Nazanin's Reviews > دایی وانیا
دایی وانیا
by
by

در این اثر نیز همچون دو نمایش پیش، (باغ آلبالو، سه خواهر) با برش هایی از زندگی افراد یک خانواده و تعدادی از آشناهایشان مواجه شدم که گویی تقریبا بیشتر آنها دچار دردی مشترک بودند: حسرت و استیصال و البته کورسویی از تقلاهای اجباری برای برون رفت از آن واماندگی
اما به نظر می رسد نویسنده از دل همه ی این بی قراری ها که خودش هم زنگار تیره اش را لمس می کند، دوست دارد نوید صبحی را بدهد که شاید در راه باشد (هرچند پیدا نیست آن صبح معهود، سرانجام چه زمانی طلوع خواهد کرد)
به نظرم چخوف در این اثر، به نوعی "روشنفکری" زمانه خود را نقد می کند، مفهومی در گوشه مانده و غبار گرفته که تنها "اسم" ش پیداست و "رسم" ش پنهان و مهجور، گوشه ای با خاطرات گذشته در حال احتضار است
پروفسوری که از روشنفکری تنها رختی پوسیده و ژنده دارد و نه تنها راهبر و روشنگر نیست که خود با سنگینی و رخوتش، ره آوردی جز بی نظمی ندارد و تنها هوادارش (مادر کهنسال همسر سابقش!) که اتفاقا او هم مدام در حال یادداشت برداری و نوشتن ست به شدت در حاشیه قرار دارد، تخت، خنثی، بی اثر و بدون درکی شفاف از پیرامونش
در این میان، نقطه کانونی کلافگی و برآشفتن، همه در میان سال ترین فرد این جمع ِ نالان متمرکز می شود و او که زمانی شیفته "روشنفکر" داستان بوده است و جوانی اش را از هر نظر وقف او کرده، حالا در میانه زندگی، خود را یک فریب خورده می نامد، گذشته اش را نابود شده می بیند و آینده ای را متصور نیست و این ها او را دچار غبن و حسرتی عظیم می کند و تنها هم اوست که فوران می کند....
باقی را نگویم
در مجموع تامل برانگیز بود و دوستش داشتم هرچند پایانش تقریبا همان چخوف وار ِ همیشگی بود
و شاید این تنها آنتوان چخوف باشد که می تواند نمایشی سرشار از ناله و غرولند و اعتراض خلق کند اما چنان جذاب بنویسد که آدم، بخواند و بخواند و ناگهان ببیند صبح شده و روزی دیگر با همه ماجراهای
غیر قابل پیش بینی اش، آغاز گشته
اما به نظر می رسد نویسنده از دل همه ی این بی قراری ها که خودش هم زنگار تیره اش را لمس می کند، دوست دارد نوید صبحی را بدهد که شاید در راه باشد (هرچند پیدا نیست آن صبح معهود، سرانجام چه زمانی طلوع خواهد کرد)
به نظرم چخوف در این اثر، به نوعی "روشنفکری" زمانه خود را نقد می کند، مفهومی در گوشه مانده و غبار گرفته که تنها "اسم" ش پیداست و "رسم" ش پنهان و مهجور، گوشه ای با خاطرات گذشته در حال احتضار است
پروفسوری که از روشنفکری تنها رختی پوسیده و ژنده دارد و نه تنها راهبر و روشنگر نیست که خود با سنگینی و رخوتش، ره آوردی جز بی نظمی ندارد و تنها هوادارش (مادر کهنسال همسر سابقش!) که اتفاقا او هم مدام در حال یادداشت برداری و نوشتن ست به شدت در حاشیه قرار دارد، تخت، خنثی، بی اثر و بدون درکی شفاف از پیرامونش
در این میان، نقطه کانونی کلافگی و برآشفتن، همه در میان سال ترین فرد این جمع ِ نالان متمرکز می شود و او که زمانی شیفته "روشنفکر" داستان بوده است و جوانی اش را از هر نظر وقف او کرده، حالا در میانه زندگی، خود را یک فریب خورده می نامد، گذشته اش را نابود شده می بیند و آینده ای را متصور نیست و این ها او را دچار غبن و حسرتی عظیم می کند و تنها هم اوست که فوران می کند....
باقی را نگویم
در مجموع تامل برانگیز بود و دوستش داشتم هرچند پایانش تقریبا همان چخوف وار ِ همیشگی بود
و شاید این تنها آنتوان چخوف باشد که می تواند نمایشی سرشار از ناله و غرولند و اعتراض خلق کند اما چنان جذاب بنویسد که آدم، بخواند و بخواند و ناگهان ببیند صبح شده و روزی دیگر با همه ماجراهای
غیر قابل پیش بینی اش، آغاز گشته
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
دایی وانیا.
Sign In »