«آرامسایشگا: بازی در دو پرده» نمایشناما� از بهمن فرسی(-۱۳۱۲)، نویسنده و نمایشنامنوی� معاصر ایرانی است. این نمایشناما� درونمایها� استعارهآمی� و رمزآلود از اجتماعی دارد که افراد را به تدریج میسای� و خرد میکن�.
این بازی به سفارش ادارۀ تئاتر وزارت فرهنگ و هنر در سال ۱۳۵۶ به مدت یکما� به کارگردانی نویسنده در تئاتر سنگلج روی صحنه رفت. بازیگران آن علینصیریا� (دکتر توما)، آذر فخر (خوشه)، مهین شهابی (خانومبزر�)، محمد مطیع (مرد ماشین)، خسرو شکیبایی (خسرو شهریاری)، محبوبه بیات (دختر) و دیگران بودند.
بهمن فُرسى به سال ۱۳۱۲ در تبریز به دنیا آمده است. او پس از رها کردن تحصیل و تجربه مشاغل مختلف به استخدام دولت درآمد. فرسى داستان نویسى را در کنار نمایشنام و نقد در همان دوران جوانى آغاز کرد و به آنه� پرداخت. نخستین کتاب او «نبیرهها� بابا آدم» نام دارد که مجموعها� از نثر آهنگین است پیش از انقلاب مجموعه داستانی با نام «زیر دندان سگ» و یک رمان به نام «شب یک، شب دو» به قلم او به انتشار رسیده بود. فرسى بعد از این کتاب باز به نمایشنام نویسی و کارگردانى باز مىگرد� و آثاری را در این زمینه خلق مىکن� تا سال ۱۳۵۳، که رمان معروف او یعنى «شب یک، شب دو» منتشر میشو�. او اولین مجموعه داستان خود را در سال ۱۳۳۹ به چاپ رساند اما قبل از آن در نشریات مختلفی قلمفرسای� کرد که از آن جملهان�: «ایران آباد» «نگین»، «آشنا»، «چلنگر»، «اندیشه و هنر» و در روزنامههای� مثل: «آژنگ» و «کیهان» داستانهای� از او منتشر شد بهمن فرسی نمایشها� «چوب زیر بغل»، «صدای شکستن»، «بهار و عروسک»، «گلدان» و «آرامسایشگا» را در تهران روی صحنه برد. فرسی در آغاز دههٔ چهل کتابها� خود مانند «گلدان»، «با هو»، «چوب زیر بغل»، و «زیر دندان سگ» را منتشر کرد. مجموعه داستان «زیر دندان سگ» در سال ۱۳۳۹ خورشیدی به کوشش شمیم بهار انتشار یافت و دربر گیرندهٔ داستانهای� مانند «استخوان سوختهها»� «آِین عزب» و «در سوگ بستری که چیده شد» از اولین نشانههای� است که آشکار میساز� فرسی نویسندها� است.
نمایش باید یه حرفی داشته باشه که متوقفا� کنه؛ از لای خطوطِ نمایشنام، از داخل سالن بلندت کنه و بندازتت توی ذهنت. که کاغذ یا صحنها� که جلوته رو نبینی دیگه ؛ که فکر کنی، اندوهگین شی و بگی و بپرسی "آره، ولی چرا واقعا؟"...دیگه نور و صحنه و بقیه� جذبهها� نمایشی خودشون میان.
خیلی خوشم اومد از این نمایشنام همهچیز� بهج� و درست بود و به قول موخره کتاب آیا در آرامسایشگا مردمان آرام آرام ساییده میشون� تا به مطلق آرامگاه برسند؟ _____________________________________________________________ همیشه من از این فکر لذت بردها�: شب ادامه دارد، ولی درواقع روز شروع شده. من برای این یه لحظه صبر کردم تا درست در شروع روز منم شروع کنم. چون این روز برای ما و اقعا روز نویی�. بله خانم. من میدون�. من معنی راستی رو میدون�. و همینو میخوا� تعلیم بدم. به عنوان آخرین درمان، نه اشتباه نکنید. من ماموریتی از رف آسمون ندارم. ولی خودکشی هم نمیخوا� بکنم. و دوست ندارم که شما هم ودکشی بکنید. ما باید بتونیم خودمونو آزاد بکنیم. ما داریم پرت میشی� تو دره� یک زندگی درونی. حدس میزنیم� پیش خودمون تحلیل میکنیم� قاوت میکنیم� بعد همهچی� رو بیسروصد� تو مغزمون دفن میکنی�. تدفین نامرئی صامت. مر قرن ما همینه: زندونی کردن حس و شعورت به وسیله خودت. هیچ نیرویی نمیتون� حس شعور تورو زندونی کنه. مگر نیروی خودت! دهنت باز نمیشه که بگه، دستت بلند نمیشه که نشون بده، که بزنه، که بگیره، له کنه، پاره کنه، چشمت باز نمیشه که منتشر کنه، بله حتی چشم این آینه� باستانی روح از راستی رو ردون شده و و و .... ما باید از این زندون بیایم بیرون. و برای این کار به یک کلید احتیاج داریم. اینطور نیست؟ ما به یک کلید احتیاج داریم، بله؟ ولی اینطور نیست! دروه. این کثیفتری� دروغیه که بشر تا به امروز تونسته برای پوشوندن ضعف و بیعرضگ� خودش اختراع کنه. ما در حقیقت دلمون نمیخوا� از زندون خودمون آزاد بشیم. ما فقط میخوای� فرار کنیم. فقط فرار. فقط دلهره!! ما دلهره میخوای�. ما اگه بیایم بیرون داغون میشیم. ما شجاعت زتدگی باز رو نداریم. این شجاعت ممکنه هر لحظه ما رو نبایود کنه. اما با دلهره� زندگی بسته ما زنده میمونی�. میتونی� ادامه بدیم. اما تو این وضع و حال، کم کم همه چی رو بسته حس میکنی�. زنمون بستهس� دوستمون بستهس� بچمون بستهس� فکرمون بستهس� ارادهمو� بستهس� یک بند عظیم و سراسری. دنیا یک قفله، یک قفل بشرآسا!! که از غول هم غولتر�. اینه که آرزوها و خواستهه� و نشده و نکردهها� خودمونو میریزی� تو یه تصویر ذهنی. تو یه کلمه، کلمه� کلید کلمها� که تو اون ترکیبی که ما قرارش دادیم هیچکار� و بیمعنی�. و اگه از این ترکیب خلاص بشه، واقعیت و مادیت پیدا بکنه، حد اعلی، فقط میتون� یک قفل رو باز کنه. بله! واقعیت اینه که هرگز هیچ کلیدی که بتونه همه� قفله� رو باز کنه وجود نداشته. نه کلید مادی، نه کلید معنوی. یک قفل و کلید! مگه اینطور نیست؟
فرسی نمایشنام متجددانه ای پیرامون دروغ و حقیقت نوشته بود. و سعی کرده بود حسب دوره و زمان خود تئاتر را به بهترین و تکنیکی ترین شیوه ممکن . خلق کند رو صحنه ها و شخصیت ها بسیار کرده بود و تعلیق داشت.
آرامشگاه یا سایشگاه؟ عنوانِ نمایشنامه� آرامسایشگا جدای از اینک� سه نقشِ "تشخیص اثر"، "اطلاع رسانی" و "جلب توجه" را به یدک میکش� انتظاری را برای خواننده و تماشاگرِ نمایش ایجاد میکن� که با مراجعه به متنِ نمایش باعث رضایت او از اثر میشو�. واژه� خودساخته� فرسی در نگاه اول تشابه اسمی و ذهنیِ اثر را با مکانی به اسم آسایشگاه برای ذهن خواننده مجسم میکند� اما در مرحله دوم، با نگاهی دقیقت� تضادی که فرسی در این نامگذار� برقرار کرده است بلافاصله خود را عیان میکن�. آسایشگاه مکانی است که عدها� در آنجا زندگی را به آسایش میگذرانن�. ولی این معنا در عنوان نمایشنام� حالتی برعکس و متضاد به خود میگیر� و بار معنایی آن تبدیل میشو� بهجای� برای سایشِ تدریجی و آرام آرام انسانه� و شخصیتها� نمایش. در نتیجه خواننده با این فرض روبرو میشو� که نمایشنامها� را خواهد دید یا خواند که درصدد ترسیم فضایی است غیرقابلتحم�. آسایشگاهی که بهجا� اینک� محل سکون و آرامشی برای انسان باشد به مکانی برای سایش و فرسودگیِ تدریجی آنه� تبدیلشد� است.
با مراجعه به متن نمایش و صحنه� آغازینِ آن از وجود شش شخصیتِ نمایش آگاه میشویم� یکی از اولین سوالها� ایجادشده در ذهن مخاطب که در صحنه� آغازین به وجود میآی� این است که سرنوشت چه کسی را مشخصاً میخواهی� دنبال کنیم؟ بازیگر محوری نمایشنام� چه کسی است؟ طرح این سؤال در این نمایشنام� دردسر آفرین خواهد بود، چراکه شخصیتها� فرعیِ داستان، هیچی� در خدمت هدایت و سمتوس� بخشیدن بیننده یا خواننده به طرف شخصیت اصلی و محوری نیستند و هر کدام از آنه� به موقعیته� و تفکرات خودشان تعلق دارند. نمایشنام با شخصیتهای� چون دکتر توما به عنوان پزشک معالج این آسایشگاه که تازه به جمع بیماران پیوسته است، کاملت� شده است. دکتر توما خود، ریشۀ همۀ مشکلات را در دروغ میبین� که کلید حل آن راستی است.خوشه شخصیت دیگر قصه است که چیزی میخواه� اما هیچکس� حتی خودش نیز نمیدان� خواستها� چیست. پسرک روزنامهفروش� که واژه فوقالعاد� را بیآنک� اسم روزنامه را بداند، فریاد میزن� و مرد ماشین که مدام در حال تعمیر و استارت زدن است، از شخصیتها� دیگر این نمایشنام هستند. شخصیت� کلیدی دیگر این آسایشگاه زنی است میانسال به نام خانوم بزرگ در نقش پرستاری مهربان و از همان ابتدا او را اصل آرامسایشگا و پیشتر او را کلید اصلی قصه خطاب میکنن�. خسرو شهریاریِ بیمار، دائم به دنبال کلیدی میگرد� که کسی نمیدان� کجاست. او، نه همسرش را میخواه� و نه پسرش را. تنها به دنبال کلید است. کلیدی که ماهیت مشخصی ندارد.
فرسی در اثرش ایدئولوژی خود را در قالب گفتمانها� اجتماعی نمایان میکن�. مضمون نمایشنام از بطن جامعه� آن روزگار سر بر آورده و اقتباسی است از حقیقتها� جامعه� آن دوران. همه� واژههای� که بر زبان شخصیتها� نمایشنام جاری میشون� منتظر کشف معنایی ورای معنای ظاهریان�. فضایی که فرسی در نمایشنام خود طراحی نموده در آغاز با داربستهای� فلزی که محیط آنها را محاصره کرده است تشریح میشو�. چنین چیدمانی گویای وضعیتی از انسان خواهد بود که با قرار دادن وسایل الکترونیک در دست بیماران، ورود تکنولوژی و جهان صنعتی را نمایان ساخته است. درواقع فرسی در این نمایشنام به انتقاد جهان مدرن و ماشینی میپرداز�. ملموستری� گواه این امر، شخصیتی به نام مرد ماشین است. مرد ماشین، بارها استارت میزن� اما ماشین روشن نمیشو�. فرسی کاراکتر مرد ماشین و فعل استارت زدن توسط او را همچون موتیفی برای اشاره به جهان صنعت به کار برده است. نکته دیگر در انتخاب نام این کاراکتر است. مردِ ماشین، یعنی مردی که برای ماشین است و در اینجا فرسی به وضوح مرد را به مثابه بشر، در خدمت ماشین که نماد تکنولوژی است گرفته است. مرد از آنِ خودش نیست، از آنِ ماشین است و او را منسوب و در خدمت شی بیجان� چون ماشین نموده است.
از نکات جالب دیگر اینست که در بخشهای� از نمایشنام صداهای زندگی روزانه� شهری پخش میشو�. در آثار فرسی شمایلی از زندگی تهران در حال توسعه را میبینی� که انتقادآمیز نیز هست. او در نوشتههای� تصاویر کاریکاتورگونها� را به ما نشان میده� و به عوارض زندگی شهری میپرداز�.
همه چیز از همان اول گفته شده است! در اولین حضور بازیگران نمایش، خوشه را میبینی� که با شتاب به سمت تلفنی میرو� که کسی پشت خط آن نیست و جملها� که از زبان خوشه میشنوی� "تو کی هستی؟" است. گویی انتظار خوشه ناکام میمان� و با خشم تلفن را قطع میکن�. سپس دست خوشه آویزان از لبه سندان به صورت پاندول در نوسان مانده و صدای تیک تیک ساعت از بلندگو به گوش میرس�. بهمن فرسی، عصاره تمام آنچه که در طول نمایش بدان پرداخته را در همین ابتدای امر به شکلی نمادین، مطرح میکن�. در ادامه، بیمارانی را شاهدیم که با اشاراتی پراکنده به تکنولوژی عصر حاضر به ظاهر جملاتی گزاف و بیهوده میگوین� اما آن چه از همین سخنان بیهوده برون میآی� التهابی است که ریشه در بستری اجتماعی دارد. گویی که پراکنده و بیهد� چیزی را ادا میکنند� اما این پراکندگی ناشی از همان التهابی است که گریبانگیرشا� شده و آنها را راهی آرامسایشگا نموده است. فرسی در شرح صحنه� این صحبتها� به ظاهر پوچ بیماران اشارها� مستقیم به مسئله� زمان دارد و اینگونه نوشته است که "طرح گفتوگو� بیماران در حال حاضر (متناسب با زمان برای بیماران میتوا� گفتوگوها� دیگری هم نوشت.)"
نمایشنام� به فکر اشاعه و گسترش یک موضوع اصلی است: پوچی؛ به همین دلیل زبان کشمکشها� زبان شاعرانه و پختها� است و واژهه� زیبا کنار هم چیده شده اند: گفتگوی شخصیته� در این نمایشنام� عادی و طبیعی به نظر میرس� و میتوا� گفت که در عین سادگی و روانی به گونهای� موثر واقع شدهان�. این شیوه گفتگو ساختار خطی داستان را رو به جلو میبر� و مخاطب را در جریان روند منظم ماجرا قرار میده�. روابط، ذهنیات، اندیشهه� و احساسات شخصیته� از طریق این گفتگوها به مخاطب ارائه داده شده است. در مواقعی دیالوگه� به سمت بیربطگوی� میروند� اما در سطحی دیگر، فرسی به زبان رنگ و جلای روشنفکرانه میده�. ظاهری بی معنا اما با معنایی عمیق.
چرا دکتر "توما"؟ بهمن فرسی این نام را از کجا گرفته است؟ در نمایشنام از نام « توما » که یکی از حواریون مسیح، نهمین حواری، بود استفاده شده است، حواریون مسئولیت ابلاغ بشارت عیسی را به دیگر اقوام بنیاسرئی� پذیرفتند و برحق بودن وی را تصدیق کردند. تومای حواری به سبب شک در زنده شدن مسیح معروف است. "تا خود دست در زخمها� مسیح نبرد باور نکرد مسیح زنده شده است." انجیل یوحنا ۲۸-۲۰ پیش از شروع نمایشنام، فرسی قسمتی از باب بیستم انجیل یوحنا را میآور�: ... اما توما که یکی از آن دوازده بود، وقتی که عیسی آمد ایشان نبود. شاگردان دیگر بدو گفتند خداوند را دیدهای� بدیشان گفت تا در دستش جای میخه� را نبینم و انگشت خود را در جای میخه� نگذارم و دست خود را بر پهلویش ننهم ایمان نخواهم آورد. ميشل فوکو در تئاتر فلسفه درباره� مسیحیت و قدرت شبانی میگوی�: اغلب گفته میشو� مسیحیت رمزگانی اخلاقی را به وجود میآور� که اساسا با رمزگان اخلاقی جهان باستان متفاوت است ... مسیحیت یگانه مذهبی است که به صورت کلیسا سازمان یافت و بدین ترتیب مسیحیت به مثابه� کلیسا این اصل را مسلم فرض گرفت برخی از افراد به دلیل قابلیت مذهبیشا� و نه در مقام شاه، صاحبمنصب� پیامبر، غیبگو� نیکوکار یا آموزگار، بلکه در مقام شبان، شایسته� خدمت به دیگرانند. با این حال، این کلمه بر شکل کاملاً خاصی از قدرت دلالت دارد. قدرت شبانی شکلی از قدرت است که هدف نهایی آن تضمین رستگاری افراد در جهان آخرت است و صرفا شکلی از قدرت نیست که حکم براند این شکل از قدرت به سوی رستگاری معطوف است. توما در جایی از نمایشنام میگوی�: "... میتونم به شدت حکومت کنم ولی اصلا خیال حکومت کردن ندارم..." فرسی شخصیت دکتر در این نمایشنام را توما نام نهاده است، با توجه به گفتهها� فوکو درباره� مسیحیت و قدرت و با توجه به این که توما نام یکی از حواریون مسیح است که فقط با دیدن و لمس کردن فیزیکی ایمان میآور� و به توماس شکاک معروف است، دکتر توما شخصیتی است که باور و ایمانش به تجربه� مستقیم وابسته است. او کليد حل همه� مشکلات را راستی میدان� که این واژه با مسیحیتی که به عنوان گفتمانی به سوی رستگاری و راستی در نمایشنام معروف است، مطابقت دارد. او که تحصیل کرده� فرنگ و شخصیت روشنفکر نمایشنام است با ذهنی شکاک به همه چیز مینگر� و به تکرار واژهها� دروغ، گناه، جرم، ایمان، حقیقت و راستی را به کار میبر�. او همه� مشکلات را زاده� دروغ و کلید حل آنه� را راستی میدان�.
این نمایشنام را میتوا� یک اثر ابزورد بهحسا� آورد و از آنجاکه ملال عنصری مهم در چنین مکتبی است، بررسی آن در چنین اثری خالی از لطف نیست. ملال در تعریف فلسفی خود به وضعیتی اشاره دارد که در آن همه چیز برای انسان پوچ و بیمعن� مینمای� و احساس تهیبودگ� زندگی انسان را فرا میگیر�. از سوی دیگر، ملال همواره حاوی عنصری انتقادی است و بیانگر آن است که فرد از موقعیت، شرایط زیست یا کل هستی، عمیقا ناراضی است. در چنین حالتی انسان فردیت خود را از از دست رفته میدان� و همه چیز در نظرش تهی و پوچ مینمای�. یکی از جنبهها� مهم کار ابزوردیسته� نشان دادن ملال در زندگی بشر و رنج حاصل از آن بوده است. ملال در فلسفه اگزیستانسیالیسم، به وضعیت بنیادین بشر اشاره دارد که همواره در جستجوی معنای وجودی و هستیشناخت� خویش است.
اما وجهی از ملال وجود دارد که فرد را وادار به تلاش برای کاری جدید میکن�: ملال خلاقانه وضعیتی است که فرد برای عبور از احساس تهیبودگ� ناگزیر است کار جدیدی انجام دهد. معنایی که در این نوع ملال انسان را به جستجوی خود میکشاند� گونها� از خودشکوفایی است، اما معلوم نیست چه نوع خویشتنی باید شکوفا شود و یا اینکه حاصل این خودشکوفایی چه چیزی میتوان� باشد.
وقتی فرد دچار ملال میشو� و نارضایتی حاصل از ملالتش به حدی است که نمیتوان� با آن دست و پنجه نرم کند، به دنبال محرکی خارجی یا تجربها� بدیع خواهد بود تا بتواند فقدانی که را که احساس میکند� از میان ببرد. فرد ملول، با جستجوی خود برای محرکها� خارجی، ناخواسته مقاومت خود را در برابر تأثیر این محرکه� میافزای�. در نتیجه فرد در این پارادوکس اسیر میشو� که هر چه بیشتر تلاش میکن� از ملال بپرهیزد، بیشتر احتمال ملول شدن خود را افزایش میده�. در مقابل برای دستیابی به رضایتمندی در دنیای بیرونی، فردی که انتخاب میکن� از ملال خود استفاده کند، انگار درِ ورودی به دنیایی درونیا� را باز کرده است که با گذشتن از آن، میتوان� تجربیات خودش را متحول کند. بدین طریق، فرد دیگر تحت کنترل ملالش نیست بلکه کنترل خود را بروی شرایط بازیافته است. در چنین وضعیتی، ملال میتوان� فرد را به سمتی سوق دهد که با واقعیات روبهر� شود و جایگاه خودش و شرایطش را در جهان مورد سؤال و چالش قرار دهد. اگر این مواجهه و رویارویی باب میل او نباشد، فرد تلاش میکن� تا برای برونرف� از وضعیت موجود اقدام و تلاشی انجام دهد. در نتیجه، ملال خلاقانه با نتایج آن قابل بررسی است نه محتوایش، نتیجه این گونه ملال، خلق ایده و کاری خلاقانه است. در چنین وضعیتی ملال میتوان� آفریننده باشد، به شرطی که فرد ملول را وادار به انجام کاری جدید کند. همان فاعلیتی که معناساز خواهد بود. اگر بخواهیم نمایشنامۀ آرامسایشگا را در انواع دستهبندیها� ملال جای دهیم باید بگوییم که ملال در قصه فرسی، ملال خلاقانه است. ویژگی بارز این ملال نتیجهایس� که ایجاد میکن� نه محتوایش. یعنی فرد مجبور میشو� کار جدید انجام دهد. درست مانند شیوه درمان تازها� که توما برای مداوای بیمارانش انتخاب کرده بود. در این حالت است که نیچه معتقد بود که "انسان بازی یا کار را اختراع میکن� و تنها هدفش تسکین نیاز به کار است."
مقالات بهکا� برده شده در این ریویو: مفهوم اگزیستانسیالیستی ملال خلاقانه در نمایشنام� آرامسایشگا، نوشته بهمن فرسی کاوشی در نمایشنام� آرامسایشگاِ فرسی از دریچه� نوتاریخگرای�(تاريخگرای� نو)(نسیم بنیاسد�) تحلیل ساختاری و مضمونی نمایشنامه� آرامسایشگا بهمن فرسی(سعید رمشکی و همکاران)
خب..بعد از شب یک، شب دو..این دومین اثریه که از بهمن فرسی خوندم و علاقهمن� شدم به این نویسنده و دلم میخوا� کارهای بیشتری ازش بخونم. این نمایشنام هم برای من خاص و قشنگ بود. و توو ذهنم تداعی و مجسم میش� و متنش هم خالی نبود.
| (مکث) بله، این دختر میخوا�. و نمیگه چی میخوا�. شاید هم میدون� ولی نمیتون� تو قالب کلمات بریزه. شاید میترس� بگه چی میخوا�. شما بهش اصرار میکنین� البته تحت تعلیمات ریاست آسایشگاه، که فکر کنه و پیدا کنه چی میخوا�. بعد بهش توصیه میکنی� که اون چیزو از مردم نخواد. پس از کی بخواد. اگه از در و دیوار بخواد که بیمارتر شده. |
دارم فکر میکن� که کاش میش� پرت شم توو اون سال و نمایش رو ببینم. شاید خیلی خاص نباشه ولی خب من دوست داشتم.
| ما داریم پرت میشیم تو دره� یه زندگی درونی. حدس میزنیم� پیش خودمون تحلیل میکنیم� قضاوت میکنیم� و بعد همه چیزو، بیسروصد� تو مغزمون دفن میکنی�. تدفینِ نامرئیِ صامت. مرض قرن ما همینه: زندونی کردن حس و شعورت به وسیله� خودت. |
اجراییت این نمایش رو خیلی دوست داشتم. کمتر نمایشی خوندم که توی متنش، روی صحنه رفتن و بودن کار انقدر یه چشم بیاد و مجبورت کنه تصور کنی کنشها� اجرایی رو موقع خوندن. خیلی دلم خواست میتونستم کار رو روی صحنه و به شکل ابتدایی خودش میدیدم. در مورد محتوا ولی خیلی سوال دارم. لایه اولی داستان تقریبا واضح و قابل فهمه اما نشونهها� متن به این اشاره داره که خواننده باید دنبال لایهها� پنهان هم باشه و این کار فرسی اثری نیست که با یه بار خوندن بشه اون لایهها� رو کشف کرد. امیدوارم بعدا بتونم باز بخونمش و شاید بهتر و بیشتر بفهممش.
ما داریم پرت میشیم تو درهء یه زندگی درونی. حدس میزنیم، پیش خودمون تحلیل میکنیم، قضاوت میکنیم، و بعد همه چیزو بیس� و صدا تو مغزمون دفن میکنی�. تدفین ِ نامرئی ِ صامت. مرض قرن ما همینه:زندونی کردن حس و شعورت به وسیله خودت. هیچ نیرویی نمیتونه حس و شعور تو رو زندونی کنه مگر نیروی خودت. دهنت باز نمیشه که بگه، دستت بلند نمیشه که نشون بده، که بزنه، که بگیره، له کنه، پاره کنه،چشمت باز نمیشه که منتشر کنه، بله حتی چشم، این آینه� باستانی روح از راستی رو گردون شده
ما باید بتونیم خودمونو آزاد بکنیم. ما داریم پرت میشی� تو دره یه زندگی درونی. حدس میزنیم� پیش خودمون تحلیل میکنیم� قضاوت میکنیم� و� بعد همه چیزو، بیسروصد� تو مغزمون دفن میکنی�. تدفین نامرئی صامت. مرض قرن ما همینه: زندونی کردن حس و شعورت به وسیله خودت. هیچ نیرویی نمیتون� حس و شعور تورو زندونی کنه! مگر نیروی خودت! دهنت باز نمیش� که بگه، دستت بلند نمیش� که نشون بده، که بزنه، که بگیره، له کنه، پاره کنه، چشمت باز نمیشه که منتشر کنه، بله حتی چشم، این آینه باستانی روح از راستی روگردون شده ووو ... ما باید از این زندان بیایم بیرون.
خانوم بزرگ تو باید فکر کنی،باید حواستو جنع کنی،باید فکر کنی و پیدا کنی که چی از مردم میخوا�.البته من یه نصیحتی هم دارم که بت بگم:وختی پیدا کردی که چی میخوای،یاد� باشه که هیشو� اون چیز و از مردم نخوای.
دکتر توما: به نظر شما چرا این روان آشفته شد؟ خانم بزرگ: چرا؟ دکتر توما: به دلیل دروغ!، به علت رخنه و نفوذ و غلبه دروغ به همه زندگیش. به دلیل سرایت و جاری شدن دروغ در یاخته های مغز و قلبش. دروغی که دید، دروغی که شنید، دروغی که گفت، دروغی که کرد و دروغی که اندیشید. ولی این آدمیزاد یه اشکال داشت. به دروغ ایمان نیاورده بود. کرد، ولی ایمان نداشت. بود، ولی مانند نداشت. این اراده نبود اجبار بود. پیروی تحمیلی سرشار از موفقیت اما خالی از لذت و راحت. این بود که انسان شما آشفته شد و شما این انسان آشفته رو خواستید معالجه کنید..
بعد از خوندن اونقد� نمایشنام� به اصطلاح "خوشساخ�" و فلان نیاز داشتم نمایشناما� بخونم که نیاز به اجرا داشته باشه برای تکمیلش. غمانگیز� که فیلمتئاتر� با بازی شکیبایی رو پیدا نکردم که متن رو کامل بفهمم.
ایده خوب اما ساختار نمایشنام جای کار بیشتری داره. نمایشنام برای اجرا روی صحنه هست، بیشتر نمایشی تا خواندنی. سلیقه من به نمایش بیشتر و مونولوگ کمتر هست. مونولوگ به این معنا که نمایشنام نویس مراد و مقصود خود رو بدون پردازش قوی طی کار خیلی مستقیم در دهان شخصیت بگذاره
«امّا توما که یکی از آن دوازده بود، وقتی که عیسی آمد با ایشان نبود. شاگردان دیگر بدو گفتند خداوند را دیدهای�. بدیشان گفت تا در دو دستش جای میخه� را نبینم و انگشت خود را در جای میخه� نگذارم و دست خود را بر پهلویش ننهم ایمان نخواهم آورد.»[1]
یک داربست فلزی عظیم. داربست خانهخان� است. خانههای� با پهلوهای مساوی. این صحنه� نمایش است و راهپلّها� در گوشها� و سندانی عظیم در مرکز صحنه؛ فضای یک آرامسایشگا.
بهمن فُرسی نمایشنام� آرامسایشگا را در سال ۱۳۵۶ هجری شمسی نوشت؛ با عنوانی تککلمهای� ساخته� خود نمایشنامنوی�. در همان سال به سفارش اداره� تئاتر وزارت فرهنگ و و هنرِ وقت، به مدت یک ماه به کارگردانی خود نویسنده به روی صحنه رفت و بازیگران آن علی نصیریان، آذر فخر، مهین شهابی، خسرو شکیبایی، محبوبه بیات و دیگران بودند.
نویسنده، منتقد و نمایشنامنوی� ایرانی، در سال ۱۳۱۲ در تبریز متولد شد. داستاننویس� را در کنار نمایشنام و نقد در همان دوران جوانی آغاز کرد و رمان ممنوعه� «شبی� شبدو� را نوشت و تعدادی داستان کوتاه و نمایشنام نگاشت. در سالها� اخیر، نشر بیدگل اقدام به چاپ نمایشنامها� پیشینِ این نویسنده� نامدار معاصر کرد و آرامسایشگا یکی از این نمایشنامها� قدیم بود که دوباره چاپ شد. نمایشناما� با عنوانی ساختگی که به ترتیب تداعیگ� کلمات روبروست: آسایشگاه، سایشِ تدریجی، آرامگاه. آنج� که باید مکانی باشد برای آسایش و آرامش بیمارانی که باید سلامت روان خود را بازیابند، اما در عوض تبدیل به مکانی هولناک میشو� که آنان را به فرسودگی تدریجی و زوال و سقوط میرسان�. *** بخشی از مرور کتاب «آرامسایشگا» در سایت آوانگارد که به قلم «ماندانا حاجیحسینی� منتشر شده است. برای خواندن کامل مطلب به لینک زیر مراجعه فرمایید:
این نمایشنام رو توی یک ساعت و نیم خوندم. با وجود اینکه کاملاً متمرکز بودم موقع خوندن این کتاب، اما مطمئن نیستم که مقصود نویسنده رو درک کرده باشم. اتفاقاتی که ابتدای نمایشنام میفته و بازیگران یکسری اعداد رو فریاد میزنن برای من نامفهوم بود. هرچند نویسنده اشاره میکنه که اگر عدد 1300 رو اضافه کنی به اون اعداد ، هرکدوم اشاره به سالی هست که توش اتفاق مهمی افتاده. مثل انقلاب مشروطه یا کودتای 28 مرداد. ولی خب ربطش به متن برای من روشن نبود. باید اشاره کنم که این اولین کاری بود که از بهمن فرسی می خوندم.شاید اگر رمان ها و نمایشنام های دیگه ای از ایشون می خوندم فهم بهتری از این متن به دست می اوردم. تا جایی که من فهمیدم، کلید توی این نمایشنام یک واژه مهم هست. یعنی اون وسیله ای که به گشودن گره های ذهنی ما کمک میکنه. و پسرک روزنامه فروش که روزنامه ش رو مینداخت تو آسایشگاه - تیمارستان و فرار میکرد. شاید اشاره ای به این داشت که اخبار و روزنامه ها فقط می خوان آرامش مارو به هم بریزن و هیچ رسالت و تعهدی برای خودشون قائل نیستند. و بعد از اینکه به هدفشون رسیدن و ذهن ما رو آشفته و مشوش کردن صحنه رو ترک می کنن و پا به فرار میذارن. و دکتر روانشناسی که سعی داره به بیمارهاش رسیدگی کنه اما خودش کم کم به ورطه جنون پا میذاره. و یه رسوایی بزرگ با عشق قدیمی -خوشه - و تحولات تکنولوژیکی که داره اتفاق میفته و همه چیز رو زیر و رو می کنه و هیچ کس حتی نویسنده از ماهیت دقیق اونها سردر نمیاره.
بعد از شاهکار «شب یک، شب دو» هر وقت اسم بهمن فرسی را روی کتابی میبینم، کنجکاو میشم که اون کتاب رو بخونم. الان هم که نشر بیدگل مجموعه کتابها� رو آورده، خیلی دلم میخواست که یکی از نمایشنامها� رو هم بخونم. بین تمام نمایشنامها� آرامسایشگا رو به خاطر اسمش انتخاب کردم و واقعا هم لذتبخ� بود .
واقعا قلم دوستداشتن� فرسی داره. دقیقا مثل شب یک شب دو که نامهنگار� بین دو عاشق بود بعد از ازدواج زن، اینجا هم درون مایه مشابهی داشت و با این تفاوت که زن و شوهر و معشوق سابق زن در یک اسایشگاه کنار هم بودند. پرده� دوم تیاتر بی نظی� بود و خیلی زیبا. اگر در شب یک شب دو با نامهها� خصوصی طرف بودیم اینجا در ارامسایشگاه رابطه از بیرون دیده میشد و دروغهای� که شخصیته� در باطن به هم میگفتن�. و مانیفست اخر کتاب که در رابطه با همین دروغه� و مشکلاتی که به وجود میارن و تکلیف رو مشخص میکن�
بهمن فرسی هم مثل بکت، یک دلتنگی برام باقی میذاره که دلم میخواد مدام بشینم و کتابها� رو بخونم
برشی از کتاب: ما باید بتونیم خودمونو آزاد بکنیم، ما داریم پرت میشیم تو دره� یه زندگی درونی. حدس میزنیم� پیش خودمون تحلیل میکنیم� قضاوت میکنیم� و بعد همه چیزو، بی سر و صدا تو مغزمون دفن میکنیم. تدفین نامرئی صامت. مرض قرن ما همینه: زندونی کردن حس و شعورت به وسیله خودت.
This entire review has been hidden because of spoilers.
اولین اثری بود که از بهمن فورسی خوندم.درواقع برای کسی گرفتمش اما خواستم قبلش خودم بخونم. نمایشنام ای در ۲ پرده و هر پرده تعدادی بازی. اسم خیلی خلاقانه و چند وجهی انتخاب شده.ترکیبی از آرامگاه و آسایشگاه و سایشگاه و کلمات درونی مثل رام که در نهایت همهشون� مرتبط با نمایش هستن. از درونمایه های مهم این نمایشنام دروغ و حقیقت و مرزشون و تبدیل شدنشون به همدیگهس�. یه جورایی از این نظر منو یاد نمایشنام ی "شیطان و خدا" از سارتر انداخت. توصیفات صحنه و حالت ها از حد معمول بیشتر بود و خودش به تصویرسازی بیشتر کمک میکر� نمایشنام تعلیق داشت،چندلایه بود،آدم رو با عمق و درونِ وجود خودش مواجه میکرد و پایانبند� جذابی هم داشت اون بخشی که درباره ی "نمایش مادر فداکار" گفته بود هم خیلی جذاب بود اها اینو یادم رفت بگم اشاره به همجنسگرایی هم برای یه نمایشنام که ۱۳۵۶ نوشته شده به نظرم آوانگارد بود
� تو باید فکر کنی، باید حواستو جمع کنی، باید فکر کنی و پیدا کنی که چی از مردم میخوا� (نفسی حاکی از درد و اسف میکش�) البته من یه نصیحتی هم دارم که بت بگم: وختی پیدا کردی که چی میخوای� یادت باشه که هیشو� اون چیزو از مردم نخوای. (صفحه� ۱۷)
� بهزود� راهی جز بردگیِ دروغ برای ما نمیمون�. ما برده دروغ میشیم خانومبزر�. چون دروغ میتون� روان آشفته مارو متمرکز کنه. چون میتون� مارو آروم کنه. اما من حالا به یه چیزی مهمت� از شاخه و برگ و تنه دارم فکر میکن�. به ریشه دارم فکر میکن� خانومبزر�. و مجبورم بازم برگردم از سر شروع کنم. (صفحه� ۷۸)
� مادر بودن خیرهکنند� نیس. مادر بودن تولیدی نیست. خلاقیت شگفتآور� نیست. این زنانگی زنی مثل تورو تسکین نمیده. (صفحه� ۹۱)
This entire review has been hidden because of spoilers.
پیچیده بود خیلی. باز باید بخوانمش تا بفهمم شاید. اشاره هایی به انقلاب تکنولوژیک دهه ۵۰ داشت که برایم جالب بود. علی الخصوص اشاره اش به کلیدهای الکترونیک.