Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
نوشته های خواندنی در مورد شمس و مولانا رومی
date
newest »

دکتر ابوالقاسم تفضّلی
26 آذرماه است، شب عروج روحانی مولانا به درگاه با عظمت الهی است. مریدان و عاشقان مولانا در طول قرنها� چنین شبی را جشن میگیرند� به شادی و رقص و چرخ و پایکوبی و دستافشان� میپردازن�. نقل و نبات و شیرینی، به یاران و همنوایان هدیه میدهند� و این شب را «شب عرس» یا «شب عروسی» مینامن�. زیرا عقیده دارند که پیر و مرادشان نمرده، بلکه به معشوق ازلی پیوسته است.
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
مولانا میدانس� که دلدار آغوش گشاده و چشم به راه ایستاده است تا و را دربر گیرد. پس میبای� شادمانه از چنین شبی یاد کرد.
هر سال 19 تا 26 آذر ماه، ده هزار نفر از سراسر جهان، از جمله ایران برای حضور در مراسم سماعی که به مناسبت سالروز عروج مولانا، در شهر قونیه ترتیب داده میشود� به آن دیار سفر میکنن�.
مولانا، فقیه بود. معلم و مدرس بود. مفتی امپراطوری عظیم سلجوقی بود. در کلاس درسش تفسیر قرآن، احکام فقه، فلسفه و حکمت و عرفان تدریس میکرد� بیش از ده هزار شاگرد و مرید داشت، اما همین مولانا در 38 سالگی، در منتهای عظمت و شهرت و معروفیت و کمال فکرت، تصادفاً یا به خواست خدا، با پیر سپید موی گمنام شصت و چند سالها� به نام شمس تبریزی دیدار کرد. درباره اولین ملاقات آنها روایتهای زیادی هست که به آنها نمیپردازی�.
همچنین، ماجرای چرخ زدنش به آهنگ «دل کو، دل کوی» جوانکی که پوست آهو میفروخ�. مولانا بیاختیا� شروع کرد به چرخ زدن و این غزل سرودن:
دل کو؟ دل کو؟ دل از کجا؟ عاشق و دل!
زر کو؟ زر کو؟ زر از کجا؟ مفلس و زر!
کس نمیدان� «شمس تبریزی» به این فقیه بزرگ چه گفت که او را چنین دگرگون ساخت؟ آنچه که مسلم است، موطن اصلی سماع، ایران است. من وارد این بحث نمیشو� که مولانا ایرانی بود یا نه. به هر حال مولانا در بلخ به دنیا آمد. که الان در افغانستان است. در قونیه زندگی کرد در آنجا آرمید، که الان در ترکیه است. اما چقدر سعادتمندیم، چقدر خوشبختیم ما ایرانیه� که مولانا تمام آثارش را به زبان ما سرود و به زبان ما نوشت.
در آذرماه 1355 که برای اولین بار در مراسم سماع حضور یافتم، سماع کنندگان با همان لباسها و با همان آداب قرون گذشته، سماع میکردن� و هنوز، تعدادی از آنها فارسی میدانستن�. مثنوی میخواندن� و با اشعار شورانگیز و عشقآمی� دیوان کبیر چرخ میزدن�. اما امروز، حتی یک نفر، تکرار میکنم� حتی یک نفر از سماع کنندگان، فارسی نمیدان�!
26 آذرماه است، شب عروج روحانی مولانا به درگاه با عظمت الهی است. مریدان و عاشقان مولانا در طول قرنها� چنین شبی را جشن میگیرند� به شادی و رقص و چرخ و پایکوبی و دستافشان� میپردازن�. نقل و نبات و شیرینی، به یاران و همنوایان هدیه میدهند� و این شب را «شب عرس» یا «شب عروسی» مینامن�. زیرا عقیده دارند که پیر و مرادشان نمرده، بلکه به معشوق ازلی پیوسته است.
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
مولانا میدانس� که دلدار آغوش گشاده و چشم به راه ایستاده است تا و را دربر گیرد. پس میبای� شادمانه از چنین شبی یاد کرد.
هر سال 19 تا 26 آذر ماه، ده هزار نفر از سراسر جهان، از جمله ایران برای حضور در مراسم سماعی که به مناسبت سالروز عروج مولانا، در شهر قونیه ترتیب داده میشود� به آن دیار سفر میکنن�.
مولانا، فقیه بود. معلم و مدرس بود. مفتی امپراطوری عظیم سلجوقی بود. در کلاس درسش تفسیر قرآن، احکام فقه، فلسفه و حکمت و عرفان تدریس میکرد� بیش از ده هزار شاگرد و مرید داشت، اما همین مولانا در 38 سالگی، در منتهای عظمت و شهرت و معروفیت و کمال فکرت، تصادفاً یا به خواست خدا، با پیر سپید موی گمنام شصت و چند سالها� به نام شمس تبریزی دیدار کرد. درباره اولین ملاقات آنها روایتهای زیادی هست که به آنها نمیپردازی�.
همچنین، ماجرای چرخ زدنش به آهنگ «دل کو، دل کوی» جوانکی که پوست آهو میفروخ�. مولانا بیاختیا� شروع کرد به چرخ زدن و این غزل سرودن:
دل کو؟ دل کو؟ دل از کجا؟ عاشق و دل!
زر کو؟ زر کو؟ زر از کجا؟ مفلس و زر!
کس نمیدان� «شمس تبریزی» به این فقیه بزرگ چه گفت که او را چنین دگرگون ساخت؟ آنچه که مسلم است، موطن اصلی سماع، ایران است. من وارد این بحث نمیشو� که مولانا ایرانی بود یا نه. به هر حال مولانا در بلخ به دنیا آمد. که الان در افغانستان است. در قونیه زندگی کرد در آنجا آرمید، که الان در ترکیه است. اما چقدر سعادتمندیم، چقدر خوشبختیم ما ایرانیه� که مولانا تمام آثارش را به زبان ما سرود و به زبان ما نوشت.
در آذرماه 1355 که برای اولین بار در مراسم سماع حضور یافتم، سماع کنندگان با همان لباسها و با همان آداب قرون گذشته، سماع میکردن� و هنوز، تعدادی از آنها فارسی میدانستن�. مثنوی میخواندن� و با اشعار شورانگیز و عشقآمی� دیوان کبیر چرخ میزدن�. اما امروز، حتی یک نفر، تکرار میکنم� حتی یک نفر از سماع کنندگان، فارسی نمیدان�!
هر كه شد محرم دل در حرم یار بماند و آنكه این كار ندانست در انكار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری كه در این گنبد دوار بماند (حافظ)
1- عشق چیست؟
موضوع بحث، عشق است، كه دریایی است بیكران� موضوعی كه هر چه درباره آن گفته آید، كم و ناچیز خواهد بود. چنانك� مولوی علیهالرحم� میگوی�:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل باشم از آن
به هر حال در این بحث، طبعاً نخستین سوال باید این باشد كه: عشق چیست؟ اكثراً عشق را محبت و دلبستگی مفرط و شدید معنی كردهان�. گویا عشق از «عشقه» آمده است كه گیاهی است، چون بر درختی پیچد، آن را بخشكاند و خود سرسبز بماند.(1) از دیدگاه ماتریالیستها، روانشناسان و پزشكان، عشق نوعی بیماری روانی است كه از تمركز و مداومت بر یك تمایل و علاقه طبیعی، در اثر گرایشهای غریزی، پدید میآید� چنانك� افراط و خروج از حد اعتدال در مورد هر یك از تمایلات غریزی، نوعی بیماری است.
اما از دیدگاه عرفا، عشق یك حقیقت و یك اصل اساسی و عینی است ولیكن این حقیقت عینی به سادگی قابل تعریف نیست.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری كه در این گنبد دوار بماند (حافظ)
1- عشق چیست؟
موضوع بحث، عشق است، كه دریایی است بیكران� موضوعی كه هر چه درباره آن گفته آید، كم و ناچیز خواهد بود. چنانك� مولوی علیهالرحم� میگوی�:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل باشم از آن
به هر حال در این بحث، طبعاً نخستین سوال باید این باشد كه: عشق چیست؟ اكثراً عشق را محبت و دلبستگی مفرط و شدید معنی كردهان�. گویا عشق از «عشقه» آمده است كه گیاهی است، چون بر درختی پیچد، آن را بخشكاند و خود سرسبز بماند.(1) از دیدگاه ماتریالیستها، روانشناسان و پزشكان، عشق نوعی بیماری روانی است كه از تمركز و مداومت بر یك تمایل و علاقه طبیعی، در اثر گرایشهای غریزی، پدید میآید� چنانك� افراط و خروج از حد اعتدال در مورد هر یك از تمایلات غریزی، نوعی بیماری است.
اما از دیدگاه عرفا، عشق یك حقیقت و یك اصل اساسی و عینی است ولیكن این حقیقت عینی به سادگی قابل تعریف نیست.
شناسايی با شمس در روح مولانا بلوغ دوم , يک تولد ديگر و يک زايش دوباره را رهنمون ميشود. مولانا درست در آُستانه حدود 28 سالگی با مرد شیفته ای شصت ساله و بيشتر از آن ، شمس آشنا ميشود و اين آَشنايی ، توفانی ، عصبانگير و غوغا برانگيز در روح آماده او دگرگونی عميق پديد می آورد. ثمره اين توفان از نظر ادبی هنری ، از نظر کميت و کيفيت ، در تاريخ ادب جهانی بی سابقه بود منحصر است.
شادروان بديع الزمان فروزانفر می نويسد : « .. مولانا درست از 28 سالگی شاعری را آغاز کرد ، و ميتوان گفت مولانا نابغه است ، يعنی ناگهان کسی که مقدمات شعری نداشته ، شعر سروده است و عجب است که اين شخص در مکتب شعر و شاعری مشق و تمرين ننموده ، شعر گفته و همه را زيبا سروده است.
هرگاه مولانا را با ستارگان طراز اول ادبيات فارسی ... استاد طوسی ... سعدی و ... حافظ مقايسه کنيم مقدار شعری که از مولانا باقی مانده نسبت به همه بيشتر است حد اکثر شاهنامه فردوسی در حدود پنجاه هزار بيت است، ليکن مجموع اشعار مولانا بالغ بر هفتاد هزار بيت است. تنها عزليات مولانا در حرف ( ی) هشتصد غزل است. يعنی تقريبا معادل غزليات سعدی و دو برابر غزليات حافظ... » ( 7)
مولانا با وجودی که خود به مقام قطبی و قبله گاه مردمان و دانشمندان دينی عصر خود رسيده بود ، با آنهم در سن 38 سالگی شمی را در می يابد و يکباره چون نوآموزی پر اشتياق در مکتب شمس سر اخلاص فرو می برد و از وی درس بينش عرفانی را به سرمستی قبول و به عمق سپاس دريافت می کند. برای وصف عمق شيدايی مولوی نسبت به شمس و شکوه اعتراف او تنها بايد به سخنان خود او گوش داد :
دلبر و يار من تويی رونق کار من تويی
باغ و بهار من تويی بهر تو بود بود من ...
زهرهً آسمان من آتش تو نشان من ...
چونکه بديد جان من قبله روی شمس دين
برسرکوی او بود طاعت من سجود من ، طاعت من سجود من...
پير من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم اين سخن شمس من و خدای من !
از تو بحق رسيده ام ای حق ، حقگزار من
شکر ترا ، ستاده ام ! شمس من و خدای من ...
شادروان بديع الزمان فروزانفر می نويسد : « .. مولانا درست از 28 سالگی شاعری را آغاز کرد ، و ميتوان گفت مولانا نابغه است ، يعنی ناگهان کسی که مقدمات شعری نداشته ، شعر سروده است و عجب است که اين شخص در مکتب شعر و شاعری مشق و تمرين ننموده ، شعر گفته و همه را زيبا سروده است.
هرگاه مولانا را با ستارگان طراز اول ادبيات فارسی ... استاد طوسی ... سعدی و ... حافظ مقايسه کنيم مقدار شعری که از مولانا باقی مانده نسبت به همه بيشتر است حد اکثر شاهنامه فردوسی در حدود پنجاه هزار بيت است، ليکن مجموع اشعار مولانا بالغ بر هفتاد هزار بيت است. تنها عزليات مولانا در حرف ( ی) هشتصد غزل است. يعنی تقريبا معادل غزليات سعدی و دو برابر غزليات حافظ... » ( 7)
مولانا با وجودی که خود به مقام قطبی و قبله گاه مردمان و دانشمندان دينی عصر خود رسيده بود ، با آنهم در سن 38 سالگی شمی را در می يابد و يکباره چون نوآموزی پر اشتياق در مکتب شمس سر اخلاص فرو می برد و از وی درس بينش عرفانی را به سرمستی قبول و به عمق سپاس دريافت می کند. برای وصف عمق شيدايی مولوی نسبت به شمس و شکوه اعتراف او تنها بايد به سخنان خود او گوش داد :
دلبر و يار من تويی رونق کار من تويی
باغ و بهار من تويی بهر تو بود بود من ...
زهرهً آسمان من آتش تو نشان من ...
چونکه بديد جان من قبله روی شمس دين
برسرکوی او بود طاعت من سجود من ، طاعت من سجود من...
پير من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم اين سخن شمس من و خدای من !
از تو بحق رسيده ام ای حق ، حقگزار من
شکر ترا ، ستاده ام ! شمس من و خدای من ...
شمس در رهگذار قضاوت هاي نقادانه خود كه آميخته به طعنه و طنز است بسياري از بزرگان را مورد تجزيه و تحليل قرار مي دهد، و به تعبير خودش « برهنه مي كند» . گاه از منصور حلاج بيزاري مي جويد و مي گويد كه ديروز از فلان .... بيرون آمده است و ادعاي خدايي [انا الحق:] مي كند... با اذعان به فايده هايي كه از محي الدين ابن عربي برده و علي رغم اينكه نيكو مؤمني و همدردي اش ، را قبول داشته است ، او را (با وجود اين كه ابن عربي فرزند مي خوانده) تازيانه مي زده است . و بر خلاف ابن عربي كه شمس را «اهل شرع» مي دانست اما، او آشكارا مي گفته كه شيخ محمد متابعت دين محمد نمي كرده است... به فخر رازي طعنه مي زد كه تو چه زهره داري كه مي گويي محمد تازي چنين مي گويد و محمد رازي فلان... و آنگاه كه سخنان نقل شده از عين القضات را مي شنود، مي گويد يخ از آن مي باريد.... و آنكه او را سلطان العارفين ]بايزيد بسطامي] مي خوانند بي خبر مي داند و استدلال مي كند « ابا يزيد را اگر خبري بودي، هرگز « انا� » ( من ) نگفتي و نتيجه مي گيرد «هرگ� حق نگويد كه انا الحق ،هرگز حق نگويد: سبحاني. از عارفان كه بگذريم برخي فيلسوفان چون ابن سينا و خيام نيز از حمله او در امان نمانده اند ، او مي گفت خيام سرگردان بود و بوعلي سينا، « نيم فيلسوف» است....
در ميان اين تهاجمات ، آنگاه كه از مواجهه شيخ ابوالحسن خرقاني را با سلطان محمود ياد مي كند مي گويد: شيخ ابوالحسن خرقاني ، مرد[�:] بزرگ بود....
شمس تبريزي داوري و مواجهه با بزرگان را رسالت خود مي داند و مي گويد:
مرا در اين عالم با عوام هيچ كاري نيست، براي ايشان نيامده ام ، اين كساني كه رهنماي عالمند، به حق انگشت بر رگ ايشان مي نهم،... من شيخ را مي گيرم و مؤاخذه مي كنم، نه مريد را ، آنگه نه هر شيخ را ، شيخ كامل را، شايد خود شمس هم در چنين تهاجماتي احساس خوبي نداشته و آن را نوعي سياست مي دانسته كه گفته است:
بسيار بزرگان را در اندرون دوست مي دارم و مهري هست الاظاهر نكنم.
بنقل از
در ميان اين تهاجمات ، آنگاه كه از مواجهه شيخ ابوالحسن خرقاني را با سلطان محمود ياد مي كند مي گويد: شيخ ابوالحسن خرقاني ، مرد[�:] بزرگ بود....
شمس تبريزي داوري و مواجهه با بزرگان را رسالت خود مي داند و مي گويد:
مرا در اين عالم با عوام هيچ كاري نيست، براي ايشان نيامده ام ، اين كساني كه رهنماي عالمند، به حق انگشت بر رگ ايشان مي نهم،... من شيخ را مي گيرم و مؤاخذه مي كنم، نه مريد را ، آنگه نه هر شيخ را ، شيخ كامل را، شايد خود شمس هم در چنين تهاجماتي احساس خوبي نداشته و آن را نوعي سياست مي دانسته كه گفته است:
بسيار بزرگان را در اندرون دوست مي دارم و مهري هست الاظاهر نكنم.
بنقل از
دكتر زرين كوب در مورد تولد اين شاعر بزرگ در كتاب "از ني نامه" گزيده مثنوي معنوي چنين ميگوي� :سراينده بزرگ اين شگرفتري� يادگار عرفان ايران (مثنوي معنوي) جلال الدين محمد بن بلخي رومي در بلخ در سرزمين خراسان چشم به جهان گشود (604هجري قمري) و شصت و هشت سالي بعد در قونيه، تختگاه سلجوقيان روم ، چشم از جهان فروبست(672)؛پس خواه او را بلخي بخوانند خواه رومي بشمرند در جاي خود درست است، اما حق آن است كه او يك انسان جهاني بود، در محدوده مرزهاي زماني و مكاني گنجايي نداشت.
مولانا دوران كودكي را در كلاسها� درس پدر و شاگردانش پدرش بهرهها� فراوان برد, اما زندگي واقعي او بعنوان يك شاعر شيفته بعد از سال 642 و ديدار او با شمس تبريزي آغاز ميشو� و از آن پس از بركت انفاس "شمس الدين"، عارفي وارسته و واصلي كامل شد و در اين ديدار چنان آشفته شد كه كلاس درس تعصيل كرد و خود به شاگردي شمس نشست .آشنايي مولانا با شمس را شايد بتوان آغاز شاعري وي دانست.
سوالي كه مولانا را در هم ريخت
دكتر" زرين كوب" در مورد اين ديدار چنين مي گويد:"شمس تبريز"، هنگام بازگشت از مدرسه پنبه فروشان( جمادي آلاخر 642) با مولانا برخورد و با سوالي كه بر او طرح كرد بشدت او را تحت تاثير گرفت. سوال مشكل نبود. طرز طرح آن با صدايي چنان پر هيبت و در بين جمعي طالب علمان جوان كه خاطر شان آماده هر گونه ترديد وتزلزل بود، مولانا را دچار مشكل ساخت. درويشي ناشناس با هيئت و لباس بازاريان عنان استر مولاناي بزرگ شهر را گرفت و با صداي بلند بي بيم و تشويش بانگ برآورد كه: ها, صراف عالم معني, محمد بزرگتر بود يا بايزيد؟
مولانا در جواب لختي تامل كرد پرسيد محمد خاتم رسولان است وي را با يزيد چه نسبت؟ درويش سوال كرد پس چرا محمد ما عرفناك حق معرفتك ميگوي� و با يزيد نعره سبحاني ما اعظم شاني بر مي زند؟
آن گونه كه از مقالات شمس كه مجموعه اقوال اوست بر ميآي� اول مكالمه كه بين آنه� رفت همين بود. اين روايت افلاكي مولف جامعتري� مناقب خاندان مولاناست كه خود از معاصران و دوستداران مولانا و فرزندان اوست و گفته خود شمس هم آن را تاييد ميكن�.
پس روايت ديگر كه افسانه وش و آكنده از كرامات و غرايب است البته در خور اعتماد نيست فقط روايت جامي در خور يادآوري ست كه ميگوي�: مولانا سر كلام محمد و با يزيد را بدين گونه بر شمس باز نمود كه، سخن محمد از سر شرح صدر و استسقاي عظيم روحاني بود و آنچه با يزيد گفت ناشي از آن بود كه عطش اندك داشت و حوصلها� اندك بود بر وفق اين روايت درويش تبريزي نعرها� بزد و بيفتاد. مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمان داد تا او را به مدرسه بها ولد بردند و در آنجا بود كه بين آنه� صحبت روي داد و صحبت روحاني به دوستي كشيد ومنجر به آن شد كه روزها و هفتهه� روز و شب با او به خلوت نشست و در آ� خلوت غير را مجال ورود نماند.
در اين روزها خلوت بود كه شمس مولانا را از مركب غرور عالمانها� كه داشت فرود آورد، به او حالي كرد علم و دفتر و اوراق طالب حق را از حق باز ميدارد� اشتغال به بحث و تكرار علم فايدها� ندارد، علم آن است كه به معلوم رسد، اگر انسان را از خود باز نستاند و در ظلمت غرور عالمانه رها كند - جهل از آن علم به بود صدبار
تا ثير شمس بر مولانا آنقدر زياد بود كه مسير زندگي شاعر و عارف قونيه را تغيير داد و زماني كه" شمس" قونيه را ترك كرد و به دمشق رفته بود،"عشق و فراق سلطان العلما قونيه را شاعر كرده بود. او به جاي درس و وعظ و فقه و حديث كه در مدرسهه� القا ميكر� در خانه خلوت گزيده بود, شعر مشتاقانه به دمشق ميفرستا� و با اصرار و الحاح بازگشت آن محبوب بيهمانن� را مطالبه ميكر�.
كلام مولوي ساده و دور از هرگونه آرايش و پيرايش است. اين كلام ساده، فصيح، منسجم، گاه در نهايت علو و استحكام و جزالت و همه جا مقرون به صراحت و روشني و دور از ابهام است. مولوي در استفاده از تمثيله� و قصهه� ي متداول مهارت خاص دارد. وسعت اطلاعات او نه تنها در دانشها� گوناگون شرعي، بلكه در همه مسايل ادبي و مشكلها� عرفاني و فرهنگ عمومي اسلامي حيرت انگيز است. كلام گيرنده وي كه دنباله سخنان شاعران خراسان و در اساس تحت تاثير آنانست� شيريني و زيبايي و جلايي خاص دارد و در درجها� از دلچسبي و دل انگيزيست كه عارف و عامي و پير و جوان را با هر عقيدت و نظري كه باشند بخود مشغول ميساز�. مولانا در سالها� اخير از جمله شاعران بزرگ جهان است كه بيشتر از همه درآمريكا و اروپا مورد توجه قرار گرفته و كتابه� او از پرفروش ترين آثار بشمار ميرو�.
نقل از
مولانا دوران كودكي را در كلاسها� درس پدر و شاگردانش پدرش بهرهها� فراوان برد, اما زندگي واقعي او بعنوان يك شاعر شيفته بعد از سال 642 و ديدار او با شمس تبريزي آغاز ميشو� و از آن پس از بركت انفاس "شمس الدين"، عارفي وارسته و واصلي كامل شد و در اين ديدار چنان آشفته شد كه كلاس درس تعصيل كرد و خود به شاگردي شمس نشست .آشنايي مولانا با شمس را شايد بتوان آغاز شاعري وي دانست.
سوالي كه مولانا را در هم ريخت
دكتر" زرين كوب" در مورد اين ديدار چنين مي گويد:"شمس تبريز"، هنگام بازگشت از مدرسه پنبه فروشان( جمادي آلاخر 642) با مولانا برخورد و با سوالي كه بر او طرح كرد بشدت او را تحت تاثير گرفت. سوال مشكل نبود. طرز طرح آن با صدايي چنان پر هيبت و در بين جمعي طالب علمان جوان كه خاطر شان آماده هر گونه ترديد وتزلزل بود، مولانا را دچار مشكل ساخت. درويشي ناشناس با هيئت و لباس بازاريان عنان استر مولاناي بزرگ شهر را گرفت و با صداي بلند بي بيم و تشويش بانگ برآورد كه: ها, صراف عالم معني, محمد بزرگتر بود يا بايزيد؟
مولانا در جواب لختي تامل كرد پرسيد محمد خاتم رسولان است وي را با يزيد چه نسبت؟ درويش سوال كرد پس چرا محمد ما عرفناك حق معرفتك ميگوي� و با يزيد نعره سبحاني ما اعظم شاني بر مي زند؟
آن گونه كه از مقالات شمس كه مجموعه اقوال اوست بر ميآي� اول مكالمه كه بين آنه� رفت همين بود. اين روايت افلاكي مولف جامعتري� مناقب خاندان مولاناست كه خود از معاصران و دوستداران مولانا و فرزندان اوست و گفته خود شمس هم آن را تاييد ميكن�.
پس روايت ديگر كه افسانه وش و آكنده از كرامات و غرايب است البته در خور اعتماد نيست فقط روايت جامي در خور يادآوري ست كه ميگوي�: مولانا سر كلام محمد و با يزيد را بدين گونه بر شمس باز نمود كه، سخن محمد از سر شرح صدر و استسقاي عظيم روحاني بود و آنچه با يزيد گفت ناشي از آن بود كه عطش اندك داشت و حوصلها� اندك بود بر وفق اين روايت درويش تبريزي نعرها� بزد و بيفتاد. مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمان داد تا او را به مدرسه بها ولد بردند و در آنجا بود كه بين آنه� صحبت روي داد و صحبت روحاني به دوستي كشيد ومنجر به آن شد كه روزها و هفتهه� روز و شب با او به خلوت نشست و در آ� خلوت غير را مجال ورود نماند.
در اين روزها خلوت بود كه شمس مولانا را از مركب غرور عالمانها� كه داشت فرود آورد، به او حالي كرد علم و دفتر و اوراق طالب حق را از حق باز ميدارد� اشتغال به بحث و تكرار علم فايدها� ندارد، علم آن است كه به معلوم رسد، اگر انسان را از خود باز نستاند و در ظلمت غرور عالمانه رها كند - جهل از آن علم به بود صدبار
تا ثير شمس بر مولانا آنقدر زياد بود كه مسير زندگي شاعر و عارف قونيه را تغيير داد و زماني كه" شمس" قونيه را ترك كرد و به دمشق رفته بود،"عشق و فراق سلطان العلما قونيه را شاعر كرده بود. او به جاي درس و وعظ و فقه و حديث كه در مدرسهه� القا ميكر� در خانه خلوت گزيده بود, شعر مشتاقانه به دمشق ميفرستا� و با اصرار و الحاح بازگشت آن محبوب بيهمانن� را مطالبه ميكر�.
كلام مولوي ساده و دور از هرگونه آرايش و پيرايش است. اين كلام ساده، فصيح، منسجم، گاه در نهايت علو و استحكام و جزالت و همه جا مقرون به صراحت و روشني و دور از ابهام است. مولوي در استفاده از تمثيله� و قصهه� ي متداول مهارت خاص دارد. وسعت اطلاعات او نه تنها در دانشها� گوناگون شرعي، بلكه در همه مسايل ادبي و مشكلها� عرفاني و فرهنگ عمومي اسلامي حيرت انگيز است. كلام گيرنده وي كه دنباله سخنان شاعران خراسان و در اساس تحت تاثير آنانست� شيريني و زيبايي و جلايي خاص دارد و در درجها� از دلچسبي و دل انگيزيست كه عارف و عامي و پير و جوان را با هر عقيدت و نظري كه باشند بخود مشغول ميساز�. مولانا در سالها� اخير از جمله شاعران بزرگ جهان است كه بيشتر از همه درآمريكا و اروپا مورد توجه قرار گرفته و كتابه� او از پرفروش ترين آثار بشمار ميرو�.
نقل از
درک حقیقت و رسیدن به وحدت
جمعه 8 دي 1385
====================================
هر که در اين ره به مردی داد دل /
هرگز از وی می نگردد دل گسل
هر چه دادی ميتوانی پس گرفت /
کی توانی باز دل از کس گرفت
پس تو از اول ندادی دل به کس /
آن به فتوای هوس بودست و بس
سرسپردن معنيش بی خويشی است/
نيست گشتن مقصد از درويشی است
چون سپردی سر اگر بی سر شدی /
پس چگونه در ره ديگر شدی
چشم بگشا راه مردان است اين /
صحبت از سر دادن و جان است اين
شمس تبريزی به هر دوری بود /
مرد کو چون مولوی تا سر دهد
شمس تبريزی بود پيدا بسی /
عشق مولانا ندارد هر کسی
شمس تبريزی نهان از خلق نيست /
آن که مولانا تواند شد يکی است
ديوان نوربخش
-------------------------------------------
برای درک حقیقت و رسیدن به وحدت از نظر صوفیه دو مشکل در راه است: یکی "من" و دیگری "خواسته های من". تا این دو مانع از میان برداشته نشود دیده حق بینی باز نمی گردد.
برای از بین بردن "خواسته های من" پیران طریقت خدمت به خلق را تجویز کرده اند. صوفی با خدمت به دیگران آرزوهای خود را کم کم از یاد می برد و از شادی دیگران مسرور می گردد که گفته اند:
اگر بر آب روی خسی باشی
وگر در هوا روی مگسی باشی
دل بدست آور تا کسی باشی
برای فراموش کردن "من" یا خود دوستی باید دگر دوستی را انتخاب کنی، که این دگر دوستی شامل عشق مجازی و عشق حقیقی یا عشق الهی هم می شود.
به کف گر زلف دلداری نداری
کم از گبری که زنّاری نداری
مشو چون سگ به خواب.خورد خرسند
اگر چه گربه باشد، دل بر او بند
از سخنان دکتر جواد نوربخش
نقل از
جمعه 8 دي 1385
====================================
هر که در اين ره به مردی داد دل /
هرگز از وی می نگردد دل گسل
هر چه دادی ميتوانی پس گرفت /
کی توانی باز دل از کس گرفت
پس تو از اول ندادی دل به کس /
آن به فتوای هوس بودست و بس
سرسپردن معنيش بی خويشی است/
نيست گشتن مقصد از درويشی است
چون سپردی سر اگر بی سر شدی /
پس چگونه در ره ديگر شدی
چشم بگشا راه مردان است اين /
صحبت از سر دادن و جان است اين
شمس تبريزی به هر دوری بود /
مرد کو چون مولوی تا سر دهد
شمس تبريزی بود پيدا بسی /
عشق مولانا ندارد هر کسی
شمس تبريزی نهان از خلق نيست /
آن که مولانا تواند شد يکی است
ديوان نوربخش
-------------------------------------------
برای درک حقیقت و رسیدن به وحدت از نظر صوفیه دو مشکل در راه است: یکی "من" و دیگری "خواسته های من". تا این دو مانع از میان برداشته نشود دیده حق بینی باز نمی گردد.
برای از بین بردن "خواسته های من" پیران طریقت خدمت به خلق را تجویز کرده اند. صوفی با خدمت به دیگران آرزوهای خود را کم کم از یاد می برد و از شادی دیگران مسرور می گردد که گفته اند:
اگر بر آب روی خسی باشی
وگر در هوا روی مگسی باشی
دل بدست آور تا کسی باشی
برای فراموش کردن "من" یا خود دوستی باید دگر دوستی را انتخاب کنی، که این دگر دوستی شامل عشق مجازی و عشق حقیقی یا عشق الهی هم می شود.
به کف گر زلف دلداری نداری
کم از گبری که زنّاری نداری
مشو چون سگ به خواب.خورد خرسند
اگر چه گربه باشد، دل بر او بند
از سخنان دکتر جواد نوربخش
نقل از
بر اساس اعتقادات مولانا عشق چنان آتش نیرومندی است که جز خدا موجودات دیگر را میسوزاند و نابود میکند این سوختن برای تکامل انسانهایی که از خاک و گل سرشته شده اند ضروری است به اعتقاد مولانا انسان هنوز پایان نیافته زیرا انسان ها آفریده شده اند تا کامل و بالغ و متعالی شوند انسان کامل شدن به این معنا نیست که شخص انسان که شخص انسان خب و پایبند به اخلاق نوع دوست و سر شار از عشق باشدتا زمانی که نفس وجود دارد حتی فکر کردن به چنین خصوصیاتی فریب خویشن است زیرا نفس نمیتواند فراتر از منافع خود خواهانه را ببیند . انسان کامل بودن یعنی دست کشیدن از تمام عادات و خصوصیات خوب و بد و اختیار کردن سرشتی نا شناخته و متفاوت با نفس .
این تغییر با شعله کشیدن نور الهی در قلب انسن آغاز میشود تغییری کامل در ذهن و سلولهای مغز و در ذره ذره بدن صورت میگیرد و انسان تبدیل به موجودی با جسمی سبک تر و شفاف تر میشود. پرده ها کنار میروند . دیدگاهها قاطع و معین میشوند . و همه چیز دیده و شناخته میشود.
بر اساس نظریه های عرفانی رایج این امکان برای آدمی وجود دارد که در یک بعد کاملا متفاوت از شعور و آگاهی همه چیز باشد . وقتی دانه یا نی شکافته میشود ظاهرا یچ چیز درون آن نیست اما همان یچ جوهره درخت است لذا درست به همین ترتیب میلیون ها سال قبل از انفجار بزرگ یچ چیز جوهره همه چیز بود. این حالت که یچ قانون یا تجربه مادی در آن صادق نیست در صوفی گری تقدیر شخصی نامیده میشود که قابل درک یچ انسانی نیست ولی نمیتواند از محضر خدای تعالی مخفی باشد خداوند در تنهایی مطلق زمانی که گنجینه اسرار بود رو به خود کرد و این جوهر را دید خداوند عاشق این جوهر شد این جوهر را پراکند او خواست که این گنجینه کامل شناخته شود و نور خود را خلق کرد این شکل کاملی بود که شعور الهی را منعکس میکرد . دین اسلام این نور را مور محمد مینامد ولی مقصود آن نور تمام پیامبران قدیسین بو دایی و مسیحی صوفی و نور انسان کامل است این نور الهی که بر اساس قوانین الهی شکل میگیرد حتی قابل تصور هم نیست و جوهر همه موجودات و شعله همیشه جاوید زندگی است ما قادر به تشخیص این جوهر که شکل کامل و بی نقص خداست نیستیم این نور مانند دیگر منابع مادی قابل لمس نیست در این روح نور همچنین حیات روح انسان قرار میگیرد خداوند وقتی برای آفرینش چیزی اقدام میکند فرمان میدهد: باش. و فرمان او فورا اجرا میشود (کن فیکون). این فرمان باش در اختیار خدا روح الهی و مطلق تمام مجرّدات قرار میگیرد روح الهی فرمان را دریافت نمود فرود آمد و جهان شروع به شکل گیری کرد
این تغییر با شعله کشیدن نور الهی در قلب انسن آغاز میشود تغییری کامل در ذهن و سلولهای مغز و در ذره ذره بدن صورت میگیرد و انسان تبدیل به موجودی با جسمی سبک تر و شفاف تر میشود. پرده ها کنار میروند . دیدگاهها قاطع و معین میشوند . و همه چیز دیده و شناخته میشود.
بر اساس نظریه های عرفانی رایج این امکان برای آدمی وجود دارد که در یک بعد کاملا متفاوت از شعور و آگاهی همه چیز باشد . وقتی دانه یا نی شکافته میشود ظاهرا یچ چیز درون آن نیست اما همان یچ جوهره درخت است لذا درست به همین ترتیب میلیون ها سال قبل از انفجار بزرگ یچ چیز جوهره همه چیز بود. این حالت که یچ قانون یا تجربه مادی در آن صادق نیست در صوفی گری تقدیر شخصی نامیده میشود که قابل درک یچ انسانی نیست ولی نمیتواند از محضر خدای تعالی مخفی باشد خداوند در تنهایی مطلق زمانی که گنجینه اسرار بود رو به خود کرد و این جوهر را دید خداوند عاشق این جوهر شد این جوهر را پراکند او خواست که این گنجینه کامل شناخته شود و نور خود را خلق کرد این شکل کاملی بود که شعور الهی را منعکس میکرد . دین اسلام این نور را مور محمد مینامد ولی مقصود آن نور تمام پیامبران قدیسین بو دایی و مسیحی صوفی و نور انسان کامل است این نور الهی که بر اساس قوانین الهی شکل میگیرد حتی قابل تصور هم نیست و جوهر همه موجودات و شعله همیشه جاوید زندگی است ما قادر به تشخیص این جوهر که شکل کامل و بی نقص خداست نیستیم این نور مانند دیگر منابع مادی قابل لمس نیست در این روح نور همچنین حیات روح انسان قرار میگیرد خداوند وقتی برای آفرینش چیزی اقدام میکند فرمان میدهد: باش. و فرمان او فورا اجرا میشود (کن فیکون). این فرمان باش در اختیار خدا روح الهی و مطلق تمام مجرّدات قرار میگیرد روح الهی فرمان را دریافت نمود فرود آمد و جهان شروع به شکل گیری کرد
مولانا برای اینکه به ناشناخته ها دست یابد باید دنیای شناخته ها را دور می ریخت. بدین منظور شمس حتی ورق به ورق کتابهای مولانا را که با ارزش ترین دارایی او بودند پاره کرد و به آب انداخت. وقتی ذره ای از شرم و غرور باقی نماند و وقتی لایه تشکیل دهنده و جود شخص ذوب میشود تنها یچ باقی میماند. تنها افراد اندکی بدون تشویش و ترس و اضطراب با این حقیقت که آنها یچ اند رو به رو میشوند. این موضوع با سردی مرگ و سکوت قبر اشتباه گرفته میشود. اما برای شخص لازم است که با این یچ عادت کند تا بتواند به درجه ادراک بعد آن برسند. در آن زمان است که ذهن به آرامش میرسد و حقیقت به دنبال این ادراک و سکوت خود را نشان میدهد.
وقتی نفس اماره یعنی پرده حائلی که دائم فغان میکند به کنار رفت در آن هنگام خدا خود را نشان میدهد. در واقع خدا همواره آنجا بوده او همه جا هست لازم است او را کشف کنید نه اینکه بدنبالش بگردید این لحظه یک لحظه شوق آور نیست.یک حالت ناشناخته هوشیاری کاملا متفاوت و یا به طور دقیقتر منظری دیگر است و این همان گشوده شدن چشم دل است .
به گفته مولانا عشق دلیل گردش ذرات به دور خورشید است. عشق یعنی درک مستقیم حقیقت.وقتی نور او نمایان و پرده را بر میافکند به جز ذات پروردگار نه خورشید باقی میماند نه زمین و نه آسمان و نه زمین و نه ماه. ذرات که با نور خدا روشن شده اند با وجد و سماع او همگام میشوند. مولانا علم عالمان از خود بیخود شد و به جای او انسان حدوداً پنجاه ساله قرار گرفت که با شور و اشتیاق شعر میگفت و در کوچه و برزن با کودکان همبازی بود. کسی که بین مسلمان و یهود فرقی نمی شناخت و در مقابل پیرزنی گدا چنان تعظیم مینمود که گویی در محضر شیخ است.مولانا عاشق مردم بود. نه به این دلیل که انسان هستند یا نقشی که در جامعه دارند بلکه عشق به آنها به خاطر کورسوی نور الهی که در قلب هر کس میدید.او مردم را به خاطر خالق شان دوست میداشت به هر حال برای او یچ چیز دیگری غیر از خدا وجود نداشت. مولانا که در غرب به نام رومی مشهور است در طول عمرش نه طریقتی پایه ریزی نه قوانین امروز سماع را وضع نمود. او بدون یچ قانونی فقط می چرخید و میرقصید همراه با احساسی که هنگام ورود به خلسه در قلب خود داشت سماع برایش مسیری بود به سوی بهشت دری که به بهشت باز میشد.پروازی از زندگی به مرگ از مرگ به جاودانگی
در ابتدا شمس جرقه ای در دل مولانا روشن کرد و بعد شعله ای برپا نمود. و سپس آن شعله به آتش سوزان تبدیل شد.اما یک مانع وجود داشت اتکای مولانا به شمس . وقتی زمانش فرا رسد حتی لازم است که این تکیه گاه نیز آتش زده شود و بسوزد. مولانا این حالت را اینگونه وصف میکند:
دو پرنده که به هم بسته شده اند حتی با داشتن چهار بال هم قادر به پرواز نیستند زیرا بین آنها دوگانگی وجود دارد.اما اگر یکی از آنها بمیرد دیگری میتواند پرواز کند زیرا دوگانگی از بین رفته.
هنگامیکه شمس ناپدید شد یا بر اساس یک شایعه کشته و به چاهی در قونیه انداخته شد درد جدایی چنان مولانا را سوزاند که چیزی از جلال الدین باقی نماند مولانا نیز همچون سیاره در آسمان شروع به چرخیدن دور خورشیدی کرد که در درون او درخشیدن آغاز کرده بود.
از فر تو من بلند قد میگردم وز عشق تو من یکی به صد میگردم
تا تو تو بدی به گرد خود میگشتم چون من تو شدم به گرد خود میگردم
وقتی نفس اماره یعنی پرده حائلی که دائم فغان میکند به کنار رفت در آن هنگام خدا خود را نشان میدهد. در واقع خدا همواره آنجا بوده او همه جا هست لازم است او را کشف کنید نه اینکه بدنبالش بگردید این لحظه یک لحظه شوق آور نیست.یک حالت ناشناخته هوشیاری کاملا متفاوت و یا به طور دقیقتر منظری دیگر است و این همان گشوده شدن چشم دل است .
به گفته مولانا عشق دلیل گردش ذرات به دور خورشید است. عشق یعنی درک مستقیم حقیقت.وقتی نور او نمایان و پرده را بر میافکند به جز ذات پروردگار نه خورشید باقی میماند نه زمین و نه آسمان و نه زمین و نه ماه. ذرات که با نور خدا روشن شده اند با وجد و سماع او همگام میشوند. مولانا علم عالمان از خود بیخود شد و به جای او انسان حدوداً پنجاه ساله قرار گرفت که با شور و اشتیاق شعر میگفت و در کوچه و برزن با کودکان همبازی بود. کسی که بین مسلمان و یهود فرقی نمی شناخت و در مقابل پیرزنی گدا چنان تعظیم مینمود که گویی در محضر شیخ است.مولانا عاشق مردم بود. نه به این دلیل که انسان هستند یا نقشی که در جامعه دارند بلکه عشق به آنها به خاطر کورسوی نور الهی که در قلب هر کس میدید.او مردم را به خاطر خالق شان دوست میداشت به هر حال برای او یچ چیز دیگری غیر از خدا وجود نداشت. مولانا که در غرب به نام رومی مشهور است در طول عمرش نه طریقتی پایه ریزی نه قوانین امروز سماع را وضع نمود. او بدون یچ قانونی فقط می چرخید و میرقصید همراه با احساسی که هنگام ورود به خلسه در قلب خود داشت سماع برایش مسیری بود به سوی بهشت دری که به بهشت باز میشد.پروازی از زندگی به مرگ از مرگ به جاودانگی
در ابتدا شمس جرقه ای در دل مولانا روشن کرد و بعد شعله ای برپا نمود. و سپس آن شعله به آتش سوزان تبدیل شد.اما یک مانع وجود داشت اتکای مولانا به شمس . وقتی زمانش فرا رسد حتی لازم است که این تکیه گاه نیز آتش زده شود و بسوزد. مولانا این حالت را اینگونه وصف میکند:
دو پرنده که به هم بسته شده اند حتی با داشتن چهار بال هم قادر به پرواز نیستند زیرا بین آنها دوگانگی وجود دارد.اما اگر یکی از آنها بمیرد دیگری میتواند پرواز کند زیرا دوگانگی از بین رفته.
هنگامیکه شمس ناپدید شد یا بر اساس یک شایعه کشته و به چاهی در قونیه انداخته شد درد جدایی چنان مولانا را سوزاند که چیزی از جلال الدین باقی نماند مولانا نیز همچون سیاره در آسمان شروع به چرخیدن دور خورشیدی کرد که در درون او درخشیدن آغاز کرده بود.
از فر تو من بلند قد میگردم وز عشق تو من یکی به صد میگردم
تا تو تو بدی به گرد خود میگشتم چون من تو شدم به گرد خود میگردم
داستانها می گویند که شمس هنگمی با جلال الدین محمد برخورد کرد که جلال الدین از مدرسه ی خود که در کاروان سرای پنبه فروشان بود بیرون آمده بود و از خان شکر ریزان میگذشت که شمس به نزد او آمد و دهانه ی اسب او را گرفت و از جلال الدین محمد پرسید که :
((بایزید بسطامی در مقامات سلوکی و طریقتی بالاتر بود یا محمدبن عبدالله (ص) ؟ ))
جلال الدین بر آشفت و گفت چه جای سوال است محمد پیامبر خدا بود و بایزید مریدی از مریدان او وشاگردی از شاگردان او .
شمس به اعتراض گفت اگر چنین است پس چرا محمد گفت: (( ما عرفناک حق معرفتک )) اما بایزید گفت(( سبحانی ما اعظم شانی))
سخن پیامبر به این معناست که خداوند ا ما تورا آنچنان که باید و شاید نشناختیم.
وآن سخن که از بایزید نقل شده است یکی از سخنانی است که منافات با تعالیم شریعت دارد و معنای آن این است :من چه عظیم الشان هستم پاک باد وجود من که من عظیم الشانم. سخنی که در خور یک بنده ضلیل و مسکین خداوند نیست.
سوال شمس این بود که اگر چنان است محمد برتر از بایزید است . پس چرا یکی چنین میگوید و دیگری چنا ن ادعایی میکند .
مولانا در جواب شمس میگوید که بلی آن به خاطر آن بود که ظرفیت بایزید سخت تنک بود به نوشیدن قطره ای از می مست شده بود و آن فریادهای مستانه را میکرد.
اما ظرفیت اقیانوس وش محمد چندان فراخ بود که دئریا ها معرفت که در او ریخته بودند همچنان احساس عطش میکرد. وباز از خداوند میخواست که بر او بیشتر فرو ریزند.
گفته اند که وقتی شمس این جواب را از مولانا شنید نعره ای زد و بیهوش گشت و این آغاز دوستی و رفاغت عمری آنان بود.
اما سخنان دیگر هم گفته اند داستان های دیگر هم گفته اند و این سخنان یچکدام قطعیت تاریخی ندارند.
هرچه بوده این دو یکدیگر را یافتند و به تعبی شمس مولانا را شکار کرد .
این عمر باعث شد که مولوی برای مدتی یعنی برای نزدیک به شانزده ماه که در کنار شمس تبریزی بو همه چیز و همه کس را فدا کرد. عادت معلوف یعنی به مدرسه رفتن شاگرد گرفتن حتی کتاب خواندن و به رفقا پرداختن و به خانواده پرداختن و به امرا و حکام پرداختن همه را ازدم فرو نهاد وارز همه غفلت کرد و شبانه روز به دیدار با شمس پرداخت.
یاران مولانا سخت از او دلگیر بودند واز همه دلگیرتر از شمس زیرا مولانا را تحت اختیار خود قرار داده بود اجازه یچ ملاقاتی را به مولانا با کسی نمیداد. و استادی که به آنها علم داده و تدریس میکرد و ارشادشان میکرد شمس از آنها گرفته بود.
آنها حیله کردند و چاره ها اندیشیدند و نهایتا تلخی ها و درشتی ها با شمس کردند بطوریکه او را ملول نمودند وچنان شد که شمس ناگهان وبی خبراز جلال الدین محمد قونیه را ترک کرد و به طرف شام و شهر حلب رفت. و مولانا از فراق شمس سخت آشفته و پریشان شد.
نهایتا فرزنش سلطان ولد را به شام به حلب فرستاد. و سلطان ولد موفق شد دوباره اورا بیابد واو را به قونیه باز گرداند.وخود سلطان ولد تا رکاب شمس پیاده تا قونیه آمد.اما این دیدار و نشست دوباره چندان به طول نینجامید. و شمس ناگهان از نظر ها غایب شد و تا امروز کسی نمی داند که او به کجا رفت و بر سر او چه ها آمد.
درباره این موضوع حدسیات مختلف زدند پاره ای از محققان نوشته ان که فرزند بزرگ مولانا یعنی علاء الدین خصوصا باشمس دشمنی میورزید.و شمس از او نفرتی داشت و او هم از شمس نفرتی. گفته اند که پس فوت همسر اول مولانا و وارد شدن همسر دوم مولانا به خانه مولانا دختری به نام کیمیا وارد خانواده شد وپس از آمدن شمس به قونیه این دختر به ازدواج شمس تبریزی در آمد.اما علائ الدین محمد هم خواستگار این دختر بود و بطریکه از خانه شمس نگاه میکرد و شمس این عمل او را بر نمیتافت.
((بایزید بسطامی در مقامات سلوکی و طریقتی بالاتر بود یا محمدبن عبدالله (ص) ؟ ))
جلال الدین بر آشفت و گفت چه جای سوال است محمد پیامبر خدا بود و بایزید مریدی از مریدان او وشاگردی از شاگردان او .
شمس به اعتراض گفت اگر چنین است پس چرا محمد گفت: (( ما عرفناک حق معرفتک )) اما بایزید گفت(( سبحانی ما اعظم شانی))
سخن پیامبر به این معناست که خداوند ا ما تورا آنچنان که باید و شاید نشناختیم.
وآن سخن که از بایزید نقل شده است یکی از سخنانی است که منافات با تعالیم شریعت دارد و معنای آن این است :من چه عظیم الشان هستم پاک باد وجود من که من عظیم الشانم. سخنی که در خور یک بنده ضلیل و مسکین خداوند نیست.
سوال شمس این بود که اگر چنان است محمد برتر از بایزید است . پس چرا یکی چنین میگوید و دیگری چنا ن ادعایی میکند .
مولانا در جواب شمس میگوید که بلی آن به خاطر آن بود که ظرفیت بایزید سخت تنک بود به نوشیدن قطره ای از می مست شده بود و آن فریادهای مستانه را میکرد.
اما ظرفیت اقیانوس وش محمد چندان فراخ بود که دئریا ها معرفت که در او ریخته بودند همچنان احساس عطش میکرد. وباز از خداوند میخواست که بر او بیشتر فرو ریزند.
گفته اند که وقتی شمس این جواب را از مولانا شنید نعره ای زد و بیهوش گشت و این آغاز دوستی و رفاغت عمری آنان بود.
اما سخنان دیگر هم گفته اند داستان های دیگر هم گفته اند و این سخنان یچکدام قطعیت تاریخی ندارند.
هرچه بوده این دو یکدیگر را یافتند و به تعبی شمس مولانا را شکار کرد .
این عمر باعث شد که مولوی برای مدتی یعنی برای نزدیک به شانزده ماه که در کنار شمس تبریزی بو همه چیز و همه کس را فدا کرد. عادت معلوف یعنی به مدرسه رفتن شاگرد گرفتن حتی کتاب خواندن و به رفقا پرداختن و به خانواده پرداختن و به امرا و حکام پرداختن همه را ازدم فرو نهاد وارز همه غفلت کرد و شبانه روز به دیدار با شمس پرداخت.
یاران مولانا سخت از او دلگیر بودند واز همه دلگیرتر از شمس زیرا مولانا را تحت اختیار خود قرار داده بود اجازه یچ ملاقاتی را به مولانا با کسی نمیداد. و استادی که به آنها علم داده و تدریس میکرد و ارشادشان میکرد شمس از آنها گرفته بود.
آنها حیله کردند و چاره ها اندیشیدند و نهایتا تلخی ها و درشتی ها با شمس کردند بطوریکه او را ملول نمودند وچنان شد که شمس ناگهان وبی خبراز جلال الدین محمد قونیه را ترک کرد و به طرف شام و شهر حلب رفت. و مولانا از فراق شمس سخت آشفته و پریشان شد.
نهایتا فرزنش سلطان ولد را به شام به حلب فرستاد. و سلطان ولد موفق شد دوباره اورا بیابد واو را به قونیه باز گرداند.وخود سلطان ولد تا رکاب شمس پیاده تا قونیه آمد.اما این دیدار و نشست دوباره چندان به طول نینجامید. و شمس ناگهان از نظر ها غایب شد و تا امروز کسی نمی داند که او به کجا رفت و بر سر او چه ها آمد.
درباره این موضوع حدسیات مختلف زدند پاره ای از محققان نوشته ان که فرزند بزرگ مولانا یعنی علاء الدین خصوصا باشمس دشمنی میورزید.و شمس از او نفرتی داشت و او هم از شمس نفرتی. گفته اند که پس فوت همسر اول مولانا و وارد شدن همسر دوم مولانا به خانه مولانا دختری به نام کیمیا وارد خانواده شد وپس از آمدن شمس به قونیه این دختر به ازدواج شمس تبریزی در آمد.اما علائ الدین محمد هم خواستگار این دختر بود و بطریکه از خانه شمس نگاه میکرد و شمس این عمل او را بر نمیتافت.
گفته اند که غیبت ناگهانی شمس فرار یا گم شدن او نبود بلکه مقتول شدن او به دست مخالفان او در سال 645ه. بود. که شاید علاء الدین هم در میان آنها بود.
و عده ای هم گفتند که شمس از قونیه به شام و از آنجا به ایران رفتو به خی رفت و در انجا وفات یافت.
از شمس اثری به جای مانده به نام مقالات که توسط توسط پاره ای از صوفیان از سخنان او نطق برداری می شده است.
ظاهر مولانا:
در احوال مولانا نوشته اند که مردی بود لاغر اندام و با چشمانی نافذ و رویی زرد به خاطر اینکه تغذیه مناسب نداشت و کمتر از ینکه گرسنه باشد سیر بود.
***
نحوه سروده شدن مثنوی
مریدان و یاران پیشین مولوی که تولد شخصیتی نوین را در او جشن گرفته بودند . در آن زمان در حلقه های صو فیان کتب سنایی و عطار خوانده میشد. به همین برهان نزد مولانا آمدند . ذوق شاعری اورا میدانستند و جوشش ضمیری او را آزموده بودند.واز او خواستند تا دیوانی بسراید تا دستمایهی صوفیان شود و کتاب درسی و سفره های معنوی در حلقه های صوفیان گردد. و از او بهره های باطنی و معنوی ببرند.
مولانا دعوت آنها را اجابت کرد و نی نامهای که سروده بود از عمامه ی خود بیرون آوردو گفت من خودم به همین اندیشه بوده ام. و سروده شدن مثنوی آغاز شد.
مثنوی در خطاب با حسام الدین چلبی سروده میشد . مولانا به صراحت در نثری که در دفتر اول مثنوی نوشته این معنا راگفته است. و مولانا حسام الدین چلبی را ابو فضائل حسام الدین مینامد .
پیش از اینکه حسام الدین چلبی به خلیفگی مثنوی برگزیده شود صلاح الدین زرکوب قونوی خلیفه مولوی و مورد علاقه او بود . و کسی بود که با دیدن او ناطقه مولانا گشوده میشد .
صلاح الدین زرکوب قونوی همان کسی است که دختر خود را به پسر مولوی داد. پارهای از نامه هایی که مولانا به عروس خود نوشته ودر موزه ای از نامه های او گرد آوری شده است از لطیف ترین و پدرانه ترین نامه هایی است که در این زمینه نگاشته شده است.صلاح الدین مردی مردی عامی بود که بعضی از لغت هارا هم به خطا تلفظ میکرد. مولانا نیز برای درس دادن به مریدان وشاگردان همان لغات غلط را غلط تلفظ میکرد و میگفت درست آن است که او میگوید .صلاح الدین در نهایت در محرم سال 657 درگذشت . این صلاح الدین همان کس بود که روزی مولانا در میانه بازار از صدای طلا کوبی صلاح الدین به وجد آمد و در وسط بازا زر فروشان به سماع پرداخت.و آن غزل معروف را سرود که میگوید
یکی گنجی پدید آمد درآن دکان زر کوبی
زهی معنا زهی صورت زهی خوبی زهی خوبی
پس از وفات صلاح الدین مولانا خاطر خود را مشغول حسام الدین چلبی کرد و حسام الدین مرد فرهیخته ای بود و تحصیل کرده بود و کسی بود که مولانا در مصاحبت با او نطقش باز میشد. او محرم اثرار جلال الدین بود. و حسا م الدین کسی بود که میتوانست مولانا را بر سر شوق بیاورد . میتوانست زبان او را بگشاید و به منزله محرم سر در کنار او بنشیند و رازدان اوباشد. مولانا میگفت :
راز جز با رازدان انباز نیست رازاندر گوش منکر راز نیست
و هم چنین مولانا در مورد حسا مالدین میگوید :
"مثنوی را چون تو مبدا بوده ای گزر فزون گردد تو اش افزوده ای
مثنوی اندر فروغ و در اصول جمله از آن توست وخود کردی قبول
دقبول آرند شاهان نیک و بد چون قبو آرند نبود یچ رد
مثنوی آنچه در اختیارماست 25562بیت است ودر شش دفتر گرد آوری شده است.
تنظیم و تقسیم این شش دفتر از آن خود مولاناست.
پس از سروده شدن دفتر اول که حدود 4000 بیت دارد مولوی دچار ملال و قبض خاطر میشود و این نکات را مولانا در ابیات پایانی دفتر اول گفته است.
مولانا تاریخی درباره سروده شدن مثنوی در اختیار ما میگذارد که میگوید :سروده شدن دفتر دوم مثنوی در سال 662 آغاز شده است.
و عده ای هم گفتند که شمس از قونیه به شام و از آنجا به ایران رفتو به خی رفت و در انجا وفات یافت.
از شمس اثری به جای مانده به نام مقالات که توسط توسط پاره ای از صوفیان از سخنان او نطق برداری می شده است.
ظاهر مولانا:
در احوال مولانا نوشته اند که مردی بود لاغر اندام و با چشمانی نافذ و رویی زرد به خاطر اینکه تغذیه مناسب نداشت و کمتر از ینکه گرسنه باشد سیر بود.
***
نحوه سروده شدن مثنوی
مریدان و یاران پیشین مولوی که تولد شخصیتی نوین را در او جشن گرفته بودند . در آن زمان در حلقه های صو فیان کتب سنایی و عطار خوانده میشد. به همین برهان نزد مولانا آمدند . ذوق شاعری اورا میدانستند و جوشش ضمیری او را آزموده بودند.واز او خواستند تا دیوانی بسراید تا دستمایهی صوفیان شود و کتاب درسی و سفره های معنوی در حلقه های صوفیان گردد. و از او بهره های باطنی و معنوی ببرند.
مولانا دعوت آنها را اجابت کرد و نی نامهای که سروده بود از عمامه ی خود بیرون آوردو گفت من خودم به همین اندیشه بوده ام. و سروده شدن مثنوی آغاز شد.
مثنوی در خطاب با حسام الدین چلبی سروده میشد . مولانا به صراحت در نثری که در دفتر اول مثنوی نوشته این معنا راگفته است. و مولانا حسام الدین چلبی را ابو فضائل حسام الدین مینامد .
پیش از اینکه حسام الدین چلبی به خلیفگی مثنوی برگزیده شود صلاح الدین زرکوب قونوی خلیفه مولوی و مورد علاقه او بود . و کسی بود که با دیدن او ناطقه مولانا گشوده میشد .
صلاح الدین زرکوب قونوی همان کسی است که دختر خود را به پسر مولوی داد. پارهای از نامه هایی که مولانا به عروس خود نوشته ودر موزه ای از نامه های او گرد آوری شده است از لطیف ترین و پدرانه ترین نامه هایی است که در این زمینه نگاشته شده است.صلاح الدین مردی مردی عامی بود که بعضی از لغت هارا هم به خطا تلفظ میکرد. مولانا نیز برای درس دادن به مریدان وشاگردان همان لغات غلط را غلط تلفظ میکرد و میگفت درست آن است که او میگوید .صلاح الدین در نهایت در محرم سال 657 درگذشت . این صلاح الدین همان کس بود که روزی مولانا در میانه بازار از صدای طلا کوبی صلاح الدین به وجد آمد و در وسط بازا زر فروشان به سماع پرداخت.و آن غزل معروف را سرود که میگوید
یکی گنجی پدید آمد درآن دکان زر کوبی
زهی معنا زهی صورت زهی خوبی زهی خوبی
پس از وفات صلاح الدین مولانا خاطر خود را مشغول حسام الدین چلبی کرد و حسام الدین مرد فرهیخته ای بود و تحصیل کرده بود و کسی بود که مولانا در مصاحبت با او نطقش باز میشد. او محرم اثرار جلال الدین بود. و حسا م الدین کسی بود که میتوانست مولانا را بر سر شوق بیاورد . میتوانست زبان او را بگشاید و به منزله محرم سر در کنار او بنشیند و رازدان اوباشد. مولانا میگفت :
راز جز با رازدان انباز نیست رازاندر گوش منکر راز نیست
و هم چنین مولانا در مورد حسا مالدین میگوید :
"مثنوی را چون تو مبدا بوده ای گزر فزون گردد تو اش افزوده ای
مثنوی اندر فروغ و در اصول جمله از آن توست وخود کردی قبول
دقبول آرند شاهان نیک و بد چون قبو آرند نبود یچ رد
مثنوی آنچه در اختیارماست 25562بیت است ودر شش دفتر گرد آوری شده است.
تنظیم و تقسیم این شش دفتر از آن خود مولاناست.
پس از سروده شدن دفتر اول که حدود 4000 بیت دارد مولوی دچار ملال و قبض خاطر میشود و این نکات را مولانا در ابیات پایانی دفتر اول گفته است.
مولانا تاریخی درباره سروده شدن مثنوی در اختیار ما میگذارد که میگوید :سروده شدن دفتر دوم مثنوی در سال 662 آغاز شده است.
مولانا در آخرین لحظات عمرش در وصیت نامه کوتاهی مینویسد
((علیک بقلت الطعام و قلت الکلام و قلت المنام))
شما را وصيت مي کنم به ترس از خدا در نهان و عيان
و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن و
کناره گرفتن از جرم و جريتها و مواظبت بر روزه
و نماز برپا داشتن و فرونهادن هواهاي شيطاني
و خواهشهاي نفساني و شکيبايي بردرشتي مردمان
و دوري گزيدن از همنشيني با احمقان و نابخردان و سنگدلان
و پرداختن به همنشيني با نيکان و بزرگواران همانا بهترين
مردم کسي است که براي مردم مفيد باشد و بهترين گفتار کوتاه
و گزيده است و ستايش از آن خداوند يگانه است.
((علیک بقلت الطعام و قلت الکلام و قلت المنام))
شما را وصيت مي کنم به ترس از خدا در نهان و عيان
و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن و
کناره گرفتن از جرم و جريتها و مواظبت بر روزه
و نماز برپا داشتن و فرونهادن هواهاي شيطاني
و خواهشهاي نفساني و شکيبايي بردرشتي مردمان
و دوري گزيدن از همنشيني با احمقان و نابخردان و سنگدلان
و پرداختن به همنشيني با نيکان و بزرگواران همانا بهترين
مردم کسي است که براي مردم مفيد باشد و بهترين گفتار کوتاه
و گزيده است و ستايش از آن خداوند يگانه است.
عشق مَجازی :
در تعریف عشق مَجازی در بین مقالات ، کتب و دروس اهل معرفت معادل عشق های ظاهری ، عشق های رنگی ، عشق انسانی و زمینی و ... مطرح شده در واقع همان عشق مادی و شهوانی است که بیشتر در بین ما موجودات نسبت به هم وجود دارد و مورد نظر عارفان در مبحث عشق و عرفان نیست و جدای عشق به خالق و خدای کریم است .
یکی از شاخص های عشق مَجازی این است که رشد کمالی را حاصل نمی شود با توجه به همه نوع تلاش چون جهت حرکت به طرف همنوع است و یک حرکت افقی است . در حالی که رشد کمالی یک حرکت عمودی است ؛ چه این که پس از مدتی عشق عاشق مَجازی تغییر معشوقه می دهد و عملاً در عشق مجازی عاشق به طرف معشوقۀ مادی جهت گیری می کند و گرایش به نیازمندی همچون خود دارد . لذا این نوع عشق ، عمری کوتاه دارد و همیشه دچار نوسانات مادیست و کمالی ندارد .
بد نیست به اعتراض جامی توجهی کنیم :
اینان به کجا و عشق بازی ز کجا ؟
هندو ز کجا زبانِ تازی ز کجا ؟
چون اهل حقیقت سخن عشق کنند
بیهودۀ این قومِ مَجازی ز کجا
یا این که می فرماید :
عشق ارنه کمال نسلِ آدم بودی
آوازۀ عشق در جهان کِی بودی
ور شهوت نفس ، عشق بودی ، خر و گاو
سر دفترِ عاشقانِ عالم بودی
در رد عشق مجازی و بی ثباتی آن و عادی بودن این احساس ، قصائد متون و غزل های زیادی سروده شده و عارفان و صوفیان عشق مجازی را مبنایی برای کمال نمی شمرند . نیازمندی این نوع عشق برای بقاء نسل مادی شاید لازم دیده شود ولی آنچه که عامل سیر و سلوکشان به درگاه احدیّت است مسلماً عشق مجازی نیست ؛ زیرا عشق مجازی زوال پذیر است و کوتاه مدت و این در حالی است که کاملان اهل معرفت همواره در دریای عشقِ به حق ، عاشقانه تر و عاشقانه تر می شوند تا به یار مهربان بپیوندند .
عطار منظومه های زیبایی در این مورد دارد . مستیِ بلبل در عشق رویِ گُل را بهانه نموده و به تعریف عشق مجازی پرداخته است و از قول بلبل شوریده حال چنین می آورد :
من چنان در عشقِ گل مُستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم
در سَرم از عشقِ گل سودا بس است
زان که معشوقم گلِ رعنا بس است
طاقت سیمرغ ندارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی
هدهدش گفت ای بصورت مانده باز
بیش از این از عشقِ رعنائی مناز
عشق روی گل بسی خارَت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حُسنِ او در هفته ای گیرد زوال
عشقِ چیزی کان زوال آید پدید
کاملان را زان ملال آرد پدید
خندۀ گل گرچه در خارت کِشد
روز شب در ناله زارت کِشد
درگذر از گل که هر گل نوبهار
بر تو می خندد به معنی ، شرم دار
source:
در تعریف عشق مَجازی در بین مقالات ، کتب و دروس اهل معرفت معادل عشق های ظاهری ، عشق های رنگی ، عشق انسانی و زمینی و ... مطرح شده در واقع همان عشق مادی و شهوانی است که بیشتر در بین ما موجودات نسبت به هم وجود دارد و مورد نظر عارفان در مبحث عشق و عرفان نیست و جدای عشق به خالق و خدای کریم است .
یکی از شاخص های عشق مَجازی این است که رشد کمالی را حاصل نمی شود با توجه به همه نوع تلاش چون جهت حرکت به طرف همنوع است و یک حرکت افقی است . در حالی که رشد کمالی یک حرکت عمودی است ؛ چه این که پس از مدتی عشق عاشق مَجازی تغییر معشوقه می دهد و عملاً در عشق مجازی عاشق به طرف معشوقۀ مادی جهت گیری می کند و گرایش به نیازمندی همچون خود دارد . لذا این نوع عشق ، عمری کوتاه دارد و همیشه دچار نوسانات مادیست و کمالی ندارد .
بد نیست به اعتراض جامی توجهی کنیم :
اینان به کجا و عشق بازی ز کجا ؟
هندو ز کجا زبانِ تازی ز کجا ؟
چون اهل حقیقت سخن عشق کنند
بیهودۀ این قومِ مَجازی ز کجا
یا این که می فرماید :
عشق ارنه کمال نسلِ آدم بودی
آوازۀ عشق در جهان کِی بودی
ور شهوت نفس ، عشق بودی ، خر و گاو
سر دفترِ عاشقانِ عالم بودی
در رد عشق مجازی و بی ثباتی آن و عادی بودن این احساس ، قصائد متون و غزل های زیادی سروده شده و عارفان و صوفیان عشق مجازی را مبنایی برای کمال نمی شمرند . نیازمندی این نوع عشق برای بقاء نسل مادی شاید لازم دیده شود ولی آنچه که عامل سیر و سلوکشان به درگاه احدیّت است مسلماً عشق مجازی نیست ؛ زیرا عشق مجازی زوال پذیر است و کوتاه مدت و این در حالی است که کاملان اهل معرفت همواره در دریای عشقِ به حق ، عاشقانه تر و عاشقانه تر می شوند تا به یار مهربان بپیوندند .
عطار منظومه های زیبایی در این مورد دارد . مستیِ بلبل در عشق رویِ گُل را بهانه نموده و به تعریف عشق مجازی پرداخته است و از قول بلبل شوریده حال چنین می آورد :
من چنان در عشقِ گل مُستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم
در سَرم از عشقِ گل سودا بس است
زان که معشوقم گلِ رعنا بس است
طاقت سیمرغ ندارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی
هدهدش گفت ای بصورت مانده باز
بیش از این از عشقِ رعنائی مناز
عشق روی گل بسی خارَت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حُسنِ او در هفته ای گیرد زوال
عشقِ چیزی کان زوال آید پدید
کاملان را زان ملال آرد پدید
خندۀ گل گرچه در خارت کِشد
روز شب در ناله زارت کِشد
درگذر از گل که هر گل نوبهار
بر تو می خندد به معنی ، شرم دار
source:
عرفان دریای بی انتهایی است پر از ماهیان چموش!
و ویندگان این راه باید ماهیگیری صبور باشد! آیا تاکنون ماهیگیری کرده اید؟! وقتی قلّاب را درآب انداختید ( یعنی شرایط لازم برای سلوک را آماده کردید یعنی در طبیعت غور کردید عبادت کردید ذکرو ستایش گفتید) آنگاه "منتظر میمانید. گاهگاهی ماهی ها به قلاب شما نوک می زنند! و این ها نشانه های شیرین و خوبی است(همانند حا لات زود گذر عرفانی!) ولی ناگهان........ناگهان! قلّاب از دست شما ربوده می شود و ماهی بزرگی به تور می افتد! حالت چهره شما در این موقع دیدنی است . مخلوطی از بهت و خوشحالی! بهت زده از شانسی که آورده اید و خوشحال از بدست آوردن یک ماهی !عرفان نیز همین گونه است با این تفاوت که ماهیان دریای عرفان بسی فراوان ترند.درشت ترین شان اشراق است و کوچکترین شان خون دل!! در این دریا کوسه ماهی درنده نیز هست ! (حالت های تعصب وسواس افسردگی جادویی اندیشی خشک نظری بدبینی و مکاتب عرفانی منحرف....) پس ماهیگیر باید مراقب این کوسه های آدمخوار باشد!!
source:
و ویندگان این راه باید ماهیگیری صبور باشد! آیا تاکنون ماهیگیری کرده اید؟! وقتی قلّاب را درآب انداختید ( یعنی شرایط لازم برای سلوک را آماده کردید یعنی در طبیعت غور کردید عبادت کردید ذکرو ستایش گفتید) آنگاه "منتظر میمانید. گاهگاهی ماهی ها به قلاب شما نوک می زنند! و این ها نشانه های شیرین و خوبی است(همانند حا لات زود گذر عرفانی!) ولی ناگهان........ناگهان! قلّاب از دست شما ربوده می شود و ماهی بزرگی به تور می افتد! حالت چهره شما در این موقع دیدنی است . مخلوطی از بهت و خوشحالی! بهت زده از شانسی که آورده اید و خوشحال از بدست آوردن یک ماهی !عرفان نیز همین گونه است با این تفاوت که ماهیان دریای عرفان بسی فراوان ترند.درشت ترین شان اشراق است و کوچکترین شان خون دل!! در این دریا کوسه ماهی درنده نیز هست ! (حالت های تعصب وسواس افسردگی جادویی اندیشی خشک نظری بدبینی و مکاتب عرفانی منحرف....) پس ماهیگیر باید مراقب این کوسه های آدمخوار باشد!!
source:
سنگ را صدسال گویی لعل شو
کهنه را صد سال گویی باش نو
هرنفس نو میشود دنیا وما
بی خبر از نوشدن اندربقا
وعده اهل کرم گنج روان
وعده نا اهل شد رنج روان
مولوی
کهنه را صد سال گویی باش نو
هرنفس نو میشود دنیا وما
بی خبر از نوشدن اندربقا
وعده اهل کرم گنج روان
وعده نا اهل شد رنج روان
مولوی
وصيتنامه مولوی
_/_/_/_/_/_/_/_/
شما را وصيت مي کنم به ترس از خدا در نهان و عيان و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن و کناره گرفتن از جرم و جريت ها
و فرو نهادن هواهاي شيطاني و خواهش هاي نفساني و شکيبايي بر درشتي مردمان
و دوري گزيدن از همنشيني با احمقان و نابخردان و سنگدلان و پرداختن به همنشيني با نيکان و بزرگواران
همانا بهترين مردم کسي است که براي مردم مفيد باشد و بهترين گفتار کوتاه و گزيده است و ستايش از آن خداوند يگانه است.
_/_/_/_/_/_/_/_/
شما را وصيت مي کنم به ترس از خدا در نهان و عيان و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن و کناره گرفتن از جرم و جريت ها
و فرو نهادن هواهاي شيطاني و خواهش هاي نفساني و شکيبايي بر درشتي مردمان
و دوري گزيدن از همنشيني با احمقان و نابخردان و سنگدلان و پرداختن به همنشيني با نيکان و بزرگواران
همانا بهترين مردم کسي است که براي مردم مفيد باشد و بهترين گفتار کوتاه و گزيده است و ستايش از آن خداوند يگانه است.
فیه ما فیه نوشته مولوی
===========================================
استغراق آن باشد که او در ميان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند، غرق آب باشد.هر فعلی را که ازو آيد آن فعل او نباشد، فعل آب باشد.اگر هنوز در آب دست و پای می زند، او را غرق نگويند، يا بانگی می زند که"آه، غرق شدم!" اين را نيز استغراق نگويند. آخر، اين "انا الحق" گفتن مردم می پندارند دعوی بزرگی است. "ان الحق" عظيم تواضع است، زيرا اين که می گويد"من عبد خدايم" دو هستی اثبات می کند:يکی خود را و يکی خدا را.اما آن که "انا الحق" می گويد خود را عدم کرد، به باد داد: می گويد "انا الحق"، يعنی من نيستم، همه اوست، جز خدا را هستی نيست، من بکلی عدم محضم و هيچم. تواضع در اين بيشتر است. اين است که عموم فهم نمی کنند. (ص44)
source:
===========================================
استغراق آن باشد که او در ميان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند، غرق آب باشد.هر فعلی را که ازو آيد آن فعل او نباشد، فعل آب باشد.اگر هنوز در آب دست و پای می زند، او را غرق نگويند، يا بانگی می زند که"آه، غرق شدم!" اين را نيز استغراق نگويند. آخر، اين "انا الحق" گفتن مردم می پندارند دعوی بزرگی است. "ان الحق" عظيم تواضع است، زيرا اين که می گويد"من عبد خدايم" دو هستی اثبات می کند:يکی خود را و يکی خدا را.اما آن که "انا الحق" می گويد خود را عدم کرد، به باد داد: می گويد "انا الحق"، يعنی من نيستم، همه اوست، جز خدا را هستی نيست، من بکلی عدم محضم و هيچم. تواضع در اين بيشتر است. اين است که عموم فهم نمی کنند. (ص44)
source:
گزيدها� از فيه ما فيه
=============================================
گفت: پيلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می ديد و می رميد. او می پنداشت که از ديگری می رمد.نمی دانست که از خود می رمد.
همه اخلاق بد_ از ظلم و کين و حسد و حرص و بيرحمی و کبر _ چون در توست، نمی رنجی؛ چون آن را در ديگری می بينی، می رمی و می رنجی.(ص 23)
=============================================
گفت: پيلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می ديد و می رميد. او می پنداشت که از ديگری می رمد.نمی دانست که از خود می رمد.
همه اخلاق بد_ از ظلم و کين و حسد و حرص و بيرحمی و کبر _ چون در توست، نمی رنجی؛ چون آن را در ديگری می بينی، می رمی و می رنجی.(ص 23)
با نگاه به فراز و فرود زندگی مولوی، به نظر می رسد
آنچه اندیشه جویای حقیقت او را ناگهان بیدار ساخت و جذبه های عرفانی او را در قالب اشعاری شور انگیز و عاشقانه به آیندگان سپرد، آشنایی و سپس دوری مولوی از عارفی است که امروز ما او را با نام شمس تبریزی می شناسیم . تا حدود چهل سال پیش بسیاری از مولوی شناسان، معتقد بودند که اصلا چنین فردی وجود ندارد و او تنها ساخته و پرداخته اندیشه مولوی است . شاید اگر ما هم به مقالات شمس دست نمی یافتیم، امروز چنین نظریه ای را صحیح می شمردیم .
اینکه شمس تبریزی دارا ی چه ویزگی هایی بوده است که کسی مانند مولوی را این گونه شیفته خود نمود، از موضوعاتی است که مورخان تاریخ ادبیات به آن پرداخته اند؛ آنچه امروز برای ما بیش از خصوصیات شخصیت شمس اهمیت دارد، تحولی است ک به سبب هجران شمس از مولوی در وجود مولوی اتفاق می افتد و تمام زندگی این شاعر نامدار را دستخوش تغییر می سازد .
شمس تبریزی از منظر مولوی انسانی است که به رنگ و بوی خدا آغشته است و نفسش رایحه ملکوت دارد . در واقع شمس همان انسانی است که مولوی در او نور خدا را می دید :
چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
و فقدان نور برای مولوی تحمل ناپذیر بود. غیبت شمس در ادبیات را شاید بتوان نمادی از غیبت آفتاب حقیقت دانست؛ آفتابی که از پس ابرهای آخر الزمان بر صحن قلوب پرتاب و تب آدمیان متحیر این زمانه می تابد تا مبادا امید و زندگی در فروغ چشمان حیرتزده انسان آخر الزمان بمیرد :
ای زهجران تو مردن طرب و راحت من
مرگ بر من شده بی تو مثل شهد و لبن
یا هنگامی که مولوی لحظه وصال را تصور می کند و از این اندیشه به وجد می آید، توصیف او از محبوب آن قدر پر ستایش است که ذهن را به شخصیتی فراتر از این کره خاک می برد:
این کیست این این کیست این
این یوسف ثانی است این
خضر است و الیاس این مگر
یا آب حیوان است این
این باغ روحانی است این
یابزم یزدانی است این
سرمه سپاهانی است این
یانور سبحانی است این
خورشید رخشان می رسد
مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد
سلطان میدانی است این
مولوی خود نیز فیض را از کسی می جوید که او را سر چشمه فضیلت می داند؛ کسی که مولوی او را ساقی آخرزمان می خواند:
می بده ای ساقی آخر زمان
ای ربوده عقل های مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زنند
ای می تو نردبان آسمان
جست و جوی انسان کامل و تمسک به او را که از منظر عارفان تمسک به حبل متین الاهی است، می توان در ماجرای شمس و مولوی به وضوح مشاهده کرد . آن قدر که انتظار و جست و جو در این ماجرا اهمیت دارد، شخصیت های آن یعنی شمس و مولوی موضوعیت ندارند . هر کس که به رتبه مولوی در معرفت دست یابد، باید به جست و جوی انسان کامل برآید و صد البته که این جست و جو کاوشی درونی است؛ سفری از خویشتن به سوی فضایل انسانی؛ فضایلی که مبداء انها همان ساقی آخر الزمان است؛ آن که تمام انبیا وعده ظهور او را داده اند و کتاب های آسمانی بشریت را به آمدنش بشارت داده اند و چشمان منتظرانش هر سحرگاه به آسمان خیره می ماند تا بلکه طلوع خورشیدی از مغرب را به تماشا بنشینند .
Source:
آنچه اندیشه جویای حقیقت او را ناگهان بیدار ساخت و جذبه های عرفانی او را در قالب اشعاری شور انگیز و عاشقانه به آیندگان سپرد، آشنایی و سپس دوری مولوی از عارفی است که امروز ما او را با نام شمس تبریزی می شناسیم . تا حدود چهل سال پیش بسیاری از مولوی شناسان، معتقد بودند که اصلا چنین فردی وجود ندارد و او تنها ساخته و پرداخته اندیشه مولوی است . شاید اگر ما هم به مقالات شمس دست نمی یافتیم، امروز چنین نظریه ای را صحیح می شمردیم .
اینکه شمس تبریزی دارا ی چه ویزگی هایی بوده است که کسی مانند مولوی را این گونه شیفته خود نمود، از موضوعاتی است که مورخان تاریخ ادبیات به آن پرداخته اند؛ آنچه امروز برای ما بیش از خصوصیات شخصیت شمس اهمیت دارد، تحولی است ک به سبب هجران شمس از مولوی در وجود مولوی اتفاق می افتد و تمام زندگی این شاعر نامدار را دستخوش تغییر می سازد .
شمس تبریزی از منظر مولوی انسانی است که به رنگ و بوی خدا آغشته است و نفسش رایحه ملکوت دارد . در واقع شمس همان انسانی است که مولوی در او نور خدا را می دید :
چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
و فقدان نور برای مولوی تحمل ناپذیر بود. غیبت شمس در ادبیات را شاید بتوان نمادی از غیبت آفتاب حقیقت دانست؛ آفتابی که از پس ابرهای آخر الزمان بر صحن قلوب پرتاب و تب آدمیان متحیر این زمانه می تابد تا مبادا امید و زندگی در فروغ چشمان حیرتزده انسان آخر الزمان بمیرد :
ای زهجران تو مردن طرب و راحت من
مرگ بر من شده بی تو مثل شهد و لبن
یا هنگامی که مولوی لحظه وصال را تصور می کند و از این اندیشه به وجد می آید، توصیف او از محبوب آن قدر پر ستایش است که ذهن را به شخصیتی فراتر از این کره خاک می برد:
این کیست این این کیست این
این یوسف ثانی است این
خضر است و الیاس این مگر
یا آب حیوان است این
این باغ روحانی است این
یابزم یزدانی است این
سرمه سپاهانی است این
یانور سبحانی است این
خورشید رخشان می رسد
مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد
سلطان میدانی است این
مولوی خود نیز فیض را از کسی می جوید که او را سر چشمه فضیلت می داند؛ کسی که مولوی او را ساقی آخرزمان می خواند:
می بده ای ساقی آخر زمان
ای ربوده عقل های مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زنند
ای می تو نردبان آسمان
جست و جوی انسان کامل و تمسک به او را که از منظر عارفان تمسک به حبل متین الاهی است، می توان در ماجرای شمس و مولوی به وضوح مشاهده کرد . آن قدر که انتظار و جست و جو در این ماجرا اهمیت دارد، شخصیت های آن یعنی شمس و مولوی موضوعیت ندارند . هر کس که به رتبه مولوی در معرفت دست یابد، باید به جست و جوی انسان کامل برآید و صد البته که این جست و جو کاوشی درونی است؛ سفری از خویشتن به سوی فضایل انسانی؛ فضایلی که مبداء انها همان ساقی آخر الزمان است؛ آن که تمام انبیا وعده ظهور او را داده اند و کتاب های آسمانی بشریت را به آمدنش بشارت داده اند و چشمان منتظرانش هر سحرگاه به آسمان خیره می ماند تا بلکه طلوع خورشیدی از مغرب را به تماشا بنشینند .
Source:
"خودخواهی" منشاء درد و رنج انسان است
مولوی رنج بشری را ناشی از مستی هستی و فراموش کردن واقعیت و نادیدن آن میدان� و یکی از علل رنج بشری را خودخواهی معرفی میکن�.
به گزارش خبرنگار مهر، استاد مصطفی ملکیان، عصر امروز در نشستی که در جهاد دانشگاهی برگزار شد، به بررسی « درد و رنج از دیدگاه کیرکهگار� و مولوی» پرداخت و گفت : مولوی رنج بشری را ناشی از مستی هستی و فراموش کردن واقعیت و نادیدن آن میدان� و یکی از علل رنج بشری را خودخواهی معرفی میکن�.
مصطفی ملکیان بحث خود را با سه جمله از مقالات شمس، ویتگنشتاین و مارتین لسر آغاز کرد و گفت : سه رکن نیک بختی و قابل قبول بودن زندگی انسان عبارت است از : خوب زندگی کردن از دید اخلاقی، خوشی از دید روانی و ارزشمند بودن از دید ناظر سوم. از این رو از چهار منظر می توان به این مسئله نگریست، نخست دید زیست شناختی، دوم نگاه روان شناختی، سوم فلسفی و چهارم دید مذهبی و دینی.
وی سپس گفت که من آمیزها� از نگاه روانشناختی و فلسفی را برای بررسی مسئله زندگی ارزشمند و درد و رنج بر می گزینم.
وی چهار نکته را که از این منظر به مسئله در مینگر� چنین برشمرد: نخست اینکه در این نگاه بررسی میشو� که درد و رنج چیست و چه ماهیتی دارد، در این منظر بحث بر سر این است که درد و رنج چه تفاوتی با هم دارند و چه نسبتی میان این دو هست. دوم اینکه علت اصلی درد و رنج چیست و چه عوامل و عللی باعث پدید آمدن آن میشو�. سوم آنکه درد و رنج چه پیامدهایی دارد و چه آثار مثبت و منفی جسمانی، ذهنی، روانی یا اجتماعی دارد و چهارم نیز آنکه ما در برابر پدیده درد و رنج چه رویکرد اخلاقی باید اتخاذ کنیم.
استاد ملکیان سپس به بیان اندیشهها� کرکهگار� پرداخت و گفت: یکی از مهمترین اندیشهها� کیرکهگار� بحث سه سپهر بود. او به سه سپهر زیباییشناختی� اخلاقی و دینی قائل بود و معتقد بود که در هر یک از این مراحل شکل درد و رنجه� متفاوت است، ضمن آنکه در اندیشه این فیلسوف اساسا دو نوع درد و رنج وجود دارد، درد و رنج گریز پذیر و درد و رنج گریز ناپذیر و اجتناب نکردنی. از دید کیرکهگار� اصل حاکم بر سپهر زیباییشناخت� اصل لذت است و از این رو کسی که در این مرحله به سر میبر� خواهان کمترین میزان درد و رنج است و از درد و رنجها� گریز پذیر، فرار میکن�. در سپهر دوم که اصل آرمان اخلاقی حکمران است، فرد برخی رنجه� را بر خود هموار میکن� و در سپهر سوم یعنی سپهر دینی و عاشقانه عشق راهبر انسان است و انسان به دنبال دشواریها� معشوق است.
وی سپس به ماهیت درد و رنج در سه مرحله پرداخت و گفت: از دید کرکهگارد� در سپهر تذوقی و زیباییشناختی� درد و رنج محلی وجود ندارد، ضمن آنکه کسی که در این مرحله به سر میبرد� اولا دچار دلزدگی، ثانیا دچار نوجویی و ثالثا به دلخوری از موجودات دچار میشو�. در فاز دوم حیات آدم ممکن است برخی از درد و رنجها� اجتناب ناپذیر را به دلیل آرمانخواه� بپذیرد، اما در این مرحله نیز انسان همیشه ناکام است و این مرحله انسان را به خشم، کینه و نفرت دچار میساز�. دو صفت صبر و شجاعت، در این مرحله از اهمیت بالایی برخوردارند و زندگی اخلاقی در دیالکتیک میان این دو شکل میگیر�. اما در مرحله سوم که مرحله دینداری است، مهمترین مشکل انسان بییقین� و شک است. یعنی در این مرحله همواره شک و احتمال هست و فرد دیندار یچ گاه مطمئن نیست که آن چه میشنو� از سوی خداست یا شیطان.
ملکیان سپس به بحث رنج از دیدگاه مولوی پرداخت و گفت: به بحث درد و رنج از دید مولوی از سه دیدگاه پرداختهان� ،نخست از دیدگاه نگارنده بانگ آب نام دارد، دوم نگاهی که پروفسور آنه ماری شیمل به موضوع داشته و سوم نگاهی که ویلیام چیتیک به آثار مولوی داشته، اما از دید من مولوی به بحث درد و رنج از سه منظر بحث میکن� و باور دارد که در هر سه مورد موضوع این است که انسان واقعیت را فراموش کرده است، نخست آنکه انسان دست در الوهیت میزند� یعنی خود را به جای خدا تلقی میکند� دومین منشا رنج و درد از دید مولوی خودخواهی است، و سومین منشا آن است که انسان داشتهه� و بودن ها را با هم خلط میکن�.
Source :
خبرگزاری مهر
Link:
مولوی رنج بشری را ناشی از مستی هستی و فراموش کردن واقعیت و نادیدن آن میدان� و یکی از علل رنج بشری را خودخواهی معرفی میکن�.
به گزارش خبرنگار مهر، استاد مصطفی ملکیان، عصر امروز در نشستی که در جهاد دانشگاهی برگزار شد، به بررسی « درد و رنج از دیدگاه کیرکهگار� و مولوی» پرداخت و گفت : مولوی رنج بشری را ناشی از مستی هستی و فراموش کردن واقعیت و نادیدن آن میدان� و یکی از علل رنج بشری را خودخواهی معرفی میکن�.
مصطفی ملکیان بحث خود را با سه جمله از مقالات شمس، ویتگنشتاین و مارتین لسر آغاز کرد و گفت : سه رکن نیک بختی و قابل قبول بودن زندگی انسان عبارت است از : خوب زندگی کردن از دید اخلاقی، خوشی از دید روانی و ارزشمند بودن از دید ناظر سوم. از این رو از چهار منظر می توان به این مسئله نگریست، نخست دید زیست شناختی، دوم نگاه روان شناختی، سوم فلسفی و چهارم دید مذهبی و دینی.
وی سپس گفت که من آمیزها� از نگاه روانشناختی و فلسفی را برای بررسی مسئله زندگی ارزشمند و درد و رنج بر می گزینم.
وی چهار نکته را که از این منظر به مسئله در مینگر� چنین برشمرد: نخست اینکه در این نگاه بررسی میشو� که درد و رنج چیست و چه ماهیتی دارد، در این منظر بحث بر سر این است که درد و رنج چه تفاوتی با هم دارند و چه نسبتی میان این دو هست. دوم اینکه علت اصلی درد و رنج چیست و چه عوامل و عللی باعث پدید آمدن آن میشو�. سوم آنکه درد و رنج چه پیامدهایی دارد و چه آثار مثبت و منفی جسمانی، ذهنی، روانی یا اجتماعی دارد و چهارم نیز آنکه ما در برابر پدیده درد و رنج چه رویکرد اخلاقی باید اتخاذ کنیم.
استاد ملکیان سپس به بیان اندیشهها� کرکهگار� پرداخت و گفت: یکی از مهمترین اندیشهها� کیرکهگار� بحث سه سپهر بود. او به سه سپهر زیباییشناختی� اخلاقی و دینی قائل بود و معتقد بود که در هر یک از این مراحل شکل درد و رنجه� متفاوت است، ضمن آنکه در اندیشه این فیلسوف اساسا دو نوع درد و رنج وجود دارد، درد و رنج گریز پذیر و درد و رنج گریز ناپذیر و اجتناب نکردنی. از دید کیرکهگار� اصل حاکم بر سپهر زیباییشناخت� اصل لذت است و از این رو کسی که در این مرحله به سر میبر� خواهان کمترین میزان درد و رنج است و از درد و رنجها� گریز پذیر، فرار میکن�. در سپهر دوم که اصل آرمان اخلاقی حکمران است، فرد برخی رنجه� را بر خود هموار میکن� و در سپهر سوم یعنی سپهر دینی و عاشقانه عشق راهبر انسان است و انسان به دنبال دشواریها� معشوق است.
وی سپس به ماهیت درد و رنج در سه مرحله پرداخت و گفت: از دید کرکهگارد� در سپهر تذوقی و زیباییشناختی� درد و رنج محلی وجود ندارد، ضمن آنکه کسی که در این مرحله به سر میبرد� اولا دچار دلزدگی، ثانیا دچار نوجویی و ثالثا به دلخوری از موجودات دچار میشو�. در فاز دوم حیات آدم ممکن است برخی از درد و رنجها� اجتناب ناپذیر را به دلیل آرمانخواه� بپذیرد، اما در این مرحله نیز انسان همیشه ناکام است و این مرحله انسان را به خشم، کینه و نفرت دچار میساز�. دو صفت صبر و شجاعت، در این مرحله از اهمیت بالایی برخوردارند و زندگی اخلاقی در دیالکتیک میان این دو شکل میگیر�. اما در مرحله سوم که مرحله دینداری است، مهمترین مشکل انسان بییقین� و شک است. یعنی در این مرحله همواره شک و احتمال هست و فرد دیندار یچ گاه مطمئن نیست که آن چه میشنو� از سوی خداست یا شیطان.
ملکیان سپس به بحث رنج از دیدگاه مولوی پرداخت و گفت: به بحث درد و رنج از دید مولوی از سه دیدگاه پرداختهان� ،نخست از دیدگاه نگارنده بانگ آب نام دارد، دوم نگاهی که پروفسور آنه ماری شیمل به موضوع داشته و سوم نگاهی که ویلیام چیتیک به آثار مولوی داشته، اما از دید من مولوی به بحث درد و رنج از سه منظر بحث میکن� و باور دارد که در هر سه مورد موضوع این است که انسان واقعیت را فراموش کرده است، نخست آنکه انسان دست در الوهیت میزند� یعنی خود را به جای خدا تلقی میکند� دومین منشا رنج و درد از دید مولوی خودخواهی است، و سومین منشا آن است که انسان داشتهه� و بودن ها را با هم خلط میکن�.
Source :
خبرگزاری مهر
Link:
سهروردی گفته است: نیروی بیكران� در روان و مغز و اندیشه انسان فراتر از اندیشه و خرد كه میتوان� فراپرسه� [مسایل] و پوشیدهه� را برای جوینده روشن سازد. درباره توانایی روان انسان مولوی میگوی�:
موجها� تند توفانهـــــــــای روح
هست سد چنان كه بد توفان نوح
×××
تو یكی نیستی ای خوش یمن رفـیق
بلكه گردونــــی و دریای عمـــــیق
موســــی و فرعون، در هستی توست
باید این دو خصم را در خویش جست
×××
خود تو اسرافیل عصری، راست خیــز
راست خیزی كن، تو پیش از رستخیز
توانایی و گستردگی نیروی روانی و مغزی هر انسان چنین است. اما این توانایی و گستردگی میبایس� به گامه� (مرحله�) آفرینندگی رسیده باشد. مولوی درباره آفرینندگی روان انسان گوید:
آسمان شو، ابر شو، باران ببــار
نــاودان بارد، ولی ناید به كـار
آب باران، باغ سد رنـــگ آورد
ناودان، همسایه در جنگ آورد
Source:
موجها� تند توفانهـــــــــای روح
هست سد چنان كه بد توفان نوح
×××
تو یكی نیستی ای خوش یمن رفـیق
بلكه گردونــــی و دریای عمـــــیق
موســــی و فرعون، در هستی توست
باید این دو خصم را در خویش جست
×××
خود تو اسرافیل عصری، راست خیــز
راست خیزی كن، تو پیش از رستخیز
توانایی و گستردگی نیروی روانی و مغزی هر انسان چنین است. اما این توانایی و گستردگی میبایس� به گامه� (مرحله�) آفرینندگی رسیده باشد. مولوی درباره آفرینندگی روان انسان گوید:
آسمان شو، ابر شو، باران ببــار
نــاودان بارد، ولی ناید به كـار
آب باران، باغ سد رنـــگ آورد
ناودان، همسایه در جنگ آورد
Source:
امروزه فيلسوفان طرفدار هرمنوتيك (فهم، ابزار فهم، عناصر فهم، فهم عميق) مسئله فهم و تفسير را جدي تلقي ميكنن�. اينكه چگونه انسان ميتوان� به فهم يك متن نايل شود، براي آنها مسئله مهمي است. آنها در باب شرايط فهم و تفسير يك متن بحث و گفتوگوها� بسيار دارند. برخي از آنها نيز چون هيدگر و گادامر درباب هستي شناسي فهم بحث و گفتگو كردهان�. ( نصري، ص83)
با توجه به اينكه برخي از فيلسوفان هرمنوتيك براي متن معناي وسيعي قائل شده و آن را فقط شامل يك اثر نوشتاري يا گفتاري نميدانند� بلكه از آثار هنري گرفته تا رؤياها و حيات انساني را متن تلقي ميكنند� (Routledge 1992, Vol 4, pp3845) ميتوا� از هرمنوتيك مولوي نيز سخن به ميان آورد.
البته براي مولانا متن فقط يك اثر نوشتاري يا گفتاري نيست، بلكه كل عالم هستي يك متن است كه بايد به تفسير و فهم آن نايل شد. به بيان ديگر همه موجودات جهان آفرينش از خدا و جهان گرفته تا حيات انسان به عنوان يك متن براي مولانا قابل مطالعه و تفسير و تأويل است.
با توجه به آنكه خواننده يا مفسر بايد به فهم يك متن نايل شود، بحث از شرايط و عوامل مؤثر در فهم جايگاه مهمي براي اصحاب هرمنوتيك دارد. مطالعه كتاب مثنوي نشانگر آن است كه براي مولانا مسئله فهم امري جدي است و در جايجا� اين اثر ابعاد گوناگونان آن را مورد بحث قرار داده است. اينكه انسان چه ابزارهايي براي فهم دارد، چه عوامل و عناصري در فهم او دخالت دارند، چه موانعي سد راه فهم او ميباشن� و ريشه اختلاف فهمه� در چيست، از جمله مباحثي است كه ميتوا� آنها را از ديدگاه مولوي مورد بحث و بررسي قرار داد.
با توجه به تقسيمي كه درباب هرمنوتيك انجام شده و آن را به خاص و عام و فلسفي تقسيم كردهاند� و در هرمنوتيك فلسفي درباب اصل پديده فهم بحث ميشود� تا قواعد و روشها� تفسير و فهم، به بيان ديگر از مباني فهم و شرايط وجودي آن سخن به ميان ميآيد� بايد هرمنوتيك مولوي را هرمنوتيك فلسفي دانست. مولوي نيز چونان هيدگر و گادامربراي هستيشناس� فهم و شرايط آن اهميت بسزايي قائل است. مطالعه ديدگاهها� او در باب هرمنوتيك فلسفي حكايت از برخي وجوه مشترك تفكر وي با طرفداران اين نحله از هرمنوتيك دارد.
ارزش فهم و انديشه
فهم و انديشه يكي از مهمتري� ويژگيها� انسان و از وجوه تمايز او بر ساير موجودات است. از نظر مولانا انسانيت انسان به انديشه اوست و اگر انديشه را از وجود انسان حذف كنيم، جز مشتي استخوان و مواد طبيعي چيز ديگري نخواهد بود.
اي برادر تو همين انديشها�/ مابقي تو استخوان و ريشها�
گر گل است انديشه تو، گلشني/ و ربود خاري، تو هيمه گلخني
به زعم مولانا ملاك ضعف و قدرت جان انسان، فهم و آگاهي اوست. هر اندازه فهم آدمي قويت� باشد، مرتبه وجودي وي بالاتر خواهد بود.
چون سرّ و ماهيت ما مخبر است/ هر كه او آگاه تر با جانت� است
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است/ هر كه آگه تر بود جانش قوي است
روح را تأثير آگاهي بود/ هر كه را اين بيش اللهي بود
آدمي به گونها� آفريده شده تا توان درك حقايق جهان هستي را داشته باشد. به بيان ديگر خداوند انسان را مجهز به ابزارهاي خاص معرفتي نموده كه به مدد آنها ميتوان� خود و خدا و جهان را درك كند. ضرورت بهرهبردار� صحيح از اين ابزارها به گونها� است كه آدمي در برابر آنها مسئوليت اخروي دارد، يعني در جهان ديگر بايد پاسخگوي نحوه بهرهبردار� از قواي ادراكي خود باشد.
حق همي گويد چه آوردي مرا/ اندرين مهلت كه دادم مر ترا
عمر خود را در چه پايان بردها�/ قوت و قوت در چه فاني كردها�
گوهر ديده كجا فرسودها�/ پنج حس را در كجا پالودها�
گوش و چشم و هوش و گوهرهايعر�/ خرج كردي چه خريدي تو ز فرش
هر چندانسان قدرت فهم حقايق عالم هستي را دارد، اما انديشه او در شناسايي ذات خدا ناتوان است.
هر چه انديشي پذيراي فناست/ و آن كه در انديشه نايد آن خداست
از همين جاست كه مولانا تفكر در ذات الهي را موجب گمراهي آدمي ميدان�.
زين وصيت كرد ما را مصطفي/ بحث كم جوئيد در ذات خدا
آن كه در ذاتش تفكر كردني است/ در حقيقت آن نظر در ذات نيست
هست آن پندار او زيرا به راه/ صد هزاران پرده آمد تا اله
Source:
بانک مقالات خواندنی
پیشنهاد می شود به این لینک سر بزنید
با توجه به اينكه برخي از فيلسوفان هرمنوتيك براي متن معناي وسيعي قائل شده و آن را فقط شامل يك اثر نوشتاري يا گفتاري نميدانند� بلكه از آثار هنري گرفته تا رؤياها و حيات انساني را متن تلقي ميكنند� (Routledge 1992, Vol 4, pp3845) ميتوا� از هرمنوتيك مولوي نيز سخن به ميان آورد.
البته براي مولانا متن فقط يك اثر نوشتاري يا گفتاري نيست، بلكه كل عالم هستي يك متن است كه بايد به تفسير و فهم آن نايل شد. به بيان ديگر همه موجودات جهان آفرينش از خدا و جهان گرفته تا حيات انسان به عنوان يك متن براي مولانا قابل مطالعه و تفسير و تأويل است.
با توجه به آنكه خواننده يا مفسر بايد به فهم يك متن نايل شود، بحث از شرايط و عوامل مؤثر در فهم جايگاه مهمي براي اصحاب هرمنوتيك دارد. مطالعه كتاب مثنوي نشانگر آن است كه براي مولانا مسئله فهم امري جدي است و در جايجا� اين اثر ابعاد گوناگونان آن را مورد بحث قرار داده است. اينكه انسان چه ابزارهايي براي فهم دارد، چه عوامل و عناصري در فهم او دخالت دارند، چه موانعي سد راه فهم او ميباشن� و ريشه اختلاف فهمه� در چيست، از جمله مباحثي است كه ميتوا� آنها را از ديدگاه مولوي مورد بحث و بررسي قرار داد.
با توجه به تقسيمي كه درباب هرمنوتيك انجام شده و آن را به خاص و عام و فلسفي تقسيم كردهاند� و در هرمنوتيك فلسفي درباب اصل پديده فهم بحث ميشود� تا قواعد و روشها� تفسير و فهم، به بيان ديگر از مباني فهم و شرايط وجودي آن سخن به ميان ميآيد� بايد هرمنوتيك مولوي را هرمنوتيك فلسفي دانست. مولوي نيز چونان هيدگر و گادامربراي هستيشناس� فهم و شرايط آن اهميت بسزايي قائل است. مطالعه ديدگاهها� او در باب هرمنوتيك فلسفي حكايت از برخي وجوه مشترك تفكر وي با طرفداران اين نحله از هرمنوتيك دارد.
ارزش فهم و انديشه
فهم و انديشه يكي از مهمتري� ويژگيها� انسان و از وجوه تمايز او بر ساير موجودات است. از نظر مولانا انسانيت انسان به انديشه اوست و اگر انديشه را از وجود انسان حذف كنيم، جز مشتي استخوان و مواد طبيعي چيز ديگري نخواهد بود.
اي برادر تو همين انديشها�/ مابقي تو استخوان و ريشها�
گر گل است انديشه تو، گلشني/ و ربود خاري، تو هيمه گلخني
به زعم مولانا ملاك ضعف و قدرت جان انسان، فهم و آگاهي اوست. هر اندازه فهم آدمي قويت� باشد، مرتبه وجودي وي بالاتر خواهد بود.
چون سرّ و ماهيت ما مخبر است/ هر كه او آگاه تر با جانت� است
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است/ هر كه آگه تر بود جانش قوي است
روح را تأثير آگاهي بود/ هر كه را اين بيش اللهي بود
آدمي به گونها� آفريده شده تا توان درك حقايق جهان هستي را داشته باشد. به بيان ديگر خداوند انسان را مجهز به ابزارهاي خاص معرفتي نموده كه به مدد آنها ميتوان� خود و خدا و جهان را درك كند. ضرورت بهرهبردار� صحيح از اين ابزارها به گونها� است كه آدمي در برابر آنها مسئوليت اخروي دارد، يعني در جهان ديگر بايد پاسخگوي نحوه بهرهبردار� از قواي ادراكي خود باشد.
حق همي گويد چه آوردي مرا/ اندرين مهلت كه دادم مر ترا
عمر خود را در چه پايان بردها�/ قوت و قوت در چه فاني كردها�
گوهر ديده كجا فرسودها�/ پنج حس را در كجا پالودها�
گوش و چشم و هوش و گوهرهايعر�/ خرج كردي چه خريدي تو ز فرش
هر چندانسان قدرت فهم حقايق عالم هستي را دارد، اما انديشه او در شناسايي ذات خدا ناتوان است.
هر چه انديشي پذيراي فناست/ و آن كه در انديشه نايد آن خداست
از همين جاست كه مولانا تفكر در ذات الهي را موجب گمراهي آدمي ميدان�.
زين وصيت كرد ما را مصطفي/ بحث كم جوئيد در ذات خدا
آن كه در ذاتش تفكر كردني است/ در حقيقت آن نظر در ذات نيست
هست آن پندار او زيرا به راه/ صد هزاران پرده آمد تا اله
Source:
بانک مقالات خواندنی
پیشنهاد می شود به این لینک سر بزنید
نگاهی به اقسام زیبایی و روابط آن با عشق
جمال و زیبایی از یک طرف و جاذبه از طرف دیگر، عشق و طلب از طرف دیگر، حرکت از طرف دیگر، ستایش از طرف دیگر، اینها حقایقی هستند که با یکدیگر توأمند، یعنی آنجا که زیبایی وجود پیدا می کند یک نیروی جاذبه ای هم هست. زیبا جاذبه دارد. آنجا که زیبایی وجود دارد، عشق و طلب در یک موجود دیگر وجود دارد، حرکت و جنبش وجود دارد، یعنی خود زیبایی موجب حرکت و جنبش است. حتی به عقیده فلاسفه الهی تمام حرکتهایی که در این عالم است حتی حرکت جوهریه و اساس که تمام قافله عالم طبیعت را به صورت یک واحد جنبش و حرکت درآورده است، مولود عشق است: «کتحریک المعشوق للعاشق و تحریک المعلل للمتعلل»؛ مانند به حرکت درآوردن معشوق عاشق را و به حرکت درآوردن علت معلول را. چنین چیزی می گویند.
در این زمینه سخن بسیار است. به هر حال هر جا که زیبایی هست جاذبه وجود دارد، عشق و طلب وجود دارد، حرکت و جنبش وجود دارد، ستایش و تقدیس وجود دارد، زیبایی به دنبال خود ستایش و تقدیس می آورد. عده ای می گویند: بر خلاف آنچه انسانها خیال می کنند که زیبایی عشق می آفریند، برعکس است: عشق، زیبایی می آفریند یعنی اول زیبایی وجود ندارد که بعد در اثر زیبایی عشق ایجاد شود، اول عشق وجود پیدا می کند و بعد عشق زیبایی را خلق می کند. البته این یک نظر افراطی است و نمی شود وجود زیبایی را در خارج به کلی انکار نمود. حال ، آیا زیبایی منحصر است به زیبایی یک انسان ، آن هم زیباییهایی� که دو جنس مخالف انسان از یکدیگر درک میکنن� خصوصا در جنس زن ؟ و وقتی میگوین� زیبا " یعنی مثلا اندام و چهره یک زن زیبا ؟ و دیگر غیر از این در عالم ، زیبایی وجود ندارد ؟ افرادی که از زیبایی چیز درستی� درک نمیکنن� این جور خیال میکنن� نه ، در طبیعت هزاران نوع زیبایی وجود دارد ، در جمادات ، نباتات و حیوانات ، در آسمان ، زمین و دریاها . کیست که زیبایی را در گلها درک نکند ؟ !
خیلی افراد شاید از گل فقط بوی خوش را درک میکنن� ، در صورتی که آنهایی که چشمشان زیبایی� را درک میکن� ، در گل ، زیبایی را بیش از بوی خوش درک میکنن� یعنی� برایش بیشتر اهمیت قائل هستند زیبایی گلها ، زیبایی درختها ، زیبایی� جنگلها ، زیبایی دریاها ، زیبایی کوهها ، زیبایی آسمانی که بالای سر انسان� است ، زیبایی افق ، زیبایی سپیده دم ، زیبایی طلوع آفتاب ، زیبایی� غروب آفتاب ، زیبایی شفق ، هزاران نوع زیبایی و جمال محسوس در عالم� طبیعت وجود دارد تمام زیباییها که منحصر به آن زیبائیی که با شهوت جنسی� انسان سرو کار دارد نیست آن کسی که زیبایی را منحصرا در شهوت جنسی درک� میکن� ، در حقیقت اصلا زیبایی را درک نمیکن� زیبایی تنها مربوط به غریزه� جنسی انسان نیست که تا میگوین� " زیبایی " بعضی اشخاص فورا فکر میکنن� یعنی مسائل مربوط به غریزه جنسی . این جور نیست .
در خود طبیعت� هزاران نوع زیبایی وجود دارد تازه اینهایی که ما گفتیم ، زیباییهای مربوط به قوه باصره و چشم بود سامعه ، لامسه ، شامه و ذائقه نیز هر یک� زیباییهایی را درک میکنن� ، و اساسا " خوب " در هر حسی یعنی زیبا . خوب " در چشم ، زیبای چشم است ، " خوب " در گوش ، زیبای گوش� است ، و همین طور " خوب " در لامسه ، ذائقه و شامه . پس این اشتباه� پیدا نشود که تا میگوین� " زیبایی " افرادی که در کشان از زیبایی بسیار ضعیف است فورا توجهشان به مسائل جنسی معطوف میشو� . از این بالاتر ، آیا زیبایی غیر محسوس هم داریم ؟ زیبائیهای مطلقا محسوس را اکثریت قریب به اتفاق مردم درک میکنن� آیا زیبایی غیر محسوس و زیبایی معنوی هم داریم ؟ بله آن هم زیاد است حداقلش آن� زیباییهایی است که به قوه خیال انسان یعنی به صورتهای ذهنی انسان مربوط است زیبایی فصاحت و بلاغت در چیست ؟
یک عبارت فصیح و بلیغ چرا انسان� را به سوی خودش میکش� و جذب میکن� ؟ نثر و شعر سعدی چرا انسان را جذب� میکن� ؟ حدود هفتصد سال از زمان سعدی میگذر� چرا آن جمله های کوتاه سعدی� هنوز هم در زبانها تکرار میشو� و انسان وقتی که میشنو� مجذوب آن میشو� ؟ زیبایی است که چنین میکن� آن زیبایی چیست ؟ آیا زیبایی لفظ است ؟ نه ، تنها لفظ نیست ، معانی این الفاظ است البته خود لفظ هم در فصاحت� دخالتی دارد ولی تنها لفظ نیست معانی این الفاظ و معانی ذهنی آنچنان� زیبا کنار یکدیگر قرار گرفته است که روح انسان را میکش� به سوی خودش و جذب میکن� و همچنین شعر حافظ و مولوی . آنهایی که زیباییهای خیال را درک میکنن� گاهی آنچنان مجذوب و مسحور این شعرها میشون� که اصلا از خود بیخود میشون� . مرحوم ادیب پیشاوری یکی از ادبای بسیار مبرز و از بقایای حوزه های� علمیه قدیم بوده است وی می گوید : دوبار در عمرم خواندن� یک شعر مرا از هوش برد ، بیهوش شدم یک بار غزلی از حافظ را خواندم ، آنچنان تحت تأثیرش قرار گرفتم که بیهوش شدم غزل معروفی� است :
زان یار دلنوازم شکری است یا شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این� حکایت ......
ادامه مقاله را پیشنهاد میکنم از لینک زیر بخوانید
source:
جمال و زیبایی از یک طرف و جاذبه از طرف دیگر، عشق و طلب از طرف دیگر، حرکت از طرف دیگر، ستایش از طرف دیگر، اینها حقایقی هستند که با یکدیگر توأمند، یعنی آنجا که زیبایی وجود پیدا می کند یک نیروی جاذبه ای هم هست. زیبا جاذبه دارد. آنجا که زیبایی وجود دارد، عشق و طلب در یک موجود دیگر وجود دارد، حرکت و جنبش وجود دارد، یعنی خود زیبایی موجب حرکت و جنبش است. حتی به عقیده فلاسفه الهی تمام حرکتهایی که در این عالم است حتی حرکت جوهریه و اساس که تمام قافله عالم طبیعت را به صورت یک واحد جنبش و حرکت درآورده است، مولود عشق است: «کتحریک المعشوق للعاشق و تحریک المعلل للمتعلل»؛ مانند به حرکت درآوردن معشوق عاشق را و به حرکت درآوردن علت معلول را. چنین چیزی می گویند.
در این زمینه سخن بسیار است. به هر حال هر جا که زیبایی هست جاذبه وجود دارد، عشق و طلب وجود دارد، حرکت و جنبش وجود دارد، ستایش و تقدیس وجود دارد، زیبایی به دنبال خود ستایش و تقدیس می آورد. عده ای می گویند: بر خلاف آنچه انسانها خیال می کنند که زیبایی عشق می آفریند، برعکس است: عشق، زیبایی می آفریند یعنی اول زیبایی وجود ندارد که بعد در اثر زیبایی عشق ایجاد شود، اول عشق وجود پیدا می کند و بعد عشق زیبایی را خلق می کند. البته این یک نظر افراطی است و نمی شود وجود زیبایی را در خارج به کلی انکار نمود. حال ، آیا زیبایی منحصر است به زیبایی یک انسان ، آن هم زیباییهایی� که دو جنس مخالف انسان از یکدیگر درک میکنن� خصوصا در جنس زن ؟ و وقتی میگوین� زیبا " یعنی مثلا اندام و چهره یک زن زیبا ؟ و دیگر غیر از این در عالم ، زیبایی وجود ندارد ؟ افرادی که از زیبایی چیز درستی� درک نمیکنن� این جور خیال میکنن� نه ، در طبیعت هزاران نوع زیبایی وجود دارد ، در جمادات ، نباتات و حیوانات ، در آسمان ، زمین و دریاها . کیست که زیبایی را در گلها درک نکند ؟ !
خیلی افراد شاید از گل فقط بوی خوش را درک میکنن� ، در صورتی که آنهایی که چشمشان زیبایی� را درک میکن� ، در گل ، زیبایی را بیش از بوی خوش درک میکنن� یعنی� برایش بیشتر اهمیت قائل هستند زیبایی گلها ، زیبایی درختها ، زیبایی� جنگلها ، زیبایی دریاها ، زیبایی کوهها ، زیبایی آسمانی که بالای سر انسان� است ، زیبایی افق ، زیبایی سپیده دم ، زیبایی طلوع آفتاب ، زیبایی� غروب آفتاب ، زیبایی شفق ، هزاران نوع زیبایی و جمال محسوس در عالم� طبیعت وجود دارد تمام زیباییها که منحصر به آن زیبائیی که با شهوت جنسی� انسان سرو کار دارد نیست آن کسی که زیبایی را منحصرا در شهوت جنسی درک� میکن� ، در حقیقت اصلا زیبایی را درک نمیکن� زیبایی تنها مربوط به غریزه� جنسی انسان نیست که تا میگوین� " زیبایی " بعضی اشخاص فورا فکر میکنن� یعنی مسائل مربوط به غریزه جنسی . این جور نیست .
در خود طبیعت� هزاران نوع زیبایی وجود دارد تازه اینهایی که ما گفتیم ، زیباییهای مربوط به قوه باصره و چشم بود سامعه ، لامسه ، شامه و ذائقه نیز هر یک� زیباییهایی را درک میکنن� ، و اساسا " خوب " در هر حسی یعنی زیبا . خوب " در چشم ، زیبای چشم است ، " خوب " در گوش ، زیبای گوش� است ، و همین طور " خوب " در لامسه ، ذائقه و شامه . پس این اشتباه� پیدا نشود که تا میگوین� " زیبایی " افرادی که در کشان از زیبایی بسیار ضعیف است فورا توجهشان به مسائل جنسی معطوف میشو� . از این بالاتر ، آیا زیبایی غیر محسوس هم داریم ؟ زیبائیهای مطلقا محسوس را اکثریت قریب به اتفاق مردم درک میکنن� آیا زیبایی غیر محسوس و زیبایی معنوی هم داریم ؟ بله آن هم زیاد است حداقلش آن� زیباییهایی است که به قوه خیال انسان یعنی به صورتهای ذهنی انسان مربوط است زیبایی فصاحت و بلاغت در چیست ؟
یک عبارت فصیح و بلیغ چرا انسان� را به سوی خودش میکش� و جذب میکن� ؟ نثر و شعر سعدی چرا انسان را جذب� میکن� ؟ حدود هفتصد سال از زمان سعدی میگذر� چرا آن جمله های کوتاه سعدی� هنوز هم در زبانها تکرار میشو� و انسان وقتی که میشنو� مجذوب آن میشو� ؟ زیبایی است که چنین میکن� آن زیبایی چیست ؟ آیا زیبایی لفظ است ؟ نه ، تنها لفظ نیست ، معانی این الفاظ است البته خود لفظ هم در فصاحت� دخالتی دارد ولی تنها لفظ نیست معانی این الفاظ و معانی ذهنی آنچنان� زیبا کنار یکدیگر قرار گرفته است که روح انسان را میکش� به سوی خودش و جذب میکن� و همچنین شعر حافظ و مولوی . آنهایی که زیباییهای خیال را درک میکنن� گاهی آنچنان مجذوب و مسحور این شعرها میشون� که اصلا از خود بیخود میشون� . مرحوم ادیب پیشاوری یکی از ادبای بسیار مبرز و از بقایای حوزه های� علمیه قدیم بوده است وی می گوید : دوبار در عمرم خواندن� یک شعر مرا از هوش برد ، بیهوش شدم یک بار غزلی از حافظ را خواندم ، آنچنان تحت تأثیرش قرار گرفتم که بیهوش شدم غزل معروفی� است :
زان یار دلنوازم شکری است یا شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این� حکایت ......
ادامه مقاله را پیشنهاد میکنم از لینک زیر بخوانید
source:
اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش ميبندد� و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، ميساز�. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي ميگوي�:
_ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخممرغ� يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب ميرون�. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب ميرود� و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در ميمانن�!
اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابيا� كه مركبش درياي معرفتس�:
«ظن و حال من، اينست:
_ اگر تو از مني؟
_ يا من از تو؟
_ درآ! در اين آب دريا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!»
پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، ميگوي�:
«با دوست چنينكني� به دشمن چه كني؟»
_ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخممرغ� يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب ميرون�. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب ميرود� و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در ميمانن�!
اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابيا� كه مركبش درياي معرفتس�:
«ظن و حال من، اينست:
_ اگر تو از مني؟
_ يا من از تو؟
_ درآ! در اين آب دريا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!»
پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، ميگوي�:
«با دوست چنينكني� به دشمن چه كني؟»
جلال الدين بلخي خطاب به محبوب و مرادش چنين ادامه داد :
نـمي دانـم چـرا امشب براي نخستين بار مي خواهم گـريه كـنم امشب اگر تو مرا ترك كني به روحم و به قلبم زخمي كه التيام نخواهد يافت فرو خواهد نشست مـن هميشه به خود نويد مي دادم تو آفتابي هستي كه هيچگاه در افق حياتم غروب نخواهي كرد اكنون نا گـزيرم به گـوشه ای پناه بـرم و دور از مردم ، خـاموشي اختيار كـنم ، بنشينم و بـه يـاد شيرين روز هـائي كه در كنار تو بودم اشك از ديدگان فـرو ريزم . آيا شمس مي خواهد مرا بار ديگر به دست تنهايي و غم و غصه بسپارد ؟
در اين موقع شمس كلام مولانا را قطع كرد و گفت :
مولانا مراد من است و اين چيزي است كه آيندگان بايد بدانند اگـر در خدمتت باقـي بودم نقاب از چهره بسياري از اسرار بر مي داشتم اما آخرين وصيتم براي تو اينست كه :
(( خداي را نه در آسمان ها و نه در عرش بلكه در دل مؤمن جستجو كن)) .
source:
نـمي دانـم چـرا امشب براي نخستين بار مي خواهم گـريه كـنم امشب اگر تو مرا ترك كني به روحم و به قلبم زخمي كه التيام نخواهد يافت فرو خواهد نشست مـن هميشه به خود نويد مي دادم تو آفتابي هستي كه هيچگاه در افق حياتم غروب نخواهي كرد اكنون نا گـزيرم به گـوشه ای پناه بـرم و دور از مردم ، خـاموشي اختيار كـنم ، بنشينم و بـه يـاد شيرين روز هـائي كه در كنار تو بودم اشك از ديدگان فـرو ريزم . آيا شمس مي خواهد مرا بار ديگر به دست تنهايي و غم و غصه بسپارد ؟
در اين موقع شمس كلام مولانا را قطع كرد و گفت :
مولانا مراد من است و اين چيزي است كه آيندگان بايد بدانند اگـر در خدمتت باقـي بودم نقاب از چهره بسياري از اسرار بر مي داشتم اما آخرين وصيتم براي تو اينست كه :
(( خداي را نه در آسمان ها و نه در عرش بلكه در دل مؤمن جستجو كن)) .
source:
ويژگي هاي مولانا براي دنياي پست مدرن چيست ؟
جهان پست مدرن مبناستيز است؛ يک مبنا عقل خودبنياد و دومي وحي که مبناي جامعه سنتي است. شوريدگي هاي مولانا به مذاقشان خوش آمده است اما نمي دانند که مولانا با اتکا به عقل در يک جامعه ديني قابل درک است. عقل مولانا يک عقل خودبنياد نيست. عقلي که او به شدت مورد تاييد قرار مي دهد عقلي است که بايد آيات را مورد تاييد قراردهد و نشانه ها را ادراک کند. جهان غرب و به تبع آن صوفيان آپارتمان نشين ما تنها سطح مولانا را گرفتند و شوريدگي هاي او براي آنها جذاب است اما محرک و سوخت اين شوريدگي را جست وجو نمي کنند. در جهان پست مدرني که در حال شکل گيري است، جنبه بيروني مولانا مورد توجه آنها قرار گرفته است، وقتي که مي گويد؛
موج هاي تيز درياهاي روح
هست صدچندان که بïدطوفان نوح
به مذاق يک انسان پست مدرن اين بيت خيلي خوش مي آيد .
هرچه دهي پابنهم
هرچه دهي مي شکنم
انسان پست مدرن انساني است که همه چيز را شکسته است اما فهم عميق مولانا تنها در جهان سنتي امکان پذير است. حالا چگونه بايد قرائت از جهان سنتي براي ما انسان هاي معاصر صورت بگيرد نکته اي است که بايد به آن توجه کرد .
فکر کنم گونه اي از معنويت گرايي هم در ايجاد اين جذابيت دخيل باشد
بله، همين طور است. مفهوم من از جهان سنتي مفهوم انجماد تاريخي آن نيست؛ جهاني که در آن انگاره هاي غيبي و عقلانيت در تعامل با هم هستند. اين انسان پست مدرن از عقل دوران مدرن به دنبال يک لطافت مي گردد، به دنبال گونه اي معنويت به ويژه آنکه دين را هم در ابتداي دوره مدرن کنار گذاشته است. او به دنبال يک جريان معنوي است آنها به اشتباه فکر مي کنند که مولاناي ساختارشکن شريعت ستيز است، غافل از آنکه مولانا تا انتهاي عمر همچنان فتوا مي دهد. متاسفانه در جامعه ما يک مولاناي مثله شده ارائه شده است؛ مولانايي که در حال مرده بدم زنده شدم هست در وسط سماع او را متوقف مي کنند و از او فتواي شرعي مي خواهند و او سماع را متوقف کرده و فتوا مي دهد و مي گويد نمي خواهم که فتوا از خاندان من برافتد .
source:
==========================================
پیشنهاد میکنم به سایت فوق مراجعه نمایید مطالب شیوایی در مورد شمس و مولوی دارد
مقدم
جهان پست مدرن مبناستيز است؛ يک مبنا عقل خودبنياد و دومي وحي که مبناي جامعه سنتي است. شوريدگي هاي مولانا به مذاقشان خوش آمده است اما نمي دانند که مولانا با اتکا به عقل در يک جامعه ديني قابل درک است. عقل مولانا يک عقل خودبنياد نيست. عقلي که او به شدت مورد تاييد قرار مي دهد عقلي است که بايد آيات را مورد تاييد قراردهد و نشانه ها را ادراک کند. جهان غرب و به تبع آن صوفيان آپارتمان نشين ما تنها سطح مولانا را گرفتند و شوريدگي هاي او براي آنها جذاب است اما محرک و سوخت اين شوريدگي را جست وجو نمي کنند. در جهان پست مدرني که در حال شکل گيري است، جنبه بيروني مولانا مورد توجه آنها قرار گرفته است، وقتي که مي گويد؛
موج هاي تيز درياهاي روح
هست صدچندان که بïدطوفان نوح
به مذاق يک انسان پست مدرن اين بيت خيلي خوش مي آيد .
هرچه دهي پابنهم
هرچه دهي مي شکنم
انسان پست مدرن انساني است که همه چيز را شکسته است اما فهم عميق مولانا تنها در جهان سنتي امکان پذير است. حالا چگونه بايد قرائت از جهان سنتي براي ما انسان هاي معاصر صورت بگيرد نکته اي است که بايد به آن توجه کرد .
فکر کنم گونه اي از معنويت گرايي هم در ايجاد اين جذابيت دخيل باشد
بله، همين طور است. مفهوم من از جهان سنتي مفهوم انجماد تاريخي آن نيست؛ جهاني که در آن انگاره هاي غيبي و عقلانيت در تعامل با هم هستند. اين انسان پست مدرن از عقل دوران مدرن به دنبال يک لطافت مي گردد، به دنبال گونه اي معنويت به ويژه آنکه دين را هم در ابتداي دوره مدرن کنار گذاشته است. او به دنبال يک جريان معنوي است آنها به اشتباه فکر مي کنند که مولاناي ساختارشکن شريعت ستيز است، غافل از آنکه مولانا تا انتهاي عمر همچنان فتوا مي دهد. متاسفانه در جامعه ما يک مولاناي مثله شده ارائه شده است؛ مولانايي که در حال مرده بدم زنده شدم هست در وسط سماع او را متوقف مي کنند و از او فتواي شرعي مي خواهند و او سماع را متوقف کرده و فتوا مي دهد و مي گويد نمي خواهم که فتوا از خاندان من برافتد .
source:
==========================================
پیشنهاد میکنم به سایت فوق مراجعه نمایید مطالب شیوایی در مورد شمس و مولوی دارد
مقدم
مولانا بر پشت مثنوي نوشته كه : مثنوي را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بگردن گيري و شهر به شهر گردي ، چه هرگز بر بام مقصود نروي و بمراد دل نرسي
نردبان آسمان است اين كلام .. هر كه از اين بر رود آيد ببام
ني ببام چرخ كو اخضر بود .. بل ببام كز فلك برتر بود
بام گردون را از او آيد نوا .. گردشش باشد هميشه زان هوا
source:

دل بستها� از همه عالم به روی دوست
وز هر چه فارغیم، به� جز گفتگوی دوست
ما را زمانه دل نفریبد به یچ روی
اِلّا به موی دلکش و روی نکوی دوست
باغ بهشت کائن همه وصفش کنند نیست
جز جلوها� ز صحن مصفای کوی دوست
گلها� باغ با همه شادابی و نشاط
خار آیدم به دیده نبینم چو روی دوست
یک موی یار خویش به عالم نمیده�
ما بستهای� رشته جان را به موی دوست
بر ما غم زمانه زهر سو که رو کند
مائیم و روی دل به همه حال سوی دوست
ما جز رضای دوست تمنا نمیکنی�
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�.
شعر در مورد دوست از دست رفته
از آبشار پرسیدم کیستی ؟ گفت اشک کوهم من
گفتم از چه می نالی؟ گفت از جدایی دوست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�.
شعر در مورد دوست صمیمی
دوستی مثل یک کتابه ، چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره
ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه . . .
آرزوی سلامتی برای همه دوستای با معرفت
……ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�.
شعر در وصف دوست
لحظه ای در گذر از خاطره ها
ناخودآگاه دلم یاد تو کرد
خنده آمد به لبم شاد شدم
گویی از قید غم آزاد شدم
هر کجا هستی دوست ، دست حق همراهت . . .
…………ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�.
شعر زیبا در مورد دوست
زندگی با صدا شروع میشه ، بیصدا تموم میشه . . .
عشق با ترس شروع میشه ، با اشک تموم میشه . . .
دوستیه خوب ، هر جایی میتونه شروع بشه، اما یچ جا تموم نمیشه !
…………ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�..
متن در مورد دوست
یه رابطه ریاضی هست که میگه
عشق + اهمیت = مادر
عشق + ترس = پدر
عشق + کمک = خواهر
عشق + دعوا = برادر
عشق + اهمیت + ترس + کمک + دعوا + زندگی = رفیق . . .
……………ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�..
شعر در مورد دوست از شاعران بزرگ
شعر در مورد دوست از سعدی
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا جفا و وفای تو پیش یک سان است
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادهس�
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست
علیالخصو� که از دست یار زیباخوست
دلم ز دست به در برد سروبالایی
خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیهبوس�
چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم
ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست
جماعتی به همین آب چشم بیرونی
نظر کنند و ندانند کآتشم در توست
ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهای� اینت بلعجب
در حلقهای� با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنوی� از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیروی� دوان در قفای کس
آن میبر� که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهان� که ما صید لاغریم
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�.
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�..
زنده بیدوس� در وطنی
مثل مرده است در کفنی
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفت�
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب ،جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل ،آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
آنست آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتیست، دگر حشو عالمست
هرگز حسد نبرده و حسرت نخوردها�
جز بر دو روی یار موافق که در همست
آنان که در بهار به صحرا نمیرون�
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکمست
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
گر خون تازه میرو� از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ…�..
شعر در مورد دوست از حافظ
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ……�
نی قصه� آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوختهد� بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�..
شعر در مورد دوست از مولانا
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�
ای دوست به دوستی قرینیم تو را
هرجا که قدم نهی زمینیم تو را
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�..
شعر در مورد دوست از سنایی
دارم سر خاک پایت ای دوست
آیم به در سرایت ای دوست
آنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاک پایت ای دوست
چون رای تو هست کشتن من
راضی شدها� برایت ای دوست
خون نیز تو را مباح کردم
دیگر چه کنم به جایت ای دوست
دانی نتوان کشید ازین بیش
بار ستم جفایت ای دوست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�..
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که جمال دلبر آمد
والله که میان خانه صحراست
وانجا که مراد دل برآمد
یک خار به از هزار خرماست
گر چه نفس هوا ز مشکست
ورچه سلب زمین ز دیباست
هر چند شکوفه بر درختان
چون دو لب دوست پر ثریاست
هر چند میان کوه لاله
چون دیده میان روی حوراست
چون دولت عاشقی در آمد
اینها همه از میانه برخاست
هرگز نشود به وصل مغرور
هر دیده که در فراق بیناست
اکنون که ز باغ زاغ کم شد
بلبل ز گل آشیانه آراست
بر هر سر شاخ عندلیبیس�
زین شکر که زاغ کم شد و کاست
فریاد همی کند که باری
امروز زمانه نوبت ماست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�..
شعر در مورد دوست از ابو سعید ابوالخیر
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه یچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ……�..
ای دوست دوا فرست بیماران را
روزی ده جن و انس و هم یاران را
ما تشنه لبان وادی حرمانیم
بر کشت امید ما بده باران را
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
آنروز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………………�..
آزادی و عشق چون همی نامد راست
بنده شدم و نهادم از یکسو خواست
زین پس چونان که داردم دوست رواست
گفتار و خصومت از میانه برخاست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………………�
شعر در مورد دوست از رضی الدین آرتیمانی
بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان
دلا خیز و پائی به میخانه نه
صلائی به مستان دیوانه ده
………ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ�..
کجایم، چه میگویم ای دوستان
مگر مست گشتم درین بوستان
ملولیم ساقی می ناب ده
یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ…�..
نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار
ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ……�..
هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را
هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ…�
من از تو جز تو نخواهم، که در طریقت عشق
بغیر دوست تمنا ز دوست، رسوائی است
عجب نمک به حرامی است دور از تو رضی
که با وجود خیالت به تنگ تنهائی است
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
شعر در مورد دوست از رودکی
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هر که را رفت، همی باید رفته شمری
هر که را مرد، همی باید مرده شمرا
به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحرگاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی میبسوز�
چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی
نشینی بر مزارم سوکوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بود اینند بارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده
سپرده زیر پای اندر سپارا
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
دلا، تا کی همی جویی منی را؟
چه داری دوست هرزه دشمنی را؟
چرا جویی وفا از بی وفایی؟
چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟
ایا سوسن بناگوشی ، که داری
به رشک خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن نا راه برشو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی، عشق تو کوهی
چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا
مکش در عشق خیره چون منی را
بیا، اینک نگه کن رودکی را
اگر بی جان روان خواهی تنی را
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانهٔ ایشان نشینیا
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانهٔ ایشان نشینیا
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
شعر در مورد دوست از بابا طاهر
بود درد مو و درمانم از دوست
بود وصل مو و هجرانم از دوست
اگر قصابم از تن واکره پوست
جدا هرگز نگردد جانم از دوست
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
دیم آلالها� در دامن خار
واتم آلالیا کی چینمت بار
بگفتا باغبان معذور میدار
درخت دوستی دیر آورد بار
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
ز عشقت آتشی در بوته دیرم
در آن آتش دل و جان سوته دیرم
سگت ار پا نهد بر چشمم ای دوست
بمژگان خاک راهش رو ته دیرم
…ĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦĦ………�.
دلم از دست تو دایم غمینه
ببالین خشتی و بستر زمینه
همین جرمم که مو ته دوست دیرم
که هر کت دوست دیره حالش اینه

کتابی را یک نفر در مورد فیه ما فیه در آمریکا منتشر کرده است که از نظر من بسیار جالب و خواندنی است، تصمیم گرفتیم این کتاب را بخش به بخش ترجمه و طی جلسه ای به گفتگو بگذاریم لذا از علاقه مندان به آثار مولانا و فیه ما فیه دعوت میشه در جلسات گفتگو در مورد کتاب فیه ما فیه شرکت نمایند
اگر تمایل دارید به آدرس
[email protected]
پیغام ارسال کنند. همچنین اگر دوست دارید بیشتر در مورد مطالب نگاهی داشته باشید به صفحه کلوب زیر مراجعه نمایید:
Books mentioned in this topic
How to Repair a Mechanical Heart (other topics)Simon vs. the Homo Sapiens Agenda (other topics)
مثنوی مولانا را که توسط مرحوم فروزانفر تهیه شده بود یافتم و از آنجا بود که من با دنیای مولوی آشنا شدم و در کام او رفتم. آن گزیده را خواندم همراه با پاره ای از توضیحات فروزانفر و بسیار برای من دلنشین بود.
الان در خاطر شما هست که آن کدام بخش از مثنوی بود؟
بله دقیقا به یاد دارم که آن داستان مرد درشت خوش سخن بود که اتفاقا قصه اخلاقی بسیار آموزنده ای است که می گوید مرد چرب زبان تند خویی بود که بوته خاری را در میان راه رهگذران افکنده بود
همچو آن مرد درشت خوش سخن
در مین ره فکند او خاربن
رهگذریانش ملامتگر شدند
بس بگفتندش بکن آنرا نکند
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کارما واپس مغژ
اینکه می گویی که فردا این بدان
که به روزی که می آید زمان
آن درخت تو جوانتر می شود
واین کننده پیر و مضطر می شود
خاربن دان هریکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
حقیقتا به معنی واقعی کلمه روزی نیست که یا من به مولانا نیاندیشم و یا از او بیتی نخوانم و یا در گفتار و نوشتار خودم از او استفاده نکنم و به او استناد نکنم و این چنین است که به آشنائی من فزونتر و فزونتر شده و هنگامیکه موفق شدم ویرایش تازه ای از مثنوی عرضه کنم آنجا هم خدا را خیلی شکر گذاشتم و آن فرصت بسیار مغتنمی بود برای من که مثنوی را بارها بدقت بخوانم و روی کلمه ، کلمه آن تأمل بکنم و از این طریق باز انبان ذهنم را از ذخائر نهانی و مفاهیم مثنوی بیاکنم. و تا امروز این انس و این توفیق از من سلب نشده است.
شرط عاشقی تواضع است و آدم متکبر نمی تواند عاشق بشود و مولوی که این درسها را می داد خودش هم عمل می کرد و یکی از شیوه های عملش هم این بود که ملامتی گری می کرد. یعنی کاری می کرد که مردم ستایشش نکنند و از زهری که به نام مدح در کام آدمی ریخته می شود اجتناب می کرد و بهداشت روانی لازم را تأمین می نمود اینها مجموعه دلائلی است که به نظر من می آید.
به عنوان کلام آخر چه سخنی برای ما دارید که بیان فرمائید و چه توصیه ای به جوانان و نسل نو و بویژه برای یک انسان واقعی شدن دارید؟
نخستین توصیه من به شما این است که " دست ارادت به یچ کسی ندهید" ذهنتان را خیلی آزاد نگه دارید، می باش چو خار حربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش . بیشتر گرفتاریهای مردم از تعارف کردن است هم با خودشان تعارف می کنند و هم با دیگران ، نباید اهل تعارف باشید نه با خودتان و نه با دیگران مخصوصا وقتی پای حق و باطل در میان است. به یاد داشته باشید که کشور ما را باید دانایان اداره کنند نمی توان نشست و کار را به دست نادانها سپرد و آنگاه جامه از غم چاک کرد این شیوه عاقلان نیست. عاقلانه آنست که با جهد به صف دانایان بپیوندید آنگاه است که می توان از آینده روشن اطمینان حاصل کرد لذا دست ارادت به کسی ندادن یک بال ترقی است و بال دوم آن آموختن و دانا شدن است و پس از علم نوبت عمل فرا می رسد. توصیه بعدی من این است که همواره با افراد موفق نشست و برخواست کنید و با سست طبعان میامیزید به تعبیر مولانا
زان که هر بدبخت خرمن سوخته
می نخواهد شمع کس افروخته
هر که را باشد مزاج و طبع سست
می نخواهد یچ کس را تندرست
متن کامل را از لینک زیر دریافت نمایید