كافه شعر discussion
اشعار عباس معروفی
date
newest »


جاذبه� تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستها� بوده
از خندهها�
موات
و نگاه برهنها�
که بر تنم میریخ�.

زن تری؛
در آفتاب صبح که چشم باز میکن�
فرشته تر؛
و من بین این دو زیبایی ِ با شکوه
عاشقانه آونگ شده ام ...!

من اما
مجنون حرف هات می شوم
دیوانه ی دست هات
مبهوت خنده هات
گل قشنگم
شیرین نیستی
ولی من
صخره های شب را
آنقدر می تراشم
تا خورشیدم طلوع کند
و تو
در آغوشم بخندی.

ﺣﻮﺍﺳ� ﺭﺍ ﭘﺮ� ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎ�
ﺩﻟﺘﻨ� "ﺗـــ�" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤ� ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ؟
یکبا� ﺑﺨﻮﺍﺏ�
ﺟﺎ� ﻣﻦ ﺑﻨﺸﯿ� �
ﺑﻪ ﻧﻔ� ﮐﺸﯿﺪ� ﺁﺭﺍﻣ� ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ...

نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط میخواست� بدانی
آره آقای من!
انگار که ساعت از همان اول
بی قرارتر از من بود
که نفهمیدم چرا یکباره
معنیا� از زندگی من افتاد
نه اینکه تقصیر من باشد
نه به خدا
از همان اول هم که آمدی
روزها را رنگی رنگی میکرد�
که زودتر بیایم توی بغلت

در شهرها در خیابان ها
دنبالت می گردم
گل قشنگم!
و هر تکه ات را در زنی می یابم
همه ی نام ها تویی...
همه ی چهره ها تویی..
تمام صداها از توست.
دیروز چشم هایت را
در قطاری دیدم
که نگاهم کرد و گذشت
امروز حوله بر تن
در راهرو ایستاده بودی
با موهای خیس و همان خنده ها
فردا لب هات را پیدا می کنم
شاید هم دست هات.
مثل تکه های پازل
هر روز بخشی از تو رو می شود
گونه ای، رنگی، رویی،
دستی، لبخندی، مویی،
نگای...
گاهی عطر تنت
می پیچد در سرم
دلم می ریزد
در هر کس نشانه ای داری
همه را نمی توانم در یکی جمع کنم
همه را یکجا می خواهم...
اصلاً ...
تو را می خواهم.

لب های مرا ببوسند ..
به انگشت هایت بگو
راه بیفتند روی صورتم
توی موهام ..
قدم زدن در این شب گرم
حالت را خوب می کند ..
گل من!
گاهی نفس عمیق بکش و
نگذار تنم از حسودی بمیرد ..
با خیالت زندگی می کنم
و با خودت عاشقی.
کاش دو بار زاده می شدم؛
یکی برای مردن در آغوش تو،
یکی برای تماشای عاشقی کردنت!
و با خودت عاشقی.
کاش دو بار زاده می شدم؛
یکی برای مردن در آغوش تو،
یکی برای تماشای عاشقی کردنت!
Mostafa wrote: "ای عشق
پناهگاه پنداشتمت
ای چاه نهفته ، راه پنداشتمت
ای چشم سیاه
آه ه ه ای چشم سیاه
آتش بودی، نگاه پنداشتمت...
فریدون مشیری"
لطفا اشعار معروفي
پناهگاه پنداشتمت
ای چاه نهفته ، راه پنداشتمت
ای چشم سیاه
آه ه ه ای چشم سیاه
آتش بودی، نگاه پنداشتمت...
فریدون مشیری"
لطفا اشعار معروفي
نه آسمانپردا�
گرفتارم
گرفتار چشمها� تو
یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع میشو�...
سبز آبی کبود من
چشمها� تو
معنای تمام جملهها� ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه� دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش میتوانست� ای کاش
خودم را
در چشمها� تو
حلقآوی� کنم.