Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
شعر نو...
date
newest »


در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها، ديروز ها!
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دست هايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آروم كه در دستان من
روزگاري شعله مي زد خون شعر
خاك مي خواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يك سو مي روند
پرده هاي تيره ي دنياي من
چشم هاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من، با ياد من بيگانه اي
در بر آيينه مي ماند به جاي
تار مويي، نقش دستي، شانه اي
مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
هرچه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افق ها دور و پنهان مي شود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره مي ماند به چشم راه ها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامن گير خاك!
بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من مي پوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم مي شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
//فروغ فرخزاد //

آب آبي تر
من درايوانم رعنا سر حوض
رخت مي شويد رعنا
برگ ها مي ريزد
مادرم صبحي مي گفت :� موسم دلگيري است
من به او گفتم : زندگاني سيبي است � گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره اش تور مي بافد مي خواند
من ودا مي خوانم گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي � مرغي � ابري
آفتابي يكدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پيدا شده اند
من اناري را مي كنم دانه به دل مي گويم
خوب بود اين مردم دانه هاي دلشان پيدا بود
مي پرد در چشمم آب انار : اشك مي ريزم
مادرم مي خندد
رعنا هم
//سراب//

این بود انتهای همان اشنا شدن
ما را به دست باد سپردند مثل ابر
درد اور است در دل طوفان رها شدن
وقتی دلی برای تو ایینه میشود
انصاف نیست دشمن ایینه ها شدن
وقتی سکوت حنجره را فتح میکند
انصاف نیست فرضیه همصدا شدن
ایمان بیاوریم به اغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به از هم جدا شدن
مشكل اين است كه او را غم ما بر دل نيست
ورنه بــار غـــم او بر دل ما مشكل نيسـت
آنچه از درد غمــش مي گـذرد بر دل مــن
با كه گويم كه كسي را خبري زان دل نيسـت
بيدار كنيد مستيان را *
از بهر نبيذ همچو جان را
..........................
اي ساقي باده بقايي *
از خم قديم گير آن را
..........................
بر راه گلو گذر ندارد *
ليكن بگشايد او زبان را
مولوی
از بهر نبيذ همچو جان را
..........................
اي ساقي باده بقايي *
از خم قديم گير آن را
..........................
بر راه گلو گذر ندارد *
ليكن بگشايد او زبان را
مولوی
۱
اینجا که ایستادم دیوار بلندی است!
پشت دیوار مادرم با چادر کمرش
مشغول شستن حیاط است در دیروز,
می خواهم از اینجا که ایستاده ام
برایش دست تکان دهم .
از همان روز که کاشی های قلبم را
کندند تا آسفالتی سخت از احساسم
درست شود نمی توانم مثل مادرم شوم.
مادر! لبخند ساده صورتت با بوی غذای موهایت
مرا بیاد رگهای آبی گردنم موقع فریاد می اندازد
اینجا که من ایستاده ام می دانم گالیله اشتباه کرد
سقوط آزاد حرکت یکنواختی نیست..هیچ!
من از فرشته ماندن تو- خاله- زن همسایه
و سالاری پدر- عمو- استاد- سقوط کردم.
با پول های مچاله درو ن سینه ات برایم آینده نساز
نگو یک روز یک مرد برای بردن تو می آید
من عرشه کشتی عشق را بادبان شهوت بستم..
به فصل گردباد اعتراض سپردم.
برای تو از ویرانه های کشتی" موج" سوغات می آورم
تا بتوانی به پدر نه بگویی
مادر برایم دعا نخوان که برگردم
اینجا که من ایستاده ام تا لبخند زلال تو
یک نسل فاصله است...
آرزو
اینجا که ایستادم دیوار بلندی است!
پشت دیوار مادرم با چادر کمرش
مشغول شستن حیاط است در دیروز,
می خواهم از اینجا که ایستاده ام
برایش دست تکان دهم .
از همان روز که کاشی های قلبم را
کندند تا آسفالتی سخت از احساسم
درست شود نمی توانم مثل مادرم شوم.
مادر! لبخند ساده صورتت با بوی غذای موهایت
مرا بیاد رگهای آبی گردنم موقع فریاد می اندازد
اینجا که من ایستاده ام می دانم گالیله اشتباه کرد
سقوط آزاد حرکت یکنواختی نیست..هیچ!
من از فرشته ماندن تو- خاله- زن همسایه
و سالاری پدر- عمو- استاد- سقوط کردم.
با پول های مچاله درو ن سینه ات برایم آینده نساز
نگو یک روز یک مرد برای بردن تو می آید
من عرشه کشتی عشق را بادبان شهوت بستم..
به فصل گردباد اعتراض سپردم.
برای تو از ویرانه های کشتی" موج" سوغات می آورم
تا بتوانی به پدر نه بگویی
مادر برایم دعا نخوان که برگردم
اینجا که من ایستاده ام تا لبخند زلال تو
یک نسل فاصله است...
آرزو

سر بلند و غرور آفرين باشيد.........
رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را ر آب
آب در حوض نبود.
ماهيان مي گفتند:
"هيچ تقصير درختان نيست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد.
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولي آن نور درشت،
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين هاي تغافل مي زد،
چشم ما بود.
روزني بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن
و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است."
باد مي رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم.
//سراب//

صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنها ترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسي نيست
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين، عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.
مرا گرم كن.
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصلضرب ترديد و كبريت مي ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي ترسم.
بيا تا نترسيم از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گير و داري كه چرخ زره پوش از روي رؤياي كودك گذر داشت،
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
ترا در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.
//سراب//
تقديم به "مادر" عزيزم..............
من 1 پيشنهاد دارم.....
هر شعري كه مي نويسيم، به كسي كه براش احترام قائليم و برامون مهمه تقديم كنيم.اينجوري شايد بشه از كساني كه خيلي دوستشون داريم هم يادي كرده باشيم.اين افراد مي تونن هر كسي باشند.
با آرزوي سلامتي و شادي براي دوستان عزيزم.......
Books mentioned in this topic
Maisie Dobbs (other topics)What Angels Fear (other topics)
The Song of Achilles (other topics)
مي روي با موج خاموشي كجا؟
ريشه ام از هوشياري خورده آب:
من كجا، خاك فراموشي كجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتويي آيينه را لبريز كرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب
اندهي خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب مي بيند مرا.
سايه ترسي به ره لغزيد و رفت.
جويباري خواب مي بيند مرا.
در نسيم لغزشي رفتن به راه،
راه، نقش پاي من از ياد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نيافت:
ريگ باد آورده اي را باد برد.
//سراب//