ŷ

Ahmad Sharabiani's Reviews > سال بلوا

سال بلوا by Abbas Maroufi
Rate this book
Clear rating

by
614778
's review

really liked it

سال بلوا = Sal-e' Balva = The Year of Turmoil, Abbas Maroufi

The Year of Turmoil (first published in 1992), is a contemporary novel, by the popular Iranian author: Abbas Maroufi, recounts the sorrowful story of a young woman (called Noushafarin) in the male domineering atmosphere of the novel and her unfulfilled dreams for a happy life.

تاریخ نخستین خوانش: در سال 1994میلادی

عنوان: سال بلوا؛ نویسنده: عباس معروفی؛ برلین، نشر گردون، 1371، در 347ص؛ چاپ دیگر تهران، ققنوس، 1381؛ در 342ص؛ شابک 9789643113742؛ چاپ نهم 1388؛ چاپ دهم 1393؛ موضوع: داستانهای نویسندگان ایرانی - سده ی 20م

حال و گذشته در هم آمیخته، حسینای مسحور شده، با زلفی آشفته، ایستاده است، اما نه بر پله های شهرداری، که در ذهن «نوش آفرین»؛ دکتر «معصوم»، طنابِ دارّ «حسینا» را میبافد، و با قنداق موزر، به مغز «نوش آفرین» میکوبد؛ «سرهنگ نیلوفری» پدر «نوشا»، در پی پیمودن پله های ترقی، از «شیراز» به «سنگسر» میافتد؛ «ملکوم آلمانی»، در کار ساختن پل بزرگ، از «کوه پیغمبران» به «کافر قلعه» است، و «سروان خسروی» در پی آن است، که همه ی کوچه های شهر، به خیابان «خسروی» ختم شوند؛ اما همه، یک داغ به پیشانی دارند، همانکه «سال بلوا» را آغاز میکند؛ همانکه همه، ناچار به انتخابش بوده اند، مقصر کیست، وقتی بازی و بازیگر، یگانه نیست؟

هفت شب به یاد ماندنی؛ در روزهایی که این کتاب را میخواندم، در خیالم هماره شخصیتهایش موج میزدند، در سر کار، و هنگام برگشتن نیز، به آنها میاندیشیدم، و به توانایی این نویسنده ی توانا، لبها بر خنده میگشودم؛ باز هم این نوشتارم را پاکسازی کرده اند؛ از زندگی در این شرایط خسته ام، آرزوی مرگ خویش را دارم؛ از پانزده سال پیش تا امروز، و آنهم در این سن و سال، در این وبگاه، روزانه پانزده ساعت میخوانم و میجویم و مینگارم؛ آنها نیز با بیشعوری نوشتار دیگران را ویران میکنند؛ «ایران» ما با این کارها هرگزی به جایی نمیرسد

نقل از متن: (قرار بود کسی را دار بزنند؛ کسی را که در جنگ شکست خورده بود؛ من نمی‌دانست� آن شخص کیست؛ سر شب که دیدم «معصوم» خانه نیست به خانه ی همسایه، «رقیه دلال» و «نازو» سرک کشیدم؛ سه مرد پیش آن‌ه� بودند؛ «رقیه دلال»، «نازو» را مجبور کرد، با پیرمردی که آنجا بود بخوابد؛ «معصوم» تازگی با من کینه گرفته بود، و من نمی‌دانست� چرا؛ من موقع عروسی‌ا� چه آرزوها در دل داشتم، و همه بر باد رفته بودند؛ یادم می‌آی� وقتی ازدواج کردم آن‌قد� «معصوم» دوستم داشت، که یکماه از خانه بیرون نیامدیم، و با هم خوش بودیم؛ قبل از ازدواجم با «معصوم»، سروان «خسروی» از من خواستگاری کرد، اما مادرم نپذیرفت، پس از ازدواج از مادر دکتر «معصوم» جاجیم‌باف� یاد گرفتم؛ دکتر «معصوم» در بچگی از خانه فرار کرده، و به «تهران» آمده و به شغل‌ها� مختلفی دست زده بود؛ بعدها همراه یک شازده ی «قاجار» به «انگلیس» رفته، و طب خوانده و به «سنگسر» پیش مادرش برگشته بود

وقتی با «معصوم» نامزد شده بودم، یک روز از خانه بیرون رفتم، و «حسینا» در دکانش مشغول کوزه‌گر� بود، آن روز «حسینا» در حجره‌ا� مرا بوسید؛ «حسینا» در حجره‌ا� مجسمه� ای از سر «شیرین و فرهاد» ساخته بود؛ باز هم به من گفت که دنبال برادرهایش «سیاوشان» و «اسماعیل» می‌گردد� او می‌دانس� که دکتر «معصوم» به خواستگاری من آمده؛ من «معصوم» را دوست نداشتم و «حسینا» را می‌خواستم� وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم؛ مادرم نپذیرفت؛ مادرم نمی‌دانس� که دسته گلم را به خاطر «حسینا» به باد داده‌ام� خدا خدا می‌کرد� که شب عروسی «معصوم» هم نفهمد؛ یک روز «حسینا» با کت و شلوار مشکی راه راه، و پیراهن سفید به خواستگاری ام آمد؛ مادرم از او پرسید سواد خواندن و نوشتن می‌داند� و او گفت که «خمسه نظامی» را خوانده است)؛ پایان

تاریخ بهنگام رسانی 29/05/1399هجری خورشیدی؛ 12/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
5 likes · flag

Sign into ŷ to see if any of your friends have read سال بلوا.
Sign In »

Reading Progress

Started Reading
January 1, 1994 – Finished Reading
May 24, 2024 – Shelved

No comments have been added yet.