کتاب «مهمان ناخوانده» نوشته� نمایشنامنوی� مشهور فرانسوی اریک امانوئل اشمیت است. اشمیت در این نمایشنام� کوتاه از تحصیلات خود درزمینه� فلسفه در روایت داستان خود استفاده کرده است. داستان در زمان جنگ جهانی دوم رخ میده�. شخصی به نام زیگموند فروید بهعنوا� نمایندها� از انسان امروزی، خودمختار و بیایما� معرفی میشو�. او که بعد از حمله ارتش هیتلر در حالی که قصد سفر از اتریش به فرانسه را دارد با شخصی آشنا میشو� که مدعیه تجلی خدا بر روی زمین است. در ادامه خواننده شاهد گفتوگو� میان این دو فرد با دیدگاهه� و باورهای فلسفی و مذهبی متفاوت است. در این مباحثات اشمیت به زیبایی از زیربناهای موضوعات فلسفی سخن به میان میآور� و خواننده را با خود همراه میکن�. اشمیت خود درباره� این اثر میگوی�: «امروزه چگونه میشو� ایمان داشت، در دنیای پلیدی که هنوز بمبه� ویران میکنند� تبعیض نژادی بیداد میکن� و انسانه� اردوگاهها� مرگ را اختراع میکنند� چگونه در پایان قرن بیستم، قرنی چنین جنایتکار، بازهم میتوا� ایمان داشت؟ چگونه میتوا� در برابر شر به نیکی ایمان داشت؟ در این نمایشنام فروید و ناشناس چیزهای زیادی برای گفتن به هم دارند چراکه هیچی� به دیگری ایمان ندارد.» اریک امانوئل اشمیت، نمایشنامنوی� فرانسوی متولد سال 1960 است. او پس از تحصیلات فلسفه، نمایشنام «مهمان ناخوانده» را در سال 1993 مینویس� که او را به شهرت جهانی میرسان�. وی علاوه بر نمایشنام چندین رمان و داستان کوتاه نوشته است، ازجمله «اسکار و خانم صورتی» یا «آقای ابراهیم و گلها� قرآن» که بر اساس آنی� فیلم سینمایی نیز ساخته شده است. اشمیت در سال 2006 نخستین فیلم سینمایی و در سال 2008 نخستین نمایشناما� را کارگردانی کرده است. تا امروز آثار او در بیش از چهل کشور جهان روی صحنه رفتهان� و پرمخاطبتری� نمایشنامنوی� فرانسه زبان بهحسا� میآی�. چاپ هفتم این نمایشنام در سال ۱۳۹۳ توسط نشر نی منتشر شده است.
Eric-Emmanuel Schmitt is a Franco-Belgian playwright, short story writer and novelist, as well as a film director. His plays have been staged in over fifty countries all over the world.
The Visitor is a 1993 play written by French-Belgian author Eric-Emmanuel Schmitt, first published in France. It consists of seventeen acts of varying length. It explores the inner conflicts within Sigmund Freud as this occurs.
Eric Emmanuel Schmitt is known for writing literature that is primarily philosophical. As a writer, he says his goal is to present and explore philosophical ideas that are simple enough for everyone to understand, and this can easily be seen in The Visitor, as well as in other works by the author.
تاریخ نخستین خوانش: روز بیست و سوم ماه اکتبر سال2008میلادی
عنوان: مهمان ناخوانده؛ نویسنده: اریک امانوئل اشمیت؛ مترجم: تینوش نظم جو؛ با همکاری: مهشاد مخبری؛ تهران، نشر نی، سال1386؛ در143ص؛ شابک9789643129033؛ چاپ دوم سال1388؛ چاپ ششم سال1392؛ موضوع: نمایشنام های نویسندگان بلژیک - سده 20م
جدال درونی شخصی فرهیخته به نام: «فروید (پیرمردی روانکاو)» با یک ناشناس است درباره ی ایمان و بی ایمانی است؛
ترتیب ورود شخصیتها به صحنه: «زیگموند فروید»، دخترش «آنا فروید»، «مامور نازیها»؛ «ناشناس»؛ داستان این نمایشنام یک پرده ای در شب بیست و دوم ماه آوریل سال1938میلادی میگذرد؛ یعنی پس از هجوم ارتش «هیتلر» به «اتریش (روز یازدهم ماه مارس)» و پیش از رفتن «فروید» به «پاریس (روز چهارم ماه ژوئن)»؛
صحنه، مطب «دکتر فروید» به آدرس: «وین، خیابان برگاسه، پلاک19»؛ اتاقی است بی پیرایه، با دیوارهای چوبی تیره رنگ، مجسمه های برنز براق، و پرده های دولا، و سنگین؛ یک میز تحریر، و یک کاناپه، مبلمان اتاق هستند؛
این دکور واقعگرا، در ارتفاع ناپدید میشود، و در ادامه، قفسه های کتابخانه، یک آسمان باشکوه پر ستاره، دیده میشوند؛ سایه های ساختمانهای اصلی شهر «وین» را، میتوان در گوشه های صحنه، تشخیص داد؛ اینجا مطب دانشمندی، با افکار بینهایت باز است
صحنه یک: «فروید و آنا»: «فروید» کتابهایش را، که گویی کسی با خشونت، روی زمین انداخته، به آهستگی درون کتابخانه اش، جابجا میکند؛ مردیست سالخورده، اما با نگاهی تیز، و چشمانی مرموز؛ در این مردِ پر جنب و جوش، پیری، بیشتر یک سوء تفاهم، به نظر میآید؛ در تمام طول شب پنهانی سرفه میکند، و نشانه هایی از درد، در او دیده میشود: حنجره سرطانی اش او را از هم اینک، زجر میدهد؛
آنا فرسوده تر از پدرش، به نظر میآید؛ روی کاناپه نشسته، کتابی در دست دارد، و به خیال خواندن، خمیازه میکشد؛ زنیست سرسخت، کمی عالم نما، یکی از نخستین نمونه های زنان روشنفکر، و اندکی مضحکِ اوایلِ سده ی بیستم میلادی؛ اما نگاههای بچه گانه اش، او را از شباهت به این کلیشه دور میکند، و میتوان عشق بزرگ و عمیق به پدر را، در چهره اش خواند؛
فروید: «آنا، برو بخواب»؛
آنا سرش را بی رمق به معنی «نه» تکان میدهد
فروید: مطئمنم خوابت میآد
آنا با جلوگیری از خمیازه اش، انکار میکند
کمی بلندتر از پیش، صدای سرودهای یک گروه سرباز نازی، از پنجره ی باز، شنیده میشود؛ «فروید» ناخودآگاه از پنجره دور میشود؛ «فروید: (با خودش)»؛ ای کاش دست کم بد میخوندن...؛
آنا خوابش برده، و سرش روی کتاب افتاده است، «فروید» پشت کاناپه میرود، و با مهربانی دستانش را، دور شانه ی او میاندازد؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 02/10/1399هجری خورشیدی؛ 25/08/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
A febbraio del 1994 ero in vacanza a Parigi e un amico mi fece un bel dono, il biglietto per andare a vedere una pièce di cui non sapevo nulla di un autore mai sentito prima. Fu amore e rapimento. Per il testo in sé e la mise-en-scène. Quell’anno vinse tre Molière, i premi per il teatro più importanti di Francia.
La prima rappresentazione italiana era diretta da Sergio Fantoni, interpretata da Turi Ferro e Kim Rossi Stuart.
L’amore per l’autore durò invece poco. Schmitt mi ha stancato presto: troppo prolifico, grande raccontatore di storie, ma con scrittura troppo a effetto che finisce col ripiegarsi su se stessa.
Una notte del 1938 Sigmund Freud riceve la visita di uno sconosciuto che ha molte probabilità di essere dio. Lo sconosciuto si sdraia sul lettino del padre della psicanalisi. Hitler incombe, siamo a Vienna e l’anschluss e storia di un mese prima. Un duello verbale tra due uomini che conoscono il potere della parole. E del silenzio. Freud è ovviamente pro uso della ragione a dispetto della fede, è l’uomo che deve curare l’uomo. Il rumore degli stivali dei soldati nazisti che invadono anche la casa dell’anziano medico dimostrano che dio ha fallito. Ma lo sconosciuto visitatore sa ribattere: anche dio ha un suo limite, ha creato l’uomo libero, non può fermarlo: C’� stato un tempo in cui l’uomo si accontentava di sfidare Dio, oggi prende il suo posto. Sotto la finestra gli ebrei vengono deportati: l’uomo è malato, il mondo è folle. Ma entrambi credono che l’uomo possa trovare la cura. Stolti. Entrambi.
PAUL BRYANT: I'm sorry God, this just isn't good enough. Too much pain and suffering and Nazi atrocities. You'll have to do better than that if you want me to believe.
GOD: Right Paul, let's see what you think of my latest miracle! I've written a play exclusively for you, where I discuss these very matters with Sigmund Freud in 1938 Vienna.
PB: And what's your general line of reasoning?
GOD: Oh, you know... free will, that sort of thing. You've seen most of it already. But it's so obviously tailored exactly to fit your objections, and what's more it was written before you even made them. How about that then?
PB: Doesn't sound very convincing. Am I mentioned by name?
GOD: Well... not in so many words. But I've asked my servant Manny to say I had you in mind. He's very reliable, you must know that.
PB: I wouldn't trust Manny further than I could throw him. Which won't be very far considering that he's been stuffing himself on Australian food for the last forty days and nights.
GOD: It's true, he has rather been ignoring My dietary advice.
PB: So it's no deal. Unless I see an honest-to-goodness miracle right now, in front of my nose and without any possibility of cheating.
GOD: Come on Paul! Faith doesn't work that way. You know you won't feel any real satisfaction in overcoming your doubts if I make it so--
PB: Enough of your slippery theology, God! Put up or shut up! Where's that miracle, eh?
GOD: Oh, alright, alright. I sometimes wonder if I didn't overdo things a little when I created you. Gabriel will deliver a thousand votes as soon as he's finished taking care of today's falling sparrows. Now do you believe?
PB: Did you say a thousand votes?
GOD: It's a cheap price to pay for your everlasting salvation, Paul.
PB: Alright God, as soon as they arrive I officially promise I'm changing my mind.
GOD: Would you mind signing that in blood? Just a formality, you understand.
PB: Hey, wait a minute! I didn't think--
GOD: Honestly, Paul, don't be so skeptical all the time. Here, I'll prick your finger for you. That wasn't so bad, was it?
PB: I guess not. So, which review will they be on? Maybe my Murakami--
GOD: Oh, they're not for you. Whatever gave you that idea? They're for Manny.
PB: What?? Give me back that contract! I don't think you're God at all, you dirty--
GOD: Sorry Paul, gotta go take care of a couple of mass extinctions and stuff. See you around!
VOTE FOR THIS REVIEW AND SAVE PAUL'S SOUL! NOT ONLY THAT, YOUR LAST THREE SINS WILL BE AUTOMATICALLY FORGIVEN. GUARANTEED BY THE POPE*
* The guy in the bar said he was the Pope, anyway. I guess I should have asked for ID.
محتوا محتوای خیلی خوبی داشت. :))) ازونجایی که اشمیت دکترای فلسفه داره، خیلی خوب مسئله ایمان و شک رو بین شخصیتها� به مناظره گذاشته بود. فروید، به عنوان یک دانشمند و فردی خداناباور و عقلگرا� در مقابل موجودی ناشناس که میتون� نمادی از هر چیزی باشه. خدا، فطرت خداجو، یا هرچیزی که آدم رو به سمت خدا و ایمان سوق مید�. خوندنش بههیچعنوا� خستهکنند� نبود و خوب جلو میرفت� و داستان رو هم کمرنگ در کنارش ادامه میدا� که صرفن یک مناظره فلسفی نداشته باشیم.
نمایشنام به عنوان تکنیک نمایشنامنویسی� نمیش� گفت که قوی بود. به عنوان مثال همون اول با کنار پنجره رفتن و دیالوگها� عمیق شروع شد، که اصلن واقعی نبود. به قول یکی از اساتید، نویسنده نباید حرفهاش� توی دهن شخصیته� بذاره، به صورت مستقیم و رو. همون اول نیان شروع کنن به بحثای عمیق و اصطلاحن سنگین! وقتی شروع شد با خودم این رو حس کردم، و در آخر نمایشنام، لیست کارهای اشمیت رو بر اساس زمان نوشته بود و معلوم شد که این نمایشنام، دومین کارش بوده و خب طبیعیه که نسبت به کارهای دیگها� از نظر نمایشی ضعیفت� باشه. یا مثلن عشقلرز� که از آخرین کارهاش هست به شدت نمایشیت� (دراماتیکبودگ�) هست.
در کل، قصه معمولی اما جذاب بود، و بحثه� وسوسهگ� بودن و تجربه خوندنش لذتبخ�.
آخرهای نمایش، از یکی از اکتها� اپرای عروسی فیگارو موتزارت نام میبر�. رفتم پیداش کردم و گوشش دادم و به شدت موسیقی زیبایی بود و توصیه میکن� شما هم هروقت به اون صفحه رسیدین، اسمشو سرچ کنین و موزیک رو گوش کنین، با چشم بسته، و سپس که تموم شد ورق بزنید به سمت ادامه نمایش.
"من به خدا ایمان ندارم چون تمام وجودم مایل به ایمان آوردنه! من به خدا ایمان ندارم چون زیادی دلم میخواد ایمان بیارم! من به خدا ایمان ندارم چون ایمان آوردن به خدا کار آسونیه و اگه ایمان بیارم زیادی خوشبخت میشم!" "اولش تصور کردم یکی از بادهای زمین مسیر خودش رو توی کهکشان راه شیری گم کرده... مثل این بود که... مادری داشتم که آغوشش رو از انتهای فضای بیکران برای من باز کرد... مثل این بود که... اون چی بود؟ موتسارت. کاری کرد که به انسان ایمان آوردم..." "خیلی خب، پس همینجا دست بردارین. ایمان باید با ایمان تغذیه بشه نه با مدرک." -- به طرز بچگانه ای، کتاب که تموم شد کلی گری کردم :)) هرچند بنظرم اصلاً کتاب گری داری نیست خب! باتشکر از افخمی!
منکل� نمایشنام های اشمیت رو دوست دارم🤌🏻حس و حال خوندنشون یه طرف،اینکه بعدش فکرت به خودشون مشغول میکنن و درگیرت میکنن یه طرف دیگه 🫶🏻بسیار ازمکالمه های بین مهمان ناخوانده و فروید لذت بردم ❤️
“انسا� چیه: دیوانه ا� در زندانش که بین خودآگاه و ناخودآگاهش شطرنج بازی می کنه!�
روزی « اریک امانوئل اشمیت» نشسته بود و اخبار و کانال های تلوزیون را نگاه میکرد. پس از 20 ساعتی که به تماشا نشسته بود، دیدن این همه جرم و جنایت و خشونت او را به شدت مایوس کرد. و به طور ناگهانی در مورد خدا از خود پرسید. اینجا بود که تصمیم گرفت مصاحبه ای را بین خداوند و فروید (عصبشنا� اتریشی است که پدر علم روانکاوی شناخته میشو�) قلم بزند.
نمایشنام ی "مهمان ناخوانده" از نخستین شاهکارهای اریک امانوئل اشمیت، به گفت و گویی خیالی بین "فروید" و شخصی ناشناس می پردازد و عقاید و نظریات فروید و همچنین ایمان اورا زیر سوال می برد. برای همه ی ما دورانی وجود داشته است که اصل وجود خدا را در ذهن خود زیر سوال ببریم و به دنبال پاسخی منطقی برای آن باشیم.
فرويد در اين نمايشنام نماد انسانهايي است فرهیخته که معنويت را کنار نهاده و تعقل صرف علمي را پاسخ گوي تمام نيازهاي انساني ميدانن� اما نهايتا پول، قدرت ، علم و شهرتش نميتوانن� آرامش او را بازگرداند. این جدالی است بین ایمان و بی ایمانی . و "فروید" پیر مردی مریض که عقیده دارد ایمان، فقط از آن افراد ناتوان است و امیدی است واهی و عبث. فرياد رس يا همان مهمان ناخوانده؛ میتواند فطرت فروید باشد یا شاید فرشته ای مجسم و یا نماد خداوند تفسيري فرويد است که حتي در برابر او زانو ميزن�. تصور فرويد از خدا. سرسختي فرويد دوباره او را به شک ميانداز� و در نهايت با اسلحها� در دست در صدد کشتن مهمان ناخواندها� است که او را با چالشي دروني و عميق روبرو ساخته است و چارچوب زندگيا� را از پوچي و بيمعناي� به اسرارآميزي تغيير داده است. اين تغيير بسيار معنادار است زيرا که تير فرويد خطا ميرو� و مهمان ناخوانده سالم ميمان�. اين جاست که نظر فرويد در مورد اينکه هيچ چيز در دنياي انسان اتفاقي نيست دوباره اثبات ميگرد� و ايمان بازيافته او به صورت ناهشيار تير را به خطا ميزن� و بازيابي معنا و ايمان ناهشيار فرويد را نشان ميده�. و در نهايت اشميت از زبان فرويد ميگوي�: آرامش زماني است که خدواند فرياد رسي باشد اسراراميز نه معمايي حل شدني.
هرچند نمایشنام از نظر ساختار به نوبه ی خود فوق العاده است، اما از لحاظ شخصیت پردازی کمبود هایی وجود دارد. شاید این نمایشنام میخواهد بگوید که انسان، موجودی آزاد، خود مسئول کارهایی است که انجام داده است و اگر بدی و شر نیز درجهان است، آن بخاطر خدای آفریننده ی آن نیست. خداوند تنها انسان را بر پایه ی عشق آفرید.
References: 1. Éric-Emmanuel SCHMITT, Le Visiteur - littexpress 2. مـهمــان ناخـوانـده ؛ معما يا فريـادرسي اسرارآميـز، مختار کریمی
به نظرم این یکی از قوانین طبیعته که نمیشه آدم کاری از اشمیت بخونه و ازش لذت نبره! هرچند این کار اشمیت در مقایسه با بقیه کارهاش مثل «اسکار و خانم صورتی» یا «ابراهیم آقا و گلها� قرآن» یا حتی «مهمانسرای دو دنیا» و «زمانی که یک اثر هنری بودم» خیلی کوتاهت� و جمع و جورتر بود، اما باز هم لذت خودش رو داشت. تو دیالوگها� شخصیته� در عین اینکه مفاهیم فلسفی دیده میشه، طنز ساده و خوشایندی هم دیده میشه. شاید همین ویژگی اشمیت هست که باعث میشه من نتونم ساده از کنارش بگذرم و همیشه برام خاص باشه.�
پیشنهاد میکن� قبل از خوندنش یه مطالعها� درباره زندگی فروید (که شخصیت اصلی این نمایشنام�) داشته باشید تا بیشتر بفهمیدش. مثلاً «خاطرات کاناپه فروید» رو بخونید.�
اشمیت خوب بلده چجوری برش بزنه نمایشنام رو. یعنی از کجا شروع کنه و به کجا ببره. گفتگویی میان فروید و یک ناشناس با حضور آنا، دختر فروید. صحنهساز� عالی... دوست داشتم. -------------------------- جمله یادگاری برای یه بچه هر کاشی ویژگی خاص خودش رو داره.
از دو سال پیش که تو کتاب دنیای سوفی يه فصل خیلی کوچیک از فروید رو خوندم و این شیفتگی نسبت به فروید تو کلاسای روانشناسیم با معلم خوش بیانم ادامه پیدا کرد دنبال يه کتاب خیلی مفصل تر دربارش میگشتم که حالا یا هردفعه خواستم بگیرم پیدا نکردم یا پول نداشتم😂 این کتاب بی نظیر بود. اولا چون برای من شخصیت اول داستان از محبوب ترین آدم هامه و دوما اینکه هر کتابی همچين موضوعی داشته باشه،موضوعی مثل ایمان به خدا،توجه من رو درجا به خودش جلب میکنه! ولی به نظرم غیر از اينا مهمان ناخوانده برای من تیر خلاصی بود که سبک نمایشنام، یکی از سبک های به شدت مورد علاقم بشه!
اشمیت و به این دلیل دوست دارم که آنقدر تواناست که افکار عمیق انسان هارو میتونه به راحتی رو کاغذ بیاره. و خیلی ساده آنها را بیان می کند. مهمان ناخوانده کار متفاوتی نسبت به کتاب هایی است که قبلا از اشمیت خواندم . خدا مهمان فروید میشود با ظاهر انسانی و باهم دیالوگ دارند . خدایی که خیلی ساده و صمیمی ظاهر می شود و گفتگوی دوستانه و صمیمانه ای بین این دو شکل می میگیرد... ----------------------------------------------------------------
مطمئن نیستم یک کشیش من رو بیشتر از شما تحویل بگیره. این ادم ها اینقد عادت کرده اند به جای من حرف بزنند به جای من عمل کنند میترسم مزاحمشون شم.
بدون عشق آدم تنها می مونه
آفت ها همون ویروسیه که نمیذاره تو به من ایمان بیاری تکبر! زمانی بود که برای تکبر انسان به مبارزه طلبیدن خدا کافی بود، امروز این تکبر اومده و جای خدا رو گرفته. بخشی از انسان الهیه همین بخش به انسان اجازه داده تا خدا دو انکار کنه کم تر از این شما رو راضی نمیکنه . شما خیالتون رو راحت کردین: جهان حاصل یه تصادفه یک لجاجت مغشوش مولکول ها و در نبود هر اربابی دیگه خودتون میتونین قانونگذاری کنید خودتون ارباب بشید؛ این قرن قرن جنون انسان های متکبر خواهد بود.
فروید: تو توانا هستی. _ : اشتباه میکنی من انسان هارو آزاد آفریدم اگه ربات آفریده بودم میتونستم همه چیز رو مهار کنم و همه چیز رو از پیش بدونم.
مهمان ناخوانده / اریک امانوئل اشمیت / ترجمه ی تینوش نظم جو / نشر نی / 143 صفحه / تاریخ اتمام کتاب: خرداد 1398/ امتیازم به کتاب از پنج: 3.8 نمایشنام به صورت مکالمه ای فرضی بین فروید روانشناس معروف و یک ناشناس صورت میگیره که اون ناشناس کل نمایشنام مشکوک به اینه که یه مرد معمولیه یا خداست که در پیکر انسانی در اومده تا با فروید حرف بزنه. توی این نمایشنام فروید به عنوان یک شخصیه که خدا رو قبول نداره و مکالماتی بین شخص ناشناس و فروید صورت میگیره که که همشون تقریبا حول این سوال فلسفی رایج می چرخه: اگه خدایی وجود داره، چرا این همه بدی توی جهان وجود داره؟ چرا خدا جلوشونو نمی گیره؟ پاسخی که توی نمایشنام به این سوال داده میشه اینه که چون خدا انسان ها رو آزاد آفریده برای همین خودش دخالتی نمی کنه. چیزی که توی این نمایشنام به نظرم مهمه پاسخ هایی نیست که داده میشه. بلکه سوال هاییه که پرسیده میشه چرا که پاسخ ها نیاز به بحث های خیلی جدی تر و مفصل تری دارن که اصلا جاش توی این نمایشنام نبوده و نیست. ناشناس این نمایشنام درباره ی بد بودن حال این دنیا بدون باور به وجود خدا حرف می زنه و میگه تکبر ما بزرگترین دلیلیه که نمیخوایم خدارو باور داشته باشیم: "ناشناس: در ابتدا از این که خدا رو کشتین احساس رضایت می کنین. چون اگه خدایی وجود نداشته باشه همه چیز حاصل انسانه. در ابتدا تکبر اضطراب رو نمیشناسه. تمام هوش رو به خودتون اختصاص میدین. تاریخ هرگز این همه فیلسوف سیاه اندیش و در عین حال خوشبخت رو ندیده. فروید، تو این روز رو نمی بینی اما دیگه نوری در دنیا وجود نخواه�� داشت. اگه جوانی در یک شب تردید که در این سن و سال رایجه، از مردان پخته ای که دور او هستن بپرسه: "میشه لطفا بگین معنی زندگی چیه؟" هیچ کسی نمی تونه جوابش رو بده. و این اثر شما خواهد بود. اثر تو و دیگران. شما بزرگان این قرن، انسان را با انسان و زندگی را با زندگی توجیه خواهید کرد. انسان چیه: دیوانه ای که در زندانش که بین خودآگاه و ناخودآگاهش شطرنج بازی می کنه. پس از تو انسانیت برای همیشه توی زندانش تنها می مونه. البته تو هنوز مست پیروزی و کشف و پیشتازی هستی... ولی به بقیه فکر کن، اون هایی که بعد از تو به دنیا می آن، براشون چه دنیایی رو گذاشتی؟ وحی الحاد! خرافاتی احمقانه تر از همه ی خرافه های پیشین." در کل نمایشنام ی تفکر برانگیزیه و به چالش کشیده شدن فروید به عنوان یک فرد خداناباور رو به خوبی نشون میده و تقابل همین دو دیدگاهه که آدمو به فکر میندازه. ترجمه ی خوبی هم داره. چند مکالمه ی پرمحتوای دیگه از کتاب: "انسان توی یه زیرزمینه. تنها نورش مشعلیه که با تیکه های پارچه و کمی روغن درست کرده. انسان می دونه که این شعله همیشه روشن نمی مونه. انسانِ مومن جلو میره و فکر می کنه که ته تونل دری وجود داره که پشتش نوره... انسان خدانشناس می دونه که دری وجود نداره، می دونه تنها نوری که هست همون نوریه که خودش با دست های خودش درست کرده، می دونه که پایان تونل پایان خودشه.. پس طبیعیه که وقتی به دیوار می خوره دردش بیشتره... وقتی بچه اش رو از دست میده، همه چیز براش تهی تره... براش سخت تره که نیک عمل کنه..."
"فروید: می بینین، اینجا، تنها ما دو تا هستیم، دو انسان، با همه ی دردهامون... آسمون فقط یک سقف خالی روی دردهای انسان هاست... ناشناس: واقعا؟ اینجوری فکر می کنین؟ فروید: عقل روح ها رو فراری داد... دیگه قدیسی وجود نداره. جاشون پزشک ها اومدن. تنها انسانه که می تونه با انسان هم دردی کنه."
"ناشناس: و همچنان بدون این که به زبون بیاری، به خودت گفتی: "و هنگامی که من فریاد می زنم و گری می کنم، خانه خالی ست. هیچ کس صدای مرا نمی شنود و دنیا همین خانه ی خالی ست که در آن وقتی صدا می زنیم هیچ کس پاسخ نمی دهد." من اومدم بهت بگم اشتباه می کنی. همیشه کسی هست که صدات رو بشنوه. کسی هست که بیاد."
اولین کاری بود که از امانوئل اشمیت خوندم. جالب بود برام. اینکه مهمان ناشناس فروید به راستی خدا باشه باورش برای من سخت بود.. و اینکه ابهامی هم در این باره وجود داره به نظرم جذابیت نمیشنامه رو دو چندان میکنه.. منظورم اینه که نشانه هایی که نویسنده به خواننده میده لزوما برداشت فروید رو درست نمیدونه.. از کجا معلوم شاید تمام گفتگوها رو فروید در خواب دیده.. و شاید اون مهمان ناشناس به راستی همان دیوانه فراری باشد..
نکته ای که برایم جالب بود دید جدیدی بود که از خدا در این کتاب وجود داشت. در جایی از نمایشنام می خوانیم که انسانها خدای مهربان را دوست ندارند.. خدای انتقام جو و جبار را ترجیح میدهند. اما خدایی که اشمیت در این نمایشنام به تصویر میکشد در برابر فروید زانو میزند، به دستشویی میرود و در پایان نیز معنای زندگی در این جهان را در میابد و زندگی را اسرارآمیز می داند.
اشمیت از معروفترین نمایشنام نویسان فرانسوی در دنیاست که حتا ودی الن در یکی از نمایشنام هایش بازی کرده است. :)
فروید و مهمان� ناخواندهاش� مهمانی که گاهی در قالب وجدان و ایمان او و گاهی در غالب مردیس� که از تیمارستان فرار کرده و حتی گاهی خداست! چیزی که از نمایشنام برداشت میشو� خواندنیس� اما تأملی که بعد از خواندن آن بههمرا� دارد چهبس� عمیقت� است و گویی تمامی ندارد. کتاب تمام میشو� و تو میمان� و فکر و فکر و فکر و بازهم نمیرس� به آنچه که باید
بخشیهای� از متن رو یادداشت کرده و عکس گرفته بودم که به اشتراک بذارم، اما هرچی پیش رفتم به این نتیجه رسیدم که این کار خیانت در حقِ خواننده� احتمالی اینِ نظر و متعاقباً، شاید خود نمایشنامس�.
مهمان ناخوانده اولین نمایشناما� بود که از اریک امانوئل اشمیت خوندم و اولین نمایشنام� این نویسنده بود که به شهرت جهانی رسید و راه نویسنده رو برای رسیدن به عنوان بهترین نمایشنامنوی� فرانسه باز کرد.
دلیل موفقیتش هم خیلی سادهست� چون قبل از هر چیزی، سوژه� بسیار جذابی داره. مکالمه� فروید با فردی ناشناس که یا خداست، یا نمودی از او. من این رو نمیدونستم� اما اگر پیش از مطلع میشد� احتمالاً بسیار زودتر میخواندم�.
هیچوق� با یه فروید انقدر احساس نزدیکی نکرده بودم نمایشنامه� بسیار سر و تهمن� و پرمفهومی بود و همونقدر� که دوس دارم غصهدار� کرد پایانبندی� باب دل من نبود شاید، ولی بهترین پایان ممکن بود انگار مسیر قشنگی داشت به� هرصورت از ترجمه� تینوش نظمج� کیف بردم و موسیو اریک امانوئل اشمیت، از آشناییتون خیلی خوشبخت�. ببینیم همو بازم..
به طور کاملا اتفاقی این کتاب را انتخاب کردم و اسرار آمیز بودن هستی بار دیگر بر من هویدا شد چرا که درست شب قبل از آغاز مطالعه این نمایش نامه سوال هایی ذهن من را به خود مشغول کرده بود که جوابشان را عینا در سخنان نا شناس یافتم.مایش نامه ای است پر از جسارت و دقت.از نظرم شاهکار است
نمایشنام جذابی بود ، کنار گذاشتنش سخت بود ، مکالمات جالبی داشت. ولی هدفِ کتاب رو نپسندیدم. اینکه میخواست به ما خدایی رو معرفی کنه که عاشق انسانهاست و از این طریق ظلم ها ، جنگ ها و بی عدالتی های جهان رو توجیح کنه... اصلا نفهمیدم چطور میشه اینها رو با وجود خدا توضیح داد؟ منطق من نپذیرفت حرفهای "ناشناس" رو.
یک قسمت از مکالمات کتاب که برام جالب بود :
فروید : ببینین ، آقای اوبرزایت ، من فقط یه پیرمردم. تمام زندگیم از عقل دفاع کردم و با نادانی جنگیدم، درمان کردم ، برای انسان ها علیه انسان ها جنگیدم، بی وقفه و بدون اینکه لحظه ای نفس بکشم ، ولی امروز چه چیزی برام مونده؟ بعضی روزها گلوم اینقدر بو میده که حتی سگم توبی ، بهم نزدیک نمی شه و از ته اتاق غمگین من رو نگاه میکنه ... دلم میخواست یکدفعه بمیرم ، یه مرگ ناگهانی : ولی دارم با احتضار میمیرم. هزار بار میتونستم اسم خدا رو زمزمه کنم ، هزار بار دلم میخواست شربت تسلاش رو بنوشم ، هزار بار آرزو میکردم که ایمان به خدا بتونه به من شهامت زجر کشیدن و رویارویی با مرگ رو بده. ولی همیشه مقاومت کردم. مقاومت نکردن خیلی آسون بود. امشب ، نزدیک بود خودم رو تسلیم کنم ، چون این ترس بود که جای من فکر میکرد.
ناشناس : پس باید تسلیم میشدی. فروید : به اندازه کافی مخدر میخورم، این یکی رو دیگه نمیخوام. ناشناس : چرا این یکی رو نمیخوای؟ فروید : چون این یکی روح رو بی حس میکنه. ناشناس : ولی روحتون بهش نیازمنده... فروید : اون حیوونی که در منه میخواد ایمان بیاره. نه روحم. این جسمه که دیگه نمیخواد ملافه هاش رو از هراس خیس کنه. این همان تمایل اون حیوون محاصره شدست، این همون نگاه آهوییه که سگ های شکارچی روی یه تخته سنگ گیرش انداختن و هنوز دنبال یه راه فراره. . خدا یک فریاده، شورش یه لاشه ست!
ناشناس : یعنی شما نمیخواین ایمان بیارین چون اگه ایمان بیارین حالتون بهتر میشه؟ فروید: (باخشونت.) من به خدا ایمان ندارم چون تمام وجودم مایل به ایمان آوردنه! من به خدا ایمان ندارم چون زیادی دلم میخواد ایمان بیارم! من به خدا ایمان ندارم چون ایمان آوردن به خدا کار آسونیه و اگه ایمان بیارم زیادی خوشبخت میشم!
ناشناس: (همچنان کمی شوخ طبع.) ای بابا ، دکتر فروید ، اگه واقعا دلتون میخواد ، چرا جلو خودتون رو میگیرید؟ چرا خودسانسوری میکنید؟خودتون نوی نوشته هاتون... فروید: این یک تمایل خطرناکه! ناشناس : چرا خطرناک؟ برای کی خطرناکه؟ فروید: برای حقیقت... من نمیتونم بذارم یه خیال باطل من رو گول بزنه. ناشناس : حقیقت معشوق سرسختیه... فروید: سرسخت و پرتوقع... ناشناس : سرسخت و پرتوقع و ارضاءنکننده! فروید : رضایت نشانه حقیقت نیست. انسان توی یه زیرزمینه ، آقای اوبرزایت. تنها نورش مشعلیه که با تیکه های پارچه و کمی روغن درست کرده. انسان میدونه که این شعله همیشه روشن نمیمونه. انسان مومن جلو می ره و فکر میکنه که ته تونل دری وجود داره که پشتش نوره... انسان خدانشناس میدونه که دری وجود نداره ، میدونه تنها نوری که هست همون نوریه که خودش با دست های خودش درست کرده ، میدونه که پایانِ تونال پایان خودشه...پس طبیعیه که وقتی به دیوار میخوره دردش بیشتره...وقتی بچه اش رو از دست میده ، همه چیز براش تهی ت��ه...براش سخت تره که نیک عمل کنه... اما میکنه! براش شب تاریکه ، وحشتناکه ، بی رحمه... اما پیش میره... و درد دردناک تر، و ترس ترسناک تر و مرگ حتمی میشه... وزندگی براش تنها مثل یک بیماری مرگبار میمونه...
ناشناس: انسان خدانشناس شما تنها یک انسن ناامیده. فروید: ولی من اون یکی اسم ناامیدی رو میشناسم: شهامت. خدانشناس کسیه که خیالات باطل نداره، چون همه خیالاتش رو پس داده و جاش شهامت گرفته ناشناس: به چه دردش میخوره؟ چی بدست می آره؟ فروید: شرف!
اولین نمایشناما� بود که خوندم عالی بود. گفتوگ� فروید و خدا(یا نمودی از خدا؟) فوقالعاد� جذاب و خوندنی بود. نسخه چاپی یکم سخت گیر میاد ولی توی فیدیپلا� هست. حتما امتحانش کنید.
من به خدا ایمان ندارم چون تمام وجودم مایل به ایمان آوردنه! من به خدا ایمان ندارم چون زیادی دلم میخواد ایمان بیارم! من به خدا ایمان ندارم چون ایمان آوردن به خدا کار آسونیه و اگه ایمان بیارم زیادی خوشبخت میشم..... و باز هم بهم ثابت شد که تینوش نظمج� رو باید ستود:)))) مرسی واقعن از ترجمه� به این خفنی....
این قرن، قرن جنون انسان های متکبر خواهد بود. ارباب طبیعت: و شما زمین را آلوده می کنی� و ابرها رو سیاه! ارباب مواد: دنیا رو به لرزش درمی آری�! ارباب سیاست: توتالیتاریسم رو اختراع می� کنین. ارباب زندگی: بچه هاتو� رو از روی کاتالوگ انتخاب می� کنین! ارباب بدنتون: چنان از بیماری و مرگ هراس دارین که به هر قیمتی حاضر می� شین زندگی رو ادامه بدین، زندگی نه، باقی موندن، بی حس مثل یک گیاه توی گلخونه! ارباب اخلاق: فکر می� کنین این انسان ه� هستن که تمامی قوانین رو درست می کن� و چون همه� ی ارزش ه� یکیه، هیچی ارزش نداره! و خدای انسان ه� پول خواهد شد، تنها خدایی که می� مونه، توی تمام شهرها براش معبد خواهند ساخت، و در نبود خدا همه � فکرها پوک می ش� و از بین می� رن.
امروزه چگونه میشو� ایمان داشت ، در دنیای پلیدی که هنوز بمبه� ویران� میکنن� ، تبعیض نژادی بیداد میکن� و انسانه� اردوگاهها� مرگ را اختراع میکنن� . چگونه در پایان قرن بیستم ، قرنی چنین جنایتکار ، باز هم میتوا� ایمان داشت ؟ چگونه میتوا� در برابر شر به نیکی ایمان داشت؟