ŷ helps you follow your favorite authors. Be the first to learn about new releases!
Start by following سیمین بهبهانی.
Showing 1-4 of 4
“شنیدم باز هم گوهر فشاندی ------------- که روشنفکر را بزغاله خواندی
ولی ایشان ز خویشانت نبودند ------------- در این خط جمله را بیجا نشاندی
سخن گفتی ز عدل و داد و انرا --------------- به نان و آب مجانی کشاندی
از این نقَلت که همچون نُقل تر بود ---------------- هیاهو شد عجب توتی تکاندی
سخ...ن هایت ز حکمت دفتری بود --------------- چه کفترها از این دفتر پراندی
ولیکن پول نفت و سفره خلق ----------------- زیادت رفت و زان پس لال ماندی
سخن از آسمان و ریسمان بود ---------------- دریغا حرفی از جنگل نراندی
چو از بزغاله کردی یاد ای کاش ------------ سلامی هم به میمون میرساندی
--
”
―
ولی ایشان ز خویشانت نبودند ------------- در این خط جمله را بیجا نشاندی
سخن گفتی ز عدل و داد و انرا --------------- به نان و آب مجانی کشاندی
از این نقَلت که همچون نُقل تر بود ---------------- هیاهو شد عجب توتی تکاندی
سخ...ن هایت ز حکمت دفتری بود --------------- چه کفترها از این دفتر پراندی
ولیکن پول نفت و سفره خلق ----------------- زیادت رفت و زان پس لال ماندی
سخن از آسمان و ریسمان بود ---------------- دریغا حرفی از جنگل نراندی
چو از بزغاله کردی یاد ای کاش ------------ سلامی هم به میمون میرساندی
--
”
―
“اگردستی کسی سوي من آرد
گریزم از وي و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم
به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که: این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند ؟
نگون بختی که در شهري غریب است
گهی عقل اید و رندانه گوید
که: با آن سرکشی ها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامی ست
متین و پخته و آرام گشتی
ز خود پرسم به زاري گاه و بی گاه
که: از این پختگی حاصل چه دارم ؟
به جز نفرت به جز سردي به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدي دل ببندم ؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیاي بی حاصل بخندم ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟
مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟
کجا شد آن دل خوش باور من ؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران
فرو می ریخت ، از چشم تر من ؟
چه شد آن دل تپیدن هاي بیگاه
ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی ... ؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی ؟
خداوندا شبی همراز من گفت
که: نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
دلم خون شد ز بی دردي خدایا
چو می نالم ، مگو از ناسپاسی ست
اگر دردي در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادي عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادي هم در آن نیست”
―
گریزم از وي و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم
به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که: این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند ؟
نگون بختی که در شهري غریب است
گهی عقل اید و رندانه گوید
که: با آن سرکشی ها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامی ست
متین و پخته و آرام گشتی
ز خود پرسم به زاري گاه و بی گاه
که: از این پختگی حاصل چه دارم ؟
به جز نفرت به جز سردي به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدي دل ببندم ؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیاي بی حاصل بخندم ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟
مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟
کجا شد آن دل خوش باور من ؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران
فرو می ریخت ، از چشم تر من ؟
چه شد آن دل تپیدن هاي بیگاه
ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی ... ؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی ؟
خداوندا شبی همراز من گفت
که: نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
دلم خون شد ز بی دردي خدایا
چو می نالم ، مگو از ناسپاسی ست
اگر دردي در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادي عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادي هم در آن نیست”
―
“هــر طــرف، آیــاتــی از خــوشحــالــی ست!
زیــن میــان جــای تــو،
تنĶا،
خــالــی ســت . . .”
―
زیــن میــان جــای تــو،
تنĶا،
خــالــی ســت . . .”
―
“واگشتنش را دوست دارم
مردي كه دامان شريفش
پاكيزه تر از آسمان بود
درقطره اشکش محبت
تابیده چون رنگين كمان بود
با همت وارستگي ها
درمنتهاي خستگي ها
آيات مهر و حكم عدلش
تامرزبي مرزي روان بود
بخشيد معنا راتكامل
چونان كه بخشد غنچه را گل
زيراوجودش نيم ِ ديگر
ازخطه ي نيم ِ جهان بود
واگشتنش را دوست دارم
برتوبه حرمت مي گزارم
هرچند بنياني دگررا
خودازنخستين بانيان بود!
اوماند و آن درهاي بسته
با آن دل از جور خسته
درهرسخن باهركلامي
هرخسته را تاب و توان بود
بافقر، صاحب جاه بودن
دركنج عزلت، شاه بودن
آيين انساني گر اين است
اين فخر انسان آن چنان بود
مكتب به مسند وانهشتن
ازبهره ي دنيا گذشتن
درخوردهربي دست و پا نيست
آن كس كه اين شد ، قهرمان بود
اسطوره يي از استواري
اعجوبه اي درمهروياري
هرگزنمرده ست و نميرد
مردي كه سرتاپاش جان بود
آذر 88
”
―
مردي كه دامان شريفش
پاكيزه تر از آسمان بود
درقطره اشکش محبت
تابیده چون رنگين كمان بود
با همت وارستگي ها
درمنتهاي خستگي ها
آيات مهر و حكم عدلش
تامرزبي مرزي روان بود
بخشيد معنا راتكامل
چونان كه بخشد غنچه را گل
زيراوجودش نيم ِ ديگر
ازخطه ي نيم ِ جهان بود
واگشتنش را دوست دارم
برتوبه حرمت مي گزارم
هرچند بنياني دگررا
خودازنخستين بانيان بود!
اوماند و آن درهاي بسته
با آن دل از جور خسته
درهرسخن باهركلامي
هرخسته را تاب و توان بود
بافقر، صاحب جاه بودن
دركنج عزلت، شاه بودن
آيين انساني گر اين است
اين فخر انسان آن چنان بود
مكتب به مسند وانهشتن
ازبهره ي دنيا گذشتن
درخوردهربي دست و پا نيست
آن كس كه اين شد ، قهرمان بود
اسطوره يي از استواري
اعجوبه اي درمهروياري
هرگزنمرده ست و نميرد
مردي كه سرتاپاش جان بود
آذر 88
”
―