milad میلـاد's Reviews > مغازه� خودکشی
مغازه� خودکشی
by
by

چه کتابی!
"نخواستم بعد از خوندن� کتاب بلافاصله و� هیجانزد� بنویسم.� پس چند روز صبر کردم...."
قصه همون اندازه بکر بود که پایانش.
شروع داستان و نیمهها� اون سرشار از لحظهه� و توصیفها� ناب بود. دیالوگها� ناب�.� این اندازه طنازی سیاه من رو شگفتزد� کرد. پارت اول قصه پُر بود از این صحنهه� و طنزی که آدمو خورد میکر�. و من� چقدر این خورد شدن رو دوست داشتم. مثال؟! اونجا که پدر توضیح مید� آلن چطور به دنیا اومد. اینکه اونا اصلا دنبال بچه� سوم نبودن. و� آلن حاصل پاره شدن وسیلها� بود که برای جلوگیری! استفاده میکرد�. اما نکته ناب و بکر و شیرین همینجا�. که این وسیله از محصولاتی بود که توی مغازه� خودشون به فروش میرسوند�. اون هم برای کسایی که میخوا� از طریق بیماری مقاربتی خودکشی کنن! فوقالعاده� این توصیف! نیست؟! به نظر من این قسمت یکی از نقطهها� عطف قصه�. این معنای دقیق کمدی سیاه. این حجم از انحطاط و روانپریش� و دیوانگی و هر واژها� که بتونه این سیاهی رو به سیاهتری� شکل ممکن بیان کنه، همینه. دنیایی که برای خودکشی انواع وسایل رو میساز� و بفروش میرسون�. و مردمی که محکومن برای خودکشی حتماً پول بدن! به شکلی که حتا یک فقیر هم به این مغازه پا میذار� و� خواهان ارزونتری� وسیلهایس� که بتونه زندگیی� رو تموم کنه. این بیماری از کجا میآد�
بر میگرد� به این طنز سیاه و تلخ فوقالعاده�. چرا کسی که میخوا� از طریق بیماری مقاربتی خودکشی کنه، که این امر مستلزم اینه که با پاره شدن کاندوم� همراه باشه، اصلاً بخواد پول بده و این محصول رو تهیه کنه؟!! خب به این وسیله نیازی نیست. بره و کارشو انجام بده! بدون پرداخت هزینه. و وسیلها� که بخواد پاره بشه! و این همون اوج تاریکی و منحط شدن یک جامعه و مردم� هست. که من به شدت این دیوانگی رو دوست داشتم.
فضا پره از این توصیفها� تاریک.
کادوهای تولد رنگ و بوی مرگ مید�. حتا تبریک روز تولد این جملهس�: «تبریک میگ� عزیزم. یک سال از عمرت کمت� شد.»
و این احساس نزدیکی به این جمله. برای من حس نزدیکتر� داشت که جایی در نوشتهها� گفته بودم «چرا آدم باید از اینکه به آخر زندگی� نزدیک میش� خوشحا� بشه» و چقدر نزدیک بود این دیالوگ به من و فکر من...
اما یکی از نکات منفی با پارت دوم قصه همراه بود. جایی که امید داره جاشو به ناامیدی مید�. این شکل از جایگزینی و شیفت شدن به حالتی دیگه، من رو اذیت کرد. اتفاقی که باید به هر شکلی اتفاق میافتا�. و هرچی جلوتر میرف� آشفتهت� میش�. و من ناامیدتر. از اینکه یک داستان خوب� چرا باید با اتفاقهای� که رضایتبخ� نیست بره جلو و تموم بشه. و ناامید منتظر یک� پایان روتین، فانتزی و کلیشه بودم...
»»»و� اگر کتاب رو نخوندید و علاقه به خوندن� دارید، این متن رو تا پایان نخونین!!!
به صفحه ۱۱۴ رسیدم و چند خطی که نشون از یک پایان مزخرف - از دید من - میدا�. تا اینکه خط و جمله� آخر کار خودشو کرد. تا من بیام بگم فوقالعاده� این کتاب رو دوست داشتم. پایان� در بدترین شکل ممکن، بهترین بود. خوندم که خیلیه� با این پایان مشکل داشتن. اما نویسنده تِم� اصلی داستان و اونچه رو که دنبال� بود رو در پایان داستان هم دنبال کرد: ناامیدی، انحطاط و مرگ آرزو و� زندگی.
وِل کردن طناب توسط شادترین و امیدبخشتری� شخص قصه، و انتخاب مرگ جای زندگی. یعنی خودِ اصلِ آلن به کارش اعتقاد نداشت. ترس داشت. ترسی که از بیاعتقاد� به تفکر و اعمالی که انجام میدا� میومد. به قول شمس تبریز که گفت «اعتقاد و عشق دلیر کند و همه ترسه� ببرد». آلن اعتقاد نداشت به کاری که انجام میدا� و فقط ادا در آورد. شکل خیلی از ماها.
آلن� تظاهر کرد و به خانواده، مردم و ایضاً همه� ما، دروغ گفت.
دوست دارم ساعتها� زیاد حرف بزنم و بنویسم.
آیا فوقالعاده� نیست؟!
"نخواستم بعد از خوندن� کتاب بلافاصله و� هیجانزد� بنویسم.� پس چند روز صبر کردم...."
قصه همون اندازه بکر بود که پایانش.
شروع داستان و نیمهها� اون سرشار از لحظهه� و توصیفها� ناب بود. دیالوگها� ناب�.� این اندازه طنازی سیاه من رو شگفتزد� کرد. پارت اول قصه پُر بود از این صحنهه� و طنزی که آدمو خورد میکر�. و من� چقدر این خورد شدن رو دوست داشتم. مثال؟! اونجا که پدر توضیح مید� آلن چطور به دنیا اومد. اینکه اونا اصلا دنبال بچه� سوم نبودن. و� آلن حاصل پاره شدن وسیلها� بود که برای جلوگیری! استفاده میکرد�. اما نکته ناب و بکر و شیرین همینجا�. که این وسیله از محصولاتی بود که توی مغازه� خودشون به فروش میرسوند�. اون هم برای کسایی که میخوا� از طریق بیماری مقاربتی خودکشی کنن! فوقالعاده� این توصیف! نیست؟! به نظر من این قسمت یکی از نقطهها� عطف قصه�. این معنای دقیق کمدی سیاه. این حجم از انحطاط و روانپریش� و دیوانگی و هر واژها� که بتونه این سیاهی رو به سیاهتری� شکل ممکن بیان کنه، همینه. دنیایی که برای خودکشی انواع وسایل رو میساز� و بفروش میرسون�. و مردمی که محکومن برای خودکشی حتماً پول بدن! به شکلی که حتا یک فقیر هم به این مغازه پا میذار� و� خواهان ارزونتری� وسیلهایس� که بتونه زندگیی� رو تموم کنه. این بیماری از کجا میآد�
بر میگرد� به این طنز سیاه و تلخ فوقالعاده�. چرا کسی که میخوا� از طریق بیماری مقاربتی خودکشی کنه، که این امر مستلزم اینه که با پاره شدن کاندوم� همراه باشه، اصلاً بخواد پول بده و این محصول رو تهیه کنه؟!! خب به این وسیله نیازی نیست. بره و کارشو انجام بده! بدون پرداخت هزینه. و وسیلها� که بخواد پاره بشه! و این همون اوج تاریکی و منحط شدن یک جامعه و مردم� هست. که من به شدت این دیوانگی رو دوست داشتم.
فضا پره از این توصیفها� تاریک.
کادوهای تولد رنگ و بوی مرگ مید�. حتا تبریک روز تولد این جملهس�: «تبریک میگ� عزیزم. یک سال از عمرت کمت� شد.»
و این احساس نزدیکی به این جمله. برای من حس نزدیکتر� داشت که جایی در نوشتهها� گفته بودم «چرا آدم باید از اینکه به آخر زندگی� نزدیک میش� خوشحا� بشه» و چقدر نزدیک بود این دیالوگ به من و فکر من...
اما یکی از نکات منفی با پارت دوم قصه همراه بود. جایی که امید داره جاشو به ناامیدی مید�. این شکل از جایگزینی و شیفت شدن به حالتی دیگه، من رو اذیت کرد. اتفاقی که باید به هر شکلی اتفاق میافتا�. و هرچی جلوتر میرف� آشفتهت� میش�. و من ناامیدتر. از اینکه یک داستان خوب� چرا باید با اتفاقهای� که رضایتبخ� نیست بره جلو و تموم بشه. و ناامید منتظر یک� پایان روتین، فانتزی و کلیشه بودم...
»»»و� اگر کتاب رو نخوندید و علاقه به خوندن� دارید، این متن رو تا پایان نخونین!!!
به صفحه ۱۱۴ رسیدم و چند خطی که نشون از یک پایان مزخرف - از دید من - میدا�. تا اینکه خط و جمله� آخر کار خودشو کرد. تا من بیام بگم فوقالعاده� این کتاب رو دوست داشتم. پایان� در بدترین شکل ممکن، بهترین بود. خوندم که خیلیه� با این پایان مشکل داشتن. اما نویسنده تِم� اصلی داستان و اونچه رو که دنبال� بود رو در پایان داستان هم دنبال کرد: ناامیدی، انحطاط و مرگ آرزو و� زندگی.
وِل کردن طناب توسط شادترین و امیدبخشتری� شخص قصه، و انتخاب مرگ جای زندگی. یعنی خودِ اصلِ آلن به کارش اعتقاد نداشت. ترس داشت. ترسی که از بیاعتقاد� به تفکر و اعمالی که انجام میدا� میومد. به قول شمس تبریز که گفت «اعتقاد و عشق دلیر کند و همه ترسه� ببرد». آلن اعتقاد نداشت به کاری که انجام میدا� و فقط ادا در آورد. شکل خیلی از ماها.
آلن� تظاهر کرد و به خانواده، مردم و ایضاً همه� ما، دروغ گفت.
دوست دارم ساعتها� زیاد حرف بزنم و بنویسم.
آیا فوقالعاده� نیست؟!
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
مغازه� خودکشی.
Sign In »
Reading Progress
July 23, 2018
–
Started Reading
July 23, 2018
– Shelved
July 23, 2018
– Shelved as:
to-read
July 23, 2018
–
Finished Reading
Comments Showing 1-11 of 11 (11 new)
date
newest »

message 1:
by
Zhra
(new)
-
rated it 3 stars
Aug 05, 2018 03:28AM

reply
|
flag



شاید هم نویسنده این پایان رو برای شخصیت آلن شکل داد تا ازش قهرمان بسازه . آلن یک رسالت داشت اینکه ناامیدی حاکم بر این زمان و از بین ببره کارش تموم شد و رفت به اونجایی که تعلق داشت


