سه رشته� داستان که به خوبی در هم پیچیده نشد: ۱.زنانی که به عنوان میوز و معشوق هنرمندان و نویسندگان مرد در سایه� آنها میمانن� و هنرشان قدر شناخته نمسه رشته� داستان که به خوبی در هم پیچیده نشد: ۱.زنانی که به عنوان میوز و معشوق هنرمندان و نویسندگان مرد در سایه� آنها میمانن� و هنرشان قدر شناخته نمیشو�. فقط به عنوان زائدها� در مردان همراهشان تعریف میشون�. ۲.در نقاشی آبرنگ که میتوانس� ناف داستان باشد جزیرها� کشیده شده که با دقت بیشتر در جزیره زنی دیده میشو� با پاهای از هم بازشده و کس دعوت کننده و شاید مبارزخواه. ۳.بازگشت ابدی. زندگیا� که تا ابد به همان صورت تکرار میشو�.
وقتی حافظه از دست میرو� چه بر سر هویت شخص میآی� ؟ غرق شدن در چاله� بیزما� چگونه تجربها� ست؟ نویسنده در ۲۲ سالگی به دلیل دورهها� فراموشی و رفتارهوقتی حافظه از دست میرو� چه بر سر هویت شخص میآی� ؟ غرق شدن در چاله� بیزما� چگونه تجربها� ست؟ نویسنده در ۲۲ سالگی به دلیل دورهها� فراموشی و رفتارهای پیشبینینشد� به دکتر مراجعه میکن� و غدها� در سرش کشف میکنن�. او با کمک خانوادها� سعی میکن� دوره� بیماریا� را به یاد بیاورد. در این دوره در اسکچبوکش طراحیها� بیانگر و خامی انجام داده که قسمتی از آنها تصویرسازیها� کتاب را تشکیل داده که به نظرم محشرند....more
"کشواد میغریو� سهم: پیش از دشمن آیا بندگی نبود؟" انتظار پرداخت انتقادیتر� به داستان آرش داشتم. پیش از حمله� تورانیان هم بندگی بود. یگانگی نبود و هر "کشواد میغریو� سهم: پیش از دشمن آیا بندگی نبود؟" انتظار پرداخت انتقادیتر� به داستان آرش داشتم. پیش از حمله� تورانیان هم بندگی بود. یگانگی نبود و هر کس به خود میاندیش�. حتی پهلوانی مثل هومان در بین جنگ به ایرانیان خیانت کرد. آرش هم ستوربانی از همه جا بیخب� بود که تصادفی وظیفه� تیر انداختن به او تحمیل شد و مغضوب و منفور ایرانیان و تورانیان. اما بیضایی در پایان همان کلیشه قهرمانساز� ناسیونالیستی را حذف میکند. آرش جان خود در تیر میکن� و تیرش روزها و شبه� میرو� تا گیهان میرو�. سوال من این است آیا این ایرانی که در آن بدون تورانیان هم مردمان در بندند، لیاقت حفظ شدن دارد؟ آرشه� جان در کمان میکنن� برای ماندن بندگی؟ آرشه� را به حال خود رها کنید. به چوپانی خود. و برایشان اسطوره� نسازید.
صبح یک روز برفی - تنها روز برفی در طی سالیان دراز- دو پرنده� ناآشنا را دیدم. شبیه کبوتر بودند با رنگ سرخ فلق(ورمیلیون) و آبی خاکستری. اولی را دیدم پرصبح یک روز برفی - تنها روز برفی در طی سالیان دراز- دو پرنده� ناآشنا را دیدم. شبیه کبوتر بودند با رنگ سرخ فلق(ورمیلیون) و آبی خاکستری. اولی را دیدم پرید روی شاخه کنار جفتش. فکر کردم عاشق و معشوقیان� از دنیای اوید که حتی بعد از دگردیسی هم از هم جدانشدنیان�. در این روز عجیب برفی به دیدار من آمدهان�.
خورشید سیاه بر دونروال ظاهر میشو�. در رویاهایش در جنونش. اورلیا میمیر�. شیونها� سوگوار زنی به گوش میرس�. دونروال همزادش را میبیند ابتدا فکر میک�خورشید سیاه بر دونروال ظاهر میشو�. در رویاهایش در جنونش. اورلیا میمیر�. شیونها� سوگوار زنی به گوش میرس�. دونروال همزادش را میبیند ابتدا فکر میکن� که مرگش است. بعد در او راهنمایی میبیند که میخواهد� او را از گناهانش نجات دهد. دونروال در غروب مرگ خود را میبیند. بدنبال جاودانگی است به دنبال رهایی است. میخواهد ستارگان را در مدار راست خود بگذارد. ایزیس/ مریم/ مادرش نجات دهنده� او هستند. دونروال در جنونش خود را تعیینکنند� ی حرکت ماه میدان�.