Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
شعر های (ابیات) زیبا _/_/_/_/_/_/_/
اگر عالم همه پرخار باشد *
دل عاشق همه گلزار باشد
..........................
وگر بي كار گردد چرخ گردون *
جهان عاشقان بر كار باشد
..........................
همه غمگين شوند و جان عاشق *
لطيف و خرم و عيار باشد
..........................
به عاشق ده تو هر جا شمع مرده ست *
كه او را صد هزار انوار باشد
..........................
وگر تنهاست عاشق نيست تنها *
كه با معشوق پنهان يار باشد
..........................
شراب عاشقان از سينه جوشد *
حريف عشق در اسرار باشد
..........................
به صد وعده نباشد عشق خرسند *
كه مكر دلبران بسيار باشد
..........................
وگر بيمار بيني عاشقي را *
نه شاهد بر سر بيمار باشد
..........................
سوار عشق شو وز ره مينديش *
كه اسب عشق بس رهوار باشد
..........................
به يك حمله ترا منزل رساند *
اگرچه راه ناهموار باشد
..........................
علف خواري نداند جان عاشق *
كه جان عاشقان خمار باشد
..........................
ز شمس الدين تبريزي بيابي *
دلي كو مست و بس هشيار باشد
..........................
مولوی
دل عاشق همه گلزار باشد
..........................
وگر بي كار گردد چرخ گردون *
جهان عاشقان بر كار باشد
..........................
همه غمگين شوند و جان عاشق *
لطيف و خرم و عيار باشد
..........................
به عاشق ده تو هر جا شمع مرده ست *
كه او را صد هزار انوار باشد
..........................
وگر تنهاست عاشق نيست تنها *
كه با معشوق پنهان يار باشد
..........................
شراب عاشقان از سينه جوشد *
حريف عشق در اسرار باشد
..........................
به صد وعده نباشد عشق خرسند *
كه مكر دلبران بسيار باشد
..........................
وگر بيمار بيني عاشقي را *
نه شاهد بر سر بيمار باشد
..........................
سوار عشق شو وز ره مينديش *
كه اسب عشق بس رهوار باشد
..........................
به يك حمله ترا منزل رساند *
اگرچه راه ناهموار باشد
..........................
علف خواري نداند جان عاشق *
كه جان عاشقان خمار باشد
..........................
ز شمس الدين تبريزي بيابي *
دلي كو مست و بس هشيار باشد
..........................
مولوی
ما از خداى گم شدهاي� او بجستجوست�
چون ما نيازمند و گرفتار آرزوست�
گاهى بهبر� لاله نويسد پيام خويش�
گاهى درون سينه مرغان بهها� و هوست�
در نرگس آرميد كه ببيند جمال ما
چندان كرشمه دان كه نگاهش بهگفتگوست�
آهى سحرگهى كه زند در فراق ما
بيرون و اندرون، زبر و زير و چارسوست�
هنگامه بست از پى ديدار خاكئى�
نظاره را بهانه تماشاى رنگ و بوست�
پنهان بهذر� ذره و ناآشنا هنوز
پيدا چو ماهتاب و بهآغو� كاخ و كوست�
در خاكدان ما گهر زندگى گم است�
اين گوهرى كه گم شده مائيم يا كه اوست؟
«زبور عجم اقبال»
چون ما نيازمند و گرفتار آرزوست�
گاهى بهبر� لاله نويسد پيام خويش�
گاهى درون سينه مرغان بهها� و هوست�
در نرگس آرميد كه ببيند جمال ما
چندان كرشمه دان كه نگاهش بهگفتگوست�
آهى سحرگهى كه زند در فراق ما
بيرون و اندرون، زبر و زير و چارسوست�
هنگامه بست از پى ديدار خاكئى�
نظاره را بهانه تماشاى رنگ و بوست�
پنهان بهذر� ذره و ناآشنا هنوز
پيدا چو ماهتاب و بهآغو� كاخ و كوست�
در خاكدان ما گهر زندگى گم است�
اين گوهرى كه گم شده مائيم يا كه اوست؟
«زبور عجم اقبال»
در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم : ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم : ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
تا بنده ز خود فانی مطلق نشود
توحید به نزد او محقق نشود
توحید حلول نیست نابودن توست
ورنه به گزاف ، باطلی حق نشود
مولانا
توحید به نزد او محقق نشود
توحید حلول نیست نابودن توست
ورنه به گزاف ، باطلی حق نشود
مولانا
ای ساقی می بیار پیوست
کان یار عزیز توبه بشکست
برخاست ز جای زُهد و دعوی
در میکده با نگار بنشست
بنهاد ز سر ریا و طاعات
از صومعه ناگهان برون جست
بگشاد ز پای بند تکلیف
ز نار مغانه بر میان بست
می خورد و مرا بگفت می خور
تا بتوان مباش جز مست
اندر ره نیستی همی رو
آتش در زن بهر چه زی هست
خاقانی
کان یار عزیز توبه بشکست
برخاست ز جای زُهد و دعوی
در میکده با نگار بنشست
بنهاد ز سر ریا و طاعات
از صومعه ناگهان برون جست
بگشاد ز پای بند تکلیف
ز نار مغانه بر میان بست
می خورد و مرا بگفت می خور
تا بتوان مباش جز مست
اندر ره نیستی همی رو
آتش در زن بهر چه زی هست
خاقانی
من مستِ مِی عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
عراقی
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
عراقی
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی دانم
همه هستی تویی ، فی الجمله این و آن نمی دانم
بجز تو در همه عالم ، دگر دلبر نمی بینم
به جز تو در همه گیتی ، دگر جانان نمی دانم
یکی دل داشتم پُرخون ، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاده و مجنون ، در این دوران نمی دانم
دلم سرگشته می داند ، سر زُلف پریشانت
چه می خواهد از این مسکین سرگردان ، نمی دانم
اگر مقصود تو جان است ، رُخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری ، من این و آن نمی دانم
نمی یابم تو را در دل ، نه در عالم نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر ، من حیران نمی دانم
عراقی
همه هستی تویی ، فی الجمله این و آن نمی دانم
بجز تو در همه عالم ، دگر دلبر نمی بینم
به جز تو در همه گیتی ، دگر جانان نمی دانم
یکی دل داشتم پُرخون ، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاده و مجنون ، در این دوران نمی دانم
دلم سرگشته می داند ، سر زُلف پریشانت
چه می خواهد از این مسکین سرگردان ، نمی دانم
اگر مقصود تو جان است ، رُخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری ، من این و آن نمی دانم
نمی یابم تو را در دل ، نه در عالم نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر ، من حیران نمی دانم
عراقی
مرا بگرفت روحاني نگاري * كناري و كناري و كناري
..........................
بزد با من ميان راه تنگي *
دوچاري و دوچاري و دوچاري
..........................
ز جان برخاست ز آتشهاي عشقش *
بخاري و بخاري و بخاري
..........................
مبادا هيچ دل را زين چنين عشق *
قراري و قراري و قراري
..........................
سكست اين كره تند دل من *
فساري و فساري و فساري
..........................
نهاده بر سرش افسار سودا *
غباري و غباري و غباري
..........................
فتاده در سرش از شمس تبريز *
خماري و خماري و خماري
..........................
مولوی
..........................
بزد با من ميان راه تنگي *
دوچاري و دوچاري و دوچاري
..........................
ز جان برخاست ز آتشهاي عشقش *
بخاري و بخاري و بخاري
..........................
مبادا هيچ دل را زين چنين عشق *
قراري و قراري و قراري
..........................
سكست اين كره تند دل من *
فساري و فساري و فساري
..........................
نهاده بر سرش افسار سودا *
غباري و غباري و غباري
..........................
فتاده در سرش از شمس تبريز *
خماري و خماري و خماري
..........................
مولوی
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبین�
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحب� جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگ� کژ میش� و مژ میش�
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بید� و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی میبای� لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
مولوی
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبین�
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحب� جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگ� کژ میش� و مژ میش�
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بید� و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی میبای� لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
مولوی
کودک، اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خاموش باشد، جمله گوش
مدتی میباید� لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیت� میکن�
خویشتن را گنگ گیتی میکن�
کز اصلی، کش نبود آغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق جوش
زان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
.مثنوی
مدتی خاموش باشد، جمله گوش
مدتی میباید� لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیت� میکن�
خویشتن را گنگ گیتی میکن�
کز اصلی، کش نبود آغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق جوش
زان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
.مثنوی
آن که کلام پیر را میشنو� و همچون مرواریدی در صدف سینه میپروراند� نیک سرانجام خواهد شد
پیران، سخن ز تجربه گویند گفتمت
هان ای پسر-که پیر شوی- پند گوش کن
.حافظ
پیران، سخن ز تجربه گویند گفتمت
هان ای پسر-که پیر شوی- پند گوش کن
.حافظ
هموار كرد خواهي گيتي را
گيتيست! كي پذيرد همواري
اندر بلاي سخت پديد آيد
فرّ بزرگمردي و سالاري
رودكي
گيتيست! كي پذيرد همواري
اندر بلاي سخت پديد آيد
فرّ بزرگمردي و سالاري
رودكي
وجودی جز وجود حق مطلق
خیال اندر خیال اندر خیال است
هرچیزی که غیر حق بیابد نظرت
نقش دومین چشم أحول باشد
مولانا از طریق سمبولها،علامات و اشارات دنیای کثرت؛ راه را بسوی تصویر بزرگ یعنی حقیقت وجود حق می گشاید که از دید عرفانی مولانا؛وحدت وجود حق با تمام جهات خدایی نه داخل در اشیاء و نه برون از آن بلکه از جهت فعل در اشیاء و از جهت ذات برون از اشیاء است .
source :
خیال اندر خیال اندر خیال است
هرچیزی که غیر حق بیابد نظرت
نقش دومین چشم أحول باشد
مولانا از طریق سمبولها،علامات و اشارات دنیای کثرت؛ راه را بسوی تصویر بزرگ یعنی حقیقت وجود حق می گشاید که از دید عرفانی مولانا؛وحدت وجود حق با تمام جهات خدایی نه داخل در اشیاء و نه برون از آن بلکه از جهت فعل در اشیاء و از جهت ذات برون از اشیاء است .
source :
باز آهنگ جنون می زنی ای تار امشب
گویمت رازی و در پرده نگهدار امشب
آنچه زان تار سرزلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب
عشق ، همسایه ی دیوار به دیوار جنون
جلوه گر کرده رخش از در ودیوار امشب
از فضا بوی دل سوخته ای می آید
تا که شد باز درآن حلقه گرفتار امشب؟
سوزی و ناله ی بی جا نکنی ای دل زار
خوب با شمع شدی همدم وهمکار امشب
ای بسا شب که به روز تو نشستیم ای شمع
کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب
آتش است این نه سخن بس کن ازاین قصه «عماد»
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب
عماد الدین برقعی متخلص به «عماد»
گویمت رازی و در پرده نگهدار امشب
آنچه زان تار سرزلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب
عشق ، همسایه ی دیوار به دیوار جنون
جلوه گر کرده رخش از در ودیوار امشب
از فضا بوی دل سوخته ای می آید
تا که شد باز درآن حلقه گرفتار امشب؟
سوزی و ناله ی بی جا نکنی ای دل زار
خوب با شمع شدی همدم وهمکار امشب
ای بسا شب که به روز تو نشستیم ای شمع
کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب
آتش است این نه سخن بس کن ازاین قصه «عماد»
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب
عماد الدین برقعی متخلص به «عماد»
هیچ چیزی درجهان برجای نیست
جمله درسیرتغیر سرمدیست
جان فشان ای آفتاب معنوی
هرجهان کهنه را بنما نوی
بشنو این پند ازحکیم غزنوی
تا بیا بی درتن کهنه نوی
نوبت کهنه فروشان درگذشت
نو فروشانیم واین بازارماست
آفتابی کاوبرآید نارگون
ساعتی دگرشود اوسرنگون
خواجه گفتش فی امان اله برَو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
چون قراری نیست گردون را ازاو
ای دل اختر وار آرامی مجو
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
گردشش برجوی جویان شاهد است
تانگویدکس که آن جو راکداست
مولوی
جمله درسیرتغیر سرمدیست
جان فشان ای آفتاب معنوی
هرجهان کهنه را بنما نوی
بشنو این پند ازحکیم غزنوی
تا بیا بی درتن کهنه نوی
نوبت کهنه فروشان درگذشت
نو فروشانیم واین بازارماست
آفتابی کاوبرآید نارگون
ساعتی دگرشود اوسرنگون
خواجه گفتش فی امان اله برَو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
چون قراری نیست گردون را ازاو
ای دل اختر وار آرامی مجو
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
گردشش برجوی جویان شاهد است
تانگویدکس که آن جو راکداست
مولوی
جنگ ضدین
فهم تضاد نزدمولوی دراتحادضدین خلاصه نمیشود، این جنگ ضدین است که ازدرون تضاد ، حرکت وتغیر را بیرون میکشد .جنگ اضداد درمثنوی جنگ میان ساکن وروان ، جنگ بدی ونیکی ، جنگ بین سیاهی و نور و و کشف عالی تر اینکه ، جنگ بین کهنه ونو...است که نتیجه جنگ به نفع نور، نیکی ، نو وتحرک پایان میابد.
دردفترششم میخوانیم :
می نگر درخود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران
پس بنای خلق براضداد بود
لاجرم جنگی شدیم از ضر وسود
این جهان زین جنگ قایم می بود
درعناصر درنگر تا حل شود
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
درمیان جزوها حربی ست هول
جنگ فعلی هست ازجنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان
ذرۀ بالا وآن دیگرنگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
این جهان جنگ است چون کل بنگری
ذره باذره چو دین با کا فری
source:
فهم تضاد نزدمولوی دراتحادضدین خلاصه نمیشود، این جنگ ضدین است که ازدرون تضاد ، حرکت وتغیر را بیرون میکشد .جنگ اضداد درمثنوی جنگ میان ساکن وروان ، جنگ بدی ونیکی ، جنگ بین سیاهی و نور و و کشف عالی تر اینکه ، جنگ بین کهنه ونو...است که نتیجه جنگ به نفع نور، نیکی ، نو وتحرک پایان میابد.
دردفترششم میخوانیم :
می نگر درخود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران
پس بنای خلق براضداد بود
لاجرم جنگی شدیم از ضر وسود
این جهان زین جنگ قایم می بود
درعناصر درنگر تا حل شود
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
درمیان جزوها حربی ست هول
جنگ فعلی هست ازجنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان
ذرۀ بالا وآن دیگرنگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
این جهان جنگ است چون کل بنگری
ذره باذره چو دین با کا فری
source:
پیل اندر خانه تاریک بود
عرصه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکی اش کف می بسود
آن یکی را کف بر خرطوم او فتاد
گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست برگوشش رسید
آن بر او چون باد بیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
همچنان هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا می شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کفِ هریک اگر شمعی بودی
اختلاف از گفت شان بیرون شدی
چشم حس همچو کفِ دست است و بس
نیست کف را بر همه او دسترس
مولوی
عرصه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکی اش کف می بسود
آن یکی را کف بر خرطوم او فتاد
گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست برگوشش رسید
آن بر او چون باد بیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
همچنان هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا می شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کفِ هریک اگر شمعی بودی
اختلاف از گفت شان بیرون شدی
چشم حس همچو کفِ دست است و بس
نیست کف را بر همه او دسترس
مولوی
غوره و انگور ضد انـــند لیک
چون که غوره پخته شد شد یارنیک
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت وعاشقان جفت خویش
هست هرجزوی زعالم جفت خواه
راست همچوکهرباو برگِ کاه
مولوی
چون که غوره پخته شد شد یارنیک
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت وعاشقان جفت خویش
هست هرجزوی زعالم جفت خواه
راست همچوکهرباو برگِ کاه
مولوی
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست

بدون انکه بدانم کجایم ؟ در امید نوری که شاید از دوردست ها بیاید......... شاید!
بی انکه از فردا و فرداها کمتر چیزی بدانم . گذر زمان دیگر چه اهمییتی دارد!
فقط می دانم تنها گره گشای مشکلم عشقی است در پس پرده ی وجودم پنهان است... عشقی که تک نوای
صومعه ی انسانیت خویشتنم است.
تنها باید در جست و جوی ان خود را بشناسم . به پشتوانه ی جاودانگی خویش را باورکنم و به عظمت عشق
به معبود حق بپیوندم.
(یکی از دوستانم برایم فرستاده بود ....زیباست....
)
در کوی تو عاشقان پر آيند و روند
/ خون جگر از ديده گشايند و روند
/ من بر در تو، مقيم مادام چو خاک
/ ورنه دگران، چو باد آيند و روند
/ خون جگر از ديده گشايند و روند
/ من بر در تو، مقيم مادام چو خاک
/ ورنه دگران، چو باد آيند و روند

جز من و خدا کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
///
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
///
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
«تو دعای کوچک منی»
بعد هم مرا
مستجاب کرد
///
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازیی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
///
با خدا طرف شدن
کار مشکلیست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...
داني كه چنگ و عود چه تقرير مي كنند
پنهان خوريد باده كه تعزير مي كنند
ناموس عشق و رونق عشاق مي برند
عيب جوان و سرزنش پير مي كنند
جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل درين خيال كه اكسير مي كنند
گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشكل حكايتيست كه تقرير مي كنند
ما از برون در شده مغرور صد فريب
تا خود درون پرده چه تدبير مي كنند
تشويش وقت پير مغان مي دهند باز
اين سالكان نگر كه چه با پير مي كنند
صد ملك دل به نيم نظر مي توان خريد
خوبان درين معامله تقصير مي كنند
قومي به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومي دگر حواله به تقدير مي كنند
في الجمله اعتماد مكن بر ثبات دهر
كاين كارخانه ايست كه تغيير مي كنند
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند
حافظ
پنهان خوريد باده كه تعزير مي كنند
ناموس عشق و رونق عشاق مي برند
عيب جوان و سرزنش پير مي كنند
جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل درين خيال كه اكسير مي كنند
گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشكل حكايتيست كه تقرير مي كنند
ما از برون در شده مغرور صد فريب
تا خود درون پرده چه تدبير مي كنند
تشويش وقت پير مغان مي دهند باز
اين سالكان نگر كه چه با پير مي كنند
صد ملك دل به نيم نظر مي توان خريد
خوبان درين معامله تقصير مي كنند
قومي به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومي دگر حواله به تقدير مي كنند
في الجمله اعتماد مكن بر ثبات دهر
كاين كارخانه ايست كه تغيير مي كنند
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند
حافظ
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
..........................
گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنك يافت مي نشود آنم آرزوست
اندک اندک جمع مستان میرسند
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
..........................
گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنك يافت مي نشود آنم آرزوست
اندک اندک جمع مستان میرسند
اي خدا از عاشقان خشنود باد *
عاشقان را عاقبت محمود باد
..........................
عاشقان را از جمالت عيد باد *
جانشان در آتشت چون عود باد
..........................
دست كردي دلبرا در خون ما *
جان ما زين دست خون آلود باد
..........................
هركه گويد كه خلاصش ده ز عشق *
آن دعا از آسمان مردود باد
..........................
مه كم آيد مدتي در راه عشق *
آن كمي عشق جمله سود باد
..........................
ديگران از مرگ مهلت خواستند *
عاشقان گويند ني ني زود باد
..........................
آسمان از دود عاشق ساخته ست *
آفرين بر صاحب اين دود باد
..........................
مولوی
عاشقان را عاقبت محمود باد
..........................
عاشقان را از جمالت عيد باد *
جانشان در آتشت چون عود باد
..........................
دست كردي دلبرا در خون ما *
جان ما زين دست خون آلود باد
..........................
هركه گويد كه خلاصش ده ز عشق *
آن دعا از آسمان مردود باد
..........................
مه كم آيد مدتي در راه عشق *
آن كمي عشق جمله سود باد
..........................
ديگران از مرگ مهلت خواستند *
عاشقان گويند ني ني زود باد
..........................
آسمان از دود عاشق ساخته ست *
آفرين بر صاحب اين دود باد
..........................
مولوی
هر كجا بوي خدا مي آيد
خلق بين بي سر و پا مي آيد
..........................
زانك جانها همه تشنه ست به وي
تشنه را بانگ سقا مي آيد
..........................
شيرخوار كرمند و نگران
تا كه مادر ز كجا مي آيد
..........................
در فراقند و همه منتظرند
كز كجا وصل و لقا مي آيد
..........................
از مسلمان و جهود و ترسا
هر سحر بانگ دعا مي آيد
..........................
خنك آن هوش كه در گوش دلش
ز آسمان بانگ صلا مي آيد
..........................
گوش خود را ز جفا پاك كنيد
زانك بانگي ز سما مي آيد
..........................
گوش آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزايي بسزا مي آيد
..........................
چشم آلوده مكن از خد و خال
كان شهنشاه بقا مي آيد
..........................
ور شد آلوده به اشكش مي شوي
زانك از آن اشك دوا مي آيد
..........................
كاروان شكر از مصر رسيد
شرفه گام و درا مي آيد
..........................
هين خمش كز پي باقي غزل
شاه گوينده ما مي آيد
..........................
مولوی
خلق بين بي سر و پا مي آيد
..........................
زانك جانها همه تشنه ست به وي
تشنه را بانگ سقا مي آيد
..........................
شيرخوار كرمند و نگران
تا كه مادر ز كجا مي آيد
..........................
در فراقند و همه منتظرند
كز كجا وصل و لقا مي آيد
..........................
از مسلمان و جهود و ترسا
هر سحر بانگ دعا مي آيد
..........................
خنك آن هوش كه در گوش دلش
ز آسمان بانگ صلا مي آيد
..........................
گوش خود را ز جفا پاك كنيد
زانك بانگي ز سما مي آيد
..........................
گوش آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزايي بسزا مي آيد
..........................
چشم آلوده مكن از خد و خال
كان شهنشاه بقا مي آيد
..........................
ور شد آلوده به اشكش مي شوي
زانك از آن اشك دوا مي آيد
..........................
كاروان شكر از مصر رسيد
شرفه گام و درا مي آيد
..........................
هين خمش كز پي باقي غزل
شاه گوينده ما مي آيد
..........................
مولوی
گر ساعتي ببري ز انديشها چه باشد
غوطي خوري چو ماهي در بحر ما چه باشد
ز انديشها نخسپي ز اصحاب كهف باشي
نوري شوي مقدس از جان و جا چه باشد
آخر تو برگ كاهي ما كهرباي دولت
زين كاهدان بپري تا كهربا چه باشد
مولوی
غوطي خوري چو ماهي در بحر ما چه باشد
ز انديشها نخسپي ز اصحاب كهف باشي
نوري شوي مقدس از جان و جا چه باشد
آخر تو برگ كاهي ما كهرباي دولت
زين كاهدان بپري تا كهربا چه باشد
مولوی
آنها كه اين جهان را بس بي وفا بديدند
راه اختيار كردند ترك حيات كردند
..........................
بسيار خصم داري پنهان و مي نبيني
كين جمله حيله كردي ويشانت مات كردند
..........................
شاهان كه نابديدند چون حال تو بديدند
از مهر و از عنايت جمله دعات كردند
..........................
با ساكنان سينه بنشين كه اهل كينه
مانند طفل دينه بي دست و پات كردند
..........................
آنها نهفتگانند وينها كه اهل رازند
از رنگ همچو چنگي باري دو تات كردند
..........................
انديشه كن از آنها كانديشهات دانند
كم جو وفا ازينها چون بي وفات كردند
..........................
اي آنكه از عزيزي در ديده جات كردند
ديدي كه جمله رفتند تنها رهات كردند
..........................
اي يوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان و اندك بهات كردند
..........................
مولوی
راه اختيار كردند ترك حيات كردند
..........................
بسيار خصم داري پنهان و مي نبيني
كين جمله حيله كردي ويشانت مات كردند
..........................
شاهان كه نابديدند چون حال تو بديدند
از مهر و از عنايت جمله دعات كردند
..........................
با ساكنان سينه بنشين كه اهل كينه
مانند طفل دينه بي دست و پات كردند
..........................
آنها نهفتگانند وينها كه اهل رازند
از رنگ همچو چنگي باري دو تات كردند
..........................
انديشه كن از آنها كانديشهات دانند
كم جو وفا ازينها چون بي وفات كردند
..........................
اي آنكه از عزيزي در ديده جات كردند
ديدي كه جمله رفتند تنها رهات كردند
..........................
اي يوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان و اندك بهات كردند
..........................
مولوی
يك خانه پر زمستان مستان نو رسيدند * ديوانگان بندي زنجيرها دريدند
..........................
بس احتياط كرديم تا نشنوند ايشان * گويي قضا دهل زد بانگ دهل شنيدند
..........................
جانهاي جمله مستان دلهاي دل پرستان
ناگه قفص شكستند چون مرغ برپريدند
..........................
مستان سبو شكستند بر خنبها نشستند
يا رب چه باده خوردند يا رب چه مل چشيدند
..........................
من دي ز ره رسيدم قومي چنين بديدم
من خويش را كشيدم ايشان مرا كشيدند
..........................
آن را كه جان گزيند بر آسمان نشيند
او را دگر كي بيند جز ديدها كه ديدند
..........................
يك ساقيي عيان شد آشوب آسمان شد
مي تلخ از آن زمان شد خيكش از آن دريدند
مولوی
..........................
بس احتياط كرديم تا نشنوند ايشان * گويي قضا دهل زد بانگ دهل شنيدند
..........................
جانهاي جمله مستان دلهاي دل پرستان
ناگه قفص شكستند چون مرغ برپريدند
..........................
مستان سبو شكستند بر خنبها نشستند
يا رب چه باده خوردند يا رب چه مل چشيدند
..........................
من دي ز ره رسيدم قومي چنين بديدم
من خويش را كشيدم ايشان مرا كشيدند
..........................
آن را كه جان گزيند بر آسمان نشيند
او را دگر كي بيند جز ديدها كه ديدند
..........................
يك ساقيي عيان شد آشوب آسمان شد
مي تلخ از آن زمان شد خيكش از آن دريدند
مولوی
گردن بزن انديشه را ما ازكجا او از كجا
مي ده گزافه ساقيا تا كم شود خوف و رجا
..........................
پيش آر نوشانوش را از بيخ بركن هوش را *
آن عيش بي روپوش را از بند هستي برگشا
..........................
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا *
زان سان كه اول آمدي اي يفعل الله مايشا
..........................
ديوانگان جسته بين از بند هستي رسته بين *
در بي دلي دل بسته بين كين دل بود دام بلا
..........................
زودتر بيا هين دير شد دل زين ولايت سير شد *
مستش كن و بازش رهان زين گفتن زوتر بيا
..........................
بگشا ز دستم اين رسن بربند پاي بوالحسن *
پر ده قدح را تا كه من سر را بنشناسم ز پا
..........................
بي ذوق آن جاني كه او در ماجرا و گفت و گو *
هر لحظه گرمي مي كند با بوالعلي و بوالعلا
..........................
نانم مده آبم مده آسايش و خوابم مده *
اي تشنگي عشق تو صد همچو ما را خون بها
..........................
امروز مهمان توام مست و پريشان توام *
پر شد همه شهر اين خبر كامروز عيش است الصلا
..........................
هر كو بجز حق مشتري جويد نباشد جز خري *
در سبزه اين گولخن همچون خران جويد چرا
..........................
مي دان كه سبزه گولخن گنده كند ريش و دهن *
زيرا ز خضراي دمن فرمود دوري مصطفي
..........................
دورم ز خضراي دمن دورم ز حوراي چمن *
دورم ز كبر و ما و من مست شراب كبريا
..........................
از دل خيال دلبري بر كرد ناگاهان سري *
ماننده ماه از افق ماننده گل از گيا
..........................
جمله خيالات جهان پيش خيال او دوان *
مانند آهن پاره ها در جذبه آهن ربا
..........................
بد لعل ها پيشش حجر شيران به پيشش گورخر *
شمشيرها پيشش سپر خورشيد پيشش ذره ها
..........................
عالم چو كوه طور شد هر ذره اش پر نور شد *
مانند موسي روح هم افتاد بيهوش از لقا
..........................
هر هستيئي در وصل خود در وصل اصل اصل خود *
خنبك زنان بر نيستي دستك زنان اندر نما
مولوی
مي ده گزافه ساقيا تا كم شود خوف و رجا
..........................
پيش آر نوشانوش را از بيخ بركن هوش را *
آن عيش بي روپوش را از بند هستي برگشا
..........................
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا *
زان سان كه اول آمدي اي يفعل الله مايشا
..........................
ديوانگان جسته بين از بند هستي رسته بين *
در بي دلي دل بسته بين كين دل بود دام بلا
..........................
زودتر بيا هين دير شد دل زين ولايت سير شد *
مستش كن و بازش رهان زين گفتن زوتر بيا
..........................
بگشا ز دستم اين رسن بربند پاي بوالحسن *
پر ده قدح را تا كه من سر را بنشناسم ز پا
..........................
بي ذوق آن جاني كه او در ماجرا و گفت و گو *
هر لحظه گرمي مي كند با بوالعلي و بوالعلا
..........................
نانم مده آبم مده آسايش و خوابم مده *
اي تشنگي عشق تو صد همچو ما را خون بها
..........................
امروز مهمان توام مست و پريشان توام *
پر شد همه شهر اين خبر كامروز عيش است الصلا
..........................
هر كو بجز حق مشتري جويد نباشد جز خري *
در سبزه اين گولخن همچون خران جويد چرا
..........................
مي دان كه سبزه گولخن گنده كند ريش و دهن *
زيرا ز خضراي دمن فرمود دوري مصطفي
..........................
دورم ز خضراي دمن دورم ز حوراي چمن *
دورم ز كبر و ما و من مست شراب كبريا
..........................
از دل خيال دلبري بر كرد ناگاهان سري *
ماننده ماه از افق ماننده گل از گيا
..........................
جمله خيالات جهان پيش خيال او دوان *
مانند آهن پاره ها در جذبه آهن ربا
..........................
بد لعل ها پيشش حجر شيران به پيشش گورخر *
شمشيرها پيشش سپر خورشيد پيشش ذره ها
..........................
عالم چو كوه طور شد هر ذره اش پر نور شد *
مانند موسي روح هم افتاد بيهوش از لقا
..........................
هر هستيئي در وصل خود در وصل اصل اصل خود *
خنبك زنان بر نيستي دستك زنان اندر نما
مولوی
هزار ساله رهست از تو تا مسلماني *
هزار سال دگر تا بحد انساني
..........................
اگر تو سلسله عشق را بجنباني *
درون طاس فلك مهره را بغلطاني
..........................
اگر ز نقش و ز نقاش باشدت خبري *
سمند فكر ببالاي عرش برراني
..........................
بزرگوار نژادي بقدر واصل و نسب *
ولي چه سود كه تو قدر خود نمي داني
..........................
نرفته اي تو بدين وادي طويل آسا *
چو روز سير درآيد درو فروماني
..........................
بيا تو گوهر خود را درين عدم بشنو * كه هيچ غصه نباشد بتر ز ناداني
..........................
چو عيسيي تو درين دير و موسي اندر طور *
نه طيلسان و نه ناقوس و ني چو رهباني
..........................
چو صعوه در تك چاهي حريف يوز مشو *
كه شاهبازي و سيمرغ را سليماني
..........................
ز جام و ساغر وحدت اگر بنوشي مي * چو خضر سر معاني ز لوح برخواني
..........................
نديده صورت خود را در آينه روشن *
معانيي كه حقيقت بود كجا داني
..........................
گشاي ديده باطن درين محيط ظهور *
ببين تو در صدف آشكار لمعاني
..........................
بگوش جان بشنو نطق شمس تبريزي *
سماع معرفت از عاشقان رباني
..........................
مولوی
هزار سال دگر تا بحد انساني
..........................
اگر تو سلسله عشق را بجنباني *
درون طاس فلك مهره را بغلطاني
..........................
اگر ز نقش و ز نقاش باشدت خبري *
سمند فكر ببالاي عرش برراني
..........................
بزرگوار نژادي بقدر واصل و نسب *
ولي چه سود كه تو قدر خود نمي داني
..........................
نرفته اي تو بدين وادي طويل آسا *
چو روز سير درآيد درو فروماني
..........................
بيا تو گوهر خود را درين عدم بشنو * كه هيچ غصه نباشد بتر ز ناداني
..........................
چو عيسيي تو درين دير و موسي اندر طور *
نه طيلسان و نه ناقوس و ني چو رهباني
..........................
چو صعوه در تك چاهي حريف يوز مشو *
كه شاهبازي و سيمرغ را سليماني
..........................
ز جام و ساغر وحدت اگر بنوشي مي * چو خضر سر معاني ز لوح برخواني
..........................
نديده صورت خود را در آينه روشن *
معانيي كه حقيقت بود كجا داني
..........................
گشاي ديده باطن درين محيط ظهور *
ببين تو در صدف آشكار لمعاني
..........................
بگوش جان بشنو نطق شمس تبريزي *
سماع معرفت از عاشقان رباني
..........................
مولوی
آمد رمضان و عيد با ماست *
قفل آمد وان كليد با ماست
..........................
بربست دهان و ديده بگشاد *
وان نور كه ديده ديد با ماست
..........................
آمد رمضان به خدمت دل *
وانكش كه دل آفريد با ماست
..........................
در روزه اگر پديد شد رنج *
گنج دل ناپديد با ماست
..........................
كرديم ز روزه جان و دل پاك *
هر چند تن پليد با ماست
..........................
روزه به زبان حال گويد *
كم شو كه همه مريد با ماست
..........................
چون هست صلاح دين درين جمع *
منصور و ابا يزيد با ماست
..........................
مولوی
قفل آمد وان كليد با ماست
..........................
بربست دهان و ديده بگشاد *
وان نور كه ديده ديد با ماست
..........................
آمد رمضان به خدمت دل *
وانكش كه دل آفريد با ماست
..........................
در روزه اگر پديد شد رنج *
گنج دل ناپديد با ماست
..........................
كرديم ز روزه جان و دل پاك *
هر چند تن پليد با ماست
..........................
روزه به زبان حال گويد *
كم شو كه همه مريد با ماست
..........................
چون هست صلاح دين درين جمع *
منصور و ابا يزيد با ماست
..........................
مولوی
آن ره كه بيامدم كدامست
تا باز روم كه كار خامست
..........................
يك لحظه ز كوي يار دوري
در مذهب عاشقان حرامست
..........................
اندر همه ده اگر كسي هست
والله كه اشارتي تمامست
..........................
صعوه ز كجا رهد كه سيمرغ
پابسته اين شگرف دامست
..........................
آواره دلا ميا بدين سو
آنجا بنشين كه خوش مقامست
..........................
آن نقل گزين كه جان فزايست
وان باده طلب كه با قوامست
..........................
باقي همه بو و نقش و رنگست
باقي همه جنگ و ننگ و نامست
..........................
خاموش كن و ز پاي بنشين
چون مستي و اين كنار بامست
..........................
مولوی
تا باز روم كه كار خامست
..........................
يك لحظه ز كوي يار دوري
در مذهب عاشقان حرامست
..........................
اندر همه ده اگر كسي هست
والله كه اشارتي تمامست
..........................
صعوه ز كجا رهد كه سيمرغ
پابسته اين شگرف دامست
..........................
آواره دلا ميا بدين سو
آنجا بنشين كه خوش مقامست
..........................
آن نقل گزين كه جان فزايست
وان باده طلب كه با قوامست
..........................
باقي همه بو و نقش و رنگست
باقي همه جنگ و ننگ و نامست
..........................
خاموش كن و ز پاي بنشين
چون مستي و اين كنار بامست
..........................
مولوی
جمع باشيد اي حريفان زانك وقت خواب نيست
هر حريفي كو بخسبد والله از اصحاب نيست
..........................
روي بستان را نبيند راه بستان گم كند
هركه او گردان و نالان شيوه دولاب نيست
..........................
اي بجسته كام دل اندر جهان آب و گل
مي دواني سوي آن جو كندر آن جو آب نيست
..........................
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز كن
تا نگويد شب روي كامشب شب مهتاب نيست
..........................
بي خبر بادا دل من از مكان و كان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سيماب نيست
..........................
مولوی
هر حريفي كو بخسبد والله از اصحاب نيست
..........................
روي بستان را نبيند راه بستان گم كند
هركه او گردان و نالان شيوه دولاب نيست
..........................
اي بجسته كام دل اندر جهان آب و گل
مي دواني سوي آن جو كندر آن جو آب نيست
..........................
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز كن
تا نگويد شب روي كامشب شب مهتاب نيست
..........................
بي خبر بادا دل من از مكان و كان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سيماب نيست
..........................
مولوی
چيست آدم تجلي ادراك
يعني آن فهم معني لولاك
احديت بناي محكم او
الف افتاده علت دم او
دال او فقر اول و انجام
كه در او حدّ وحدتست تمام
ميم آن ختم خلقت جانم
اين بُود لفظ معني آدم
بیدل
يعني آن فهم معني لولاك
احديت بناي محكم او
الف افتاده علت دم او
دال او فقر اول و انجام
كه در او حدّ وحدتست تمام
ميم آن ختم خلقت جانم
اين بُود لفظ معني آدم
بیدل
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است
حافظ
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است
حافظ
هرکه کاه و جود خورد قربان شود
هرکه نور حق خورد قرآن شود
عشق بشکافه فلک را صد شگاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
مولوی
هرکه نور حق خورد قرآن شود
عشق بشکافه فلک را صد شگاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
مولوی
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش نسبت بتوست
هردو یک چیزند پنداری که دوست
مولوی
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش نسبت بتوست
هردو یک چیزند پنداری که دوست
مولوی

یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شاد خواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من
از من ایشانرا هزاران یاد باد
مبتلا گشتم درین بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گرچه صد رودست در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد ازین ناگفته ماند
ای دریغا راز داران یاد باد
حافظ
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود برسر آتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند ونه هوشم
حکایتی زدهانت بگوش جان آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست بگوشم
مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای در ایم بدر برند بدوشم
بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
نبود برسر آتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند ونه هوشم
حکایتی زدهانت بگوش جان آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست بگوشم
مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای در ایم بدر برند بدوشم
بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

Come again!
Who ever you are, come again!
If you are atheist,
If you worship the fire,
If you worship idols,
Come again!
Our convent is not a place of hopelessness.
Even if you broke your promise hundred times,
Come again!

و آنگه برو كه رستي از نيستي و هستي
گر جان به تن ببيني مشغول كار او شو
هر قبلها� كه بيني بهتر ز خود پرستي
با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش باش
بيماري اندرين ره بهتر ز تن درستي
در مذهب طريقت خامي نشان كفرست
آري طريق دولت چالاكيست و جستي
تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني
يك نكتها� بگويم خود را مبين كه رستي
در آستان جانان از آسمان مينديش
كز اوج سربلندي افتي به خاك پستي
خار ار چه جان بكاهد گل عذر آن بخواهد
سهلست تلخي مي در جنب ذوق مستي
صوفي پياله پيما، حافظ قرابه پرهيز
اي كوته آستينان تا كي دراز دستي؟
امروز ديدم يار را آن رونق هر كار را
مي شد روان بر آسمان همچون روان مصطفي
..........................
خورشيد از رويش خجل گردون مشبك همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضيا
..........................
گفتم كه بنما نردبان تا بر روم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان سر را درآور زير پا
..........................
چون پاي خود بر سر نهي پا بر سر اختر نهي
چون تو هوا را بشكني پا بر هوا نه هين بيا
..........................
بر آسمان و بر هوا صد ره پديد آيد ترا
بر آسمان پران شوي هر صبحدم همچون دعا
..........................
مولوی
مي شد روان بر آسمان همچون روان مصطفي
..........................
خورشيد از رويش خجل گردون مشبك همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضيا
..........................
گفتم كه بنما نردبان تا بر روم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان سر را درآور زير پا
..........................
چون پاي خود بر سر نهي پا بر سر اختر نهي
چون تو هوا را بشكني پا بر هوا نه هين بيا
..........................
بر آسمان و بر هوا صد ره پديد آيد ترا
بر آسمان پران شوي هر صبحدم همچون دعا
..........................
مولوی

Merci,
Jacquelyn
وحـى آمد سوى موسى از خـدا
بـنـده مـا را ز مـا كــردى جـدا
تـو براى وصل كـردن آمـدى
يا بـراى فـصـل كـردن آمـدى ؟
هر كـسى را سيرتى بـنـهـاده ام
هـركسى را اصطلاحـى داده ام
مـا زبـان را نـنگـريـم و قال را
ما روان را بنگـريـم و حـال را
نـاظـر قلبيم اگـر خـاشـع بـود
گرچه گفتِ لفظ ناخـاضـع بـود
هـيچ آدابى و ترتيبى مجـوى
هرچه ميخواهد دل تنگت بگوى
كفر تو دين است و دينت نورجان
ايـمـنى ، وز تـو جهانى در امان
من نكـردم امر تا سودى كـنم
بلكـه تا بر بندگـان جودى كنم
بـنـده مـا را ز مـا كــردى جـدا
تـو براى وصل كـردن آمـدى
يا بـراى فـصـل كـردن آمـدى ؟
هر كـسى را سيرتى بـنـهـاده ام
هـركسى را اصطلاحـى داده ام
مـا زبـان را نـنگـريـم و قال را
ما روان را بنگـريـم و حـال را
نـاظـر قلبيم اگـر خـاشـع بـود
گرچه گفتِ لفظ ناخـاضـع بـود
هـيچ آدابى و ترتيبى مجـوى
هرچه ميخواهد دل تنگت بگوى
كفر تو دين است و دينت نورجان
ايـمـنى ، وز تـو جهانى در امان
من نكـردم امر تا سودى كـنم
بلكـه تا بر بندگـان جودى كنم
هر چه می خندیم برخی چهره درهم می کشند
خنده را هم با مداد دودی غم می کشند
سرخوشان ازبیم غم دنبال شادی می دوند
لولیان از فرط شادی نشئه غم می کشند
تاجران در بیت شان آروغ شرعی می زنند
شاعران در شعرشان آه دمادم می کشند
پشت این بازار ناموزون ترازودارها
عقل را کم می خرند و عشق را کم می کشند
آخرت جویان خدایا بیشتر دنیایی اند
آخر از چاه زنخدان آب زمزم می کشند
نقش اگر باشد عزاگویان حیدر حیدرند
نقشه ای باشد اگر با ابن ملجم می کشند
گول این نقش آفرینان ثناگو را مخور
بیشتر گرسیوزان را شکل رستم می کشند
ای خوشا آنان که نقاّشان درد مردمند
عید را عید و محّرم را محّرم می کشند
source
خنده را هم با مداد دودی غم می کشند
سرخوشان ازبیم غم دنبال شادی می دوند
لولیان از فرط شادی نشئه غم می کشند
تاجران در بیت شان آروغ شرعی می زنند
شاعران در شعرشان آه دمادم می کشند
پشت این بازار ناموزون ترازودارها
عقل را کم می خرند و عشق را کم می کشند
آخرت جویان خدایا بیشتر دنیایی اند
آخر از چاه زنخدان آب زمزم می کشند
نقش اگر باشد عزاگویان حیدر حیدرند
نقشه ای باشد اگر با ابن ملجم می کشند
گول این نقش آفرینان ثناگو را مخور
بیشتر گرسیوزان را شکل رستم می کشند
ای خوشا آنان که نقاّشان درد مردمند
عید را عید و محّرم را محّرم می کشند
source
چه نغزست و چه خوبست چه زيباست خدايا
..........................
از آن آب حياتست كه ما چرخ زنانيم *
نه از كف و نه از ناي نه دفهاست خدايا
مولوی