Zidane Abdollahi's Reviews > کابوسهای روسی
کابوسهای روسی
by
by

نمیتونستم درموردش نظری بدم چون بسیاری از حرفهای آقای پناهی در سطح درک الآن من نیستند پس فقط قسمتهایی از اشعار رو که میشد به نمایندگی از خیلیاشون انتخاب کرد (البته طبق درک و سلیقۀ خودم!) نوشتم؛ جا نداشت همه اشعار رو بنویسم و لذتی هم در اینگونه خواندنی نیست، همون بهتر که خودتون کتاب رو بخونید!خیلی لذت بخشتره:
دبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما، هیچگاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد! منظومه ها میچرخند و ما را با خود میچرخانند!
چاره چیست؟
وقتی حتا دستهای خودت
به امید زنده ماندن،
نوازشت میکنند برای تهیۀ پول!
تا طوفان نباشی،
نمیتوانی احساسات طوفان های دیگر را درک کنی!
طوفان بودن احساس لذت بخش غریبی در بطن خود دارد ...
چیزی شبیه موج سواری آدم ها در سواحل!
همیشه چشمانم خیس اشک بود
و همه فکر میکردند این یک امرعادیست!
وطنم!
ای عقابی که منقار شعله ورت را پنهان میکنی،
در چشمهایم!
از خلال شاخه های چوب ...
تمام آنچه که در پیشگاه مرگ مالکش هستم،
پیشانی است و خشم
و من وصیت کردم که قلبم را چون درختی بکارند
و پیشانی ام را لانه ای برای گنجشکان!
ای عقابی که سزاوار بالهایت نیستم!
وطنم! ما با زخمهای تو زاده و بزرگ شدیم
و میوۀ بلوط خوردیم،
که شاهد میلاد سحرگاهت باشیم!
ما ماهیهای اوزون برون،
محکوم به ماهیتابۀ واقعیتیم!
به ناچار اگر شب باشد
میخوابی برای بیدارشدن و
اگر روز باشد
میدوی برای خوابیدن!
دوست خوب من!
ما ظاهراً بخش کوچکی از یک سؤال بزرگیم!
آری کوچک!
اما درمیانِ کوچکها از همه بزرگتریم!
ایستادن و سماجت کردن و فراتر از این فرا، سرک کشیدن،
مطمئناً فرسایشسی فراتر به دنبال خواهد داشت ...
و در کتاب گناهان کبیره،
برای انسان،
چه گناهی را سراغ داری
که بزرگتر از تکرار تجربه هایش باشد!
این همه دریا و هنوز ما تشنه ایم!
این همه زمین و هنوز ما گرسنه ایم!
من عشق خود را در تو یافتم!
ای حافظِ رنجهای موزونِ بی کرانه ام!
عاصی از وزوزپیشه های سیاه معروف
که در آفرینش به حرف مفت شبیه ترند
تا یک مخلوق جدی!
البته همین جا باید اذعان کنم
آنها حامل وحدانیتی معصوم و همگانیند!
سؤال: شما از کی هنرپیشگی را شروع کرده اید؟
جواب: از وقتی که چشم در چشم مخاطبم،
اولین دروغ موفقیت آمیز زندگی ام را گفته ام!
سؤال: شما چرا چشمِ دیدنِ همدیگر را ندارید؟
جواب: نان، مادرِ نفیِ دیگران است!
آفتاب پرست لحظه هاییم گویا
و رنگ عوض میکنیم
به حکم احساسی که در گردش خونمان به دست اوست!
قاتلین نیز روزی عاشق بوده اند!
گل خریده اند!
سلام گفته اند!
بخشیده اند!
دلشان به فهم مسئله ای لرزیده است!
به ما خیره نگاه کرده اند
و گریسته اند!
میبینی چقدر ساده و سخت است آدمی!
ساده در شباهت و سخت در پیچیدگیها!
کدام افلاطون حل خواهد کرد؟
آیا میشود برای کسی که اصلاً پا ندارد،
کفش کادو ببریم
و برای کسی که از شدتِ دندان درد،
ملافه گاز میگیرد،
غزل عاشقانۀ حافظ را بخوانیم؟
و به کسی که اصلاً سواد خواندن و نوشتن ندارد
کتاب شامگاه بتها هدیه کنیم؟!
دبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما، هیچگاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد! منظومه ها میچرخند و ما را با خود میچرخانند!
چاره چیست؟
وقتی حتا دستهای خودت
به امید زنده ماندن،
نوازشت میکنند برای تهیۀ پول!
تا طوفان نباشی،
نمیتوانی احساسات طوفان های دیگر را درک کنی!
طوفان بودن احساس لذت بخش غریبی در بطن خود دارد ...
چیزی شبیه موج سواری آدم ها در سواحل!
همیشه چشمانم خیس اشک بود
و همه فکر میکردند این یک امرعادیست!
وطنم!
ای عقابی که منقار شعله ورت را پنهان میکنی،
در چشمهایم!
از خلال شاخه های چوب ...
تمام آنچه که در پیشگاه مرگ مالکش هستم،
پیشانی است و خشم
و من وصیت کردم که قلبم را چون درختی بکارند
و پیشانی ام را لانه ای برای گنجشکان!
ای عقابی که سزاوار بالهایت نیستم!
وطنم! ما با زخمهای تو زاده و بزرگ شدیم
و میوۀ بلوط خوردیم،
که شاهد میلاد سحرگاهت باشیم!
ما ماهیهای اوزون برون،
محکوم به ماهیتابۀ واقعیتیم!
به ناچار اگر شب باشد
میخوابی برای بیدارشدن و
اگر روز باشد
میدوی برای خوابیدن!
دوست خوب من!
ما ظاهراً بخش کوچکی از یک سؤال بزرگیم!
آری کوچک!
اما درمیانِ کوچکها از همه بزرگتریم!
ایستادن و سماجت کردن و فراتر از این فرا، سرک کشیدن،
مطمئناً فرسایشسی فراتر به دنبال خواهد داشت ...
و در کتاب گناهان کبیره،
برای انسان،
چه گناهی را سراغ داری
که بزرگتر از تکرار تجربه هایش باشد!
این همه دریا و هنوز ما تشنه ایم!
این همه زمین و هنوز ما گرسنه ایم!
من عشق خود را در تو یافتم!
ای حافظِ رنجهای موزونِ بی کرانه ام!
عاصی از وزوزپیشه های سیاه معروف
که در آفرینش به حرف مفت شبیه ترند
تا یک مخلوق جدی!
البته همین جا باید اذعان کنم
آنها حامل وحدانیتی معصوم و همگانیند!
سؤال: شما از کی هنرپیشگی را شروع کرده اید؟
جواب: از وقتی که چشم در چشم مخاطبم،
اولین دروغ موفقیت آمیز زندگی ام را گفته ام!
سؤال: شما چرا چشمِ دیدنِ همدیگر را ندارید؟
جواب: نان، مادرِ نفیِ دیگران است!
آفتاب پرست لحظه هاییم گویا
و رنگ عوض میکنیم
به حکم احساسی که در گردش خونمان به دست اوست!
قاتلین نیز روزی عاشق بوده اند!
گل خریده اند!
سلام گفته اند!
بخشیده اند!
دلشان به فهم مسئله ای لرزیده است!
به ما خیره نگاه کرده اند
و گریسته اند!
میبینی چقدر ساده و سخت است آدمی!
ساده در شباهت و سخت در پیچیدگیها!
کدام افلاطون حل خواهد کرد؟
آیا میشود برای کسی که اصلاً پا ندارد،
کفش کادو ببریم
و برای کسی که از شدتِ دندان درد،
ملافه گاز میگیرد،
غزل عاشقانۀ حافظ را بخوانیم؟
و به کسی که اصلاً سواد خواندن و نوشتن ندارد
کتاب شامگاه بتها هدیه کنیم؟!
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
کابوسهای روسی.
Sign In »