ŷ

 

 (?)
Quotes are added by the ŷ community and are not verified by ŷ.

“آفتا ب
............
یکی بود یکی نبود مردمانی بودند با قد های کوتاه پشت دیوار های بلند روستا ، رنگ آفتاب ندیدند هنوزاز پس پنجره بسته به روز، شکایت پیش حاکم بردند بسیار که این دیوار که کشیدید بر گرد حصار ،بچه هامان همه رنجورند وزار ،مزرعه ها همه خشک گردیده،سفره ها از عشق تهی گردیده .حاکم عاقبت گفت که حرف آخر را من زنم ..... آفتاب میخواهید چکار ،روی کاغذی با جوهری قرمز کشید آفتاب را گفت بروید این نقش را بر دیوار بیاویزید”

Ardashir Zand
Read more quotes from ardashir zand


Share this quote:

Friends Who Liked This Quote

To see what your friends thought of this quote, please sign up!

1 like
All Members Who Liked This Quote




Browse By Tag