ŷ

فلسفه ی تاریخ

در ارتباط با نظرات و پرسش های "الهام" و "امین" درباره ی "ایران بین دو انقلاب" اثر دکتر یرواند آبراهامیان، و از آنجا که ورود به بحث "تاریخ"، مقدماتی را طلب می کرد، نوشتن این یادداشت را وعده داده بودم. ظاهرن روزگار بر سر این قول، همراهی ام کرده.
"تاریخ، دروغی بیش نیست"! این را صاحب نامی گفته که از بد حادثه نامش در خاطرم نمانده! البته این دروغ، همه جا زننده و برخورنده نیست اما این گفته از آن رو صحیح بنظر می آید که تاریخ هر دوره و هر سرزمین را، بهررو انسان ها نوشته اند، و انسان، فی نفسه و کم و بیش، جانبدار است. حتی اگر به این امر محال هم معتقد باشیم که انسانی در وصف تاریخ، می تواند یا می توانسته کاملن "بی طرف" بماند، نویسنده ی تاریخ، بهر تقدیر از پنجره ای مشخص به واقعه یا وقایع نگاه می کند، حال آن که در همان زمان و مکان، همان واقعه از پنجره های دیگر، از زوایایی دیگر و با چشمانی دیگر، ابعادی "دیگر" دارد، گیرم که همه بی طرفانه باشند. کافی ست از دو نفر در دو آپارتمان طبقه ی اول، در دو سوی یک خیابان، بخواهیم تا واقعه ای را که در یک لحظه ی معین در آن خیابان رخ می دهد، ترسیم کنند؛ فرض کنیم اتوبوسی در حال گذر. در یکی از این دو تصویر، اتوبوسی با راننده، از سمت راست خیابان به سمت چپ می راند. در تصویر دوم اما اتوبوس مورد نظر، با وجود دقت در تصویر چهره ی یکایک مسافران از پشت پنجره ها و جزئیات شکل و رنگ بیرونی اتوبوس، اما بدون راننده، از سمت چپ به سمت راست می راند. پرسش این است که کدام یک از این دو، واقعیت را بی طرفانه ترسیم کرده اند؟ اگر در دو سوی خیابان و در طبقات مختلف، ده ها پنجره و ده ها شاهد دیگر باشند، تصویر ما از حرکت اتوبوس، به ده ها "دید" متفاوت تکثیر می شود، و اغتشاش فکری می آفریند، به ویژه اگر ما در زمان و مکانی دور از واقعه، به "داوری" نشسته باشیم. بیننده یا مخاطب، بناچار، بنا بر روحیات خویش، تصویری از آن میان بر می گزیند که به تمایلاتش نزدیک تر است؛ و البته دلیل هم دارد که تصویر انتخابی اش، "نزدیک"تر به واقعیت است! اغلب ما، با وجود دقت در تصویر دوم، به تصویر اول تمایل نشان می دهیم، و دلیل انتخابمان این منطق است که هیچ اتوبوسی بدون راننده حرکت نمی کند! با این وصف، چگونه می شود "تاریخ بی طرف" و "تاریخ درست" یا "تاریخ بی اشتباه" داشت؟ تاریخ "واقعی"، تاریخی که همه ی عناصر اثر گذارنده را در نظر گرفته باشد، و جامع جمیع جهات باشد، وجود ندارد، حتی اگر شخصی از درون اتوبوس، فیلمی تهیه کند که راننده و مسافران را یک به یک نشان دهد و مبدا و مقصد اتوبوس را هم روشن کند و مسیر را تعریف کند و... باز هم جای نگاه های بیرونی که از پنجره ها تصویر شده اند، هم چنان خالی ست. به عبارتی در هر تصویر، ابعادی از حادثه (حرکت اتوبوس)، بیرونی یا درونی، هم چنان مفقود اند، یعنی که حادثه "تحریف" شده و در مقایسه با واقعیت، دروغی (تحریفی) بیش نیست، گیرم دروغ هایی "ریز" و "ظریف"! ما اما که در "موقعیت" حضور نداشته ایم، چگونه می توانیم "داوری" کنیم؟
باید دید "ارزش"های ما برای سنجش تاریخ، از کجا آمده اند؟ چه عوامل اجتماعی، و چگونه سبب می شوند ترازوی ما شکل بگیرد تا بر مبنای آن، وقایع و حوادث را وزن کنیم؟ ضمن آن که با گذشت زمان، شرح واقعه یا "داوری" درباره ی آن، بسته تر می شود، و به آسانی می شود مبدا، مقصد، موتور، اتاق و نظر مسافرین و... همه را زیر سوال برد. ما اما با "مطلق کردن" ارزش هایمان، به "داوری" می نشینیم؛ یعنی بنابر حال و هوا و موقعیت و باورمان، برخی از سنگ- ارزش هایمان را "مطلق" می کنیم. "مطلق گرایی"، خصلت جوامع سنتی ست، جایی که تمایل به "قالب گرایی" و "استانداردیزه" کردن مفاهیم، معمول است و میان "درست" و "نادرست"، مرزی مشخص کشیده شده. "قالب گرایی" یا "ایکونیزه" کردن ارزش ها، ناشی از "تفکر انبانی" است؛ چرا که انسان سنتی، گرایش به بسته بندی ساده ی مفاهیم دارد تا برای هر مساله، پاسخی سهل و کوتاه "تهیه" کند و در این سو یا آن سوی مرز (درست و نادرست)، طبقه بندی کند؛ نوعی "بسیط کردن" سنجش ها در جهانی "ایستا"، تا بشود آسان "داوری" کرد. تقسیم بندی جهان به سیاه و سفید اما، امری ست "مجرد" و انتزاعی، حال آن که جهان همواره در حال دگرگونی ست ("ایستا" نیست) و درک "تفاوت" در نگاه ها، به گونه ای "کثرت گرایی" تمایل دارد، و کثرت گرایی دارای ارزش هایی ست پیچیده، که پیوسته در حال دگرگونی اند. انسان سنتی (محافظه کار) اما از "تغییر" در هراس است، و میل به "تثبیت ابدی" دارد. در تفکر "انبانی"، معدودی سوالات اولیه، در جایی در گذشته ی تاریخی، همراه با پاسخ هایی معین، بمثابه ارزش های اساسی و بنیادین، در "انبان" فکری بشر تعبیه شده. بیرون از آنچه در این "انبان" نهاده اند، هر پدیده ی تازه، با همین پاسخ های کهنه و انگشت شمار، سنجیده می شود، تا زندگی و هستی با درکی ساده، قابل هضم باشد. به زبانی دیگر، هیچ حرف تازه ای در جهان نیست، و اگر باشد، ناشی از نادانی ست ("گناه" است)، توهین به "مقدسات" محسوب می شود، و برخورنده است؛ در ساختار تفکر "انبانی" آنچه من می دانم، همان است که جهان "باید" بداند! اگر پاسخ سوالی در انبان من نیست، یعنی آن مساله از درک بشر بیرون است، و پرسش از "ازل" (خدا)، جایز نیست. از همین رو انسان با ارزش های "انبانی"، به محض برخورد با مفاهیم تازه، آنها را طرد می کند؛ "اشتباه"، "نادرست"، "زشت" و "گناه".. می شمارد، و بسته به زمان و مکان و نظر شخصی، توجیهی می تراشد و به شکل "فتوا" به جهان صادر می کند؛ این "باد"، آن "مباد"! حتی "توجیه" و "دفاع از" ارزش های انبانی، تقسیم جهان به "درست" و "نادرست"؛ و عین "مطلق گرایی" است. همان "دنیا از پنجره ی من" که صمد بهرنگی آن را در "ماهی سیاه کوچولو" عینی کرده؛ تصویر جهان و انسان، از درون برکه ی کوچک "من"! بیرون از این برکه اما، جهانی ست پر از مفاهیم و ارزش ها، که نه سیاه اند، و نه سفید، نه "درست" اند، و نه "نادرست"! هیچ "مطلق"ی وجود ندارد؛ چه زشت، چه زیبا. بارها شاهد بوده ایم که برادر و خواهری، یا مادر و دختری، یا پدر و فرزندی یا دو دوست، خاطره ای مشترک را روایت می کنند و پیوسته یکی به دیگری می گوید؛ نه، اینطوری نبود، فلان چنین نگفت، بهمان چنان نکرد... و آن دیگری بر سر روایت خود پای می فشارد که نه، اشتباه می کنی، من مطمئنم که چنین بود... حال آن که هر دو راوی هنگام وقوع واقعه، حاضر و ناظر بوده اند. این همان "انجماد" ارزش ها در جهان "گذرا"ست؛ هرکس واقعه را از جایی که ایستاده، و با "سنگ - ارزش"ها و ترازوی خویش، به گونه ای شخصی "داوری" می کند. حال آن که جهان و زندگی محل تماشا و کسب "تجربه" است، نه جای "داوری". "داوری" کار خداست، و در جهانی دیگر!
باری، اگرچه بزرگ ترین فیلسوف تاریخ، ابن خلدون (1406-1332 میلادی)، در طرف ما به دنیا آمد و زیست، و "فلسفه ی تاریخ" را در قرن چهارده میلادی بنا نهاد، ابتدا اما اروپاییان بودند (طرف دیگر) که در اوایل قرون نوزده، فلسفه ی او را شناختند، بزرگ داشتند و در اواسط همان قرن، کتابش "مقدمه" را به زبان های متداول اروپایی ترجمه و منتشر کردند. (حتی "تحول انواع" که بعدها به داروین نسبت داده شد، ابتدا از جانب "ابن خلدون" مطرح شده است)*. از آن زمان، در طول دو قرنی که اروپاییان "تاریخ" می نوشتند، و حتی تاریخ ما را از دل سنگ نبشته ها و متون قدیمی بیرون می کشیدند، همه ی ما در "شرق" خفته، با ارزش های "انبانی"، هم چنان سرگرم "وقایع نگاری" و مطلق کردن روایت های شخصی خود از تاریخ بودیم. پس از آن هم، بازگویی و بازنویسی ما از تاریخمان (همان که اروپائیان استخراج کرده بودند)، باد کردن افتخارات ناچیز تاریخی بوده، تا حدی که بتواند نارسایی ها و نابسامانی هامان را زیر سنگینی و عظمت سایه ی خود پنهان کند؛ تلاشی در جهت "مطلق انگاری" که به ویژه در دوره ی رضاخانی با "ناسیونالیسم" آبکی هم رنگ آمیزی شد. منابع مهم تاریخ مشروطه نیز، تا همین اواخر، عمدتن وقایع نگاری (و نه تاریخ) بوده، و گاه نظیر "تاریخ بیداری ایرانیان"، با تمام ارزش و اعتباری که دارد، شرح اتفاقات ریز و درشت دوران استبداد صغیر، اغلب در حول و حوش تهران، از نگاه ناظم الاسلام کرمانی است. یا "تاریخ مشروطه"ی احمد کسروی با اعتباری والا، عمدتن به وقایع جنبش در تبریز و آذربایجان و سپس تهران می پردازد، با اشاراتی به گیلان و سردار تنکابنی، اصفهان و سردار اسعد و بختیاری ها، و بعضن کرمان و کرمانشاه و خراسان و... از همین رو کسانی علت بنیادی و آغاز جنبش مشروطه را، "اعتراض علماء" به انحصار جاده ی تهران قم توسط "حسین گاریچی"، و بست نشستن "علماء" در شاه عبدالعظیم، قلمداد می کنند! (مقاله ای از "تاریخ معاصر ایران" از انتشارات دفتر پژوهش های تاریخی آخوند حسینیان!). یا به اعتبار بست نشینی گروهی در سفارت انگلیس، و دفاع انگلیس از مشروطه طلبان، آن را بکلی "انگلیسی" می خوانند و در مخالفت با سیاست روس ها در ایران! (مطلق گرایی)... با توجه به آثاری که در این هفتاد ساله پس از شهریور 1320، (به ویژه پژوهش های با ارزش فریدون آدمیت، باقر مومنی و دیگران) منتشر شده، در می یابیم که زمینه های جنبش مشروطه (همان گونه که در انقلاب اخیر هم)، پیچیده تر، و دارای ابعادی بسی وسیع تر و همه جانبه تر است. ما اما هم چنان به دنبال علت العلل ("مطلق انگاری"، "ساده پنداری") هستیم؛ روشنفکران؟ علماء؟ دولت فخیمه ی انگلیس؟ مدام به دنبال "رهبر" و "پرچمدار" می گردیم تا "مصدق" و "سیدالشهداء" بیافرینیم. به عبارتی دیگر، ما تنها برای نظرات شخصی مان "مواد" و "خرده ریز" جمع آوری می کنیم و بقیه ی تاریخ را، دور می ریزیم، یا نادیده می انگاریم. برخلاف آن گفته ی مشهور؛ ما دچار "ضعف حافظه" نیستیم، بلکه گرفتار ضعف "هویت" و "تشخص"ایم، از همین رو "تاریخ" را هم پیوسته مطابق ذائقه ی امروزمان "به روز" می کنیم، به زعم اعتقاد امروزمان "پاک نویس" می کنیم.
انسان اما، و مخلوقاتش؛ جهان، خدا و تاریخ و... چنان که میل ما می کشد، بسیط و ساده نیستند تا بشود همه ی جوانبشان را در یکی دو جمله خلاصه کرد تا در جیب جا بگیرند. نام "حزب توده" نیز، معمولن یک مفهوم بسته بندی شده را در ذهن ما تداعی می کند؛ "خیانت"! چه بسا که این مفهوم، بخشی از واقعیت آن حزب و تاریخ معاصر ما باشد. چهار دهه فعالیت آشکار و پنهان حزب توده را اما، که به تایید دوست و دشمن، تنها "حزب" واقعی تاریخ ماست، با صدها عضو روشنفکر و نخبه، در مسیری با ده ها دگرگونی اجتماعی و سیاسی، نمی توان در یک واژه خلاصه کرد. این یعنی انکار تاثیر گذاری (مثبت یا منفی) حزب توده بر فرهنگ سیاسی و اجتماعی معاصر ایران. این حزب در همین دوران پر تلاطم، با نام های رنگارنگی در طیف های مختلف آذین شده؛ از عبدالصمد کامبخش و کیانوری*، تا رضا رادمنش و اسکندری، از احسان طبری تا خلیل ملکی، از خسرو روزبه تا سرهنگ سیامک و ناخدا افضلی، از دکتر کشاورز تا جودت و فرج الله میزانی (ف. م. جوانشیر) و رحمان هاتفی، و در رده های پایین تر؛ مرتضی کیوان، شاهرخ مسکوب، محمود اعتمادزاده (به آذین)، آل احمد، هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) و... جرگه ی وسیعی از روشنفکران و جوانان ما به دلیل علاقه به سرنوشت مردم و سرزمین، به این حزب و ایدئولوژی پیوستند، و چون بسیاری عناصر و عوامل با روحیه و اهدافشان سازگار نبود، جایی از این تشکیلات بریدند، یا در راه "آرمان" خود جان باختند، یا به دندان دژخیمان پاره شدند. در این که کدام عمل این حزب، در مجموع "خیانت" محسوب می شود، و چه کسی یا کسانی مسوول این خیانت بودند، و... اقوال مختلف هست. آنچه مسلم است تمامی چهار دهه فعالیت حزب توده و بدنه ی چندین هزاری اش از جوانان شیفته ی سربلندی مردم و سرزمینشان را نمی شود در بقچه ی واژه ی "خیانت" پیچید. همان گونه که اسلام، تنها خاکه اره هایی نظیر شیخ جنتی و روضه خوان هایی نظیر علم الهدا و خاتمی و خامنه ای نیست؛ اسلام، تنها شیعه (برکه ی کوچک ما) نیست!
در مورد "اسلامی" بودن یا نبودن انقلاب اخیر، به یاد ندارم آقای ابراهامیان در جایی چنین نتیجه گرفته باشد که انقلاب را "چپی"ها آغاز کردند و توسط مذهبیون "ربوده" شد. (تا آنجا که در یادم مانده) آبراهامیان می گوید انقلاب را گروه های روشنفکر و یقه سفیدها شروع کردند و بعد، به انقلاب اسلامی استحاله پیدا کرد، و از یک نتیجه گیری "مطلق" پرهیز کرده است. نظر او از نگاه من که خود شاهد ماجرا بودم، کم و بیش نزدیک به واقعیت است. برای بررسی عوامل انقلاب اخیر، اگرنه آن گونه که دکتر آبراهامیان از صدر مشروطه آغاز کرده، دست کم باید از شهریور 1320، دهه ی پر تلاطم بیست، کودتا و دهه ی خفقان سی، بیداری نسل بعد از کودتا در دهه ی چهل (از چپ چپ تا راست راست)، و عوامل بی شمار اقتصادی و اجتماعی و سیاسی در دهه ی پنجاه، و صدها عامل دیگر و علل جنبش را بررسید (نه مثل طیفی از نسل تازه که در نهایت ساده انگاری تزریق شده از سوی برخی نظربازان، از پدرانشان می پرسند؛ "چه مرگتان بود که انقلاب کردید؟". هر "آب"ی کنار هر "دریا"یی در صد درجه به "جوش" نمی آید) آنها که زمزمه های اولیه ی "انقلاب" را آغاز کردند، تا بسی بعدتر، "اسلامی" نبودند، اگرچه بسیاری شان نظیر "جبهه ی ملی"، مسلمان بودند. آقای خمینی را پیش از حکم اخراج از عراق، طیف خاص و محدودی، به ویژه در بازار می شناختند. این ذکاوت او و شناختش از روحیه ی فرهنگی ما، (از جمله "پیر" طلبی و "مراد" خواهی) به ویژه "پوپولیزم" آشکار و تذبذب فعالین سیاسی (اعم از چپ و راست) بود که همه را به خلع لباس و تفکر واداشت. وقتی موج سواران هر طیف، یکی بعد از دیگری به خیال "همراهی" با جنبش (پوپولیزم)، نیت زیارت "نوفل لوشاتو" کردند، شرط "آقا" برای زیارت، "استعفا" بود (یعنی خلع لباس). حتی آقای بختیار که این روزها به "تاسف بزرگ" طیفی از به اصطلاح "اپوزیسیون" تبدیل شده، در ابتدای دوران کوتاه خلافتش اعلام کرد که حاضر است قم را به عنوان "واتیکان" به "آقا" ببخشد. اما یکی دو هفته بعد، قصد زیارت "نوفل لوشاتو" را کرد، و چون شرط دیدار "آقا"، استعفای ایشان از نخست وزیری بود، آقای بختیار تامل کرد. شاید اگر شرایط تعلیق در روزهای میان رفتن شاه و آمدن خمینی، یکی دو هفته ی دیگر "کش" می آمد، آقای بختیار هم "استعفا" می کرد تا به زیارت "آقا" نائل شود. آن روزها میان رهبران طیف های مختلف سیاسی، از هر گونه اش، نوعی مسابقه ی بی منطقی جریان داشت (بسیاری از موضع گیری های ما در مسابقه ی "پیش افتادن" از دیگران، و بی هیچ گونه تامل صورت می گیرد). باری، این یکی از ده ها عاملی ست که در بررسی انقلاب 1357، باید در نظر گرفت. اما تاریخ، "علم مجرد" نظیر فیزیک و ریاضی نیست که همیشه دو باضافه ی دو، بشود چهار. (اگرچه در آن جمهوری گاهی حاصل دو باضافه دو می شود "یک"، و گاه می شود "یازده"!). تاریخ را "انسان"ها می سازند، و انسان نه "بسیط" است، و نه "مطلق". می گوئیم "صفویه"، و این یعنی از شاه اسماعیل تا شاه سلطان حسین، دست کم دوازده شاه صفوی با دوازده عملکرد متفاوت، از جنگجوی قسی القلب و بی مخ، تا صوفی بی خاصیت و تن آسان! می گوییم یا می نویسیم "نادر"، و تکلیف دست کم دوازده سال از حساس ترین سال های تاریخ ایران را در یک جمله ی ساختگی (شمشیر زن شجاعی که به نادر گفت؛ هنگام حمله ی افغان ها "من بودم، تو نبودی") خلاصه می کنیم!
دکتر عباس میلانی برای نوشتن کتابی به نام "نگاهی به شاه" در طول دو دهه با ده ها نفر مصاحبه کرده و هزاران صفحه سند و برگه ی تاریخی را مطالعه کرده است. من هرگز حاضر نیستم به قضاوت مذبذب بی سوادی به نام اردشیر زاهدی گوش دهم که هنوز هم کودتای 1332 را یک "جنبش مردمی" می خواند، یا نظرات پرویز ثابتی، معاون اول ساواک شاه را در بررسی تاریخ آن دوره، مد نظر بگیرم. از همین رو (و البته به دلایلی بسی مهم تر و پسندیده تر دیگر) "نگاهی به شاه" را دکتر عباس میلانی می نویسد، نه امثال من که "جانب دار" اند. با این همه آیا "نگاهی به شاه" یا "معمای هویدا"، دو اثر زیبای دکتر عباس میلانی، "بی طرفانه" و "همه جانبه" اند؟ او بهر تقدیر، تلاش خود را کرده تا حتی الامکان کاری کم اشتباه و "همه سویه" ارائه کند، و کارش قابل تحسین و تلاشش قابل تقدیر است، گیرم برخی اینجا و آنجا ایراداتی اصولی به اثار او گرفته باشند. این اما از اهمیت کار دکتر میلانی نمی کاهد. میلان کوندرا جمله ای به این مضمون دارد که تاریخ از بس تحریف شده، مردم هویت خود را گم کرده اند. به یک معنا شناسنامه ی یک جامعه، پیوسته و کم یا بیش، توسط تاریخ، تحریف می شود. اردشیر ساسانی که میل شدیدی به بنای یکپارچه ی امپراطوری در شکل و شمایل هخامنشیان داشته، تمامی اسناد و مدارک موجود از حدود چهار قرن تسلط اشکانیان (پارت ها، از قبایل شمال شرق نجد ایران) را از میان می برد تا به خیال خود "ساسانیان" را دنباله ی "هخامنشیان" قلمداد کند. یکی از بسیار خسارت های چنین "پاکسازی" ابلهانه ای، گم شدن بنیاد افسانه های حماسی ماست که در دوران ساسانی رشد کرده، اما ریشه در دوران پارت ها دارد. هم از این رو ما با وجود داستان های سگستانی ها (سکاها، سجستانِی، سیستانی، خانواده ی گشتاسپ و نریمان و سام تا رستم) در حماسه، ریشه ی وجودی شان را گم کرده ایم و با حدس و گمان به اعقابشان در دوران اشکانیان، در کناره ی دریای خزر و مهاجرتشان به اطراف رود سند، می رسیم. با این همه اگر این استشهاد (در مورد مهاجرت سکاها) از کسی جز دکتر مهرداد بهار بود، می توانست قابل اعتنا و ارزشمند باشد؟ آیا در میان مهاجرین سکایی به نواحی رود سند، پهلوانی به درشتی و عظمت "رستم در شاهنامه" وجود داشته؟ و... با این همه در فرهنگ "مطلق گرا"، باید از جان گذشته باشید تا به "رستم" (موجودی زاده ی تخیل) بگویید بالای چشم رستم ابرو بود!
قصه ای هست که روایت می کند وقایع نگار شیعه ی متعصبی مشغول کتابت واقعه ی کربلا بود. چون به وصف جنگ امام حسین با اشقیاء رسید، نوشت حضرت با هر حمله سی نفر را به درک واصل می کرد. اما فکر به غریبی و تشنگی و آوارگی حسین، بر کینه اش به یزید و شمر و حرمله و... افزود، ناسزایی گفت و یک صفر اضافه کرد؛ حضرت با هر حمله سیصد نفر... این هم درد پنهان او را تسکین نداد، و چون دید که با یک گردش ساده ی قلم، می تواند صدها "حرامزاده" را از صحنه ی گیتی بیرون براند، فریاد زد؛ یا حسین، و صفر دیگری اضافه کرد. اشک در چشمانش نشست و اندوهگین با خود اندیشید که تا امام از اسب بخاک نیفتاده، عده ی بیشتری از اشقیاء را هلاک کند. با یاحسینی دیگر، صفر دیگری افزود، و صفری دیگر و... دوستی که شاهد بود، گفت چه می کنی برادر؟ اصلن در صحرای کربلا این همه آدم نبود. نگارنده ی متعصب هم چنان که به صفرها می افزود، از سر غیظ گفت؛ بگذار بکشد این حرامزاده ها را ...
تاریخ نگاری، مقوله ای ست نسبی. اگر "نگاهی به شاه" دکتر عباس میلانی ایرادی هم داشته باشد، نسبت به خاطرات رجال دوران پهلوی، از جمله کتاب خود شاه "پاسخ به تاریخ"، کتاب شاپور بختیار (یکرنگی) و خاطرات خانم فرح و ژنرال باقری و... ارجحیت کامل دارد!* تاریخ، به زعم من، به شیرینی رمان است، اگر تا حد ممکن همه جانبه باشد. تصور می کنم هر اهل مطالعه ای باید تاریخ را بخواند، با این پیشداوری که؛ آنچه می خوانیم، "مطلق" و "حکم ازلی" نیست، همان گونه که رمان یا شاهنامه ی فردوسی، "تاریخ" نیستند. تاریخ مجموعه ای ست از "نظریات" که باید با نظریات "دیگر" بررسیده شود، و نتیجه اش، امری "مطلق" نیست، بلکه هرلحظه می تواند به حاصل جمعی متفاوت بیانجامد.
*
- من از این دو تن (عبدالصمد کامبخش و برادر خانمش کیانوری) روایت های ناشکیل، کم نشنیده ام. دومی را همراه با برخی از معتقدانش، بشخصه تجربه کرده ام. به گمان من کیانوری، نه در حزبی بودن و تمایلش به شوروی صادق بود، نه در کمونیست بودنش؛ او لاتی بی اخلاق، و پشت هم اندازی تو خالی بود که از اتفاق، به جدش حاج آقا نوری می مانست، تالی حضرت احمدی نژاد! او هرگز اعتماد و باور مرا جذب نکرد، به ویژه خاطراتش در دوران زندان که به دست های دیگری هم آلوده است. به تصور من کیانوری تجسم یک خیانت تمام عیار، به جنبش چپ ایران است. او پیش و بیش از آن که سرسپرده ی "شوروی" و "سوسیالیسم" باشد، خدمتگذار "امپریالیسم جهانخوار" (واژه ای که خود ابداع کرد) بود. به گمان من اگر حزب توده به رهبری کیانوری موفق می شدند، حاصل جمع فجایع تاریخی این سه دهه، بسی وحشتناک تر از امروز بود! این نظریات هم البته شخصی ست که "بقچه بندی" شده و بصورت "فتوا" صادر می شود. از همین رو در "تاریخ" جا ندارد!
- برخلاف بلوف های معمول در جمهوری اسلامی در مورد موقعیت علمی و دانشگاهی ایران در جهان، در این سوی دنیا هنوز هم یک پژوهشگر دانشگاهی نمی تواند از یک اثر به زبان فارسی به عنوان منبع و ماخذ یاد کند. مگر آن که نویسنده اش نظیر دکتر آبراهامیان، دکتر عباس میلانی، دکتر کریمی حکاک، دکتر احسان یارشاطر و ده ها نام و شخصیت دیگر ایرانی باشد که در محافل آکادمیک غرب، شناخته شده اند، و نظراتشان حجت است. اینجا عباراتی نظیر "دانشمندان معتقدند" یا "تحلیل گران می گویند" یا "سندش هست و به زودی منتشر می شود" و از این قبیل، سبب خنده می شود. ضمنن "صادرات" دستمالی شده ی حضرت کیانوری، پس از انتشار کتاب "ایران بین دو انقلاب"، به جهان هدیه شده و دکتر آبراهامیان به آنها دسترسی نداشته است!
- در این زمینه "یادداشت های علم" که آن هم نه بقصد تاریخ نویسی، بلکه "یادداشت های روزانه" و پنهان نوشته شده، کمک شایانی به شناخت دوره ای از تاریخ پهلوی کرده است).
-The world of creation started out from the minerals and progressed, in an ingenious, gradual manner, to plants and animals. The last stage of minerals is connected with the first stage of plants, such as herbs and seedless plants. The last stage of plants, such as palms and vines, is connected with the first stage of animals, such as snails and shellfish which have only the power of touch. The world connection with regard to these created things means that last stage of each group is fully prepared to become the first stage of the next group. The animal world then widens, its species become numerous, and, in a gradual process of creation, it finally leads to man, who is able to think and to reflect. The higher stage of man is reached from the world of the monkeys, in which both sagacity and perception are found, but which has not reached the stage of actual reflection and thinking. At this point we come to the first stage of man after (the world of monkeys). This is as far as our (physical) observation extends. "Ibn Khaldun on Evolution"
أبو زيد عبد الرحمن بن محمد بن خلدون الحضرمي�
ابن خلدون
1 like ·   •  3 comments  •  flag
Published on November 22, 2014 01:31
Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by امین (last edited Nov 22, 2014 01:43PM) (new)

امین میردامادیان سپاسگزارم که اینگونه روشن و بی پیرایه سخن گفته اید. نخست تا موضوع اصلی مورد نظرم را آغاز نکرده ام یادآور می شوم که آنچه در مورد انقلاب اسلامی گفتم به طور کل در واکنش به مواضع کسانیست که این انقلاب را مصادره شده می خوانند و منظورم این نبود که آقای آبراهامیان جایی چنین نتیجه گیری کرده اند. چون در یادداشت قبلی اشاره ای به نقش مذهبیون شده بود لازم دانستم نظر خود را در این مورد بیان کنم. اشاره ی من به تمامی پیش زمینه های ایجاد شکاف و تنش و همه ی عواملی که می توانست به سقوط حکومت پهلوی بیانجامد نبود، بلکه انقلاب پنجاه و هفت را عمدتا بر بستر اسلام سیاسی ارزیابی کردم، گرچه بی ارتباط با تحولات پیشین نبود، ولی جریانی که در نهایت انقلاب پنجاه و هفت را رقم زد به باور من با وجود حواشی گوناگون بر محور اسلام سیاسی و پایگاه های اجتماعی ایجاد شده قدرت گرفت و در آن مقطع گروه های دیگر نقش تعیین کننده ای نسبت به مذهبیون نداشتند، پس همیشه انقلاب پنجاه و هفت را انقلاب اسلامی می خوانم و تاکیدم بر صفت اسلامی بر پایه ی نقش مخرب شریعت و فقه است، نه دین ستیزی. از همین روست که برخی از سیاست مداران را با توجه به وقایع و جو موجود تا حدودی درک می کنم ولی می گویم که اشتباهات و محاسبات خطا را باید از فرصت طلبی ها تفکیک کرد. در در مورد مطلق نبودن تاریخ و به شکل گسترده تر، پرهیز از مطلق گرایی به نیکی سخن گفته اید، ضمن اینکه از دیگر فرمایشات شما و از آنچه در ادامه نگاشته اید پیداست که نسبیت گرایی را هم تایید نمی کنید. بهتر از بنده آگاهید که جدال بر سر تقسیم بندی علوم انسانی و نقد این باور که می توان به علوم انسانی نیز چون علوم تجربی نگریست یا خیر، چه میاحث گسترده ای را تا کنون پایه ریزی کرده و چه دستاوردهایی برای سیستم پویای علوم در جوامع توسعه یافته داشته است و خواهد داشت. همچنین بهتر از من می دانید که در نهایت بخشی از روشنفکران وطنی چگونه در جامعه ای شبه مدرن، خود و دیگران را مشغول چرندیات به ظاهر پست مدرنی کرده اند که برایشان راه فراری باقی بگذارد. از هرمنوتیک که در جای خود ابزاری سودمند برای شناخت بهتر است، دستاویزی برای تن دادن به نسبیت گرایی ساخته و برای محفوظ نگاه داشتن مطلق های خود از دسترس نقد علمی، چنین وانمود می کنند که ما اساسا خیلی جاها امکان داوری نداریم. نمی شود امری هم زمان، هم خوب باشد و هم بد و این را هر عقل سلیمی در خواهد یافت ولی با چنان شعبده هایی گاهی ناممکن را نیز ممکن کرده اند. موافقم که علوم انسانی پیچیدگی های خاص خود را دارند و باید از مطلق پرهیز کرد ولی این به معنای نادیده گرفتن داده های موجود و تجارب گوناگون در قالب یک تحلیل جامع نیست و امکان داوری را از یک سیستم پویا سلب نمی کند. ما به عنوان انسان ناچاریم تا جای ممکن بر اساس تجربه و تحلیل عمل کنیم و راهی جز راه علم پیش روی ما نیست، مگر راه وهم. منظورم از سیستم پویا سیستمی است که پیوسته به نقد خود نیز دست می زند و تکثر را یک اصل می داند ولی تن به نسبیت گرایی هم نمی دهد و درپی نتیجه گیری و حل مسئله است، نه پاک کردن صورت آن. با پژوهش های اصولی و بر پایه ی اسناد جامع ( نه اسناد گزینشی ) می توان تا جای ممکن مانع از یکسویه شدن تحلیل ها شد ولی به باور من نیز در یک بررسی تاریخی نمی توان هیچ نویسنده ای را بی طرف محسوب کرد. اگر نویسنده ای به یک دستگاه خاص ایدئولوژیک مرتبط نباشد و برای حفظ منافع هیچ گروهی هم قلم نزد، چهارچوب فکری و به تعبیر شما پنجره ای که از آن به وقایع می نگرد، در داوری هایش انعکاس خواهد داشت که امری بدیهی است. تاسف بارترین شکل آن را وقتی شاهد هستیم که سخن، با پیشینه ی نویسنده و شعارها و هدف مورد ادعای او در تعارض است. وقتی از پیشینه سخن می گویم منظورم چشم پوشی از تغییرات و تجارب نیست و به گفته ی آقای جواد طباطبایی میدان پژوهش میدان لوطی ها نیست که بگوید حرف مرد باید یکی باشد، بلکه پژوهشگر باید همیشه در پی شواهدی برای رد فرضیات خود نیز بگردد. منظورم آفت دورویی و چند رویی، یا در حالت خوشبینانه اش، آشفتگی فکری است. ممکن است نویسنده ای هم با جمع آوری اسناد بسیاری که بیشترشان قابل قبول باشند، جنبه ای را پر رنگ تر از جنبه های دیگر بررسی کند و حتی دروغ زیادی هم نگوید ولی تمامی راست را هم نگوید. بخشی از حقیقت را با شاخ و برگ های بیشتر بگوید ولی یا چهارچوب و پیشینه ی فکری و حتی دلبستگی ها و وابستگی های گذشته او را محدود کند، یا بسیاری از حقایق برجسته اصلا به چشمش نیاید و یا اینکه مانند آنچه بسیار شایع است، از بیم داروغه هایی که در پیرامون او هستند، به نفعش نباشد که برخی مطالب را نیز بازگو کند. برای نمونه نویسنده ی آگاهی ممکن است زیر و روی فراماسون ها و گروه های وابسته را از سال های مشروطه و پیش از آن بکشد بیرون و بگذارد وسط میدان و در فضایی که در آن اصولا مدرنیته را بازی غرب با یک جامعه ی همه چیز دار و گرفتار شبیخون می شناسانند و تمام روشنفکران را خائنین و مزدوران بیگانه، از دینکاران چیزی نگوید یا آنگونه نگوید که برایش دردسر ساز شود یا بدتر از آن گاهی برای بقا پامنبری ایشان را نیز بر عهده بگیرد. وقتی نمی شود بخش دیگر ماجرا را در سایه ی وکلای خداوند روشن ساخت، باید هم امثال حسینیان قلم به دست بگیرند چون جاده برایشان صاف شده است. مسئله تاکید بر خیانت یک حزب و محاکمه ی تک تک کسانی که نامشان با آن حزب پیوند خورده نیست. مسئله خائن شمردن یک گروه با عنوان چپ یا راست نیست، اتفاقا مسئله این است که باز به ناگاه همه ی کاستی ها را گردن یک عنوان نیاندازیم تا بتوانیم تمام کاستی ها را آنگونه که بوده اند ببینیم و مشکلات گذشته را ریشه یابی کنیم. مسئله تنها محاکمه نیست، بلکه نقد جدی یک جریان مخرب است که می تواند در هر قالبی حتی در قالب یک حزب راست گرا نیز بازتولید شود. جریان هایی که نه تنها دچار آفت وابستگی در سطح سازمان دهندگان و رهبران بودند، بلکه دچار آشفتگی فکری و التقاط، آفت تقلید، مطلق اندیشی و فرصت طلبی نیز بودند و پس از این همه شیرین کاری، ملت را نادان می خوانند. بی شک جایگاه علمی و نیک خواهی انسانی ِ نخبگانی که یا موقتا یا همیشه در پیوند با یک حزب شناخته شده اند به صرف نتایج مخربی که آن حزب در مجموع به بار آورده، قابل انکار نیست ولی مسئله، شناخت آفت هاییست که هنوز جامعه ی ایرانی را رها نکرده اند. اینکه حاکمان کنونی در چند جمله بارها واژه ی دشمن را تکرار می کنند و سرنوشت کشوری را در رویارویی شعارگونه با جهان به سوی تباهی می برند و ملتی را منزوی می کنند؛ اینکه در فرهنگ عمومی نیز نقش عامل بیرونی در فلاکت های ما پر رنگ تر است تا ضعف های درونی و هنوز نمی توانیم ریشه های فلاکت و تیره روزی هایمان را بشناسیم؛ اینکه گروه های گوناگون از چپ و راست برای رسیدن به اهداف خود و برای اثبات حقانیت خود ادبیات تخریب را دستور العمل همیشگی قرار می دهند و هیچ بابی جز باب پرخاش و ستیز باز نیست و گفتگوی سازنده ای جریان ندارد؛ این ها میراث جریانیست که باید آن را با دقت بررسی نمود و با شجاعت در مورد آن داوری کرد، آن هم نه به قصد محاکمه و تخریب افراد، بلکه به قصد متوقف کردن آن جریان ویرانگر که نه به سوسیالیزم محدود می شود نه به یک حزب خاص و می تواند همچنان در هر لباسی به بقای خود ادامه دهد. وقتی برخی مطالب نشریات احزاب چپ اسلامی و غیراسلامی را تا پیش از تسویه حساب ها و کشتارها می خوانم، احساس می کنم شاید شریعتمداری کیهان روش خود را از روی دست ایشان مشق کرده است. وقتی ماله کشی و فرصت طلبی و مداحی برخی از دشمنان قسم خورده ی امپریالیسم و لیبرالیسم را در سال های ابتدای انقلاب می خوانم احساس می کنم مسئه تنها زیر فشار بودن یک تواب یا فرصت طلبی یک سیاست باز نیست، بلکه مسئله ریشه دار تر از این حرف هاست. مگر نمی توان در مورد پریشان گویی های روشنفکری که دنبال خدمت و خیانت روشنفکران می گردد و مدح شیخ فضل الله نوری را می گوید داوری کرد؟ این دیگر پنجره و زاویه ی خاصی نمی خواهد. یا کسی چون طبری با آن دانش و اطلاعات چگونه دچار این انقلاب درونی می شود؟ دنبال واژه ی خیانت نمی گردم، و شاید عده ای را نیز نیک خواه فرض کنم ولی نمی توانم نسبت به ریشه ی این همه آشفتگی و التقاط بی تفاوت باشم و بگویم شاید از زاویه ی دیگری بشود این مسئله را درک کرد.


message 2: by Ali (new)

Ali امین عزیز، در بسیاری از نکته ها، همداستانیم، اما با عباراتی متفاوت. دردی که در انتها بدان اشاره کرده ای، "آشفته حالی" و "التقاط"، یک معضل "فرهنگی"ست؛ نوعی تظاهر در منش و اعتقاد، مطابق مد "لحظه" (و نه "روز"). این "تقیه"ی فرهنگی، به گمان من سبب "هرلحظه به رنگی" در آمدن "بت عیار" شده، و می شود. بنظر می رسد نخبگی و دانش هم سبب استواری عقیده نمی شود (دست کم در آن فرهنگ)؛ مثالش هم در همین تاریخ معاصر ما کم نیست. ما به اعتبار یک تاریخ ادبیات "پند و اندرز"، عادت فرهنگی مان "منبر" رفتن برای "دیگران" است. در پسله اما به بخش ناچیزی از آنچه می گوییم هم، باور نداریم. روشنفکران چپ یا راست ما هم از این "تناقض" بی بهره نبوده اند؛ می خواهم بگویم "فرصت طلبی" و "نان به نرخ روز خوردن" و "تقیه" و "عوامفریبی" و "تظاهر" به روشنفکری و کلن "عدم باورمندی" به آنچه می گوییم و می نماییم، علت العلل "اشتباهات" ماست. پس "تفکیک" این دو "سهل و ممتنع" است. دیگر آن که، آن شریعتمدار "کیهان مدار"، و امثال کیانوری و ... از روی دست هم نگاه نمی کنند، که همه آبشخوری واحد دارند؛ خرده ریزهای "فرهنگی" ما.... در مورد مطرح کردن مباحثی چون "پست مدرنیسم" و غیره، هم چنان به "خرده ریز"های فرهنگی باید مراجعه کرد، این که ما، بنا بر مصلحت طلبی شخصی و "قبیله ای"، ابتدا دست به عمل می زنیم، و سپس بنا بر مقتضیات روز، برایش "توجیه" و "فلسفه" می سازیم. این می شود که "نخبگان" هم، بیشتر "همنوا" و "پیرو"(کنفورمیست) هستند، تا روشنفکر و... وو
باری، امثال تو سبب خشنودی و امید می شوند، کسانی که متن را می خوانند (از رویش عبور نمی کنند) و تا در نیابند، حرفی و نظری ندارند، ممنون. خیلی ها "نخوانده ملا" با "پیشداوری"های عالمانه، از روی متن پرواز می کنند، با نگاهی از سر "سیری"، و از همانجا فتوایی صادر می کنند؛ "دانشمند"انی از نسل همان شانزده سالگان که در زیرزمین هاشان "او" را نیوم غنی می کنند!


message 3: by امین (last edited Nov 25, 2014 11:44AM) (new)

امین میردامادیان از وقتی که برای این یادداشت گذاشتید و فرصتی که برای این گفتگو فراهم کردید سپاسگزارم بزرگوار. آنچه امروز به چشم ما می آید نتیجه ی تجربیات و کنش های افرادیست که یا گامی به جلو برداشته اند، یا مرتکب اشتباه شده و درجا زده اند و یا بر بستر این معضل های فرهنگی، بسیاری را با خود به سوی پرتگاه کشانده و دردی بر دردهای اجتماع افزوده اند. آگاهی محدود ما در امروز بر پایه ی تجربیات گذشتگانیست که از سیاره ی دیگری نیامده اند و شاید ما نیز در شرایط آن ها مرتکب اشتباهات بسیاری می شدیم. آنچه اهمیت دارد بهره بردن از گذشته برای ساختن آینده است و پرهیز از تکرار دورهای باطل. امیدوارم که فرهنگ گفتگو و مدارا در میان ما و نسل های آینده گسترش یابد تا بتوانیم از دیگران بیاموزیم و در فرضیات و باورهای مطلق خود محصور نمانیم.


back to top