دست و دهن، ترس و احتیاج. این است که میبین� مرد رعیت همیشه با سر فرو افتاده راه میرو�. مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچ جور هم نمیتوان� آن را جبران کند. زبون، ترسو و بیچاره؛ در نتیجه گوش به فرمان و چاپلوس وگرسنه و مفلوک. خانۀ امیدش، همان درِ خانۀ اربابش است. خدا را هم در هیئت اربابش میبیند� مثل اربابش. هیچ چیزی از خودش ندارد. حتی زن و فرزندش را از خودش نمیدان� در مقابل اربابش. به اینجوربود� هم عادت میکند� یعنی عادت کرده. از راه های دیگر هم به او حُقنه کردهان� که اینجو� باید باشد. که از اول دنیا اینجو� بوده، و تا آخر دنیا هم اینجو� باشد باشد. از همۀ این دنیا، علاوه بر احتیاج و ترس و تملق، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است. یک بیل، که آن هم مال ارباب است و خودش مایۀ ترس اوست. چون ترس این را دارد که هر آن بیل را از او بگیرند و بگویند «برو توی خانها� بنشین
اندیشیدن به اندیشیدنِ دیگران؛ ترسیدن از اندیشیدنِ دیگران دربارۀ تو؛ این حد بیخود� است. که تو در خود چندان جلف و سبک شدها� که بیم داری از اینکه دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید، هم از اینر� هیچت در اندیشه نیست جز اینکه به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی. پس بیخو� شدها�. از آنکه نقطۀ اطمینان در خود را گم کردهای� از دست بدادها� و به اسارت داوریها� این و آن در آمدها�. بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار میگذران� بهسان� که دیگران با تو؛ بلکه این تصور ترسزدۀ حضور دیگران است در تو که تو را از تو باز ستانده است. و این تو نیستی دیگر که گام برمیدار� و سلام میگویی� بل این یک گره گناه است که در هر گام و هر کلام استمالت میجوی� به تبّرای خود از نگاه داوری دیگران، که این داوران را تو خود از بهر خود تراشیدهای به برائت خود از گمان گناه. و این بیماری تمام بیریشگا� است به هنگام بیکسی� که این بیکس� صدچندان عریانت� مینمای� آند� که دست تو از هر گونه کاری کوتاه شده است. اگرت دستی به دستۀ منگال میبو� همیندم� مجالی نمیداشت� به بیم داشتن از نگاه و نظر دیگران. که خود مبرّا میبود� از هر گناه و هر وهن. آن اتصال و وصل، آن ربط پوست و ناخن و گوشت و تو با خاک و با کار، تطهیر مینمو� تو را دست کم در اندیشۀ تو.
..تو تا حالا عاشق بوده ای ستار؟! ستار به لبخندی در چشمان و گونه های جوان بیگ محمد نگریست و گفت:_عاشق زیاد دیده ام! بس ساده و یکرویه،بیگ محمد پرسی:_راه و طریقش چه جوراست عشق؟ ستار به جواب گفت:_من که نرفته ام،برادر! _آنها که رفته اند چی؟آنها چی می گویند؟ ستار گفت:_آنها که تا به آخر رفته اند،وانگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند. کلیدر جلد پنج و شش تموم شد و من هنوز در حال کیف کردن از این همه جزئی نگری در تک تک شخصیت های داستان هستم...
پینوشت� بر جلد پنجم: جلد پنجم کلیدر هم به خوبی جلدهای پیشین بود. جذاب، دلنشین، خوش فرم و زیبا. حالا که نویسنده آفرینش شخصیته� را کامل کرده و خواننده را با تک تک شخصیته� آشنا و به تعبیری خویشاوند کرده است، نوبت آن است که در حاشیه پیشروی روایت داستان، وضعیت سیاسی-اجتماعی و ویژگی های قومی و گروهی مردم آن زمان و زمانه را نیز به تصویر بکشد تا خواننده بتواند به طور کامل در زمانه فرو رود و نه تنها از منظر هر کدام از شخصیته� که حتی از منظری بیرونی و جدا از منظر نویسنده نیز بتواند شخصیت ها و کنش های آنها را تحلیل و بررسی کند. دست مریزاد استاد دولت آبادی
برخی از بخشها� زیبا و ناب جلد پنجم: اینسان که موسی میدید، برای نادعلی چارگوشلی نه هیچ چیز، که یک حال مهم بود. یک حال. یک آن. مهم رهاییدن از قید بود ... نادعلی حال و رفتاری چنان داشت که انگار چیزی، بیش از همان دم و آن که در آن سیر میکند� برایش ارزشی ندارد. این را با راه رفتن خود، با یلهرفتن خود گواه بود که در هر گامش قصدی مگر خودِ گام نمیجوی�. مرد آن. نادعلی چارگوشلی به نظر میرسی� دارد در زمرۀ آن گروه مردمانی در میآی� که میرون� تا این دم به دم دیگر برسانند. نه از آنکه در دم دیگر به جستجوی تازها� باشند. نیز نه از آنکه از این دم قصد گریز داشته باشند. از سرِ ترس. گریز از آنکه، مگر رهایشی. بیدریغ� از تدفین دمادمِ عمر. که ایشان را هر لحظه تفالهایس� تا به دورش بیفکنند. بیدریغ� دل. نه بدان حسرت حتی که کودکی از پرتاب جوزِ پوک خود به دل حس میکن�. بل به بیزاری زنی چون کهنۀ ماهانه خود به دور میافکن�. چنین مردی که نادعلی بود و چنان مردمانی که اویان بودند، تنها به یک کار و به یک کردار دستی باز دارند: تندی و زیادهرو�. افراط. افراط در هر چه. افراط در عشق، افراط در نشاط و در اندوه، افراط در کسالت و در خشم، و تا کیسهشا� تهی از سکه نشده است، افراط در سخاوت. بر لبۀ دوزخ ایستادهان� بیآنک� جاذبۀ آتش را در دهشت دوزخ از یاد ببرند: «جنم!» فردای ایشان معنایی جز روشنایی آفتاب ندارد. هم بدانگون� که شب ایشان با خراب و خرابی و خواب خرابات معنا تواند شد. با پشتِ پا به هر چه قالب و قواره و قانون یافته است، پنداری رزمِ از پیش آمیخته به شکست خود را آغاز کردهان�. پس، از دست دادن هر چه و هر چیز خود، و نهایت از دست دادن خود، خراج و تاوانیس� نهاده در گرو ستیزی چنین نابیندیشیده. میلی مفرط به بسودن بال و پر خود، به درو کردن پر و پوشال پیرامون خود، و نهایت را به فلج کردن و نابود کردن خود در ایشان گدازان و شعلهو� است. وسواسِ چرکسای� و چرکزدای� از خود، چندان و چنان به افراط میگرای� که –نهچندا� دیر- به خود اگر درنگرند، چیزی جز پوستی چسبیده به استخوان نخواهند یافت. اینچنی� مردانی، دانسته ندانسته میخواهن� روح خود را نجات دهند؛ هر چند بیوقو� و بیاراد�. سیلاب بر آمده از درون ایشان، راه و مسیرهایی گوناگون میتوان� بیابد. سرگشتهرفت� و گمشد� و نهایت را خشکیدن در سراب بادیه و آفتاب؛ یا رهایش بیمها� در شکنشک� هزار صخرۀ خشم تا به هم درشکستن و تن پاره، پاره پاره تن به خستگی و ماندن، به ماندگی و فرسودن بر تکهتکۀ هر سنگ و شاخسن� واهلیدن. ژرفای عشق را شرابها� هولناک شدن، یا یکسره گم به دریای سخاوت شدن. هر چه و هر چون، فنا شدن. نهایت را، فنا و فدا شدن. تا این سیلاب هولناک و خروشان را کدام راه بر پیش سینهمال� قرار بگیرد! ژرفای عشق؛ بیابان اندوه، دریای سخاوت؛ یا صخرهها� خشم! تا کی، کجا و که؟! کلیدر، جلد پنجم، بخش سیزدهم، بند دوم، صص 1144-1142
بله، قدیر! ... زیاد یافت میشو�. بسیار! زن در این دنیا بسیار یافت میشو�. اما ... عشق ... عشق کم یافت میشو�. اصلا یافت نمیشود� عشق. خیلی خندهدا� است، خیلی هم گریه دارد! عشق، یا هست یا نیست؛ قدیر. اگر نیست که نیست. اما اگر هست، اگر باشد، اگر یافت شود در تو، آن وقت دیگر تو نیستی! این هم گریه دارد و هم خنده! تو نیستی، وقتی که عشق نیست. تو نیستی وقتی که عشق هست! ... تو ملتفت حرفم میشوی� ... چه میدانم� چه میدانم� چه میگویم� چه میدان� چه میگویم� عشق! عشق ... آمد و بَرَد! میآی� و میبر�. هی ... هی ... هستی و نیستی! نیستی و هستی. گمان ... گمان! کلیدر، جلد پنجم، بخش سیزدهم، بند دوم، صص 1159
رعیتها� رعیته�! این رعیته� عاقبت دست شما را میان حنا میگذارن�! نمیدان� چقدر میشناسیشا�. همینقد� برایت بگویم که بدجوری متقلب، دورو و بزدل هستند! جلو ارباب قلدر از موش هم کوچکت� و ترسوترند، اما همین که حریف را ناچار ببینند، از اسفندیار هم پهلوانت� میشون�. برای همین هم اربابه� میدانن� چهجور� همراهشان تا کنند. اول اینکه همیشۀ خدا گرسنه و محتاج نگاهشان میدارند� دوم اینکه آنها را میترسانن�. آنها را از هر چیزی میترسانن�. بچههایشا� را از همان اول کوچّیج� میکنن� تا ترسو بار بیایند. در واقع ترس را به آنه� درس میدهن�. با شلاق و دشنام و بیگاری، ترس را به آنه� درس میدهن�. احتیاج را هم قلادۀ گردنشان میکنن� و یک تکه نان جلوشان میگیرن� تا به هر جا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند. دست و دهن، ترس و احتیاج. این است که میبین� مرد رعیت همیشه با سر فرو افتاده راه میرو�. مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچ جور هم نمیتوان� آن را جبران کند. زبون، ترسو و بیچاره؛ در نتیجه گوش به فرمان و چاپلوس وگرسنه و مفلوک. خانۀ امیدش، همان درِ خانۀ اربابش است. خدا را هم در هیئت اربابش میبیند� مثل اربابش. هیچ چیزی از خودش ندارد. حتی زن و فرزندش را از خودش نمیدان� در مقابل اربابش. به اینجوربود� هم عادت میکند� یعنی عادت کرده. از راه های دیگر هم به او حُقنه کردهان� که اینجو� باید باشد. که از اول دنیا اینجو� بوده، و تا آخر دنیا هم اینجو� باشد باشد. از همۀ این دنیا، علاوه بر احتیاج و ترس و تملق، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است. یک بیل، که آن هم مال ارباب است و خودش مایۀ ترس اوست. چون ترس این را دارد که هر آن بیل را از او بگیرند و بگویند «برو توی خانها� بنشین!» کلیدر، جلد پنجم، بخش پانزدهم، بند دوم، صص 1288-1287
Merged review:
پینوشت� بر جلد ششم: احساس میکن� که در جلد ششم کلیدر، نه تنها از شتاب رویدادها کاسته شده است بلکه در کل، روایت در یک نشیب بی فراز فرو رفته است. شاید این نشیب، آرامشی پیش از طوفان باشد؛ شاید! ولی به هر روی آن چه روشن است این جلد از کلیدر فراز و نشیبها� جلدهای پیشین را نداشت و آرام آرام در بستری که پیشت� فراهم آمده بود پیش میرف�. البته بی شک این سخن بدین معنا نیست که این جلد جذاب نبود و خستهکنند� بود. شاید نویسنده در حال پروردن میدانی برای به میان آمدنِ مردمانی دیگر و رخدادهایی دیگرگونه است. گذشته از این، نقطه قوت این جلد فرو رفتن نویسنده در ویژگیها� روانی و شخصیتی کاراکترها بود و تلاش او برای راه دادنِ خواننده به اندرون روح و جان آنه�.
بخشها� زیبای جلد ششم: ضد و نقیض، ضد و نقیض. همۀ دیدهه� و شنیدهها� چنین مینمودن� و در این میان، برای موسی قالیباف، بس ستار بود که توانستی او را به روشنی دید. ستار پینه دوز. هم بدان روشنی و صراحت خاک. چندان ساده و عادی که رمز آن به سادگی در نتوانستی یافت. خاک! برخاک میگذری� بی آنکه بدان بنگری. از خاک میخور� و مینوشی� بی آنکه بدان، به شگفتی آن بیندیشی. برخاک سر مینه� به امانت، بی آنکه حرمت امانتداری آن بداری. برخاک، هستی تو است. از خاک، وجود تو؛ اما وجود خود را در نمییاب�. خاک، خاک! که خاک، فقط خاک است. خصلت و ذات، یگانه؛ جوهر و نام، یکجا. بیآواز� و همه نعمت، خاک. بیداعی� و بیچش� طلب، همه بخشایش و ایثار. چشمههای� فزون، دشتهای� سبز، قلههای� به قامت و برکتش مستدام، خاک. دل زمین چه بزرگ است! کلیدر، جلد ششم، بخش شانزدهم، بند دوم، صص 1370-1371
آب زلالِ همیشه، آب روشنِ هر شبه، چه نوایی دلنشین داشت در عبور از بستر جوی. اگرت فراغتی میبود� زمزمۀ آب نواختی در روح توانستی آفرید. نواختی در روح و قراری در دل. نگاهی در آب روان و خیالی در پرواز به رهایی. آمیزش با شدنِ زلال آب، آمیختن با خودِ رونده. یگانه با وجود گمشدۀ حاضر. یگانه با خود، با وجود، بی هیچ پاره گمشدگی. با آب به دشت میشدی� با دشت در علف میروییدی� با علف در آفتاب مینشست� بر گذر نسیم. آمیخته میشد� با خود، با خاک خود، با خود خاک. یگانه میشد� با تمام وجود، با کُلِ خود؛ با خود ِخود. آب زلال و روان، آب مطهّر و بارور تو را به خود باز میبر� و تو میبود�. تو میبود�. دریغ امّا، دریغ امّا که عمرها بس بیمای� به یغما رفته بودند، بیمجا� درنگی در خود؛ بیمهل� نشستی با خود در کنار خود به نظارۀ خود در آب مطهّر به دریافت خود، به بازدریافت و به وادست آوردن خود در یگانگی و یکتایی، با حس پر شکوه ِ درآمیختن. بریدهبا� آن چنگ و ناخن پلشت غارت، بریدهبا� آن دست تطاول که بریده است دست میان وجود و موجود را بدین قساوت و بیآزرم�. چنان که دور میشو� از تو، آنچه تویی. که دور میشو� از تو دمادم و به تصاعد، «تو» از تو؛ که دور میشو� از تو، پیرامون تو، درون تو. آنسا� فجیع که پوست از کلها� و خون از رگانت و نگاه از چشمانت. و خود، تو دور میشوی� دور میشو� از هر آنچه «تو» است و با تو است و در تو است، به تصاعد. آنسا� فجیع که دهان طالب کودک از بار و گرمای پستان مادر، با چشمان کوچک بهت و هول. تو گسیخته میشو� از تو. جر ح گسیختن و گسیختن و گسیختن؛ با آرزوی گمشدۀ طلب که شعلهو� است در تو، تنها نشانۀ بودن است بر جان آماسیده از جراحات بیگسس�. خونبارش. خونبارش فجیعِ همیشه، از بندبند وجود در نگاه بهت و دهشت همیشهمضطرب� چشمخانهها� با تردید باور بودن. تردید و بدگمانی و دل نابسامانی و وسوسهها� چگونه بودن، ره را بریدهان� بر یقین و باورِ بودن، بر اصلِ بودن. دل را به حال درنگی با خود نیست، دریغا. دل را مجال درنگی نیست به باز جستنِ خویش. بنگر! بنگر که آب، چه آسوده میگذر�! کلیدر، جلد ششم، بخش هجدهم، بند اول، صص 1454
اندیشیدن به اندیشیدنِ دیگران؛ ترسیدن از اندیشیدنِ دیگران دربارۀ تو؛ این حد بیخود� است. که تو در خود چندان جلف و سبک شدها� که بیم داری از اینکه دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید، هم از اینر� هیچت در اندیشه نیست جز اینکه به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی. پس بیخو� شدها�. از آنکه نقطۀ اطمینان در خود را گم کردهای� از دست بدادها� و به اسارت داوریها� این و آن در آمدها�. بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار میگذران� بهسان� که دیگران با تو؛ بلکه این تصور ترسزدۀ حضور دیگران است در تو که تو را از تو باز ستانده است. و این تو نیستی دیگر که گام برمیدار� و سلام میگویی� بل این یک گره گناه است که در هر گام و هر کلام استمالت میجوی� به تبّرای خود از نگاه داوری دیگران، که این داوران را تو خود از بهر خود تراشیدهای به برائت خود از گمان گناه. و این بیماری تمام بیریشگا� است به هنگام بیکسی� که این بیکس� صدچندان عریانت� مینمای� آند� که دست تو از هر گونه کاری کوتاه شده است. اگرت دستی به دستۀ منگال میبو� همیندم� مجالی نمیداشت� به بیم داشتن از نگاه و نظر دیگران. که خود مبرّا میبود� از هر گناه و هر وهن. آن اتصال و وصل، آن ربط پوست و ناخن و گوشت و تو با خاک و با کار، تطهیر مینمو� تو را دست کم در اندیشۀ تو. اکنون اما عجیب و غریب مینمایی� از آنکه عجیب و غریب هستی! در هیچ نقطها� ربط و اتصالی نداری، پس زاید بر زمینی ایستادها�. زاید بر زمین ایستادها� و زاید هم مینمای�. پس بیم داوری دیگران میفرساید�. از آنکه دادۀ این داوری از پیش روشن است. تو محکومی. اینست اگر از نگاه و گویۀ دیگران میهراس� و حتی لب جنبانیدن دو تن را با همدیگر در بابی دیگر، تاب نمیتوان� آورد؛ از آنکه گمان میبر� سخن از تو میگویند� که غیبت تو میکنند� که پیرامون بود و نبود تو بد میگوین� و این، حَدّ ِبیخودیست� حَدِّ بیخود�. کلیدر، جلد ششم، بخش نوزدهم، بند اول، صص 1505-1506
باید باور میکر� که فرو ریخته است؛ به صورت، هم به سیرت. باید باور میکر� که ویران شده است؛ به جسم، هم به جان. نه! قدیر دیگر همان نبود که بود. گرچه آدمی چندان سمج است که هرگز نمیخواه� خود را در آینۀ واقع نگاه کند و همواره میکوش� تا به چهرۀ خود در زیباترین آینۀ گذشتها� بنگرد، - آینها� که ای بسا در آن زمان هم زیبا نبوده است � اما قدیر در چنان مغاکی خود را فرو افتاده میدی� که دل و دماغ خودفریبی را نیز از دست داده بود. او نه فقط دل از فریب روحیه و قوارۀ خود شسته بود، بلکه میرف� تا آن را زشتت� از آنچه بود، ببیند. که این، البته تلاشی بود از دستی دیگر در جستن راهی به خودفریبی، در جلوۀ حقبهجانب�. کوشش به یافتن نقطها� دیگر تا بتوان برای زیستن بر آن تکیه زد. به هر وجه، برای زیستن روح، چیزی باید فراهم کرد. گرچه در پایانه دریابی، در لحظها� و برای لحظها� دریابی که اینهم� چیزها که برای خود نردبان زندگی کرده بودها� جز جلوهها� گوناگونِ فریب، چیزی نبودهاند� هر چند اعتراف و اذعان بدین نکته نیز در آن دم و هنگام هم بعید مینمای� از آدمی، مگر به جستجوی یافتن راهی دیگر به حق به جانبی. اما قدیر باید باور میکر� که ویران شده است؛ ویران و سوخته. کلیدر، جلد ششم، بخش بیستم، بند دوم، صص 1562-1563
گویی نجات خود را در عذاب خود میدی�. عذاب و آزار خود، آزردن بیرحمانۀ خود، انتقام از وجود خود، از بودنِ خود تا نابودکردنِ هر آنچه در خود سراغ داشت و اما نمیشناخ�. راندنِ خود از خود. اینجا که قدیر ایستاده بود، که قدیر ایستاده شده بود، لبۀ تیغی بود که پرتاب شدن در هر سویش حفرها� از دوزخ بود. قدیر اینک میبایس� یک بار و برای همیشه با خود رویاروی شود، رویارویی و نبرد. نبردی که شاید به نابودی میانجامی�. فرجام کار، آشکار نبود. اما گریزی هم از این نبرد نبود. بیش از آن قدیر از خود به نفرت دچار شده بود که باز هم بتواند تاب وجودِ هماکنونی� خود را بیاورد. او حدِ بیزاریِ از خود بود. بیزاری و نفرت. نفرت و کینه. کینه به تمام وجود، از کینه به وجود خود. چندان که به هیچ روی بر خودِ اکنونش چشم نمیتوانست� پوشید. یا می باید خود را در رودی که نمیشناخت� تطهیر کند، یا اینکه دست به جنایتی تازه بزند. به هر روی و در هر معنا، از اینکه بود دیگر باید میشد� اگر شده بدتر. کلیدر، جلد ششم، بخش بیستم، بند دوم، صص 1580-1581
برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را می دزدند، و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را محتاج خود می کنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست می دهد، خوار و زبون می شود و به غير خودی وابسته می شود؛ و نوکر می شود، و می شود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم می زند!
...... ما به آدم هایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند، نه کینه. به آدم هایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند، نه به گذشته پدرهایشان. ما از فرومایگی استقبال نباید بکنیم، بلکه می خواهیم اول چنین روحیه های بیماری را در هم بشکنیم.
تو این مجلد یکدفعه اتمسفر سیاسی و مه آلود شد و خبری از کنکاش شخصیت ها نبود که خب کمتر از قبلی ها دوستش داشتم . موسیقی متن : البوم آن و آن اثر حسین علیزاده
...میخواهم که...که...تو تا حالا عاشق بوده ای ستار؟! ستار به لبخندی در چشمان و گونه های جوان بیگ محمد نگریست و گفت: _عاشق زیاد دیده ام! بس ساده و یکرویه،بیگ محمد پرسی: _راه و طریقش چه جوراست عشق؟ ستار به جواب گفت: _من که نرفته ام،برادر! _آنها که رفته اند چی؟آنها چی می گویند؟ ستار گفت: _آنها که تا به آخر رفته اند،وانگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند.
زیبایی و روانی متن کلیدر برای من بسیار جذابه. خاکستری بودن شخصیت های دوست داشتنی این رمان، باعث شده که خیلی راحت بتونم خودم رو بینشون و تو اون دوره حس کنم. لحظه به لحظه این هیجان رو داشته باشم که الان چه اتفاقی میوفته؟ بعضی مواقع نارحتی مردمش رو از ته قلب حس کنم و گاهی هم که اتفاق خوشحال کننده ای میوفته خب،خوشحال بشم. به طور کلی من با کلیدر و شخصیتاش زندگی میکنم و واقعا امید وارم حالا حالا تموم نشه :)
«قدیر! هر روز هردم که به سر وقت خودم میرو� بیشتر ملتفت میشو� که دستم خالیست� که جیبم خالیست� که مغزم خالیست� که قلبم، که روزگارم خالیس�. که... همه زندگانیا� را به هدر دادها�. که جوانیا� را، عمرم را تباه کردها�. حالا که به خودم نگاه میکن� میبین� که هیچچی� ندارم. نه هنری در بازو دارم، نه عقلی در سر دارم، نه پولی در کیسه دارم، نه عشقی در قلبم دارم و نه... نه هیچچی� دیگری؛ هیچ! ببین جوانیا� را چهجو� سگگا� کردم و رفت.»
دو جلدی گفتگوها� پیوند� خوردگان روزگاران سخت، اهالی قلعهچمن� دروگرها� کمرشکستگان سرنوشت، تردیدها و آشوبها� دردهای بیدرمان� دردهای با درمان، مردمی که بر ظلم چشم فرو بستند، آنه� که نبستند، تا ته خط رفتگان، نرفتگان، تیغه ظلم فرو رفته در بدن، زدن در دهان ظلم.
خب از کتاب اول تا اینجا روند لذت من کاهشی بوده و انتظار داشتم که جلد یک و دو برام بهترین بمونه. من به طور کل حضور خیلی مطلق مردم قلعهچم� برام کمی اضافیه و دوست دارم که زاویه دید چرخشی باشه تا اینک� دوربین روایت یهو دو جلد کلاً بچرخه روی قلعهچم� به جای اینک� میتونس� فصل به فصل روایت هر دو سمت رو بهتر پیش ببره.
یکی از مشکلات این جلد بهنظ� من حجم زیاد دیالوگ و گفتمانش بود. درسته که گفتگوها� خوبی بعضی جاها رخ میدا� اما شاید بتونم بگم ۸۰ درصد این کتاب رو دیالوگ تشکیل داده. و وقتی نویسندها� این همه دیالوگ به داستان ببنده، یعنی جریان روایت رو راکد کرده و ساکن نگه� داشته و عملاً منجر میش� به پدیدها� که میگی� داستان از ریتم افتاده و کُند پیش میرو�.
به جز این موارد دیگر بیشتر حرفها� رو برای ریویو نهایی نگه داشتم. از جلدهای بعدی امیدوارم دوباره روایت جون بگیره و لذت من هم همپ� با اون بیشتر بشه. و بله لعنت به عباسجا� و امثال ایشان.
واقعا نسخه صوتی این مجموعه به ارزشها� این گنجینه� ادبیات فارسی اضافه کرده! شخصیتی که جناب دولت آبادی بسیار عزیزم برای خواندن در این مجموعه انتخاب کرده(پدر زن پهلوان بلخی)در این کتاب هست، که بعد شنیدنش فهمیدم حق داشتن واقعا که این شخصیت رو انتخاب کردن. جای گل محمد و مارال خیلی خالی بود در این دو جلد! چقدر نفرت انگیزی تو عباس جان!
خب جلد پنج و شش هم تموم شد بر خلاف جلدهای قبلی و نقش پر رنگ گل محمد و مارال این دو جلد بسیار کم با این دو هستیم کتاب بیشتر از قبل به سیاست و جامعه تمایل پیدا می کنه عباس جان و غدیر دو برادری که نقش برجسته ی این دو� جلد هستند عباس جان منفور و زیراب زن و غدیر بدقلق و پرخاشگر ستار و شیرو و ماه درویش و ... نمیشه گفت کی شخصیت اصلی و کی فرعی است . این دو جلد پر از آدم های خاکستری بود . کشش اش نسیت به جلدهای قبلی کمتر بود شنیدن کتاب صوتی با صدای راوی اش آرمان سلطانزاده بسیار لذت بخشه و قطعا پیشنهاد میشه .
تا به اينجا جلد ششم كتاب به نسبت جذابيت كمتري براي من داشت احساس ميكردم كتاب ششم من رو اسير توصيفاتش كرده . توصيفاتي كه به نظر من در مورد شخصيت ها قبل از اين هم بيان شده بود و به كندي پيش رفت .
پایان کتاب سوم (جلد پنجم و ششم) شروع: ۷ شهریور ۱۴۰۰ پایان: ۲۵ شهریور ۱۴۰۰
به طرز شگفتی در طی خوانش کتاب، زندگی من هم به سان زندگی گل محمد دستخوش تغییر شد. تغییر در نقطهها� امن زندگی. شاید بیشتر از هر موقع دیگها� گل محمد رو درک کردم. موضوعات اجتماعی و سیاسی در این ۲ جلد پررنگ تر از هر جلد دیگها� بودن. جلد ششم کمی کند پیش رفت. بیشتر چشم به راه گل محمد بودم و هستم.
توی این دو جلد دولت آبادی هر چقد کمتر از گل محمد گفت بیشتر از قلعه چمن گفت از مردم گفت از بدبختیهاشون از دردهای جامعه از ناپاکی آدما از ناداری و ناچاری مردم از جامعه ارباب رعیتی... آخ که چقد درد داشت این دو جلد گل محمد از این دو جلد دور بود کلمیشی ها دور بودن حتی شیرو هم تو این دو جلد قلعه چمن رو رها کرد و رفت باید اول این هفته جلد 7 و 8 رو شروع میکردم اما چون مهمون از شیراز داشتم و یک دوست دیگه م هم از تهران اومده بود هنوز فرصت نکردم برم سراغ دو جلد بعدی بعضی از قسمت های این دو جلد رو میذارم اینجا به یادگار
عشق... عشق کم یافت می شود. اصلاً یافت نمی شود. عشق. خیلی خنده دار است، خیلی هم گریه دارد! عشق یا هست یا نیست؛ قدیر. اگر نیست که نیست. اما اگر هست، اگر باشد، اگر یافت شود در تو، آن وقت دیگر تو نیستی! این هم گریه دارد و هم خنده! تو نیستی، وقتی که عشق نیست. تو نیستی وقتی که عشق هست! ... تو ملتفت حرفم می شوی؟ چه می دانم؛ چه می دانم؟ چه می گویم؟ چه می دانم چه می گویم؟ عشق! عشق... آمد و برد! می آید و می برد. هی... هی... هستی و نیستی! نیستی و هستی.
کلیدر ج ۵ محمود دولت آبادی
----------------------------------------------- پابند ذات مرد دغل نمی توان شد. عقرب به عادت نیش می زند.
کلیدر ج ۵ محمود دولت آبادی ----------------------------------------------- <آتش به جای باد پیشنهاد من این است.>> <<بازش کن مطلب را!>>
<<مطلب اینکه حرف، باد است. اما فکر آتش است. آتش را اول باید گیراند، باد خودش به آن دامن می زند. کاری باید کرد که مردم خود زبان باز کنند. نباید عادتشان داد به اینکه دیگری به جای آنها بگوید و به جای آنها تصمیم بگیرد. برای اینکه خود مردم زبان باز کنند، اول باید چیزی در آنها برانگیخته شده باشد تا آنها بخواهند بر زبان بیاورندش. آن چیز، چیست؟ البته مهم ترین چیزها زندگانی خودِ ما مردم است؛ خود زندگانی ای که ما همه در آن گرفتار هستیم. پس، توجه به همان چیزی که ما را در خودش گرفتار کرده و ما - در اینجا دهقانان و روستاییان مملکت ما- راه رهایی از گرفتاری را در جای دیگر و در زمان و زبانهای دیگر می جوییم و می جویند و با چشمهای بسته از کنار خودِ مشکل می گذرند. توجه، خود توجه کردن و توجه دادن، کار ما و مشکل ماست. که البته این مشکل را با حرف و سخن های سرسری و تفننی گشت و گذارهای تفریحی تعطیلات نمی شود حل کرد. آنچه من در این مدت از زندگی و مردم یاد گرفته ام اینست که باید راه اصلاح و امتزاج* و یگانگی را پیدا کرد و آن راه را دنبال کرد. من اینجا و دلبرم آنجا، نمی شود. نمی شود موتور ماشین اینجا افتاده باشد و چرخ و پر ماشین آنجا، در بیابان افتاده باشد تا گهگاه موتور را حمل کنی و ببری آنجا و چرخ و پر را به آن ببندی و برای چند ساعتی راهش بیندازی و باز خاموشش کنی و موتور را باز کنی بیاوری شهر و بیندازی کنج گاراژ و بروی دنبال کار خودت. موتور ماشین، همانجا باید باشد. همه جا باید باشد. آنجا، اینجا و همه جا باید ساخته بشود و آماده بشود تا هر وقت که لازم شد، خودش بتواند روشن بشود و به کار بیفتد. این همان آتشی است که باید همیشه و در همه جا، روشن نگاهش داشت.>>
*امتزاج: آمیختگی، اختلاط کلیدر ج ۵ محمود دولت آبادی -----------------------------------------------
<<دست مردم ما خالیست، ستار. خالی نیست؟ یک مردمی با دست خالی، پای برهنه و شکم گرسنه چه می تواند بکند؟>> <<انقلاب! فقط می تواند انقلاب کند و نه هیچ کار دیگر!>> &;&;انقلاب!&;&; <<فقط انقلاب! اگر ملتی میخواهد زندگانی کند، باید بتواند بجنگد. جنگ با دشمنی که مشخصاً آن را می شناسد. خودت می گویی ما مردمی هستیم با دست خالی، پای برهنه و شکم گرسنه. خوب؛ در این جنگ انقلاب، ما مردم چی از دست می دهیم؟!>> بلخی به تأملی خاموش مانده بود و سپس دمی دیگر لب گشوده بود: <<جانمان؛ جانمان چی؟!>> <<جانمان؟! وقتی که جان آدم ذلیل و بردا شده باشد، دیگر چه قیمتی دارد؟!>>
کلیدر ج ۶ محمود دولت آبادی
-----------------------------------------------
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم، ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه ی خاطر جمعی ما است. انگار که از سر پا بودن همدیگر بیم داریم! نمی دانم؛ نمی دانم چرا اینجوری بار آمده ایم، ما مردم! انگار که درد خودمان را با مرگ دیگران می توانیم علاج کنیم، ما؛ آن هم با مرگ ذلیل تر از خودمان! میان باتلاق گیر کرده ایم، اما خیال می کنیم چاره ی کارمان این است که دیگران هم، دیگرانی مثل خودمان، در این باتلاق گیر کنند و بمیرند! این دیگر خیلی حرف است که ما مردم برای خودمان اینقدر بخیل هستیم و برای دیگران آنقدر سخاوتمند! ما چجور مردمی هستیم، آخر؟!
کلیدر ج ۶محمود دولت آبادی
-----------------------------------------------
من یک معلم هستم، آقایان. از اینکه می بینم روستای شما، مثل قاطبه ی روستاهای کشور ما، هنوز از داشتن یک مدرسه سه کلاسه هم محروم است قلباً غمگین هستم و با شما احساس همدردی می کنم. کشور ما مردان و حتی زنان بزرگی را در دامان خودش پرورش داده بوده است. اما امروز حتی مجال نمی دهند تا چنان بزرگانی بار بیایند و پرورش کنند. پیشاپیش، آنها را به تیغ جلاد می سپارند. در دوران ما، یکی از این بزرگان تاریخ، دکتر.... بود که کارش معلمی بود. شاید این اسم و اسمهای دیگر، به گوش شما ناآشنا باشد. همین طور است. اما بالاخره ما باید با افتخارات خودمان آشنا بشویم؛ هر چند چنین آشنایی هایی به مذاق آقایان خوش نمی آید. اما کدام کار ما هست که به مذاق آقایان خوش بیاید؟ یکی از هزاران جنایت این آقایان همیشه این بوده که مردم را از خودشان و افتخارات خودشان دور و غریبه نگاه دارند. همیشه کارشان این بوده که تخم عداوت و کینه در میان مردم بپاشند.کینه و عداوت مردم به خود مردم. جهل و فقر و فساد و تباهی...