شازده احتجاب روایت فروپاشی نظام شاهی و خانی در سنت فرهنگی ایران است. شخصیت اول رمان که شازده احتجاب نامیده میشو� در اوهام و گذشته به روایت قسمتی از استبداد و بیداد خود و خانوادها� میپرداز� گلشیری در این رمان از شیوه� سیال ذهن بهره میگیر�
Writer, critic and editor, Hooshang Golshiri, the prominent Iranian literary figure, published his first collection of short stories, As Always, in 1958. His second book, a short novel, Prince Ehtejab (1959) brought him fame and was later made into an internationally acclaimed film (1974). It has since been translated into several languages. His writings include eight novels, five collections of short stories, two books on literary theory and criticism, and a 2 vol. collected essays and articles.
Alongside his writing, he set up workshops and classes to nurture new generations of writers, edited various literary journals, and actively participated in the struggle for freedom of thought and expression in Iran, and the establishment of an independent Iranian writers association. He was awarded the Hellman--Hammett Prize (Human Rights Watch) in 1997, and the Erich Maria Remarque Peace Prize (City Of Osnabruck) in 1999, in recognition of his commitment to human rights and freedom of speech.
الکساندر دوما میگه: چراغ های پیه سوز قبل از آنکه خاموش شوند نورانی ترین شعله شان را می تابانند
شکوه و هیبت ترسناک شازده های قاجاری هم رو به خاموشی است که سرهنگ احتجاب پسرِ "شازده بزرگ" و نوه ی "جد کبیر افخم امجد" دستور می دهد مردم را تیرباران کنند آخرین شعله جزو فجیع ترین دستوراتی است که تا آنروز اجدادش برای کشتن صادر کرده بودند پانصد تن از مردم کشته و زخمی می شوند ..ولی زمانه عوض شده و شازده ها هم مجازات می شوند
آخرین میراث خانوادگی هم توسط خسروخان پسر سرهنگ احتجاب هرروز بر باد میرود هیچ کاری از این شازده بر نمی آید جز فروختن ارث اجدادی اش و قمار و همخوابگی های هر شب با کلفتش فخری به قول "فخر النسا" هیچ نشانی از اجدادش ندارد !!!نه آدم میکشد و نه هر شب با دختری باکره می خوابد
خسروخان عاشق همسرش فخر النسا است ولی فخر النسا نه حتی فخر النسا در دوران نامزدی، نامزدش را نسبت به فخری تحریک میکند چون او نمی تواند روحا عروس خانواده ای باشد که بلایی وحشتناک بر سر پدرش آورده بودند او دختر مردی است که در برابر ظلم شازده بزرگ(پدربزرگ خسروخان ) به مردم فقیر، نمیتوانست بی تفاوت باشد واز اینکه دیگر برای پدر زنش کار کند امتناع می کند و همین باعث می شود شازده بزرگ به سبک قاجاری(مخصوصا از نوع آغا محمدخان) او را تادیب کند
خسروخان از خودش میپرسد فخر النسا چرا خاطرات(وحشتناک) جد والاتبار را می خواند؟ این ها چه خواندنی داشت؟ بی تفاوتی و خندیدن و گاهی سکوت فخر النسا بعد از خواندن این فجایع برای شازده تحمل ناپذیر است چرا درمورد شکنجه پدرش توسط پدربزرگ شازده چیزی نمی گوید چرا فخر النسا از او میخواست شبیه اجدادش خونریزش باشد!!!؟
شازده که از عشق همسرش سرخورده شده و حتی اجازه پیدا نکرده تا تن لخت همسرش را در روشنایی چراغ ببیند،به آزار روانی همسرش روی می آورد مانند رابطه شازده و فخری(کلفتشان) که فقط برای فروکش کردن هوس جنسی نیست چون می تواند با هر دختر جوان زیبای دیگری باشد ولی فخری را که با فخر النسا بزرگ شده انتخاب می کند. او در پی یافتن این است که آیا فخر النسا هیچ احساسی به او دارد یا نه؟
وقتی فخری را نیشگون می گیرد به او می گوید:بخند،دختر،بلند! اگر فخر النسا گفت: چرا می خندیدی؟ بگو شازده گفت.نترس،بگو اما یادت نرود،باید برایم بگویی که وقتی برای خانم تعریف می کنی چشمهاش،دستهاش و حتی لبهاش چطور می شود
بعد مرگ فخر النسا، هرشب با فخری می خوابد به او دستور می دهد خود را شبیه فخرالنسا آرایش کند و لباس توری سفید بپوشد او دنبال جواب سوالش است حتی بعد مرگ فخر النسا؛ شاید در چهره ای شبیه او، آنرا پیدا کند
:حرف آخر
دلم می خواست بخودم بگم اینا همش قصه اس نه شازده ای بوده و نه جد والاتباری که دستور داده اند آدمها را گچ بگیرند و یا اینقدر به جلاد دستور ببر داده اند که وقتی امر می فرمایند: نبر بر حسب عادت، دستان جلاد مشغول بریدن می شود و سرِ کودکی در دستانش باقی می ماند
فک می کردم بتونم تا آخر داستان جلوی احساساتمو بگیرم ولی وقتی به این قسمت رسیدم خانم آنجا بود،دراز به دراز،زیر آن شمد سفید که خون به آن نشت کرده بود.عینک خانم گوشه ی اتاق، روی قالی،افتاده بود.کتابهایش توی قفسه ها بود و روی طاقچه و روی میز از خواندن ایستادم و نتوانستم حتی یک خط دیگر پیش بروم فخر النسا شخصیت پیچیده اما دوس داشتنی داشت و نمیتوانستم بی تفاوت، جملاتی که در مورد انتظارش برای مرگ و تحمل درد بیماری بود را بخوانم
راستش بدجور غمگینم کرد و یاد زوربا افتادم که غم را با رقص از بین می برد زوربا کرتی است ولی در بین هر ملتی مثه او پیدا می شود منم به زوربای کُرد(که احتمالا همسن زوربا باشد) پناه بردم و ویدئوی که ازش دارم را پخش کردم و با او رقصیدم غم دیگر نماند
شازده احتجاب = Shazdeh Ehtejab = The Prince = Prince Ehtejab, Houshang Golshiri
When this novel was first published in Iran in 1969, as Prince Ehtejab, Golshiri was immediately acclaimed as one of the first writers to apply modern literary techniques to depict the demise of the Iranian aristocracy.
The mid 1920's. Iran. In a crumbling house in a provincial town, the last survivor of a deposed dynasty is slowly dying from tuberculosis. The old prince's domain has been reduced to his domestic household, where the former glories of his ancestors haunt him.
Drifting in and out of reality, the prince relives episodes of his forebears' exulted and often brutal past; a macabre time of public despotism when men were put to death by being sheathed in plaster, and when a child might be beheaded as punishment for poor school work.
Long-dead relatives threaten menacingly from photographs the old prince surrounds himself with, damaged images fleetingly brought to life by a fractured hallucinatory mind, only to fade away as another vestige from the past rattles in its picture frame.
As hazy memories bleed into one another, it soon becomes clear that the most tortuous for the dying man is that of his wife Fakronessa, who used to taunt him with the energy and violence of his grandfather and great-grandfather, forcing him then to avenge himself by sleeping with their servant Fakhri, and subsequently driving his wife to an early grave.
تاریخ نخستین خوانش: در ماه آگوست سال 1991 میلادی
عنوان: شازده احتجاب؛ نویسنده: هوشنگ گلشیری؛ 1348؛ موضوع داستانهای نویسندگان ایران - سده 20م
شخصیتهای رمان: «شازده احتجاب»؛ «همسرش فخرالنساء»؛ «مستخدمش فخری»؛ «شازده بزرگ پدربزرگ شازده احتجاب»؛ «پدر و مادر شازده احتجاب»؛ «مراد پیشکار سابق شازده»، و «همسر پیشکار حسنی»؛
شخصیت اصلی رمان یعنی «شازده احتجاب»، مبتلا به بیماری «سل» است؛ او مردی با ذهنیتی سنتی ست، که از اداره کردن املاک اجدادی خویش، سرباز زده؛ اموالش را صرف قمار میکند؛ داستان سه روایتگر دارد: روایتگر نخست «هوشنگ گلشیری» نویسنده داستان است؛ دیگری «شازده احتجاب» و سومی «فخری» است؛
زندگی شازده احتجاب با همسر و مستخدمش یک زندگی تکراری و بدون تغییر است؛ همسرش «فخرالنساء» دائم در خانه میماند؛ این انزوا برخلاف خواست اوست، و از سوی «شازده احتجاب» به او تحمیل میشود؛ «شازده احتجاب» در آخرین شب زندگی خویش، خاطرات خانوادگی خود را به یاد میآورد؛
نویسنده با همین یادمانها، به شرح ستم اجدادی شازده میپردازد؛ این بخش از داستان را «گلشیری» روایت، و نشان میدهد که پدربزرگ «شازده احتجاب»، چگونه با ریختن خون رعیتهای معترض، آنها را سرکوب کرده؛ از آنجایی که شازده، از اداره کردن املاک اجدادی، سر باز زده، مورد خشم پدربزرگ، و سرزنش دیگر اعضای فامیل است، آنها وی را موجب سرافکندگی خاندان خود میدانند؛
فخری مستخدم شازده، تنها کسی است که در آخر داستان با اوست؛ و شاهد مرگ «فخرالنساء» همسر شازده نیز هموست؛ شازده پس از مرگ همسرش، «فخرالنساء» را در «فخری» جستجو میکند؛ و وی را وادار میکند که شبیه «فخرالنساء» خود را بیاراید؛ اگرچه «فخری» با تکرار این جمله که «من فخری هستم نه فخرالنساء»، به شازده اعتراض میکند؛ اما فایده ای ندارد، و تا آخر داستان ادامه مییابد؛ وی ناچار است با توهم شازده کنار بیاید؛ شازده احتجاب به همسرش «فخرالنساء» ارجی نمیگذارد، و برای نشنیدن صدای سرفه های «فخرالنساء»، از مستخدمش «فخری» میخواهد که با صدای بلند بخندد؛ شازده آنگاه که از مرگ «فخرالنساء» آگاه میشود، چندان متاثر نمیشود؛ او با جایگزین کردن «فخری» به جای «فخرالنساء»، خیلی زود به مرگ همسرش عادت میکند؛ در قسمت هایی از رمان، خیانت به دیگران به تدریج، به صورت خیانت به خود، درمیآید؛
شازده نه تنها به زن خویش خیانت میکند، و او را در خانه، اسیر زندگی روزمره میکند، و مستخدمش را جای زنش میگذارد؛ بلکه، به اجداد و خود نیز، با لاابالی بودن، و احساس مسئولیت نکردن، جهت اداره کردن املاک اجدادی اش، خیانت میکند؛ و عمر خود را، در پوچی میگذراند؛ قربانی بودن نیز، در رمان قابل بحث است؛ قربانی کیست؟ و اگر بیش از یک نفر است، چه کسانی هستند؟
نخستین قربانی، که از دیگران نقش اش پررنگتر است، «فخرالنساء» زن شازده است؛ دومین قربانی «فخری» مستخدم اوست، که جسما توسط وی، استثمار میشود؛ و در عین حال، باید نقش زن او را نیز در ذهن مرد لاابالی، بازی کند؛ سومین قربانی، خانواده ی پدری شازده است؛ اما قربانی اصلی، به نظر خود «شازده» است؛ چون حتی از مفهوم اصلی زندگی، که تنوع و تکاپوست، گریزان است، و روزمرگی، و پوسیدگی روح را، هماره تجربه میکند؛ حتی تفریح با زنان نیز، روح او را نمیتواند، از روزمرگی، که دچارش شده، نجات دهد؛ زبان شخصیتها در رمان، با یکدیگر تفاوت دارند: «زبان فخرالنساء طنز است»، ولی «شازده احتجاب از زبان تحکم»، سود میبرد، و سعی دارد با فرمان دادن، هر دو زن را تحت رای و نظر خود، قرار دهد؛ «مراد»، پیشکار سابق شازده، دائم به او خبر مرگ نزدیکانش را میدهد؛ و در پایان داستان، خبر مرگ خود شازده را، برایش میآورد؛ در این بخش از داستان، راوی خود «گلشیری» است؛ و داستان پس از تعریف شدن از زبان شازده، و فخری، دوباره از زبان خود نویسنده نقل میشود
تاریخ بهنگام رسانی 17/06/1399هجری خورشیدی؛ 19/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
شازده احتجاب، مثل بوف کور، یکی از داستان هاییه که سخت میشه ازش انتقاد کرد؛ چون این قدر بزرگ شده و همه ازش تعریف می کنن، که آدم می ترسه خلافش رو بگه. قبول دارم که یکی از بهترین نمونه های جریان سیال ذهن توی ادبیات ایرانه. قبول دارم که شخصیت پردازی نسبتاً خوبی داره. و حسن های زیاد دیگه ای داره. ولی چیزی که خیلی منو آزار داد، شتاب زده بودن داستان بود. نمی دونم به چه علت، گلشیری کل داستان رو به سرعت و در هفتاد هشتاد صفحه روایت می کنه؛ در حالی که سه نسل زندگی رو به نمایش می ذاره و ماجرای پوسیدن زندگی سنتی اشرافیه و خیلی بیشتر از هشتاد صفحه جای کار داره. به نظر من اگه بیشتر روش کار می کرد و ایده هاش رو بسط می داد، یکی از شاهکارهای زبان فارسی رو خلق می کرد؛ ولی متأسفانه این کارو نکرده.
انتشار شازده احتجاب در سال ۱۳۴۸ به یکباره هوشنگ گلشیری را زمانی که تنها بیست و هشت سال داشت به عنوان یک داستان نویس درجه اول ایرانی به مردم شناساند.این اولین بار بود که یک نویسنده ی ایرانی بی این که رنگی از تقلید به اثرش نشسته باشد، از تکنیک های مدرن ادبی برای داستان نویسی بهره می گرفت. این اثر که گلشیری خوش اقبال ترین اثر خود می خواند، جزو معدود آثارداستانی ایران است که به زبان های انگلیسی و فرانسه ترجمه شده است و با استقبال خوانندگان از سراسر دنیا مواجه گشته است.
داستان در دوره ای رخ می دهد که قدرت از خاندان قاجار به پهلوی منتقل گشته و اشرافی گری در ایران رو به نابودی است. خسرو یا همان شازده احتجاب آخرین بازمانده از یک خانواده� اشرافی قجری از اداره ی امور عمارت موروثی دست کشیده، همه ی خدم و حشم را مرخص کرده و دارایی به ارث برده را به پای قمار می ریزد. مراد پیشکار سابق او هر از گاهی با آوردن خبر مرگ یکی از خویشان به دیدنش می آید اما امشب ، مراد خبر فوت خود شازده را برای او آورده
داستان در اتاق نم گرفته ی شازده که دیوارهایش پوشیده از تصاویر اجداد اوست ادامه می یابد. او از مرض سل در حال جان دادن است و آرام آرام تصاویر از قاب خارج می شوند و جان می گیرند و با مرور نهایت بی رحمی هایی که در گذشته، به مردم روا داشتند، خسرو را بابت ضعف و اهمال و بی توجهی به حفظ نام و اعتبار خانواده سرزنش می کنند. خسرو با غبطه و نفرت در خاطرش روزگاری را ورق می زند که اخاذی، شکنجه های ظالمانه، قتل های دلخراش و تجاوز از امور معمول و روزمره ی جدش، شازده ی بزرگ بود بی آنکه مردم بیچاره دادرسی داشته باشند. هرچند خسرو انجام این امور و ادامه ی این راه را در توان خود نمی بیند، اما دامنه� بی رحمی هایش در مقیاسی محدود به چاردیواری منزلش باقیست. پس از مرگ همسر لاغراندام و زیبایش فخرالنسا، شازده از تنها خدمتکار چاق و نه چندان زیبایی که برایش باقی مانده می خواهد تا با تقلید از آداب، حرکات ، لباس پوشیدن و حتی لبخند زدن فخرالنسا، او را زنده کند. حال فخری (که اسمش نیز بی شباهت به نام فخرالنسا نیست) به امر ارباب، دو نفر میشو� در یک قالب که مجبور است بی رحمی های شازده را هم نسبت به همسرش و هم نسبت به خدمتکارش تاب بیاورد.
هرچند شازده احتجاب از لحاظ محتوایی اثری غنی است اما اهمیت آن در ادبیات ایران به ساختار و شیوه� رواییش باز می گردد. گلشیری در نگارش این اثر از شیوه ی سیال ذهن بهره برده است. از این بابت در حین یادآوری یک خاطره، ناگهان خاطره ی دیگری یادآوری و بازگو می گردد. روایت کنندگان این خاطرات نیز به ناگاه عوض می شوند. گاه راوی گلشیری است، گاه خسرو، گاه فخری و � از دیگر نکات خلاقانه ی داستان ، تعریف حادثه ای واحد از زاویه دید راویان مختلف است. همه ی این ها شازده احتجاب را اثری پیچیده ، جلوتر از زمان خود، درخور تعمق و چندباره خواندن ساخته است.
به گفته ی گلشیری طرح اولیه ی این اثر، داستانی یک صفحه ای درباره ی مردی به نام خسرو بود که شب تا صبح را سرفه می کند و خاطرات معمولی زندگی متعارفش را به یاد می آورد تا این که صبح می میرد. گلشیری تصمیم گرفت تا بر عمق محتوای داستان بیفزاید بنابراین شروع به خواندن درباره ی قاجار کرد و با دوباره نویسی متن به شیوه ی سیال ذهن حول شخصیت خسرو، شازده احتجاب را طی یک سال و نیم تلاش خلق کرد. این اثر با توجه به سال انتشارش � ۱۳۴۸ � از لحاظ شیوه ی روایی، پیچیدگی و غنای محتوا در ادبیات ایران بی نظیر است.
بعدتر استاد علی رفیعی فیلمنامه ای بر اساس این کتاب نوشت و بهمن فرمان آرا آن را کارگردانی کرد. جمشید مشایخی ، فخری خوروش و نوری کسرایی در سه نقش اصلی این فیلم درخشیدند و موفقیت فیلم بین مخاطبان و منتقدان داخلی و خارجی ، نام هوشنگ گلشیری را بیش از پیش بر سر زبان ها انداخت.
هوشنگ گلشیری در صور میدمد و همه� مردگان زنده میشوند... همه آنها لخت هستند زن و مرد و بچه و غلام و شازده و ارباب و رعیت و پرندگانِ بی چشم و حیوانات با خون هایی که بر بدن هاشان مانده... ترس وجود همه را فرا گرفته چهره هایی شطرنجی شده با تبر و چماق در دست... و زن هایی که حذف نشدهان�... همه� آنهایی که سرفه هایشان شیشه ها را میلرزاندند ، همهِ آنهایی کهب� بریدن عادت کرده بودند و نکرده بودند. لخت در برابر مردم ایستاده اند...
و حالا من قاضی شده ام در مقابل داستان کوتاه� شازده احتجاب،مولف مُرده... اما با خودم گفتم آخر چه دلیلی دارد بیایم برگردم به قاب عکس ها( تاریخ) نگاه کنم...؟ به من چه که کدام شاه قاجار چه عنی خورد و پسرش چه عنی دیگر را....
و بلافاصله یاد « سلین» افتادم که به آفریقا رفت چرا چرا اشاره میکرد مردم در جنگل لخت بودن ...؟ سلین به آفریقا نرفته بود بلکه به گذشته رفته بود قاب عکسی از بدویت... چرا «چون اگر بخواهیم خودمان را بشناسیم باید از اینجا شروع کنیم از همین اجداد »
اجداد ما چه کار میکردند فقط مسابقه ای بود برای تعداد زوجات بیشتر و هر کدام میخواستند حرمسرای رنگین تری داشته باشند...
و مفعول هایی که فاعل ها را خودشان انتخاب میکردند: یعنی پدران شازده را... مردمی که مفعولی بیش نبودند «الامر الاعلی مطاع»
هوشنگ گلشیری از ظلم شازده ها و شاهزاده ها نوشت آنها را زنده کرد با صورش« کتابش» تا بر خیزند و جواب بدهند به چه...؟
مگر صحنها� که فخر النسا گفت« تفنگت را بردار و برو کنار نرده های باغ و یکی را که از آن طرف رد میشود،نشانه بگیر و بزن و بعد هم وایستا و جان کندنش را نگاه کن» مگر این صحنه سازی گلشیری تفاوتی با سکانسی از اسپیلبرگ در فیلم«فهرست شیندلر» داشت ...
مگر این قاب عکس ها به دردی هم میخورد آقای گلشیری همین الان که من دارم این ریویو را مینویسم شازده ها و شاهزادهه� و اردوغانه� و اسدها و ... دارند مثانه� یه عده را گچ میگیرند فقط چماقشان فرق کرده ،اینبار آنقدر تند میزنند که ندانی از کجا خوردی...
اما چیزی که باعث شد داستان کوتاه شما را انتخاب کنم ریدن به قاجار و محتوای شما نبود... هنر شما ،اه هنر شما در نوشتن و ساختار این داستان کوتاه باعث شد شما را از قاب عکس دربیاورم و نگاهتان کنم ... قبلا هم « stream of consciousness» خوانده بودم با عباس معروفی که کپی دسته چهار و پنجمی بود از فاکنر ...اما شما ساختارتان فوق العاده بود... از subject گرفته تا Motif...
در آخر جون میده بعد این شاهکار نقاشی های آیدین اغداشلو رو نگاه کنی...
در نگاه اول، این اولین داستان بلندِ هوشنگ گلشیری، داستان زوال یک خاندان قاجاری می باشد. اما داستان "شازده احتجاب"، چیزی فراتر از يک داستان تاريخی ست.
می توان درونمای� اصلی کتاب را "خشونت" و "باز� توليد خشونت" دانست؛ خشونتی که جد کبیر و اجداد قاجاری، در طی یک "مسابقه� اجدادی" خستگی ناپذیر به خشونت علیه حیوانات، رعايا و حتی اعضای خانواده خودشان میپردازن�. این خشونت از نسلی به نسل بعدی منتقل میشو�. فخرالنسا نیز که خود از قربانیان خشونتورزیها� پدربزرگ میباشد� به هنگام نامزدی و ازدواج با شازده احتجاب به اعمال خشونت کلامی بر شازده میپرداز� و پیوسته به او سرکوف� میزن�.
شازده احتجاب نیز که خود در کودکی شاهد خشونتها� اعضای خانوادها� بوده است، سرگرمیِ نوجوانیاش� کور کردن گنجشکه� و رها کردن آن ها بود (و چقدر یادآور خشونتورز� کودکان فیلم هانکه، "روبان سفید" است)، در بزرگسالی کم� کم به واسطه تحقیر شدنها� مداومش توسط فخرالنساء، این خشونت را در خود قوام میدهد� تا سرانجام به خشونت و شکنجه روانی بر علیه فخرالنساء و فخری میرسد� و در این مسیر، حتی هویت و شخصیتِ متمایز این دو زن را از آنه� میگیر� و آنه� را در خانه (=سرداب/گور اجدادی) محبوس میکن�.
یکی از مظاهر این خشونت، گماشتن خفیهنویسه� میباش�... خفیهنوی� یا جاسوس کسی بود که بالای سر زندانی میگذاشتند� تا گزارش همه احوالات و حرکات او را ثبت، و به فرد خشونتور� منتقل کند. در مسیر داستان متوجه میشوی� که شاه هم برای پدربزرگ، خفیهنوی� گمارده بود (همان کسی که بعدا بعنوان مجازات، گچا� می گيرند). بر هم منوال، شازده احتجاب هم فخری را به عنوان خفیهنويس� فخرالنساء انتخاب میکن� و هر روز از او گزارش میگیر�..
در آخر اینکه نمادها و نشانهها� متعددی در داستان وجود دارد که به خوبی با مضمون داستان گره خوردهاند� از به زیر گاری رفتن مراد، خود شخصیت مراد، تپانچه� توی دست فخرالنساء، کلاهی که برای سر شازده بزرگ بزرگ است و .... .
پ ن: در خوانش دوم و پس از نزدیک به ده دوازده سال از خوانش اول، باز هم کمتر از پنج نمی توانم به این کتاب بدهم. پ ن 2: تماشای فیلم اقتباس شده از این کتاب را هم به شدت پیشنهاد می کند
خوب بود ولی کم بود. بنده صوتی اش را گوش دادم . قبلا کتاب رو خونده بودم . کتابم رو گم کردم و نمیدونم دست کدوم نارفیق جامونده. دست هرکیه پسش بیاره چون با اون عکس روی جلد دیگه چاپ نمیشه :/
تا دلتان بخواهد در رابطه با این کتاب، مقال و پایان نامه نوشتهان�. تعدادی از آنها را برایتان انتخاب کردها�: پایان نامه امیری، عاطفه. 1390. تحلیل گفتمان روایی داستان و فیلم شازده احتجاب هوشنگ گلشیری. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده هنر، دانشگاه هنر اصفهان باوقار پاشاکی، صدیقه. 1393. بررسی مقایسها� بوف کور و شازده احتجاب بر مبنای نقد اسطورها�- کهن الگویی. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی. دانشگاه گیلان حسنی، محمد امین. 1396. بررسی ساختارگرایانه� داستانها� هوشنگ گلشیری. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه زنجان سیدان، مریم. 1386. تحلیل و بررسی شازده احتجاب (ساختار، عناصر، جنبهها� روانشناختی و فمینیستی). پایان نامه کارشناسی ارشد. پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی صالحی، شیدا. 1390. بررسی شیوهها� روایت پردازی هوشنگ گلشیری در رمان شازده احتجاب و مجموعه داستان کوتاه مثل همیشه. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه کردستان عبدی، مهدی. 1389. تحلیل و بررسی عناصر داستانی در آثار هوشنگ گلشیری با تکیه بر دو اثر شازده احتجاب و کریستین و کید. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه محقق اردبیلی علیزاده لوشابی، زینب. 1390. خواب و رویا در رمان معاصر فارسی با تکیه بر رمانها� شازده احتجاب، گاوخونی و سلوک. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشگاه قم مرتضوی، فاطمه. 1393. بررسی مقایسها� جریان سیال ذهن در رمانها� خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر و شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری با به کارگیری تکنیک جریان سیال ذهن. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه ولی عصر رفسنجان موسوی ثابت، فاطمه. 1387. نقد روانشناختی شازده احتجاب. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه سیستان و بلوچستان نجفی کلیانی، بتول. 1390. بررسی ترجمه بینانشانها� رمان به فیلم بر اساس فیلم شازده احتجاب. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده زبانها� خارجی، دانشگاه علامه طباطبایی مقال ابهری، سمانه؛ موسوی، سید کاظم و شفیعی، اسماعیل. 1395. ساختار روایی داستان و فیلم شازده احتجاب. پژوهشها� ادبیات تطبیقی، 4(4)، 80-115. ی آفرین، فریده. 1388. بررسی رمان شازده احتجاب از چشم انداز نظریات یونگ. نقد ادبی، 2(7)، 9-36. ی سیدان، مریم. 1386. نقدی روان شناختی بر شازده احتجاب گلشیری. علوم ادبی، 2(3)، 57- 76. ی سیدان، مریم. 1388. تحليل و بررسي شازده احتجاب گلشيري با ديدگاه ساختگرايانه. نقد ادبی 1(4)، 53-82ی صابرپور، زینب و غلامی نژاد، محمدعلی. 1388. روابط قدرت در رمان شازده احتجاب. پژوهش زبان و ادبیات فارسی، (12)، 99- 124. ی
من پی دی اف چند تا از رفرنسها� بالا را دارم. در صورتی که علاقه داشتید بگویید برایتان بفرستم. فیلم شازده احتجاب از بهمن فرمان آرا را هم ببینید خالی از لطف نیست.
خیلی سعی کردم تمامش کنم، ریویو های خوب رو خوندم و دائم به خودم گفتم این کتاب ارزش داره، فقط یکم صبوری کن ولی در انتها باز هم نتونستم به جایی رسید که خواندن ریویو ها برام جذاب تر از خود کتاب بود رابطه شازده و فخری بیش از حد برام آزار دهنده بود و با سبک سیال ذهن در این کتاب به شدت مشکل داشتم
الان بعد از ماه ها تصمیم گرفتم که این کتاب برای من نبود
شازده احتجاب روایت شگفت انگیزی از زندگی یک شاهزاده قاجاری در آخرین سالهای قدرت سلسله قاجاریه و قدرت رو به زوال این خاندان است ، قدرتی که اگر چه از جد بزرگ به شازده احتجاب به ارث رسیده است اما دیگر نشانی از قساوت و درندگی جد خود ندارد ، بلکه تلطیف شده است . سفر شازده به گذشته خونین خاندان او از دیدن قاب عکس های خاک گرفته شروع می شود ، مهمترین شخصیت و بازگو کننده خاطرات سیاه شازده ، فخرالنسا همسر و دختر عموی شازده است که بر خلاف زنان دوران قاجار ، با مطالعه کتاب چهره ای روشنفکر به نظر می رسد . او نور بر گذشته سیاه اجداد او ، به خصوص جد بزرگ او می تاباند و شازده را از کابوسی به دام کابوس دیگر می اندازد . جنایات پدربزرگ شازده واقعا تکان دهنده بوده ، از گچ گرفتن زندگان تا کشتن مادر ، خفه کردن برادر و بلایی که سر منیره خاتون می آورد هم او را دیوانه می کند و هم شازده را روان پریش . پدربزرگ سیمای کامل یک شاهزاده قاجار ، یک ارباب ، مالک کامل جان و مال و ناموس رعیت و به منزله یک مستبد شرقی ایست . داستان حیرت انگیز شازده احتجاب ، سه راوی گوناگون دارد ، فخر النسا ، فخری و خود نویسنده ، جناب گلشیری . گفت و گوهای فخرالنسا با شازده واقعا خواندنی ایست ، او با زبانی تند ، اجداد شازده و خود او را می کوبد که مثلا پدربزرگ پس از آن همه جنایت ، نگران بواسیر مبارک بوده یا به شازده سرکوفت و طعنه می زند که بايد کاري بکني که کار باشد... اگر خواستي بکشي دليل نمي خواهد ، از اجداد والاتبار یاد بگیر اما شازده اگرچه خشونت و قساوت اجداد خود را ندارد ، که البته دیگر دوران سر بریدن و شکنجه های قاجاری هم گذشته ، اما فخرالنسا و فخری را شکنجه روحی و روانی می کند ، او فخری را به شکل فخرالنسا درمی آورد و با اذیت و آزار او ، گویی دارد از همسر درگذشته خویش انتقام می گیرد . سرانجام مراد ، کالسکه چی خاندان و قاصد مرگ ، خبر مرگ شازده را به خوداو می دهد . داستان شازده با مرگ او در اتاقی تاریک ، خالی و نمور به پایان می رسد ، تاریک مانند گذشته خاندان او و خالی چون او هرچه یادگاری از اجداد خود دارد را به آتش افکنده و سوزانده است .
حالا لینچ با گلشیری چه صنمی داره ؟ یا درست تر بگم جاده مالهالند با شازده احتجاب ؟ به نظرم این دوتا اثر - یکی در قالب تصویر و دیگری کلمات - دارای یک ساختار مشترک اند و تلاش شخصیتهایشا� هم شبیه به همس�. الان بازش میکنم.
۱.جاده مالهالند : داستان زنی که در کودکی دچار سردرگمیهای� در مواجهه با خانوادها� شده در بزرگسالی نتوانسته به آرزوه� و خواستههای� برسد ، سرکوب شده چه عاطفی چه جنسی و حالا در حال مرگ است و فیلم از لحاظ زمان انتزاعی شاید نزدیک به چندثانیهس� اما از لحاظ روایی چندین ساعت . تمام آنچه ما در فیلم میبینیم زندگی واقعی و همینطور زندگی بازسازی شده� این زنس� که در لحظه مرگ از جلوی چشمانش میگذر� . همین . بخش اول واقعیت بازسازی شدها� که این شخصیت خواستار او بودهس� و بخش دوم مواجهه با زندگی واقعیی� . و بنگ . مرگ .
۲.شازده احتجاب: داستان شازدها� قجری که در کودکی دچار سردرگمیهای� در مواجهه با رفتارهای خانوادها� و اتفاقها� ناخوشایند شده و در بزرگسالی هم نتوانسته عقدهه� و خواسته هایش را رفع کند ، سرکوب شدهس� چه عاطفی و چه جنسی و حالا در حال مرگس� و داستان از لحاظ زمان انتزاعی شاید نزدیک چند ثانیهس� : شازده احتجاب توی همان صندلی راحتیا� فرو رفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه می کرد . از زمانی که شازده در این حالس� و چند ثانیه بعد کارگزار مرگ - مراد - خبر مرگش را میده�. داستان مرور تمام لحظات مهم زندگیا� - شازده - در این حال احتزارست. شازدها� که بواسطه تغییر جایگاه اشرافیتش و هزار دلیل دیگر سرخورده شدهس� و در پس تمام این حوادث اکنون روی صندلی آبا و اجدادیش نشستهس� - صندلی پر ابهتی که شازده با آن حال نزار تنها گوشه ای از آن را تصرف کردهس� - و با آن حال مالیخولیایی و سردش با زجر و با سرفه دارد جان میده�. شازده نیز به شیوها� دیگرگون مانند شخصیت زن جاده مالهالند در تلاش برای بازسازی واقعیتی نو است . بازسازی دوباره فخرالنساء . به دو شیوه ، ابتدا به یاری آفرینش ذهنی ، از طریق خاطرات و یادبودها و دیگری به طوری عینی با تلاش برای خلق چهره ای حقیقی و لمس پذیر از فخرالنساء . برای همین شازده در شب مرگ فخرالنساء ،فخری را به شکل فخرالنساء می آراید و او را فخرالنساء مینام�. اما چگونه فخری با آن هیکل ستبر و سینه های گنده و دستها� کبره بسته میتواند وجود مینیاتوری و ظریف فخرالنساء را بیافریند ؟ بگفته� مرحوم قاسمی نژاد : آیا این عدم توانایی خود اشارها� کنایی به آن نیست که نمی توان واقعیتی را از سر نو واقعا ساخت ؟ و گلشیری نمیخواهد - دستک� - به حقایق ذهنی ارزش و اعتبار بیشتری ببخشد ؟ همچنان که هدایت در بوف کور اعمال کرد ؟ ذهنیات بسی برای گلشیری مقربت� ( و عینیت� ؟) از واقعیات ملموسن�. حقایق ذهنی او با حقایق واقع پهلو میزنند� از آنها پیشی میگیر� و خود را به ثبوت و ثبات میرسانن� - که این گفته مصداقی برای دنیای لینچ نیز هست -
خییلی دوسش داشتم جز بهترین های سبک سیال ذهن فارسیه یکم سخت خوانه البته و بی نهایت دلخراش ارزش چندین بار خوندنو داره و با یه بار خوندن نمیشه قضاوتش کرد. مقال های زیادی درباره اش نوشته شده که بعد از خوندن کتاب مطالعه اون ها خالی از لطف نیست.
عجب چیزی بود. اولش که شروع کردم بخونم میگفتم خدایا چرا من هیچی حالی نمیشم و طبیعتا درخواست کمک کردم. رویا و سامان عزیز گفتن که که ریویو ها و خلاصه های مختلف رو بخون تا شاید کمکت کنن. اینکارو کردم و به شدت دیدم نسبت به کتاب بازتر شد. داشتم فکر میکردم که خب اسپویل میشه برام و لذت داستان از دست میره ولی اصلا اینطوره نبود. هوشنگ گلشیری با قلم استادانه� یک جریان سیال ذهنی ایجاد کرده بود که حداقل من یکی باید تو سکوت کامل میخوندم تا حالی میشدم و خوشبختانه همینطور شد. خیلی ساده بخوام بگم این داستان بلند یک جورایی خواب هستش. خوابی که ذهن فرد دچار شک و تردید میشه و هی از خاطره ای به خاطره دیگه میپره. خیلی سخت خوان بود ولی به شدت لذت بردم
مشکلم همیشه با اسم و رسم دارها همین است. اینکه که همه می خوانند و تحسینش می کنند و تو هی به خودت وعده می دهی اوهوم چه کتاب معرکه ای خواهم خواندو بعد می بینی از صفحه 45 مثلن جلوتر نمی توانی بروی. بعد خودت را می کشی که بچه جان بخوان،یعنی چی؟ این مثلن از اون معروف های خوب است و همه می گویند شاهکار است و فیلان.تو چت شده؟ چرا نمی خوانی اش؟ مگر ممکن است که کتاب را دوست نداشته باشی؟ ا؟ تو یک چیزیت میشود ها؟؟؟؟؟و اینکه بله من یک چیزی ام میشود که نتوانستم این کتاب را به ضرب و زور هم تمام کنم. نشد. یک جایی حالم بد شد از دستش. نمی دانم چرا! چون شازده ها را دوس ندارم با احوالات اندرونی سلطان خوشایندم نبود؟! نمی دانم. شاید بعدها بخوانمش اما حالا حالا ها نمی روم سراغش. می دانم.
نوشتن در مورد شازده احتجاب خیلی سخته چون اینقدر در موردش نوشته شده که خوب و بدش برای هر کسی که وقت بذاره برای خوندن اون همه نظر مشخص میشه. اما نمیشه منکر شد که از نظر ادبی خیلی درخشانه. این شیوه از نوشتن خواه ناخواه باعث میشه اثر اندکی سخت خوان بشه ولی توصیه میکنم اوایلش کمی تحمل کنید. شاید گوش دادن به نسخه ی صوتی راحتتر باشه، شاید. خیلی توضیح نمیدم فقط مختصری داستان رو بگم برای مراجعت بعدی خودم. شازده احتجاب یا خسرو خان نواده ی خان و شازده ی بزرگ توی اتاقی نشسته و یکی یکی اجداد و نزدیکانش رو از توی عکس ها میکشه بیرون و خاطره هایی جسته و گریخته از زندگی اونها روایت میکنه. راوی گاه گاه در داستان عوض میشه و ممکنه یه خاطره رو از زبان دو نفر بخونید. شازده مثل اجدادش نشده اما به قول خودش خون...ه توی داستان سعی شده از بی رحمی و ظلم شازده ها، ظلمی که به زنها و کودکان میشده و شرایط جامعه حرف بزنه. توصیه میکنم بعد از خوندن کتاب چندتایی نقدش رو هم بخونید که خالی از لطف نیست.ه
گلشیری حجم سنگینی از تصویر و تداعی را بار ادبیات میکن�. فردای خواندن کتاب که به جلسه� فیلمی برای دیدن اقتباس فرمانآر� از کتاب میرفتم� از خودم میپرسید� چه کارای ست ما سطر به سطر عرق بریزیم تا تصویرها را یکی یکی تخیل کنیم. وقتی در سینما تصویر هست، پدربزرگ مثل کتاب، یکهو زنده میشو� و روی صندلی مینشین� و ما میتوانی� ببینیم این نشستن گذشته را روی صندلی امروز بدون زحمت تخیل و وقتی سینما بالاتر از ادبیات، موسیقی دارد، بام بامی در پس زمینه که دل را خالی میکن� وقتی پدربزرگ به کشتن مادر خودش میرو�. وقتی چهره� مراد ارابهرا� هست و پوزخندش وقتی خبر مرگ میده� به ارباب شکسته، وقتی مشایخی هست با آن آشفتگی همیشگی موها و شکنندگی در خطوط صورتش هنگام فروریختن احساسی، خب چه احتیاجی به زحمت ادبیات هست.
اینه� نه این که فیلم فرمانآر� بهتر از کتاب گلشیری باشد که نه که اصلا. حتی میتوا� گفت فیلم فرمانآر� از لحاظ قدرت سینمایی فیلم متوسطی ست. بعد نقل قوله� را دیدم، داستان تعریفکردنه�. جاهایی که شخصیته� برای هم از گذشته میگویند� گذشتها� دور و از دست رفته. فیلم یکجاهای� تصویر گذشته را زنده میکرد� جاهایی گوینده را نشان میداد� جاهایی شنونده. بعد دیدم انگار ادبیات روایت است. قصه تعریف کردن است. ادبیات آنجای� ست که تو از چیزی میگوی� نه اینجا حاضر. هالها� از حسرت و ناامیدی در کتاب که دور فخرالنسا را گرفته وقتی در آخرین روزهای عمرش، پای حوض پایش را میشوی� و از زبان فخری تعریف میشود� خیلی بیشتر از وقتی ست که در فیلم، فخری را میبینی� که عرق کرده همان� جملات را برای ارباب تعریف میکن�. ذهن ما متوجه فخری است و ارباب نه داستان گفته شده. وقتی مراد از خشم پدربزرگ بر برادرش سخن میگوید� تاثیر دهشت تصویر تداعی شده از خلال کلمات، بیشتر از وقتی ست که عیان، تصویر پدربزرگ را میبینی� نشسته بر صورت برادرِ دست بسته.
زبان انگار اشارها� ست به چیزی دور، غایب. ادبیات یعنی احساس زمان. احساس نداشتن. احساس چیزی که گذشته و نفرت و عشق توامان به آن.
یه سری کتابا هستن که خوبن ولی دیگه مال امروز نیستن. یا شاید هم دیگه امروز نباید خوندشون. شازده احتجاب هم مثل اوناس. تو زمان خودش از نظر داستان و روایت و سبک نوشتار پادشاهی میکرد� ولی الان که منِ نوعی میخونم� به نظرم چیز چندان عجیب غریبی نمیاد. مثل این میمون� که الان بیان از اولین کامپیوترهای ساخته شده بشر تعریف کنن. یعنی از چیزی که هزار نفر از روش تقلید کردن و هزار تا ورژن بهترش اومده که باعث میشه اون دیگه برای نسل من جذاب نباشه. البته این چیزی از ارزشها� این «اولین»ه� کم نمیکن�. فقط به نظرم دیگه چیز عجیب غریبی تو این قبیل کتابه� و تو دوره� ما نیست.� � مثلاً من سووشون و جزیره سرگردانی سیمین دانشور رو هم زیاد دوست نداشتم. مال زمان نسل قبل بوده. اونا باهاش آشنان. برای من آشنا نیستن. من دورم از اون فضاها...�
این کتاب رو پارسال تو نماشگاه کتاب گرفتم ولی تا امروز تو کتابخونه� خاک میخورد�. دیروز مقال�( نقد روانشناخت� بر شازده احتجاب) رو خوندم که حسابی مشتاق شدم بخونمش و خوندم:) اینم از لینک مقال:
متاسفانه آنقدر عزا بر سر ما ریخته اند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است "خفه می کنیم" ما هم حاضریم، مگر قرار نیست برای جامعه ی مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم ؟ حاضریم. من شرمنده ی سیاوش ، سهراب ، مریم، نازنین، سیما هستم که چرا مرا به خاک نسپردند. نوبت من بود به هر صورت می خواهیم از مقامات که به زودی، قاتلین، شب زدگان، مرتجعان را دستگیر کنند. خداوند باقیست، خداوند پاک، خداوند زیبا، خداوند سخن گفتن، پچپچه، خداوند خشم، خداوند نیست شیطان است، شیطان است که دوستان مرا خفه کرده است. پیام آشکار است ما از خدا هم می خواهیم که انتقام ما را از شب زدگان بگیرد.
از سخنرانی هوشنگ گلشیری در مراسم خاکسپاری محمد مختاری
در ادبیات معاصر ما چند نویسنده هستند که آثارشان می تواند در پهنه ی ادبیات جهان جلوه داشته باشد. هوشنگ گلشیری یکی از این انگشت شمار نویسندگان معاصر ایرانی ست. اگرچه جلوه ی بارز آثار گلشیری، زبان اوست و این زیبایی هرگز نمی تواند به عینه به زبان دیگری منتقل شود، اما این ویژگی منحصر به فرد آثار گلشیری نیست. در سفیدی میان سطور آثار گلشیری همیشه حرف هایی برای خواندن هست، نشانه هایی برای اندیشیدن و به فکر فرو رفتن. وقایع، صحنه ها و شخصیت های گلشیری حتی در آثار کمتر خوبش، معلول و نچسب نیستند. با درک من از داستان نویسی نوین جهان، گلشیری قصه گویی تواناست. در میان آثار او اثر بد وجود ندارد. در نهایت چند کار متوسط رو به خوب دارد که از شاهکارهایش محسوب نمی شوند. "معصوم"های گلشیری اما از کارهای درخشان او هستند، همین طور "جبه خانه" و "نمازخانه ی کوچک من" و... بالاخره "شازده احتجاب" که یکی از قله های ادبیات معاصر فارسی ست. هوشنگ گلشیری به دلیل مطالعات بسیارش در متون گذشته، به ویژه در زمینه ی نثر، دستی هم در نقد و تحلیل داشت. اغلب مقالاتش در باره ی شعر و داستان، خواندنی ست و برخی از بهترین آنها در مجموعه ای دو جلدی با عنوان "باغ در باغ" منتشر شده. افسوس که گلشیری هم مانند بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و چند تنی دیگر، درست زمانی که به اوچ پخته گی و توان و مهارت رسیده بود و می توانست آثار ارزشمند دیگری خلق کند، ناگهان پرید. بسیار دوست داشتم شرایطم در این سال ها آنقدر پایدار بود تا بنشینم و با مرور دوباره ی آثار گلشیری، چیزی بنویسم تا به عنوان خواننده، دینم را به او ادا کرده باشم.
بله... بنده خیلی وقته کتاب رو تموم کردم؛ اما متأسفانه هیچی حالیم نشده و از لحظها� که کتاب رو بستم، مدام در حال خوندن نقد «شازده احتجاب» توی هر پلتفرمی که میشناخت� هستم. الان هم بعنوان آخرین حربه دست به دامن آقای فرمانآر� شدم. اگه توفیقی دست داد، میام یه چند خطی مینویسم� وگرنه که همین رو بعنوان ریویو از من بپذیرید و به بزرگی خودتون ببخشید دیگه.
3stars شازده احتجاب رمانی در سبک نو( البته نو نه به معنای جدید) ر Nouveau roman مبتکر این سبک نویسندگی آلن رب گریه نویسنده فرانسوی هست که ویژگی بارز اون ساختار شکنی خصوصیات رمان کلاسیک و جریان سیال ذهن( شبیه آثار ویلیام فاکنر) است تحلیل روانشناسی رمان شازده احتجاب شازده احتجاب رمانی انتقادی به اوضاع اجتماعی ایران در تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی است. نقدی است بر نظام فئودالی ایران قدیم و تغییر شرایط ظالمانه نه توسط مردم، بلکه توسط حاکمیت جدید و البته ظهور حکومت استبدادی جدید. داستان خاطراتی است از گذشته که در عرض چند دقیقه در ذهن شازدهٔ مسلول، قبل از مرگش میگذر�.
شازده خود به وضعیت موجود تن داده و بهطو� حتم انسانی بیمار است. هم سل دارد و هم بیمار روانی است. اینه� را در طول گفتن خاطرات و روایته� در رفت و برگشتها� زمانی متوجه میشوی�.
تمام اطرافیان شازده مردهان�. اینه� را مراد میگوی� که در آخر هم خبر مرگ شازده احتجاب را به خود او میگوی�. آن کلونی زمیندا� و خونری� که برادر برادر را بهراحت� میکشد� دیگر فرو ریخته است و جامعه بهسم� مدرنیته گام بر میدار�. این جامعه دیگر پذیرای شازده و امثال شازده نیست. روایته� توسط راوی (دانای کل محدود یا نویسنده)،� فخری و فخرالنساء، گفته میشو� و تمامی آنه� از ذهن شازده میگذر�.
این درست که «ناخودآگاه» اغلب در خواب و رؤیا بهصور� نمادین جلوهگ� است، ولی در این اثر میتوا� زندگی داخلی شازده را ناخودآگاهِ شازده در گذر از زمان حال و رفتن به گذشته دانست. تصاویر خانوادگی، کتابها� اشیای عتیقه و� میتوان� ناخودآگاه شازده محسوب شود. شاید بهصور� تمثیلی بتوانیم مراد را رابطی فیزیکی بین خودآگاه و ناخودآگاه شازده بهحسا� بیاوریم. هم او که در جایی خبر مرگ شازده را به خود او میده�.
بر اساس نظریات روانشناسانه یونگ، سایهه� قسمتها� پست شخصیت محسوب میشون� و در این روایت، اجداد شازده را میتوا� به تمامی سایهها� او بهحسا� آورد، چرا که شازده از این میراث اجدادی (رفتار مردسالارانه) روزگار خود، فقط محدود کردن دو زن (فخرالنساء و فخری) را در چارچوب خانه و اجرای بی چون و چرای اوامرش فراگرفته است و عاری از سایر اقتدارات مردانهٔ خاندان خود است. پدربزرگ شازده شامل بستها� کامل از تندخوئیها� قاجاری است که بهراحت� دست به تنبیه یا کشتن افراد خانواده میزند� بهطو� مثال، کشتن مادر و برادر خود؛؛
فخرالنساء برای مردان موجودی آنیمایی است( وجه زنانه در ناخوداگاه مردان را یونگ انیما و وجه مردانه در شخصیت زنان را آنیموس می نامد). او آنیمای شازده است و خود شازده در حالتی آنیموس فخرالنساء است. رابطهٔ فخرالنساء و شازده بهعل� این تضاد، رابطها� سرد و مبتذل است، چرا که شازده در تمام طول زندگی مشترکش با فخرالنساء نمیتوان� آنگون� که فخرالنساء میخواهد� باشد و تحقیر شدنش توسط دخترعمویی که مرتب خونریزیه� و وجههٔ منفی خاندان شازده را به او تأکید میکند� امری جدید است و در خاندان مردسالارانهٔ شازده محلی از اعراب نداشته است.
پرسوناهای زیادی در شخصیت سهگانه� این داستان وجود دارد. شازده نقابهای� را یکی یکی باید کنار بزند. فخرالنساء خود با نقابی جدید روی دیگر سکه را به شازده مینمایان� و فخری هم مدام در آینه میخواه� مثل فخرالنساء باشد. شازده شخصیتی تنها و درونگراست. وی در پایان عمر درگیر ذهن خود است. فخری اما برونگراست و هیچ دغدغها� غیر از فرامین شازده ندارد. اما فخرالنساء که بیشتر درونگراست و خودش را با تنهایی مأنوس میکند� در مقابل فخری و شازده شخصیتی برون گرا پیدا میکن� که البته باید شراب بنوشد تا بتواند سخنانش را گاه با فریاد و طعنه به شازده گوشزد کند.
جد شازده کهنالگوی� شر است. کسی که برادر خود را میکش� و در آرامش خیال و بیآنک� ککش هم بگزد، همچنان که بر روی جنازهٔ برادر نشسته، سیگار میکش�. این برادرکشی که تمثالی از اختلاف بین هابیل و قابیل و کهنالگو� برادرکشی را در متنِ روایت به ذهن مخاطب ارجاع میدهد� نه آغاز شرارتها� جد شازده است و نه انجام آن. فخری و مادربزرگ شازده را میتوا� کهنالگو� مادر برای شازده دانست. از دیگر نمادهای کهنالگوی� میتوا� به کهنالگوی� اعداد مثل هفت دری، شراب هفت ساله، چهلچراغ و چهل تکه اشاره کرد که هفت در فرهنگ اسلامی و چهار در فرهنگ ایرانیان باستان اعداد مقدسی محسوب میشون�.
در شازده احتجاب فخری شخصیتی دوگانه دارد. از طرفی خدمتکار خانه است و از طرفی باید جای فخرالنساء را هم در چشم شازده پر کند. شازده به هر طریقی میکوش� تا هر آنچه را که از قدیم به او وصل میشود� در هر فرصتی که مییاب� پاره میکن�. خاطرات اجدادیا� را که فخرالنساء برایش میخواند� به آتش میسپار� و اسباب خانه را در کار قمار میباز�. اجدادش یکی یکی از قابی غبارگرفت� به مدد روان شازده به بیرون میآین� و سپس نیست و نابود میشون�. شازده شخصیتی شکستخورد� است. هیچ وجه اشتراکی با اجدادش ندارد. نه با پدرش سرهنگ احتجاب، نه با جدش شازده بزرگ و نه با جد بزرگش افخم امجد. در زندگیا� زنان زیادی حضور ندارند و بر خلاف جدش حرمسرایی نساخته است. وی بلافاصله پس از مرگ فخرالنساء فخری را وادار میکن� شبیه فخرالنساء شود. همانطو� لباس بپوشد. همانطو� موهایش را شانه کند و یک طرف شانه اش بریزد و همانطو� بخندد. در اینجا شازده که میتوا� او را بهواق� بیماری سادیسمی دانست، با اذیت و آزار فخری گویا انتقام تمام تحقیرهای خود را از فخرالنساء میگیر�.
از دوران بچگیِ شازده اطلاع دقیقی نداریم. پدری خیس از باران و رنگپرید� وارد خانه میشو�. به امر پدربزرگ، عمهه� و مادربزرگ از اتاق خارج میشون�. پدر، پدربزرگ و خسرو (شازده احتجاب) تنها هستند. پدر استعفا داده است. دست سردش، دست خسرو را میگیر�. پدر دستور داده بود مردم را به گلوله ببندند. اکنون پشیمان است: «� من نمیخواست� آنطو� بشود. اول فکر نمیکرد� که آدمه� را بشود، آنه� به این آسانی، له و لورده کرد. وقتی راه افتادند، موج آمد. دسته� و چماقه� و دهانها� باز…� پدر دستور میده�: «…ببندیدشا� به مسلسل». بعد خاطرهٔ بادبادکباز� خسرو با پسر باغبان که با نهی عمه مواجه میشو�. خاطره بودن کنار پدربزرگی که سرفه میکن� و خاطره شرکت در تشییع جنازه پدر. اما در این میان خاطرهٔ منیرهخاتون� زن عقدی حرمسرای پدربزرگ، با شازده بسیار پررنگ است. فخری از جهاتی با منیرهخاتو� شباهتهای� دارد. شازده برخلاف سلفش بچهدا� نشده است. این یکی از عقدهها� روانی شازده است و نکته ای برای سرکوفت زدنها� فخرالنساء. شازده این حقارت را با زورگفتن به فخری تعدیل میکند� تنها کاری که حالا دیگر از دستش بر میآی�. گلشیری این رمان را نوشته است تا مخاطب گذشته را با محک تاریخ بسنجد. تاریخی که پس از دوران گلشیری هنوز هم قابلیت سنجش خود را باز نیافته است سعید ناظمی
شازده احتجاب کوتاه است اما پربار، سختخوا� است اما قابل فهم و در نهایت گیجکنند� است اما جذاب. درست است که بیش از صد و ده بیست صفحه نیست اما برای خواندنش باید به اندازه� یک کتاب حدودا دویست و پنجاه شصت صفحها� وقت گذاشت. داستان شازدها� قاجاری که انگار میخواه� همچون اجدادش باشد و نباشد، همسرش ،فخرالنسا، را دوست دارد و ندارد، سیاست ارباب و رعیتی را بلد هست و نیست� هوشنگ گلشیری در کنار داستان اصلی که روایت زندگی شازدها� مسلول است که در آخرین روز زندگیا� به یاد خاطراتش میافت� و خواننده هم در ذهن او به مرورشان مینشیند� از بی عدالتیها� خشونته� و زورگوییها� زمان قاجار هم میگوید� زنانی که مورد تعرض قرار گرفتند، مردمی که بیدلی� و بادلیل فجیعانه زیر تیغ جلاد رفتند، کودکانی که بیش از سنشان دیدند و شنیدند و انجام دادند، مال و ثروتی که با قلدری و به ناحق گرفته شد و حقوقی که پایمال شد. اما سوال اینجاست که در میان تمام این خاطرات دور و نزدیکِ شازده، او خودش به دنبال چه بود؟ آیا توانست انتقام کمبوده� و ضعفهای� را از فخرالنسا، فخری، عتیقهخ� یهودی، میز قمار و یا حتی مراد بگیرد؟ از من بپرسید میگویم بله و خیر. شازده کسی است که عاشق است و عاشق نیست، زنبارگی را انجام میده� و انجام نمیدهد� به مال دنیا علاقه دارد و علاقه ندارد، عیاشی را دوست دارد و دوست ندارد، خَیّر هست و خَیّر نیست، رئوف هست و رئوف نیست، به اجداد افخم امجدش میناز� و نمیناز�. شازده کسی است که از کودکی فقط دید و شنید و ناگهان بی هیچ کارنامه� عملی خاصی بزرگ خاندانش شد و ندانست و نتوانست کاری از پیش ببرد. کتاب شازده احتجاب خواندنی است، توصیه میکن� اول بخوانید و تا جایی که میتوانی� خودتان داستان را درک کنید و در قدم بعدی فیلمش را ببینید تا کاملا متوجه راویه� و اتفاقات داستان شوید. فیلم شازده احتجاب ساخته بهمن فرمان آرا، هم قدیمی است و هم کیفیت تصویرش تقریبا پایین است اما مانند کتاب که ارزش خواندن دارد آن هم ارزش دیدن دارد و کمک خوبی برای فهم داستان است.
خب درباره این رمان چه میتوا� گفت تکنیکی بودن ویژگی اصلی اثر است نگاه منفی به زن توسط قاجارها و جنایت و آدم کشی هم در این اثر پررنگ است ولی از اون رمانهای� نیست که آدم را بگیره و گرفتار خودش کنه
کلا نوشتها� که شناور باشه بین زمان و اتفاقه� و مثل این باشه که چشمها� رو ببندی و ذهنت رو ببینی توی علایقمه. اولین اثری بود که از نویسنده میخوند� و خب ترغیب شدم برای خوندن باقی آثارش. یکم کم بود فقط به نظرم..توی ده صفحه� آخر که بودم همش فکر میکرد� چرا انقدر زود قراره تموم شه. :))))
نه تنها کتابای تقریبا صرفا تاریخی رو دوست ندارم، بلکه کلا با سبک سیال ذهن ارتباط برقرار نمیکن� مگه اینکه پای داستان عاشقانها� وسط باشه، مثل سمفونی مردگان.
تاریخ چاپ اول کتاب (1348) -که هنوز یک دهه از اصلاحات ارضی و پایانِ نظامِ ارباب رعیتی نگذشته- و تاثرِ داستان از حال و هوایِ سیاسی-اجتماعیِ آن دوران، نشان می دهد کتاب بیشتر فرزندِ زمانه یِ خویش است تا اثری مانا و همه زمانی
اولاََ نگاهِ انتقادی به زندگیِ خوانین در قالبِ زیستِ مشترکِ جسمی-روحیِ شازده یِ مرفهی با دو زن، رعیتی که ارباب شده و اربابی که ارباب بوده، با اسامی مشابه فخری و فخرالنسا، نگاه اروتیک به زندگیِ بی ثمرِ شازده و پرش هایِ ناگهانیِ تمایلِ شازده از فخری به فخرالنسا و یکی پنداریِ این دو، آب و هوایی طوفانی به اقلیمِ داستان می بخشد به نظرِ این بنده، تمِ اصلی داستان، بیشتر بَر سرگردانیِ روحِ شخص اولِ ماجرا، میانِ سادگیِ زیستِ انسانی و "بودنِ با بقیه" از یکسو و پیچیدگیِ سبکِ زندگیِ یک طبقه خاص -اربابی-، برای همان فرد از دیگرسو حکایت می کند. این روحِ سرگردان را که وصفش رفت، شاید بِتوان به "ایرانی" تعمیم داد
دوم در داستانِ شدیداََ سخت خوانِ حاضر، سه نوعِ مختلف از سانسور را سراغ کردم که مشخص تر از آنی بودند که بتوان انکارشان کرد اولی سانسورِ کتاب است به سیاقِ همه کُتب و آن دیگری که دومی باشد، خود سانسوریِ نویسنده در نصفه نیمه نوشتن و آخری یعنی سوم، سانسور در انتقال از بطنِ ایده سازیِ ذهنی به متنِ داستان پردازیِ مکتوب ست که نشاندهنده کنایه وار سخن گفتن نویسنده است
سوم در موردِ فقره "سخت خوانی" که پیشتر گفتم، اگر توضیحِ زیاده خواسته باشید، عارضم که جملاتِ ناقص و تصویرسازی هایِ مکرر و بعضاََ حتی متناقض از همه چیز و همه کس است که به نظرم، یا نشانِ زیبندگی و چندسطحی بودنِ داستان است یا برعکس، یَله بودنِ مُفرطِ ذهنِ نویسنده در آنچه که بنایِ "گفت" دارد و مخاطبِ عامِ ایرانی را در مسیر مطالعه چشمی و همراهیِ ذهنی، زَده کرده و پَس می نشاند. تا به این لحظه نمی دانم کدام یک از این دو بوده