Behrouz Hosseini
Born
Isfahan, Iran
Genre
Behrouz Hosseini isn't a ŷ Author
(yet),
but they
do have a blog,
so here are some recent posts imported from
their feed.
Behrouz Hosseini hasn't written any blog posts yet.
“زنگ خانه ام به صدا درآمد، در را باز کردم. دختر ساکن طبقه ی پنجم بود، گفت: "صدای موسیقی تان خیلی بلند است!"
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میده� و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. "صدای موسیقیتان خیلی بلند است!" شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتیت� از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
"صدای موسیقیتان خیلی بلند است!" اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند.”
― ساعت�
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میده� و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. "صدای موسیقیتان خیلی بلند است!" شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتیت� از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
"صدای موسیقیتان خیلی بلند است!" اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند.”
― ساعت�
“یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: "چرا مثل دیوانهه� با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمیفهمن�!" جواب داد: "آدمه� هم زبان یکدیگر را نمیفهمن�. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدمه� درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.”
― ساعت�
― ساعت�
“امروز به آپارتمانهای گتوی شماره پنج حمله کردند. همه نفوس افلیج و از کار افتاده را به رگبار بستند، خندیدند و گفتند: شما قوم برگزیده خدا هستید؟ خدا کجاست که نجاتتان دهد برگزیده های عوضی؟ خندیدند و رفتند.
فردا هم به بلوک ما می آیند. باید راهی برای فرار از روی دیوار پیدا کنم. از دیوار بالا رفتم. دیسماس روی دیوار ایستاده بود. با لگد مرا روی زمین پرت کرد. کجا میآیی؟ فکر کردی میتوانی فرار کنی؟ یادت هست چگونه دست از من شستی؟ مرا که به خاطر تو از همه چیز گذشته بودم زیر پا له کردی! این دیوار جلجتاست و تو نمیتوانی از آن بالا بیایی. بالا رفتن از سربالایی جلجتا کار هر کسی نیست. فقط یک منجی و دو جنایتکار از پسش برمی آیند.
فردا به بلوک ما می آیند و دیسماس سرتاسر دیوار را پوشانده است. مادر بهتر است خودمان را خلاص کنیم. نمیخواهم به دست سربازان اس.اس بمیرم. از سر مادرم خون می آید. درست جلوی چشمانم تیری به وسط پیشانی اش زدند. رمقی بر جانم نمانده است. مرا ببرید. به اردوگاه ببرید. آنقدر از من کار بکشید تا دیگر جانی در بدنم نماند. مرا بسوزانید.”
― ساعت�
فردا هم به بلوک ما می آیند. باید راهی برای فرار از روی دیوار پیدا کنم. از دیوار بالا رفتم. دیسماس روی دیوار ایستاده بود. با لگد مرا روی زمین پرت کرد. کجا میآیی؟ فکر کردی میتوانی فرار کنی؟ یادت هست چگونه دست از من شستی؟ مرا که به خاطر تو از همه چیز گذشته بودم زیر پا له کردی! این دیوار جلجتاست و تو نمیتوانی از آن بالا بیایی. بالا رفتن از سربالایی جلجتا کار هر کسی نیست. فقط یک منجی و دو جنایتکار از پسش برمی آیند.
فردا به بلوک ما می آیند و دیسماس سرتاسر دیوار را پوشانده است. مادر بهتر است خودمان را خلاص کنیم. نمیخواهم به دست سربازان اس.اس بمیرم. از سر مادرم خون می آید. درست جلوی چشمانم تیری به وسط پیشانی اش زدند. رمقی بر جانم نمانده است. مرا ببرید. به اردوگاه ببرید. آنقدر از من کار بکشید تا دیگر جانی در بدنم نماند. مرا بسوزانید.”
― ساعت�
Is this you? Let us know. If not, help out and invite Behrouz to ŷ.