Payam Nazari's Reviews > سگ و زمستان بلند
سگ و زمستان بلند
by
by

�4.5�
نقد و بررسی کتاب:
از اصلیتری� درونمایهها� رمان، در کنار اینک� داستانی سیاسی محسوب میشود� تقابل نسلهاس� که در کنشه� و گفتوگوها� داستانی آشکارا مشاهده میشو�. حوری و حسین نماینده نسلی هستند که در پی تحول و دگرگونی است؛ و شخصیتها� دیگر داستان اعم از تحصیلکرد� و عامی، همه در صف مقابل با این دو قرار گرفتهان�. نسل تحولخوا� همواره در پی نقد قدرت و نظم موجود است؛ اما نسل سنتگر� نمیتوان� چرایی این مبارزات و جنبشه� را درک کند.
اما آیا حسین و بعد از او حوری، چقدر در تغییر سنته� موفق بودهاند� عدم موفقیت آنان ناشی از چیست؟ در اینجاس� که ما در رمان با روشنفکری روبهر� میشوی� که به خاطر عدم شناخت عمیق از جامعه و مردم و اعتقاداتشان از سویی و بهخاط� طرد شدن از طرف خانواده از سوی دیگر؛ بهجا� اینک� موجب تحولی در جامعه خود باشد، به انسانی سرخورده و طرد شده بدل میشو�. در رمانها� این دوره، روشنفکر معترض به سنته� بر سر دو راهی قرار میگیر� یا مهاجرت بیرونی یا مهاجرت درونی.
حسین و حوری از آن کسانی هستند که حتی با وعده� فریبنده� آزادی حاضر به مهاجرت بیرونی نیستند. از این رو سفری درونی را در خود آغاز میکنن�. اما همانطو� که ذکر شد، به دلیل عدم شناخت درست از خود و اجتماع؛ و از طرفی به دلیل طرد شدن از سوی همان جامعها� که در صدد دگرگون کردن آنند، نه خود به تحولی دست مییابن� ( که اگر تحولی نیز باشد سیر نزولی دارد )، و نه تاثیری در جامعه و نسل بعد از خود دارند. تنها کاری که میکنن� انتقال بدبینی به نسل بعد است، نسلی که در پی تحول بخشیدن به زندگی اجتماعی است. اما میبینی� حسین به ولگردی مِیخوار� بدل میشو� و حوری که نماینده همین نسل است در چرخه تکرار بوروکراتیک سازمانها� اداری میپوس� و تبدیل به مردها� کفنپو� میشو�.
در سخنان حسین میتوا� به چند نکته اساسی توجه کرد. اول اینک� حسین حتی نسبت به مدرنیستی که قدرت حاکم مبلغ آن است معترض است. او شاید به دنبال مدرنیستی برخاسته از میان خود مردم است. یعنی معتقد است که تغییر و تحول باید از متن جامعه و متناسب با اعتقاد و نیازهای خود مردم باشد. تفکرات وارداتی نمیتوان� جامعها� مثل ایران را رستگار کند و این تحقق نمیپذیر� مگر با زدودن عقبماندگی� فرهنگی. در مسئلها� که حسین مطرح میکن� تعریفی از عقبماندگ� فرهنگی گنجانده شده است؛ عدم هماهنگی امکانات اجتماعی با خواستها� مردم.
میتوا� رمان سگ و زمستان بلند را عرصها� برای ابراز نظرهای فمینیستی ماتن با رویکرد به نقد اوضاع کلان سیاسی جامعه دانست؛ سوگنامها� برای هویت و فردیت زن ایرانی. حوری، قهرمان داستان، در آغاز تحول روحی خود، نخست به تحول جسمی خویش توجه دارد. به عبارت دیگر، نویسنده شروع تحول این شخصیت را هنگامی میدان� که او خود را همچون یک زن مینگر�: اشکال کار فقط این بود که هیچ پسری مرا دوست نداشت. آنقد� لاغر نحیف بودم که کسی اعتنایی به من نکند.
حوری نخستین تجربهها� عشق جسمیِ ممنوعِ خود را در ارتباط با فریبرز تشریح میکن� و در حین روایت این ماجراها به باورهای سنتی حاکم بر جامعها� میپرداز�. اما کمک� این تحول شخصیت، او را به سوی بیپروای� میکش�. حوری که نخست حتی از نگاهها� دزدانه نیز احساس گناه میکرد� در برابر قوانین و باورها سر به عصبان برمیدار� و آشکارا از بارداری نامشروع خود دفاع میکن�. تعریف آبرو از نظر حوری با آنچ� دیگران حتی برادر فرنگ رفتها� علی دارد، متفاوت است ( فرهنگ آبرو محوری که در ذهن اشخاص حکاکی شده است ). آنچ� حوری را وامیدار� تا در برابر قوانین جامعه عیان کند از نظر او، دیدگاهی است که سنتها� جاری به زن دارد؛ و جالب توجه این است که سنتها� جاری را میتوا� از زبان شخصیتها� مختلف و گاه متضاد داستان، به طور یکسان شنید. پدر، علی و آقا ( دوست روشنفکر حسین ) همه برداشتشان از زن با برداشت حوری متفاوت است. حتی زنان داستان نیز در مقابل او هستند. آقا، که حوری برای شناخت اندیشهها� حسین به او نزدیک شده نیز به حوری مانند دیگر مردان نگاه میکن� و گویی از حوری همچون یک زن، ویژگی انسانی نمیطلب�. او زن مطلوب را اینگون� تعریف میکن�: " زن مجبور نیست راست بگوید."
و همین مطلب است که حوری را به عصیان برای اثبات هویت خود وادار میکن�.
"من از اینک� دائمن مثل شیا� منتظر شوهر باشم، خسته هستم. میخواه� آدم باشم. من نمیدان� چرا نباید آدم باشم."
بخشهای� از متن کتاب:
میدان� حوری، بعضی مردم یک عقیده را مثل زیارتگاهی که در نزدیکی خانهشا� قرار داشته باشد انتخاب میکنن�. در خانهشا� زندگی میکنن� و در زیارتگاه عبادت. عقیده، اما در جریان حرکت زمان متحول میشو�. علاوه بر آن که بعضی اندیشهه� در اساس بر اصل حرکت و تحول قرار دارند و فرزانه کسی است که در هر آن بتواند تحول را در متن حرکت و تغییرات زمانه درک کند. اما این هم البته روشن است که فردفرد افراد جامعه نمیتوانن� به سرعت و در یک آن باهم مسیر حرکت خود را تغییر دهند. جامعه گویا دارای ثقل است و برحسب قانونمندیهای� که نه مشکل، اما سهل و ممتنع هستند، این ثقل متوجه قطبی میشو� که ثقل سنگینتر� دارد. از این مرحله به بعد جامعه به چرخش میافت� و همیشه حول محور قطب... میفهم� درک حرفهای� برایت مشکل است، اما توضیح میده�. ببین جامعه از بچههای� که هنوز در شکم مادرشان هستند تشکیل میشو� تا آدمهای� که از شدت پیری خمیده راه میرون�. جامعه از این هم گستردهت� است و تمام نسلهای� را که نیامدهان� و تمام نسلهای� که مردهان� و پوسیدهان� در برمیگیر�. میتوان� در این حال پیکره� زنده متحرکی را در نظر بگیری که البته شبیه یک آدم نیست ولی پدیده� زندها� است. در عین حال من کمک� به این باور میرس� که همانند عقاید پیشینیان، این پیکره جانورواره است. سیمرغ است یا که اژدها، یا از همه زیباتر، ققنوس. چرا آدموار� نیست؟ چون عقل واحدی ندارد. اجزا جامعه به عنوان افراد، هر یک به نحوی میاندیشن�. هنگامی که دوشیزه جوانی مثل تو میخواه� بپرد، برقصد، پرواز کند، جفت پیدا کند، دقیقن اعمالی را انجام میده� که مخل آسایش پیرزنی است که حتی وقتی در محکم بسته میشو� میترس�. این را میفهمی�
کمی میفهمید�. گفتم، "بله". گفت: به این ترتیب جامعه همیشه مجبور است بر سر اصولی به توافق برسد. این اصول هیچکس را نمیتوان� راضی کند، چون از هرکسی مقداری میگیر� تا به دیگری بدهد. مردم همه، بدین ترتیب مجبورند به پذیرش قانونمندیهای� که با آزادی روحیشان در ستیز است. اما اغلب افراد این قانونمندیه� را میپذیرن�. بعضیه� عاقلانه میپذیرند� بعضی با تشویق و بعضی با تهدید. مثلن مراسم ازدواج با شکوه و جلال برگزار میشو�. حتی فقیرترین مردم این اصل را رعایت میکنند� چون ازدواج یک نهاد ضروری اجتماعی است. تشریفات ازدواج فرد را از اضطراب آن که این کار درست بود یا نبود، تا حدودی میرهان�. جمعیتی که به جشن دعوت شده است پیوند یک زوج را شهادت میده�. زوج در قبال این شهادت متعهد میشو�. متعهد اموری که باعث ایجاد نهاد ازدواج شده است، و چرخ اجتماعی میچرخ�.
اما گاهی پیش میآی� که این قانونمندیها� جاافتاده، با روح زمان ناسازگار میشو�. فرض کنیم مثلن مقرراتی برای ازدواج تعیین شده، و این مقررات را مردمی که کشاورز بودهان� ایجاد کردهان�. اکنون این مقررات با روش زندگی مردمی که در کارخانهه� کار میکنن� ناسازگار است. همین رباب را در نظر بگیر. او را از ده آوردهان� تا زير دست و پای پسرهای خانوم شازده بلولد و به اصطلاح نقش صیغه را بازی کند، چون دختر پولداری نبوده و میشد� او را با قیمت کمی بخرند و بیاورند، و او نیز، چه راضی و چه ناراضی سرنوشتش را پذیرفته بوده است. چون در نظام ارباب رعیتی این درست تلقی میشد� است. یک نانخور از روستایی کم و چند پسر ارباب راضی. اما خانوم شازده دیگر ارباب نیست، قطعه قطعه املاکش را فروخته تا در شهر جا خوش کند. پیوند او با نظام اربابی بریده شده است. و پیوند رعیت با او. حال رباب در این میانه، در برهوت جامعه پرتاب میشود� و اقبالش بلند بوده که کنجی در خانه� ما پیدا کرده است، گرچه که این به قیمت از دست دادن پسرش و همیشه بیشوه� ماندن به کف آمده است. اما ربابها� دیگر را در ذهن مجسم کن. هزاران هزار رباب بیآیند� و بیگذشت� که در برزخ تحول جامعه� ارباب رعیتی، همانند اتمها� سرگردانی به پهنه� جامعه پرتاب میشون�... این ربابه� همه ناراضیان� و نسبت به آنچ� که به عنوان قانونمندیها� لایتغیر به آنه� تفهیم شده شک میکنن�. اما جامعه که دیدیم پیکرها� بزرگ و تاریخی است و عقل واحدی ندارد، برحسب غریزه از قانونمندیهای� دفاع میکن�. ربابه� مثل موج _بیآنک� حتی خود خواسته باشند_ به صخره اجتماع میخورند� برمیگردن�. دوباره با آن� برخورد میکنن�. صخره کاملن هم صخرهوا� نیست. از این برخوردها ستیز میزای�. دو گروه متخاصم رودرروی هم قرار میگیرن�. بعد حادثه آغاز میشو�. از آن بخش جمعیت به بیرون پرتاب شده از متن سنت اجتماعی، گروههای� که در جستجوی ایمنی هستند به دامن اندیشه جدید میچسبن� که این اندیشه� جدید، اغلب خود دارای قطبی است تا پیکره� جمعیت به خود گرونده را، در چرخش، یک پارچه کند. بدنه� مخالفی در درون بدنه� سنتی شکل میگیر�. موجودات متعصبی پیدا میشون� که همیشه آماده� ستیز با بدنه� قدیمی هستند.
ببین حوری من هرگز بحثی درباره� خدا ندارم. عقلم بسیار کوچکت� از آن است که بدانم خدا هست یا نیست�. اما آنچ� که میفهم� این است که مردم تصوری از خدا دارند، هرکس تصوری دارد، در حد اندیشه و عقل خودش. خوب به نظر من خدای خانوم بدرالسادات، یا درستت� بگویم، اندیشها� که خانوم بدرالسادات درباره� خدا دارد قابل پذیرش است. اینه� یکی از گرفتاریها� من با دوستانم بود. همیشه فکر میکن� میشو� خدای خانوم بدرالسادات را دوست داشت. آنه� میگفتن� خدا مرده است، یا میگفتن� خدا وجود ندارد. من میاندیشیدم� از کجا میدانید� و چگونه است که شما این همه میدانید� یکبار از خانوم بدرالسادات شنیدها� که میگف� _ خدا با انسان بزرگ میشو� _ این هم حرف قابل تاملی است. خدای خانوم بدرالسادات از خاک زاییده شده، مثل خودش. این همان خاکی است که از آن بوته یاس برمیخیز�. این خدایی است که روستاییان ایرانی ساختهاند� خدای حرفشن� و خوبی است. رحمان و رحیم است. حتی ممکن است وقتی غصهدا� میشو� گریه کند. این خدا از روستا آمده و در سوراخ هر نیا� مخفی شده است. در رودخانهه� آبتن� میکن� و اگر تمام زمستان فرصت حمام کردن نداشته باشد، البته از سرما، بهار یکج� غسل میکند� ممکن است زنش را یک وقت کتک بزند، ولی گاهی در مهتاب مینشین� و به صدای سیرسیرک گوش میده�. گاهی با حجب گلویش را صاف میکند� گاهی تار میزند� ماهور، و برگها� گل ماهور میریز� و این تصور خدا، بهتش میزن�.
《نمیدان� چطوری بگویم. هزاران هزار کاج از رعد و برق سوخت، هزاران هزار کاج روی زمین پوسید و هزاران هزار کاج تبدیل به خانه شد برای مردمی که از سرما میلرزیدند و هزاران هزار کاج تبدیل به مواد دیگر شد. ولی تحول وجود داشت. کاجه� تغییر شکل میدادند� خیلی جزئی و خیلی نامحسوس و کاج به این صورت حالا در حیاط خانه� ماست و ما به آن میگویی� کاج. حالا چند بار بگو کاج.�
من گفتم: کاج، کاج، کاج.
و یکبار� لغت در ذهنم بیگانه شد. چهکس� به من یاد داده بود که به این درخت کاج بگویم؟ یادم نمیآم�. اما من این لغت را نمیشناختم�. لغت بیگانه و دور از ذهنی بود. کاج ترکیب شده بود از سه حرف. اما این کمکی به شناخت آن نمیکر�. چرا به این درخت و بخصوص به این درخت کاج گفته بودند؟ علتش چی بود؟ کاج اصلن یعنی چه؟ یعنی درختی که سردسیری است که برگها� سوزنی دارد و همیشه سبز است، ولی کاج این است و در عین حال این نیست.
حسین گفت: حالا کاج را تعریف کن.
گفتم، نمیتوان� حسین جون.
حسین گفت، 《مشک� فقط این نیست. کاج به هر حال وجود دارد. حالا چه آدم برایش اسمی انتخاب میکر� چه نمیکر�. خیلی عناصر و گیاهان دیگر هست که هنوز نامی ندارند. مشکل از جایی شروع میشو� که ما بخواهیم راجع به آنچ� که آدمیزاد اختراع کرده است صحبت کنیم. بگو دیوار.�
و لغت دیوار گنگ و بیگانه از من دور میش�. به دوروبر حیاط نگاه کردم به چهار دیوار بلند کاهگلی آن که گچ رویش کشیده� بودند.
《چر� دیوار در اینج� کاهگلی است؟ چرا حالت نااستواری دارد؟ تقریبن بیست سال است من منتظر فروریختن این دیوارها هستم. میبینی� شکم داده است. مثل اینک� پیر شده، مثل اینک� سالهاس� به انتظار آوای کلنگی شب و روز را سپری میکن�. دیوار کهنه� کاهگلی، راستی هیچ فکر کردها� چرا دیوارهای خانهها� ایرانی این همه بلند است؟ هیچ دیدها� که مردم حتی پشت دیوارهای بلند آهسته صحبت میکنن�... �
گفتم، � بالای شهر حالا دیوارها کوتاه است. �
� ببینم حوری، تو تا به حال اصلن به دیوار فکر کرده� بودی؟�
� نه، فقط روزی که شما از زندان آمدید و راجع به تیرهای سقف حرف زدید من شبه� به تیرهای سقف نگاه میکن�.�
� خوب تو یک کلمه بلد هستی که دیوار است و آن را برای تمام دیوارها بکار میبری� دیوارهای سیمانی بتن آرمه و دیوارهای کاهگلی، همه دیوار هستند. قطعن در آینده دیوارها تغییر شکل خواهند داد. اما باز تو کلمه را حفظ میکن�. به نظر میرس� که ما با کلمات طبیعت اشیا را به بند میکشیم� این در حالی است که آنه� دائم در حال تغییرند�. خوب ما مجبوریم چنین کاری کنیم، چون واسطها� برای ارتباط با یکدیگر لازم داریم. این واسطه کلمه است و کلمه بسیار مهم است. آنقد� مهم است که میگوی�: " در ابتدا کلمه بود و کلمه خدا بود." البته در اینج� کلمه را با فعل به یک معنا استفاده میکن�. تصوری که انسان از کلمه دارد آنقد� مهم است که اغلب خود طبیعت را بر اساس کلمه درک میکن�. طبیعت نبوده است. او گفته: باش! و از آن پس طبیعت بوده است. پس بر این اساس کاج وجود ندارد، دیوار هم وجود ندارد. آنقد� وجود ندارد تا تو نام آن را بیاموزی. این "نبودن" خیلی مهم است و در نظر بگیر هنگامی که با کلماتی نظیر کاج و دیوار آنه� موجود میشوند� کلماتی نظیر آزادی، خوشبختی، سعادت، شر، خیر و... چقدر اهمیت دارند، چون این معانی نیز با نامیدن موجود میشوند� بیآنک� بتوانی آنه� را ببینی. میدان� حوری، فکر میکن� بخش اعظم گرفتاریهای� که میان انسانه� پیش میآی� به این مشکل کلمات بازمیگرد�. دریافت معنای بسیاری از کلمات برای همه� ما با اشکال توأم است. بسیاری از ما بسیاری از کلمات را نمیدانی�. وقتی هم که میدانی� به صور مختلف از آنه� دریافت معنا میکنی�. سگ را در نظر بگیر. کوشش کن تفاوت یک سگ را برای یک اسکیمو و یک مرد بیابانی عرب درک کنی. پوستین را در نظر بگیر، به نظر تو مردی که در سیبری زندگی میکن� و آنک� که در مناطق حاره� عمرش را به سر میآور� آیا درباره� پوستین یک احساس مشترک دارند؟
پس مشکل دو تا میشو�. نخست شیا� که تو آن را "مینام�". همانی است که تغییر میکند� دوم اینک� من و تو، وقتی شیا� را مینامی� اغلب دو معنای مختلف از آن استنباط میکنی�. بدین ترتیب جهنم مردمان منطق حاره، گرم و سوزان است و جهنم مردمان مناطق سرد، یخزد�. پس تو کلمه را نمیدانی� میآموزی� اما این آموخته، با آموخته دیگری متفاوت است، شما با یکدیگر صحبت میکنید� اما درک مشترکی به دست نمیآی�. از این قرار گروهی دائم باید حرف بزنند، به عنوان واسطه� میان انسانه�. اما این نیز دردی را دوا نمیکن�. من و عموی بزرگمان هر دو از کلمه� انسان استفاده میکنی�. انسان در ذهن او موجودیت ویژها� دارد، او مردی است صاحب اقتدار، با فر کیانی، تاجی از نور به سر دارد. این مظهر انسان برای عموست، جدا از این موجود، بقیه رعیتند، زناند�. غلام و بردهاند� نه انسان. انسان برای من معنای دیگری دارد، همین حضور عادی است که در خیابان راه میرو�. زن یا مرد بودنش تفاوت نمیکن�. هنگامی که ما دو نفر از انسان حرف میزنی� کلمات مشترکی بهکا� میبریم� اما تعابیر مختلفی در ذهن ماست�. سوتفاهم از این تفاوت میزای�. از آن گذشته، هر دوی ما دائم در حال تغییریم. من در حقیقت از انسان عمو حرکت کردها� تا به انسان دیگری برسم. تصویر او هنوز در ذهن من مبهم است�. تعریف کاملی پیدا نکرده است، انسان عمو به شدت تثبیت شده و دارای شخصیت است. ما دقیقن در دو جهان مختلف به سر میبری�.
با آقا در نمن� باران راه میرفتی�. گفت: مرگ یک واقعیت است، اگر این را بتوانی بپذیری آن وقت همهچی� ساده میشو�.
"اگر بپذیرمش آنوق� زندگی مشکل میشو�."
"این حرف درست نیست، مرگ هست، هر لحظه میتوان� باشد و ممکن است آمدنش خیلی طول بکشد. این را باید دانست. بعد وقتی این را دانستی زندگی میکنی� حرکت میکنی� کار میکنی� زن میگیری� بچه میآور� و همه� این کارها را با آرامش میکن�. بدون شور زدن، بدون خیلی دروغ گفتن و خیلی پشت همانداز�."
"یعنی مرگ را همیشه حاضر بدانیم برای اینک� زندگی آسان بشود؟"
"بله فکر میکن� این حرف درستی است، منتهی فهمیدنش مشکل است."
پرسیدم: دروغ نمیگویید� هیچ وقت؟
"خیلیکم� ولی وسوسها� هست، آدمیزاد گاهی این را فراموش میکن� که مرگ هست، من هم آدمیزادم و فراموشکار. تو، تو از تولستوی چیزی میخوان� چیزی میدانی� "
"یکک�."
"خوب آخر عمری، بالای هشتاد سال مثل اینکه، درست یادم نیست، از خانها� فرار کرد. میدانست� که تو ایستگاه راهآه� مرد؟"
"ن."
"خوب فکر میکن� چی فرارش داده بود؟ این سوال است، همیشه یک سوال است."
"شاید زندگیش. شاید فکر کرده� بود همه� این کارهایی که تا آن لحظه کرده احمقانه بوده."
"شاید. میگوین� زنش را هم لحظه مردن پیش خودش راه نداده. زن بدبخت، فکر کن یک عمر این مرد را بهدو� کشیده بود. باهاش ساخته بود، برای هر کاری، بعد موقع مردن..."
گفتم: شاید تولستوی زن را به دوش میکشید�.
"نمیشو� گفت کدام کدام را به دوش میکشید�. ولی به نظر من زن بیشتر عذاب میکشید�. تحمل آدمی مثل تولستوی حتمن خیلی سخت بوده، میگوین� جنگ و صلح را هفت دفعه پاکنویس کرده."
"خیلی عجیب است."
"بله، با این حال لحظه� آخر، از مرگ ترسیده. من همیشه فکر میکن� برگشته به طرف در و پشت شیشه مرگ را دیده. مرگ که آرام و شاید خجول دستهای� را بهم میمالید�."
پرسید: از نظامی چیزی خواندی؟
"ن."
"خوب نظامی وصف مرگ کرده، شاید بدون اینک� بخواهد."
"چطور"
"با قصه� فرهاد، اصلن قصهها� عاشقانه وصف مرگ است، مثل اینک� آدم وقتی خیلی عاشق باشد در واقع با مرگ، نرد عشق میبازد� آدم با عشق میخواه� به اصل برسد و اصل همیشه مرگ است."
گفت: "من عشق را مثل ماده� مخدر مصرف میکن�. کم و به اندازه. همین. مثلن حالا از عشقم به اندازه� کافی مصرف کردم. این تا یک هفته کافی است."
دستم را فشار داد و رها کرد. من در خلأ میرفت�. نمیتوانست� عشق را مثل ماده� مخدر مصرف کنم. عشق یا بود یا نبود. اگر بود که آدم با تمام سلولهای� جذب آن میش� و اگر نبود پس تنهایی بود. خیلی کمتر از او میفهمید� اما میدانست� حق با من است. دلم میخواس� سرم را پیش ببرم و رگی را که روی گردنش میز� ببوسم. نمیتوانست� جلوی این میل را بگیرم. سرم را پیش بردم و رگی را که روی گردنش میز� بوسیدم.
زندگی مثل قطرهها� باران ساده بود. ساده و شفاف. گفتم: من فکر میکن� باید برای دنیا کاری کرد. باید از زندگی متشکر بود. برای سپاسگزاری باید کاری کرد.
"میشود� بله، چرا نه."
"یک کار خوب، کاری که بیارزد، کاری که حرمت باران و ابر و آفتاب را حفظ کند، کاری که طبیعیتری� کارها باشد."
"چرا نه."
"ولی سخت است. برای من تا حالا سخت بوده. وقتی کوشش میکن� با دیگران تماس بگیری سرت به سنگ میخور�. همیشه یک دیوار بین تو و دیگران هست. به هیچوج� نمیتوان� بشکافیش، خرابش کنی، همیشه سوتفاهم هست."
نقد و بررسی کتاب:
از اصلیتری� درونمایهها� رمان، در کنار اینک� داستانی سیاسی محسوب میشود� تقابل نسلهاس� که در کنشه� و گفتوگوها� داستانی آشکارا مشاهده میشو�. حوری و حسین نماینده نسلی هستند که در پی تحول و دگرگونی است؛ و شخصیتها� دیگر داستان اعم از تحصیلکرد� و عامی، همه در صف مقابل با این دو قرار گرفتهان�. نسل تحولخوا� همواره در پی نقد قدرت و نظم موجود است؛ اما نسل سنتگر� نمیتوان� چرایی این مبارزات و جنبشه� را درک کند.
اما آیا حسین و بعد از او حوری، چقدر در تغییر سنته� موفق بودهاند� عدم موفقیت آنان ناشی از چیست؟ در اینجاس� که ما در رمان با روشنفکری روبهر� میشوی� که به خاطر عدم شناخت عمیق از جامعه و مردم و اعتقاداتشان از سویی و بهخاط� طرد شدن از طرف خانواده از سوی دیگر؛ بهجا� اینک� موجب تحولی در جامعه خود باشد، به انسانی سرخورده و طرد شده بدل میشو�. در رمانها� این دوره، روشنفکر معترض به سنته� بر سر دو راهی قرار میگیر� یا مهاجرت بیرونی یا مهاجرت درونی.
حسین و حوری از آن کسانی هستند که حتی با وعده� فریبنده� آزادی حاضر به مهاجرت بیرونی نیستند. از این رو سفری درونی را در خود آغاز میکنن�. اما همانطو� که ذکر شد، به دلیل عدم شناخت درست از خود و اجتماع؛ و از طرفی به دلیل طرد شدن از سوی همان جامعها� که در صدد دگرگون کردن آنند، نه خود به تحولی دست مییابن� ( که اگر تحولی نیز باشد سیر نزولی دارد )، و نه تاثیری در جامعه و نسل بعد از خود دارند. تنها کاری که میکنن� انتقال بدبینی به نسل بعد است، نسلی که در پی تحول بخشیدن به زندگی اجتماعی است. اما میبینی� حسین به ولگردی مِیخوار� بدل میشو� و حوری که نماینده همین نسل است در چرخه تکرار بوروکراتیک سازمانها� اداری میپوس� و تبدیل به مردها� کفنپو� میشو�.
در سخنان حسین میتوا� به چند نکته اساسی توجه کرد. اول اینک� حسین حتی نسبت به مدرنیستی که قدرت حاکم مبلغ آن است معترض است. او شاید به دنبال مدرنیستی برخاسته از میان خود مردم است. یعنی معتقد است که تغییر و تحول باید از متن جامعه و متناسب با اعتقاد و نیازهای خود مردم باشد. تفکرات وارداتی نمیتوان� جامعها� مثل ایران را رستگار کند و این تحقق نمیپذیر� مگر با زدودن عقبماندگی� فرهنگی. در مسئلها� که حسین مطرح میکن� تعریفی از عقبماندگ� فرهنگی گنجانده شده است؛ عدم هماهنگی امکانات اجتماعی با خواستها� مردم.
میتوا� رمان سگ و زمستان بلند را عرصها� برای ابراز نظرهای فمینیستی ماتن با رویکرد به نقد اوضاع کلان سیاسی جامعه دانست؛ سوگنامها� برای هویت و فردیت زن ایرانی. حوری، قهرمان داستان، در آغاز تحول روحی خود، نخست به تحول جسمی خویش توجه دارد. به عبارت دیگر، نویسنده شروع تحول این شخصیت را هنگامی میدان� که او خود را همچون یک زن مینگر�: اشکال کار فقط این بود که هیچ پسری مرا دوست نداشت. آنقد� لاغر نحیف بودم که کسی اعتنایی به من نکند.
حوری نخستین تجربهها� عشق جسمیِ ممنوعِ خود را در ارتباط با فریبرز تشریح میکن� و در حین روایت این ماجراها به باورهای سنتی حاکم بر جامعها� میپرداز�. اما کمک� این تحول شخصیت، او را به سوی بیپروای� میکش�. حوری که نخست حتی از نگاهها� دزدانه نیز احساس گناه میکرد� در برابر قوانین و باورها سر به عصبان برمیدار� و آشکارا از بارداری نامشروع خود دفاع میکن�. تعریف آبرو از نظر حوری با آنچ� دیگران حتی برادر فرنگ رفتها� علی دارد، متفاوت است ( فرهنگ آبرو محوری که در ذهن اشخاص حکاکی شده است ). آنچ� حوری را وامیدار� تا در برابر قوانین جامعه عیان کند از نظر او، دیدگاهی است که سنتها� جاری به زن دارد؛ و جالب توجه این است که سنتها� جاری را میتوا� از زبان شخصیتها� مختلف و گاه متضاد داستان، به طور یکسان شنید. پدر، علی و آقا ( دوست روشنفکر حسین ) همه برداشتشان از زن با برداشت حوری متفاوت است. حتی زنان داستان نیز در مقابل او هستند. آقا، که حوری برای شناخت اندیشهها� حسین به او نزدیک شده نیز به حوری مانند دیگر مردان نگاه میکن� و گویی از حوری همچون یک زن، ویژگی انسانی نمیطلب�. او زن مطلوب را اینگون� تعریف میکن�: " زن مجبور نیست راست بگوید."
و همین مطلب است که حوری را به عصیان برای اثبات هویت خود وادار میکن�.
"من از اینک� دائمن مثل شیا� منتظر شوهر باشم، خسته هستم. میخواه� آدم باشم. من نمیدان� چرا نباید آدم باشم."
بخشهای� از متن کتاب:
میدان� حوری، بعضی مردم یک عقیده را مثل زیارتگاهی که در نزدیکی خانهشا� قرار داشته باشد انتخاب میکنن�. در خانهشا� زندگی میکنن� و در زیارتگاه عبادت. عقیده، اما در جریان حرکت زمان متحول میشو�. علاوه بر آن که بعضی اندیشهه� در اساس بر اصل حرکت و تحول قرار دارند و فرزانه کسی است که در هر آن بتواند تحول را در متن حرکت و تغییرات زمانه درک کند. اما این هم البته روشن است که فردفرد افراد جامعه نمیتوانن� به سرعت و در یک آن باهم مسیر حرکت خود را تغییر دهند. جامعه گویا دارای ثقل است و برحسب قانونمندیهای� که نه مشکل، اما سهل و ممتنع هستند، این ثقل متوجه قطبی میشو� که ثقل سنگینتر� دارد. از این مرحله به بعد جامعه به چرخش میافت� و همیشه حول محور قطب... میفهم� درک حرفهای� برایت مشکل است، اما توضیح میده�. ببین جامعه از بچههای� که هنوز در شکم مادرشان هستند تشکیل میشو� تا آدمهای� که از شدت پیری خمیده راه میرون�. جامعه از این هم گستردهت� است و تمام نسلهای� را که نیامدهان� و تمام نسلهای� که مردهان� و پوسیدهان� در برمیگیر�. میتوان� در این حال پیکره� زنده متحرکی را در نظر بگیری که البته شبیه یک آدم نیست ولی پدیده� زندها� است. در عین حال من کمک� به این باور میرس� که همانند عقاید پیشینیان، این پیکره جانورواره است. سیمرغ است یا که اژدها، یا از همه زیباتر، ققنوس. چرا آدموار� نیست؟ چون عقل واحدی ندارد. اجزا جامعه به عنوان افراد، هر یک به نحوی میاندیشن�. هنگامی که دوشیزه جوانی مثل تو میخواه� بپرد، برقصد، پرواز کند، جفت پیدا کند، دقیقن اعمالی را انجام میده� که مخل آسایش پیرزنی است که حتی وقتی در محکم بسته میشو� میترس�. این را میفهمی�
کمی میفهمید�. گفتم، "بله". گفت: به این ترتیب جامعه همیشه مجبور است بر سر اصولی به توافق برسد. این اصول هیچکس را نمیتوان� راضی کند، چون از هرکسی مقداری میگیر� تا به دیگری بدهد. مردم همه، بدین ترتیب مجبورند به پذیرش قانونمندیهای� که با آزادی روحیشان در ستیز است. اما اغلب افراد این قانونمندیه� را میپذیرن�. بعضیه� عاقلانه میپذیرند� بعضی با تشویق و بعضی با تهدید. مثلن مراسم ازدواج با شکوه و جلال برگزار میشو�. حتی فقیرترین مردم این اصل را رعایت میکنند� چون ازدواج یک نهاد ضروری اجتماعی است. تشریفات ازدواج فرد را از اضطراب آن که این کار درست بود یا نبود، تا حدودی میرهان�. جمعیتی که به جشن دعوت شده است پیوند یک زوج را شهادت میده�. زوج در قبال این شهادت متعهد میشو�. متعهد اموری که باعث ایجاد نهاد ازدواج شده است، و چرخ اجتماعی میچرخ�.
اما گاهی پیش میآی� که این قانونمندیها� جاافتاده، با روح زمان ناسازگار میشو�. فرض کنیم مثلن مقرراتی برای ازدواج تعیین شده، و این مقررات را مردمی که کشاورز بودهان� ایجاد کردهان�. اکنون این مقررات با روش زندگی مردمی که در کارخانهه� کار میکنن� ناسازگار است. همین رباب را در نظر بگیر. او را از ده آوردهان� تا زير دست و پای پسرهای خانوم شازده بلولد و به اصطلاح نقش صیغه را بازی کند، چون دختر پولداری نبوده و میشد� او را با قیمت کمی بخرند و بیاورند، و او نیز، چه راضی و چه ناراضی سرنوشتش را پذیرفته بوده است. چون در نظام ارباب رعیتی این درست تلقی میشد� است. یک نانخور از روستایی کم و چند پسر ارباب راضی. اما خانوم شازده دیگر ارباب نیست، قطعه قطعه املاکش را فروخته تا در شهر جا خوش کند. پیوند او با نظام اربابی بریده شده است. و پیوند رعیت با او. حال رباب در این میانه، در برهوت جامعه پرتاب میشود� و اقبالش بلند بوده که کنجی در خانه� ما پیدا کرده است، گرچه که این به قیمت از دست دادن پسرش و همیشه بیشوه� ماندن به کف آمده است. اما ربابها� دیگر را در ذهن مجسم کن. هزاران هزار رباب بیآیند� و بیگذشت� که در برزخ تحول جامعه� ارباب رعیتی، همانند اتمها� سرگردانی به پهنه� جامعه پرتاب میشون�... این ربابه� همه ناراضیان� و نسبت به آنچ� که به عنوان قانونمندیها� لایتغیر به آنه� تفهیم شده شک میکنن�. اما جامعه که دیدیم پیکرها� بزرگ و تاریخی است و عقل واحدی ندارد، برحسب غریزه از قانونمندیهای� دفاع میکن�. ربابه� مثل موج _بیآنک� حتی خود خواسته باشند_ به صخره اجتماع میخورند� برمیگردن�. دوباره با آن� برخورد میکنن�. صخره کاملن هم صخرهوا� نیست. از این برخوردها ستیز میزای�. دو گروه متخاصم رودرروی هم قرار میگیرن�. بعد حادثه آغاز میشو�. از آن بخش جمعیت به بیرون پرتاب شده از متن سنت اجتماعی، گروههای� که در جستجوی ایمنی هستند به دامن اندیشه جدید میچسبن� که این اندیشه� جدید، اغلب خود دارای قطبی است تا پیکره� جمعیت به خود گرونده را، در چرخش، یک پارچه کند. بدنه� مخالفی در درون بدنه� سنتی شکل میگیر�. موجودات متعصبی پیدا میشون� که همیشه آماده� ستیز با بدنه� قدیمی هستند.
ببین حوری من هرگز بحثی درباره� خدا ندارم. عقلم بسیار کوچکت� از آن است که بدانم خدا هست یا نیست�. اما آنچ� که میفهم� این است که مردم تصوری از خدا دارند، هرکس تصوری دارد، در حد اندیشه و عقل خودش. خوب به نظر من خدای خانوم بدرالسادات، یا درستت� بگویم، اندیشها� که خانوم بدرالسادات درباره� خدا دارد قابل پذیرش است. اینه� یکی از گرفتاریها� من با دوستانم بود. همیشه فکر میکن� میشو� خدای خانوم بدرالسادات را دوست داشت. آنه� میگفتن� خدا مرده است، یا میگفتن� خدا وجود ندارد. من میاندیشیدم� از کجا میدانید� و چگونه است که شما این همه میدانید� یکبار از خانوم بدرالسادات شنیدها� که میگف� _ خدا با انسان بزرگ میشو� _ این هم حرف قابل تاملی است. خدای خانوم بدرالسادات از خاک زاییده شده، مثل خودش. این همان خاکی است که از آن بوته یاس برمیخیز�. این خدایی است که روستاییان ایرانی ساختهاند� خدای حرفشن� و خوبی است. رحمان و رحیم است. حتی ممکن است وقتی غصهدا� میشو� گریه کند. این خدا از روستا آمده و در سوراخ هر نیا� مخفی شده است. در رودخانهه� آبتن� میکن� و اگر تمام زمستان فرصت حمام کردن نداشته باشد، البته از سرما، بهار یکج� غسل میکند� ممکن است زنش را یک وقت کتک بزند، ولی گاهی در مهتاب مینشین� و به صدای سیرسیرک گوش میده�. گاهی با حجب گلویش را صاف میکند� گاهی تار میزند� ماهور، و برگها� گل ماهور میریز� و این تصور خدا، بهتش میزن�.
《نمیدان� چطوری بگویم. هزاران هزار کاج از رعد و برق سوخت، هزاران هزار کاج روی زمین پوسید و هزاران هزار کاج تبدیل به خانه شد برای مردمی که از سرما میلرزیدند و هزاران هزار کاج تبدیل به مواد دیگر شد. ولی تحول وجود داشت. کاجه� تغییر شکل میدادند� خیلی جزئی و خیلی نامحسوس و کاج به این صورت حالا در حیاط خانه� ماست و ما به آن میگویی� کاج. حالا چند بار بگو کاج.�
من گفتم: کاج، کاج، کاج.
و یکبار� لغت در ذهنم بیگانه شد. چهکس� به من یاد داده بود که به این درخت کاج بگویم؟ یادم نمیآم�. اما من این لغت را نمیشناختم�. لغت بیگانه و دور از ذهنی بود. کاج ترکیب شده بود از سه حرف. اما این کمکی به شناخت آن نمیکر�. چرا به این درخت و بخصوص به این درخت کاج گفته بودند؟ علتش چی بود؟ کاج اصلن یعنی چه؟ یعنی درختی که سردسیری است که برگها� سوزنی دارد و همیشه سبز است، ولی کاج این است و در عین حال این نیست.
حسین گفت: حالا کاج را تعریف کن.
گفتم، نمیتوان� حسین جون.
حسین گفت، 《مشک� فقط این نیست. کاج به هر حال وجود دارد. حالا چه آدم برایش اسمی انتخاب میکر� چه نمیکر�. خیلی عناصر و گیاهان دیگر هست که هنوز نامی ندارند. مشکل از جایی شروع میشو� که ما بخواهیم راجع به آنچ� که آدمیزاد اختراع کرده است صحبت کنیم. بگو دیوار.�
و لغت دیوار گنگ و بیگانه از من دور میش�. به دوروبر حیاط نگاه کردم به چهار دیوار بلند کاهگلی آن که گچ رویش کشیده� بودند.
《چر� دیوار در اینج� کاهگلی است؟ چرا حالت نااستواری دارد؟ تقریبن بیست سال است من منتظر فروریختن این دیوارها هستم. میبینی� شکم داده است. مثل اینک� پیر شده، مثل اینک� سالهاس� به انتظار آوای کلنگی شب و روز را سپری میکن�. دیوار کهنه� کاهگلی، راستی هیچ فکر کردها� چرا دیوارهای خانهها� ایرانی این همه بلند است؟ هیچ دیدها� که مردم حتی پشت دیوارهای بلند آهسته صحبت میکنن�... �
گفتم، � بالای شهر حالا دیوارها کوتاه است. �
� ببینم حوری، تو تا به حال اصلن به دیوار فکر کرده� بودی؟�
� نه، فقط روزی که شما از زندان آمدید و راجع به تیرهای سقف حرف زدید من شبه� به تیرهای سقف نگاه میکن�.�
� خوب تو یک کلمه بلد هستی که دیوار است و آن را برای تمام دیوارها بکار میبری� دیوارهای سیمانی بتن آرمه و دیوارهای کاهگلی، همه دیوار هستند. قطعن در آینده دیوارها تغییر شکل خواهند داد. اما باز تو کلمه را حفظ میکن�. به نظر میرس� که ما با کلمات طبیعت اشیا را به بند میکشیم� این در حالی است که آنه� دائم در حال تغییرند�. خوب ما مجبوریم چنین کاری کنیم، چون واسطها� برای ارتباط با یکدیگر لازم داریم. این واسطه کلمه است و کلمه بسیار مهم است. آنقد� مهم است که میگوی�: " در ابتدا کلمه بود و کلمه خدا بود." البته در اینج� کلمه را با فعل به یک معنا استفاده میکن�. تصوری که انسان از کلمه دارد آنقد� مهم است که اغلب خود طبیعت را بر اساس کلمه درک میکن�. طبیعت نبوده است. او گفته: باش! و از آن پس طبیعت بوده است. پس بر این اساس کاج وجود ندارد، دیوار هم وجود ندارد. آنقد� وجود ندارد تا تو نام آن را بیاموزی. این "نبودن" خیلی مهم است و در نظر بگیر هنگامی که با کلماتی نظیر کاج و دیوار آنه� موجود میشوند� کلماتی نظیر آزادی، خوشبختی، سعادت، شر، خیر و... چقدر اهمیت دارند، چون این معانی نیز با نامیدن موجود میشوند� بیآنک� بتوانی آنه� را ببینی. میدان� حوری، فکر میکن� بخش اعظم گرفتاریهای� که میان انسانه� پیش میآی� به این مشکل کلمات بازمیگرد�. دریافت معنای بسیاری از کلمات برای همه� ما با اشکال توأم است. بسیاری از ما بسیاری از کلمات را نمیدانی�. وقتی هم که میدانی� به صور مختلف از آنه� دریافت معنا میکنی�. سگ را در نظر بگیر. کوشش کن تفاوت یک سگ را برای یک اسکیمو و یک مرد بیابانی عرب درک کنی. پوستین را در نظر بگیر، به نظر تو مردی که در سیبری زندگی میکن� و آنک� که در مناطق حاره� عمرش را به سر میآور� آیا درباره� پوستین یک احساس مشترک دارند؟
پس مشکل دو تا میشو�. نخست شیا� که تو آن را "مینام�". همانی است که تغییر میکند� دوم اینک� من و تو، وقتی شیا� را مینامی� اغلب دو معنای مختلف از آن استنباط میکنی�. بدین ترتیب جهنم مردمان منطق حاره، گرم و سوزان است و جهنم مردمان مناطق سرد، یخزد�. پس تو کلمه را نمیدانی� میآموزی� اما این آموخته، با آموخته دیگری متفاوت است، شما با یکدیگر صحبت میکنید� اما درک مشترکی به دست نمیآی�. از این قرار گروهی دائم باید حرف بزنند، به عنوان واسطه� میان انسانه�. اما این نیز دردی را دوا نمیکن�. من و عموی بزرگمان هر دو از کلمه� انسان استفاده میکنی�. انسان در ذهن او موجودیت ویژها� دارد، او مردی است صاحب اقتدار، با فر کیانی، تاجی از نور به سر دارد. این مظهر انسان برای عموست، جدا از این موجود، بقیه رعیتند، زناند�. غلام و بردهاند� نه انسان. انسان برای من معنای دیگری دارد، همین حضور عادی است که در خیابان راه میرو�. زن یا مرد بودنش تفاوت نمیکن�. هنگامی که ما دو نفر از انسان حرف میزنی� کلمات مشترکی بهکا� میبریم� اما تعابیر مختلفی در ذهن ماست�. سوتفاهم از این تفاوت میزای�. از آن گذشته، هر دوی ما دائم در حال تغییریم. من در حقیقت از انسان عمو حرکت کردها� تا به انسان دیگری برسم. تصویر او هنوز در ذهن من مبهم است�. تعریف کاملی پیدا نکرده است، انسان عمو به شدت تثبیت شده و دارای شخصیت است. ما دقیقن در دو جهان مختلف به سر میبری�.
با آقا در نمن� باران راه میرفتی�. گفت: مرگ یک واقعیت است، اگر این را بتوانی بپذیری آن وقت همهچی� ساده میشو�.
"اگر بپذیرمش آنوق� زندگی مشکل میشو�."
"این حرف درست نیست، مرگ هست، هر لحظه میتوان� باشد و ممکن است آمدنش خیلی طول بکشد. این را باید دانست. بعد وقتی این را دانستی زندگی میکنی� حرکت میکنی� کار میکنی� زن میگیری� بچه میآور� و همه� این کارها را با آرامش میکن�. بدون شور زدن، بدون خیلی دروغ گفتن و خیلی پشت همانداز�."
"یعنی مرگ را همیشه حاضر بدانیم برای اینک� زندگی آسان بشود؟"
"بله فکر میکن� این حرف درستی است، منتهی فهمیدنش مشکل است."
پرسیدم: دروغ نمیگویید� هیچ وقت؟
"خیلیکم� ولی وسوسها� هست، آدمیزاد گاهی این را فراموش میکن� که مرگ هست، من هم آدمیزادم و فراموشکار. تو، تو از تولستوی چیزی میخوان� چیزی میدانی� "
"یکک�."
"خوب آخر عمری، بالای هشتاد سال مثل اینکه، درست یادم نیست، از خانها� فرار کرد. میدانست� که تو ایستگاه راهآه� مرد؟"
"ن."
"خوب فکر میکن� چی فرارش داده بود؟ این سوال است، همیشه یک سوال است."
"شاید زندگیش. شاید فکر کرده� بود همه� این کارهایی که تا آن لحظه کرده احمقانه بوده."
"شاید. میگوین� زنش را هم لحظه مردن پیش خودش راه نداده. زن بدبخت، فکر کن یک عمر این مرد را بهدو� کشیده بود. باهاش ساخته بود، برای هر کاری، بعد موقع مردن..."
گفتم: شاید تولستوی زن را به دوش میکشید�.
"نمیشو� گفت کدام کدام را به دوش میکشید�. ولی به نظر من زن بیشتر عذاب میکشید�. تحمل آدمی مثل تولستوی حتمن خیلی سخت بوده، میگوین� جنگ و صلح را هفت دفعه پاکنویس کرده."
"خیلی عجیب است."
"بله، با این حال لحظه� آخر، از مرگ ترسیده. من همیشه فکر میکن� برگشته به طرف در و پشت شیشه مرگ را دیده. مرگ که آرام و شاید خجول دستهای� را بهم میمالید�."
پرسید: از نظامی چیزی خواندی؟
"ن."
"خوب نظامی وصف مرگ کرده، شاید بدون اینک� بخواهد."
"چطور"
"با قصه� فرهاد، اصلن قصهها� عاشقانه وصف مرگ است، مثل اینک� آدم وقتی خیلی عاشق باشد در واقع با مرگ، نرد عشق میبازد� آدم با عشق میخواه� به اصل برسد و اصل همیشه مرگ است."
گفت: "من عشق را مثل ماده� مخدر مصرف میکن�. کم و به اندازه. همین. مثلن حالا از عشقم به اندازه� کافی مصرف کردم. این تا یک هفته کافی است."
دستم را فشار داد و رها کرد. من در خلأ میرفت�. نمیتوانست� عشق را مثل ماده� مخدر مصرف کنم. عشق یا بود یا نبود. اگر بود که آدم با تمام سلولهای� جذب آن میش� و اگر نبود پس تنهایی بود. خیلی کمتر از او میفهمید� اما میدانست� حق با من است. دلم میخواس� سرم را پیش ببرم و رگی را که روی گردنش میز� ببوسم. نمیتوانست� جلوی این میل را بگیرم. سرم را پیش بردم و رگی را که روی گردنش میز� بوسیدم.
زندگی مثل قطرهها� باران ساده بود. ساده و شفاف. گفتم: من فکر میکن� باید برای دنیا کاری کرد. باید از زندگی متشکر بود. برای سپاسگزاری باید کاری کرد.
"میشود� بله، چرا نه."
"یک کار خوب، کاری که بیارزد، کاری که حرمت باران و ابر و آفتاب را حفظ کند، کاری که طبیعیتری� کارها باشد."
"چرا نه."
"ولی سخت است. برای من تا حالا سخت بوده. وقتی کوشش میکن� با دیگران تماس بگیری سرت به سنگ میخور�. همیشه یک دیوار بین تو و دیگران هست. به هیچوج� نمیتوان� بشکافیش، خرابش کنی، همیشه سوتفاهم هست."
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
سگ و زمستان بلند.
Sign In »
Reading Progress
April 25, 2024
–
Started Reading
April 25, 2024
– Shelved
April 29, 2024
–
Finished Reading