باقر هاشمی's Reviews > عقرب روی پلهها� راه� آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچک� قربان
عقرب روی پلهها� راه� آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچک� قربان
by
by

نقل قول مستند:
قطار روی پلهها� راه آهن اندیمشک
این کتاب با فضاهای فراواقعی و ایجازش، خوراکِ آدمها� تأویل کنی مثل منه که دوست دارن هر چیزی رو به یه چیز دیگه ربط بِدَن. از جلد خاکی رنگش که منُ یاد ماشینها� ارتش میندازه بگیر، تا اسمش "عقرب" که در طول تاریخ ازش اسطورهه� ساخته شده...؛ کتابها� زیادی درباره� جنگ ایران و عراق نوشته شده اما نوعِ نگاهِ راویِ این داستان به جنگ، که ظاهراً رتبه� پایینی در سلسه مراتب ارتش داره، اون رو از سایر رمانهای� که در این زمینه نوشته شده� متمایز میکن�.
خاطره� جنگ هیچ وقت از ذهن کسایی که اون رو تجربه کرده� زدوده نمیشه و نوشتن، راهِ خیلی خوبی برای کنار آمدن با خاطرات تلخه.
از این عقرب خون میچک� قربان
نوع روایت ماجرا خطی نیست و باید توی ذهنت مرتبا� کنی، مثل یه پازل باید تکّهه� رو کنار هم بچینی تا شکل کلی دربیاد.
معایبی هم داره، مثلاً دیالوگها� یک بخشا� میلنگ�. نثرِ کتاب هم چنگی به دل نمی زنه. نثرش وبلاگیه، اما جونِ داستان، نثرش رو زنده و سرپا نگه داشته. بعضی از جزئیاتی که نویسنده درباره� قهرمانش وارد داستان کرده، به کار ضربه زده و شخصیش کرده اما چیزی که در ابتدای کتاب آمده به کلی این شُبهه رو از بین می بره: تمام صحنهها� این رمان واقعی است.
(view spoiler)
قسمتی از متن کتابِ قطارِ خونچکا�
ماه نبود و تاریکی ریخته بود روی دشت. سرباز زیر پشه بند خواب بود. زیرپیراهن سفید تنش بود و یک پایش از ملافه بیرون مانده بود. باد گرم می آمد و میپیچی� و میرف�... پشها� روی بازوی سرباز نشسته بود و داشت خونش را میمکی�. سرباز غلطی زد و پشه از روی دستش بلند شد و نشست روی گردنا�.
هیبت سیاهی نزدیک شد. سرباز خواب بود. از دور صدای زوزه� کشدار سگه� میآم�. دستها� سیاه، گوشه� پشهبن� را از زیر تشک بیرون کشیدند. سرباز خواب بود. دست ها خزیدند تو...
به یک فشارِ مورّبِ سرنیزه گلوی سرباز پاره شد. خون پاشید به زیرپیراهن سفید. دستِ دیگرِ سیاهی، روی دهان سرباز بود تا صدایش بیرون نیاید. پاهای سرباز تکانی خوردند و بعد همانطو� بی حرکت ماندند. خون نشت کرد روی ملافه...
دست ها که از پشه بند بیرون رفتند، از لبهها� تخت خون میچکی� روی خاکِ داغِ شب و قوطیِ خالیِ کبریت که کنارِ پایه� تخت افتاده بود...
تأثیرِ این کتاب رو بر روانِ خودم مثل تأثیر نیش عقرب بر بدنم میدون�: از لحاظ کَمّی: ناچیز؛ از لحاظ کیفی: کُشنده.
با پسرم رسیدیم به حرف جنگ ایران و عراق و براش از بمباران و حالت آژیر قرمز گفتم. روی یوتوب سرچ کردم آژیرقرمز که گوش کنه و در کمال ناباوریِ خودم، وقتی چند ثانیه از صدای گوینده و آژیر گذشت به طور غیر ارادی {داشتم} گریه میکردم. خیلی عجیب بود برام که چطور درد از عمق به سطح، اونطور سریع اومد بالا.
قطار روی پلهها� راه آهن اندیمشک
این کتاب با فضاهای فراواقعی و ایجازش، خوراکِ آدمها� تأویل کنی مثل منه که دوست دارن هر چیزی رو به یه چیز دیگه ربط بِدَن. از جلد خاکی رنگش که منُ یاد ماشینها� ارتش میندازه بگیر، تا اسمش "عقرب" که در طول تاریخ ازش اسطورهه� ساخته شده...؛ کتابها� زیادی درباره� جنگ ایران و عراق نوشته شده اما نوعِ نگاهِ راویِ این داستان به جنگ، که ظاهراً رتبه� پایینی در سلسه مراتب ارتش داره، اون رو از سایر رمانهای� که در این زمینه نوشته شده� متمایز میکن�.
خاطره� جنگ هیچ وقت از ذهن کسایی که اون رو تجربه کرده� زدوده نمیشه و نوشتن، راهِ خیلی خوبی برای کنار آمدن با خاطرات تلخه.
از این عقرب خون میچک� قربان
نوع روایت ماجرا خطی نیست و باید توی ذهنت مرتبا� کنی، مثل یه پازل باید تکّهه� رو کنار هم بچینی تا شکل کلی دربیاد.
معایبی هم داره، مثلاً دیالوگها� یک بخشا� میلنگ�. نثرِ کتاب هم چنگی به دل نمی زنه. نثرش وبلاگیه، اما جونِ داستان، نثرش رو زنده و سرپا نگه داشته. بعضی از جزئیاتی که نویسنده درباره� قهرمانش وارد داستان کرده، به کار ضربه زده و شخصیش کرده اما چیزی که در ابتدای کتاب آمده به کلی این شُبهه رو از بین می بره: تمام صحنهها� این رمان واقعی است.
(view spoiler)
قسمتی از متن کتابِ قطارِ خونچکا�
ماه نبود و تاریکی ریخته بود روی دشت. سرباز زیر پشه بند خواب بود. زیرپیراهن سفید تنش بود و یک پایش از ملافه بیرون مانده بود. باد گرم می آمد و میپیچی� و میرف�... پشها� روی بازوی سرباز نشسته بود و داشت خونش را میمکی�. سرباز غلطی زد و پشه از روی دستش بلند شد و نشست روی گردنا�.
هیبت سیاهی نزدیک شد. سرباز خواب بود. از دور صدای زوزه� کشدار سگه� میآم�. دستها� سیاه، گوشه� پشهبن� را از زیر تشک بیرون کشیدند. سرباز خواب بود. دست ها خزیدند تو...
به یک فشارِ مورّبِ سرنیزه گلوی سرباز پاره شد. خون پاشید به زیرپیراهن سفید. دستِ دیگرِ سیاهی، روی دهان سرباز بود تا صدایش بیرون نیاید. پاهای سرباز تکانی خوردند و بعد همانطو� بی حرکت ماندند. خون نشت کرد روی ملافه...
دست ها که از پشه بند بیرون رفتند، از لبهها� تخت خون میچکی� روی خاکِ داغِ شب و قوطیِ خالیِ کبریت که کنارِ پایه� تخت افتاده بود...
تأثیرِ این کتاب رو بر روانِ خودم مثل تأثیر نیش عقرب بر بدنم میدون�: از لحاظ کَمّی: ناچیز؛ از لحاظ کیفی: کُشنده.
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
عقرب روی پلهها� راه� آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچک� قربان.
Sign In »
Reading Progress
Finished Reading
October 22, 2017
– Shelved