Kamsara's Reviews > روزها در راه
روزها در راه
by
by

روزها در راه، خاطرات شاهرخ مسکوب است از آذرماه پنجاه و هفت تا آخر سال هفتاد و پنج
خاطراتی بسیار جذاب و خواندنی، با قلمی زیبا وشاعرانه و زبانی بی تکلف و سرشار از حس و عاطفه که تلخی ها و شیرینی های زندگی را نمایان می سازد
در تمام مدتی که مشغول خواندن این کتابی، انگار مسکوب در کنارت نشسته و صمیمانه با تو در حال درد دل است، همچنانکه هر روز دخترش غزاله را تا مدرسه اش بدرقه می کند و با او صادقانه گفت و گو می کند
در این کتاب با چهرۀ درد کشیده و غم های پنهانِ مسکوب نیز آشنا می شویم و گاهی همراه تاثرات عاطفی او به گریه می نشینیم
غم غربت و مشکلاتِ مهاجرت و تبعید ناخواسته را با پوست و گوشتمان لمس میکنیم و وقتی با جنازۀ اسلام کاظمیه که در همسایگی او خودکشی کرده است مواجه میشویم همراه او بغض میکنیم و زار میزنیم
مگر می توانی مسکوب را بشناسی و وقتی او را در یک مغازه، پشتِ دستگاه فتوکپی در حال کار می بینی، از درون منفجر نشوی؟
این سرنوشت، سزاوار مسکوب نبود که وقتی از خواب بیدار میشود آرزو بکند که ایکاش بیدار نمی شدم و ایکاش می مردم
مسکوبِ شاد و سرزنده، که در جوانی می خواست دنیا را عوض کند چرا باید در موقعیتی قرار بگیرد که احساسِ پیری و پفیوزی و مچاله شدگی نماید و بارها تکرار کند که چه بودی اگر نبودمی؟
مردی که در قلب فرانسه هیچگاه ملتش را از یاد نمی برد و شنیدنِ اخبار بدبختی مردم به طرز مرگباری باعثِ ویرانی اش می شود، روحش را میخورد و بقول خودش تفاله اش را تف می کند
درمانده ای که نه می تواند دنیا را عوض کند و نه می تواند آنچه که هست را بپذیرد
از متن کتاب :
آریامهر همیشه در حسرتِ محبوبیت و قدرت بود، محبوبیت دکتر مصدق و قدرت پدرش
آریامهر آدم های بی اعتقاد و میان مایه را بر می کشید و بر سر کارها و سازمان های دولتی می گذاشت، آن فساد و بی فرهنگی با این رهبران دولتی، بی اعتقادی، کلبی صفتی را چنان پرورش داد که دستگاه حکومت و سلطنت مثل بنایی موریانه جویده به یک ضربت هوار شد و فرو ریخت
سی سال در حوضی کثیف و کوچک شنا کردن، هر چند بزرگترین ماهی آن باشی، رمقِ روحت را می گیرد
ما ایرانی ها مردمی هستیم که پرسش نمی کنیم، در عوض پاسخ همه چیز را داریم، اهل دین و شیفتۀ ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر
در تهران چیزی که بعد از یکی دو روز توجه را جلب می کند، خشم و ستیزه جویی مردم بود، انگار همه با هم قهرند و همه در حال تجاوز به حق دیگری هستند و در این راه تا آنجا پیش می روند که حق زندگی، اولیه ترین حق را، نه از دیگری بلکه از خودشان حتی سلب می کنند، موتوری ها نمونۀ بارز این حقیقت اند، انقلاب نشان داد از ماست که بر ماست، و توده از طبقه حاکم اگر ظالم تر و نادانتر نباشد، عادل تر و آگاه تر نیست
باری چشم عقل من نگران آینده است، آینده ای که در بهترین حال با سالها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود
مدّتهاس� که توی جمجمه� ام پُر از خالی� ست، فکرها را خواسته و ناخواسته پس می� زنم، چون همه دل� مشغولی و دل� واپسی است، همه پست و حقیر و از روی درماندگی� ست که دمِ صبح، بیش ت� آخرهای شب به سراغم می� آیند، سرم از حس� وحال هم خالی شده، مثل حوضی که آبش را کشیده باشند
چیز درستی نمی خوانم، کاری نمی کنم، خُلق خوشی ندارم و شادی را فراموش کرده ا� که چه جوری� ست، شادی کلمه ی درستی نیست، دل� خوشی ست که از یادم رفته است، روزها دنبال دکان می گردم، از این محله به آن محله، فیگارو به دست
خاطراتی بسیار جذاب و خواندنی، با قلمی زیبا وشاعرانه و زبانی بی تکلف و سرشار از حس و عاطفه که تلخی ها و شیرینی های زندگی را نمایان می سازد
در تمام مدتی که مشغول خواندن این کتابی، انگار مسکوب در کنارت نشسته و صمیمانه با تو در حال درد دل است، همچنانکه هر روز دخترش غزاله را تا مدرسه اش بدرقه می کند و با او صادقانه گفت و گو می کند
در این کتاب با چهرۀ درد کشیده و غم های پنهانِ مسکوب نیز آشنا می شویم و گاهی همراه تاثرات عاطفی او به گریه می نشینیم
غم غربت و مشکلاتِ مهاجرت و تبعید ناخواسته را با پوست و گوشتمان لمس میکنیم و وقتی با جنازۀ اسلام کاظمیه که در همسایگی او خودکشی کرده است مواجه میشویم همراه او بغض میکنیم و زار میزنیم
مگر می توانی مسکوب را بشناسی و وقتی او را در یک مغازه، پشتِ دستگاه فتوکپی در حال کار می بینی، از درون منفجر نشوی؟
این سرنوشت، سزاوار مسکوب نبود که وقتی از خواب بیدار میشود آرزو بکند که ایکاش بیدار نمی شدم و ایکاش می مردم
مسکوبِ شاد و سرزنده، که در جوانی می خواست دنیا را عوض کند چرا باید در موقعیتی قرار بگیرد که احساسِ پیری و پفیوزی و مچاله شدگی نماید و بارها تکرار کند که چه بودی اگر نبودمی؟
مردی که در قلب فرانسه هیچگاه ملتش را از یاد نمی برد و شنیدنِ اخبار بدبختی مردم به طرز مرگباری باعثِ ویرانی اش می شود، روحش را میخورد و بقول خودش تفاله اش را تف می کند
درمانده ای که نه می تواند دنیا را عوض کند و نه می تواند آنچه که هست را بپذیرد
از متن کتاب :
آریامهر همیشه در حسرتِ محبوبیت و قدرت بود، محبوبیت دکتر مصدق و قدرت پدرش
آریامهر آدم های بی اعتقاد و میان مایه را بر می کشید و بر سر کارها و سازمان های دولتی می گذاشت، آن فساد و بی فرهنگی با این رهبران دولتی، بی اعتقادی، کلبی صفتی را چنان پرورش داد که دستگاه حکومت و سلطنت مثل بنایی موریانه جویده به یک ضربت هوار شد و فرو ریخت
سی سال در حوضی کثیف و کوچک شنا کردن، هر چند بزرگترین ماهی آن باشی، رمقِ روحت را می گیرد
ما ایرانی ها مردمی هستیم که پرسش نمی کنیم، در عوض پاسخ همه چیز را داریم، اهل دین و شیفتۀ ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر
در تهران چیزی که بعد از یکی دو روز توجه را جلب می کند، خشم و ستیزه جویی مردم بود، انگار همه با هم قهرند و همه در حال تجاوز به حق دیگری هستند و در این راه تا آنجا پیش می روند که حق زندگی، اولیه ترین حق را، نه از دیگری بلکه از خودشان حتی سلب می کنند، موتوری ها نمونۀ بارز این حقیقت اند، انقلاب نشان داد از ماست که بر ماست، و توده از طبقه حاکم اگر ظالم تر و نادانتر نباشد، عادل تر و آگاه تر نیست
باری چشم عقل من نگران آینده است، آینده ای که در بهترین حال با سالها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود
مدّتهاس� که توی جمجمه� ام پُر از خالی� ست، فکرها را خواسته و ناخواسته پس می� زنم، چون همه دل� مشغولی و دل� واپسی است، همه پست و حقیر و از روی درماندگی� ست که دمِ صبح، بیش ت� آخرهای شب به سراغم می� آیند، سرم از حس� وحال هم خالی شده، مثل حوضی که آبش را کشیده باشند
چیز درستی نمی خوانم، کاری نمی کنم، خُلق خوشی ندارم و شادی را فراموش کرده ا� که چه جوری� ست، شادی کلمه ی درستی نیست، دل� خوشی ست که از یادم رفته است، روزها دنبال دکان می گردم، از این محله به آن محله، فیگارو به دست
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
روزها در راه.
Sign In »
Reading Progress
Finished Reading
March 1, 2019
–
Started Reading
March 23, 2019
–
Finished Reading
July 3, 2024
– Shelved