دکتر نون رمانی اجتماعی است که هسته اصلی آن وقایعی است که پس از کودتای ۲۸ مردا د ۱۳۳۲ در ایران رخ داد . دکتر نون نمادی از روشن فکران در آن بازه زمانی است . این رمان در سال ۱۳۸۰ برای اولین بار به چاپ رسید. اولين بار اين كتاب در آمريكا به زبان فرانسه چاپ شد و پس از آن در ايران انتشارات نيلوفر آن را چاپ كرد.
شخصیت دکتر نون شخصیتی کاملا خیالی است و این رمان از این حیث مستند نیست ، اما دکتر فاطمی ، دکتر مصدق ، سرلشگر زاهدی و چند تن دیگر از اطرافیان مصدق در کاراکتر های واقعیشان ایفای نقش کرده اند .
شهرام رحیمیان متولد سال ۱۳۳۸ در تهران است. او از سال ۱۳۵۵ به آلمان مهاجرت کرده و در شهرهای مونیخ، برلین و هامبورگ تحصیل کرده است. رحیمیان در حال حاضر به همراه همسر و دو فرزندش در شهر هامبورگ زندگی میکن�.
Dr. N. Liebt Seine Frau Mehr als Mossadegh = Dr. Noon Loves His Wife More Than Mussadiq, Shahram Rahimian
Dr. Noon Loves His Wife More Than Mussadiq: A Rememory of Politics and Paternity in Iran in the 1960's Rahimian’s novel rewrites the history of the 1953 coup and the downfall of Dr. Mussadiq, from a psychoanalytic and aesthetic viewpoint.
The novel is a postmodernist novel in which history and fiction are intermingled in order to provide a profound understanding of Iran’s history.
تاریخ نخستین خوانش: روز دوازدهم ماه آوریل سال 2002میلادی
عنوان: دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد، نویسنده: شهرام رحیمیان؛ تهران، نیلوفر، 1380؛ در 111ص؛ شابک 9644481208؛ چاپ دوم 1383؛ موضوع: داستانهای نویسندگان ایرانی - سده 20م
داستان پر از انرژی آغاز میشود؛ دکتر «نون» که از معتمدین «دکتر مصدق» به شمار میآیند� پس از کودتا، بر اثر فشار و شکنجه� بویژه هنگامیکه پای زنش به میان میآید� تن به گفتگویی رادیویی میدهد� که در آن گفت و شنید، از «مصدق» بدگویی میکند، و این عذاب وجدان به دنبال دارد و ...؛ شخصیت دکتر نون در داستان از پرداختی باورپذیر برخوردار است، و تنها شخصیت داستان نیز همین «دکتر نون» است؛ چرا که «دکتر مصدق» نه به عنوان شخصیت، و نه حتی تیپ، همچون شبح پدر «هملت»، به مثابه ملکِ عذاب ظاهر میشود� و به «ملکتاج» هم تنها آنقدر پرداخته شده، که به عنوان یک شخصیت فرعی قابل پذیرش باشد
نقل از متن: (پشت همین میز چوبی شهادت میدهم� که دکتر نون مُرد، مُرد، مُرد؛ وقتی او میمُرد� برگها� زرد و سرخ، از شاخه� های تنومند فرزندانش فرو میبارید� و صدای گوشنوا� خواننده محبوبش «دلکش»، با جیک جیک صدها گنجشک، و عطر صابونی، که دوای درد بوهای بد پیری نبود، درهم آمیخته بود؛ بله، وقتی او میمرد� غروب بود، و اگر پاسبانها� آن صدای آرامشبخش� و آن دم وهمز� را نمیآشفتند� چه نیازی بود، مرده ا� که او باشد، یا دکتر نون باشد، یا کسی باشد، که با هیچکس� حتی با من، آشنا نیست، با آن تن سرد و لرزان، با آن پتوی نازک و کهنه ا� که روی دوشش انداخته اند� تا تن عریانش را بپوشاند، و مرگش را هم آلوده به وحشت حیاتش کند، و جلوی میز افسر شهربانی بایستد، و شهادت به مرگی بدهد، که با بوی خوش عشق و حس دلانگی� فراموشی، و خیره سر� آقای «مصدق» همراه بود؛ گفتم: «سرکار، از جون من چی میخواین؟� افسر شهربانی گفت: «شما حق نداشتین جنازه رو از سردخونه ی بیمارستان بدزدین؛ شما مرتکب جرم بزرگی شدین؛ امیدوارم از عواقب کاری که کردین، خبر داشته باشید.»؛ گفتم «سرکار، آدم غریبه رو که ندزدیدم؛ زن قانونیمو بردم خونه؛ زنی رو که سالها� سال، باهاش زندگی کردم، و برگردوندم پیش خودم؛ این کار جُرمه؟» افسر شهربانی گفت: «بله که جُرمه؛ زنتون تا وقتی نمرده بود، زنتون بود، وقتی مُرد، که دیگه زنتون نیست؛ تازه آدم عاقل، خودت بگو، آدم لخت میشه� و بغل زن مرده ا� میخوابه� و باهاش عشقباز� میکنه؟� پرسیدم: «جناب، زنم مگه مرده؟»؛ جناب سرش را با عصبانیت تکان داد، و گفت: «انگار شما میخوای� اوقات منو تلخ کنین؟»؛ گفتم: «سرکار، زنم نمرده؛ چرا شما نمیخوای� قبول کنین، که زنم نمرده؟ زنم وقتی میمیره� که منم مرده باشم؛ اگه یه کم بهم وقت داده بودین، و به زور وارد خونه، و اتاق خوابمون نمیشدین� الان من مرده بودم، و خدمتتون نبودم؛ بعد میتونستی� بگین زنم مرده؛ اما الان نمیتونی� این حرفو بزنین»)؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 18/01/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
در آپدیت این کتاب انتقاد مختصری از کتاب کردم و آن را تقلیدی از شازده احتجاب دانستم ولی در سطحی نازل تر. کسی در کامنت ها، انگار که به مقدساتش توهین کرده باشم با لحنی خشمگین به من توپید که به چه حقی با خواندن نصف داستان راجع به آن اظهار نظر می کنم و اگر نظرم این است چرا می خواهم باقی داستان را بخوانم؟ و حرف های دیگر.
برایم عجیب است که مسئله ای ساده که من مدت ها قبل با آن کنار آمدم، هنوز این قدر معضل است، و چه این جا و چه جاهای دیگر موجب نزاع هایی می شود که در بهترین حالت می شود آن ها را بچگانه و عبث خواند: این که من از الف خوشم آمده، در نتیجه تو هم باید از آن خوشت بیاید وگرنه خود را آمادهٔ جدالی سخت همراه با چاشنی توهین و تمسخر کنی، تا یا بپذیری که تو هم از آن چیز خوشت می آید، یا به کلی له شوی.
عجیب است که اختلاف سلیقه که مخصوصاً در شبکه های اجتماعی خیلی بیشتر نمود دارد، هنوز این قدر برای ما تحمل ناپذیر است. نمی تونیم بپذیریم که کسی ممکن است به هزار و یک دلیل از چیزی که من دوستش دارم خوشش نیاید. مثل این که داستانی دیالوگ هایش شبیه سریال های تلویزیونی است، یا عشقش در حد قربان صدقه رفتن های سطحی است، یا احساسات و انگیزه های شخصیت هایش اغراق آمیز و غیر واقعی است، یا شخصیت اصلی اش به شکلی تکراری مثل تمام داستان های معاصر ایران دچار اختلال روانی است (راستی چرا نویسنده های معاصر فکر می کنند فقط با شخصیت هایی دچار اختلال روانی می توانند داستان هایی عمیق بنویسند؟)، و فضایش مثل تمام داستان های معاصر ایرانی شاعرانه-مالیخولیایی-غمزده است٬ یا روایتش بدون هیچ دلیل و زیبایی خاصی مدام از اول شخص به سوم شخص سویچ می کند، یا پیرمردها و پیرزن هایش احساسات و تفکر و طرز صحبت و رفتارشان مثل نوجوان های هفده ساله است، یا این که کل داستان را می شد در پنجاه صفحه تعریف کرد و باقی حجم داستان بدون هیچ واقعهٔ مهمی فقط به آه و ناله های راوی می گذرد، یا شخصیت های سیاسی اش یا قدیسند یا شیطان و فقط در حد تعریف و تمجیدها و قهرمان سازی ها و شیطان سازی های کتاب های درسی پرداخت شده اند، یا هزار و یک دلیل دیگر که شاید برای یکی آن قدر آزاردهنده نباشند یا به چشمش نیامده باشند یا اصلاً به نظرش این طور نبوده باشند، اما برای دیگری هم توی چشم باشند و هم آزاردهنده. در نتیجه داستان در نظر یکی شاهکار باشد و در نظر دیگری ضعیف. این چیزی نیست که به نزاع نیاز داشته باشد، دنیا به آخر نرسیده. خیلی راحت می توانیم سلیقه های مخالف خود را با احترام نادیده بگیریم و رد شویم، خدا می داند که چقدر در همین گودریدز این کار را کرده ام و خواهم کرد.
به هر حال، هر چه بود، این ریویو برای این کتاب یادگار ماند.
رابطه دکتر نون و مصدق برای من، گاه شبیه به داستان گاو مشحس� بود و نوعی مسخ بیزما� البته با طنزی تلخ و روایت سیال ذهن، و گاه شبیه به پرداختن رابطه پیچیده آدمی با وجدان خودش که می توانست البته داستانی گیراتر و عمیق تر باشد. بنابراین در مجموع من از مطالعه اش راضی بودم، داستانی که از متوسط داستانهای ایرانی که این سالهای اخیر با آنها مواجه شدم سلیسی و شفافی و روایت منسجم تری داشت. شاید بشود خرده گرفت که داستان پردازی خاصی در طول داستان رخ نمیدهد، یا دیالوگها چندان شسته رفته نیستند، اما من لایه های ذهن نویسنده را می پسندم و امیدوارم بودم تا داستانهای بیشتری از او بخوانم. اما همین که کتاب را یک نفس در قطار خواندم، یعنی حتما از آن خوشم آمده بوده است
حین خواندن کتاب به یاد "شازده احتجاب" میافتاد� و تشابهات زیادی را احساس میکرد�. دوست داشتم امتیاز 4 بدهم ولی "شازده احتجاب" این اجازه را نداد. امتیاز واقعی 3.5
شبه� و روزها پی در پی از جلو روزنه� سلول میگذشتن�. زمان مفهوم خود را از دست داده بود و دیدن پرندها� که بالای روزنه پرواز میکر� به مهمترین واقعه� هستی تبدیل شده بود. همه� لحظهه� شبیه هم بود، و لحظهه� مثل بعد از ظهر جمعه، پر از کسالت و همراه با دلهره بود. ص 42 کتاب
در سالگرد اعدام دکتر حسین فاطمی یادی کنیم از این رمان خوب و خواندنی که شخصیت اولش مجبور میشود بین زنش و وفاداری به دکتر مصدق یکی را انتخاب کند و بعد تا آخر عمر خودش را با دکتر فاطمی مقایسه میکن� و عذاب وجدان دارد. فکر کنم سال 82 خواندمش و هنوز طعم شیرینش زیر زبانم است
خوندن این کتاب تصویر خاطره از روزی رو برام زنده کرد که برای بازدید رفته بودم به موزه زندان قصر و توی قسمت زندانیان سیاسی برای امتحان رفتم داخل یه سلول انفرادی و در رو بستم تجربه اش حتی برای کمتر از یک دقیقه وحشتناک بود. وفاداری دکتر نون به عشقش و قولش واقعا ستودنی بود. کتاب نمونه بارزی بود از قهرمان پروری ما و به قول برتولت برشت "بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز داشته باشد".
دکتر نون زنش را بیشتر از مصدّق دوست دارد و من دکتر نون را بیشتر از شهرام رحیمیان دوست دارم.
در این کتاب خط سیر زمانیِ داستان و راوی داستان، مدام در حال تغییر اند اما این فن(تکنیک) نه تنها آسیبی به داستان نرسونده بلکه داستان رو جذاب تر هم کرده. نویسنده گاهی از توصیف های فراواقعی هم استفاده می کن�� که این توصیف هاش هم خوب نشسته� توی کار. ادامه� متن زیر حاوی لو دادنی(اسپویل) هست.(فقط یک پاراگراف) اما این کتاب، پایانمحو� نیست. پس با خیالِ راحت بخونید.
ماجرا از این قراره: دکتر نون که مجبوره بین وفاداری به دکتر مصدق و تجاوز مأمورها به زنش ملکتاج، یکی رو انتخاب کنه، تصمیم می گیره به دکتر مصدق خیانت کنه تا مأمورها به زنش آسیبی نرسونن. از اون طرف، دکتر فاطمی هم که توی بازداشتگاهه، حاضر نمیشه بر ضد دکتر مصدق حرفی بزنه و... . دکتر نون بعد از این که از زندان آزاد میشه اطرافیانش و خود دکتر مصدق به چشم یک خائن بهش نگاه می کنن و شروع می کنن به سرزنش کردن دکتر نون و از این جاست که انزوا و سقوط روانیِ دکتر نون آغاز میشه.
برداشتِ من:همونطور که همه ی ایرانی ها می دونن، دکتر فاطمی بعد از کودتای بیست و هشت مرداد دستگیر و بعدش تیربارون شد. اگر به موزهزندا� قصر برید، عکس دکتر فاطمی رو همون ابتدای بازدید خواهید دید. دکتر فاطمی به مصدق خیانت نکرد و کشته شد. اما دکترهای زیادی بودن که به خاطر نون شرفشو� رو فروختن و به مصدق خیانت کردن. کاری ندارم به اینکه اون سرهنگی که دکتر فاطمی رو دستگیر کرد چند ماه بعدش اعدام شد. مهم اون تصمیمیمه که آدم در مواقع حساس میگیره. دکتر نون نماد خیلی از ایرانی هاست که حتا اگر دکتر هم باشن، باز وقتی پای نون و زن در میون باشه، آرمان هاشون رو فراموش می کنن و نفسِ اَمّاره، مثـ...لِ همیشه بعد از اینکه به حرفش گوش کردی، شروع می کنه بهت خندیدن. می خنده چون باز تونسته گولِت بزنه. دکتر نون هم همینجوری شد. وقتی شرفا� رو به نون، فروخت، نون شد هویتش. و دیگه هم از چشم مصدق افتاد، هم از چشمِ خودش. خلاصه اینکه کتاب رو بخونید. خوندنش زیاد زمان نمی بره. هم فیدیبو داره هم توی کتابفروشی ها هست.حیفه این کتاب رو نخونده باشید. درباره ی دکتر فاطمی هم بخونید. حتماً بخونید.
چقدر متفاوت بود. شاید اگر طولانیت� بود نوع روایت داستان رونمیتونست� تحمل کنم، میشه گفت کوتاه بودنش هم یه� مزیت بود. حجم کم و ایده و داستان پردازی خیلی خوبی داره، حتما پیشنهاد میشه
خیلی تلاش کردم که جذبش بشوم اما نشد. راستش بهج� فرم که ترجیح میده� دربارها� چیزی ننویسم، قصه هم چندان پرکشش نبود. شخصیتپرداز� و دیالوگه� زیادی سطحی و گاهی بیمز� بودند. دکتر نون گفت: «آقای مصدق! این دوتا درخت بچههامون�. دوقلوهامونن. ملکتاج به فرزندی قبولشان کرده که خدارو خوش بیاد و شما هر چه زودتر نخستوزی� بشین.» خنده چهره دکتر مصدق را جلا داد. گفت: «عجب! پس دیگه حتما رو شاخشه که نخستوزی� میش�.»
شاید تنها چیزی که قرار بوده داستان را متفاوت کند، جریان سیال ذهن و ظاهر شدن مداوم معشوق در ذهن راوی است اما این پرشها� ذهنی و فلشبکها� متعدد نتوانستند حکایت عشق دکتر نون و زنش را متفاوت از باقی قصهها� عاشقانه نشان بدهند.
کتاب دکتر نون زنش را از مصدق بیشتر دوست دارد نوشتهی� شهرام رحیمیان از نشر نیلوفر
روایت پیرمردی که به نام دکتر نون که از نزدیکان مصدق بوده و بعد از کودتا، با کاری که انجام میدهد� زنده میمان� اما خانشین شده است. داستان از جایی شروع میشو� که زن دکترنون مرده و حال، پیرمرد جنازها� را دزدیده و دو روزی است که در خانه حبس کرده اما پلیسه� میآیند� جنازه را میبرن� و دکتر نون باقی میمان� با روایتی اوهاموا�...
زمانی که میان شرافت و زندگی، زندگی را انتخاب میکنی� تا آخر عمر ایدئولوژیِ مانده در مغزت تورا خواهد کشت. ایدئولوژیه� ترسناکاند� دکتر نون... به ثمر که نمیرسند� دور گلویت میپیچین�. بیرحمان�. میدانم� دکتر نون عزیز... میدان� که چه رنجیس�...
"هرگز کسی اینگون� فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم. _شاملو" " به خاطر اینکه خیلی دوستت دارم. وقتی تورو ناراحت میکردم� خودم بیشتر ناراحت میشد�."
حس عجیبی به این کتاب دارم؛ سهل و ممتنع. هم عاشقش هستم و هم ازش متنفرم.
هر چه بگوییم و انتقاد هم بکنیم، تهش باید اعتراف کنیم که روایت بسیار عجیب و گیرایی دارد و واقعا ذهن و روح آدم را درگیر میکن�. من حتی چند جا نتوانستم خودم را از این محتوا جدا کنم
قطعا به همه توصیه میکنم یک بار این کتاب را بخوانند
خیلی حیفه که شهرام رحیمیان کار دیگه ای در حد و اندازه های این اثر خلق نکرده، سبک داستان رو بسیار دوست داشتم روند تند نبود اما کند هم نبود من تو یک نشست خوندم و اواخرش بغض کردم، زوال یک عاشق بدون زوال عشقش،چقد سخته آدم نتونه خودشو ببخشه، موضوع عاشقانه و تاریخی خیلی متداوله تو ادبیات معاصر ما و اینم از اون خوباشه که کمی هم تم روانشناختی داره، راستی! چقد اسم ملکتاج، زیباست.
خوانش دوم: باز هم لذت بردم شاید حتی بیشتر از بار اول، این بار هم موقع خوندن بغض داشتم، سادگی زیباست و این کتاب هم ساده و سرراسته، شاید علت علاقه زیاد من این باشه. اینکه خودت، خودتو نخوای و دوست نداشته باشی خیلی حس آشنا و ملموسیه واسه خیلیامون، این چیزیه که آدمو از پا در میاره.
مدته� بود کتابی اینطور� قلبم رو لمس نکرده بود. اونقد� تاثیری که روم گذاشت عمیق و عجیب بود که با وجود اینک� یه روز از خوندنش میگذر� هنوز خودم رو تو فضای کتاب احساس میکن�. حین خوندنش بارها برای عذاب وجدان دکتر نون و اندوه بزرگ ملکتاج اشک ریختم. قطعا دوباره و� چندباره میخونمش� خیلی خیلی کتاب عزیزیه.
حسی که بعد خوندن این کتاب داشتم رو دوست دارم. این کتاب تلخه، غمگینه اما دوست داشتنیه. نویسنده تو انتقال احساسات خیلی موفق بوده. نمیشه این کتاب رو خوند و عاشقش نشد.
امان از دست دکتر نون این دوست داشتن به درد عمه ت میخوره جناب 😁😁 دکتر نون و دختر عموش ملک تاج از اول عاشق و معشوق بودن و مدام در پستوی خانه عشق را نهان میکردن که نه یه کارایی میکردن به هر حال. بعد دکتر نون میره پاریس و دکترای حقوق میگیره و برمیگرده. دکتر نون ضمن اینکه از اقوام دور دکتر مصدق بوده از مریدانش هم بوده و وقتی مصدق به نخست وزیری میرسه میشه مشاور مصدق. در بحبوحه کودتا یه روز مصدق ازش قول میگیره که پشتش رو خالی نکنه. بعد دکتر نون دستگیر میشه و طی جریاناتی مجبور به مصاحبه ای علیه دکتر مصدق. همین باعث میشه دکتر نون به مشروب رو بیاره و بزنه خودش و زندگیش رو داغون کنه. داستان با مرگ ملک تاج شروع میشه و کل داستان از ابتدا تا انتها را در توهمات و رویاها و خاطرات دکتر نون متوجه میشیم. توی خیلی از نقد ها هم اومده که داستان خیلی شبیه به کتاب شازده احتجاب هست هم از لحاظ سبک نوشتن و هم تا حدودی داستان. از همه لحاظ این کتاب نمره قبولی میگیره و دلم میخواد دست و دلبازانه بهش ستاره بدم با ارفاق 5 تقدیم به ملک تاج
رمانی سیاسی اجتماعی است که حول محور حوادث بعد از کودتای ۲۸ مرداد میگرد�. دکتر نون فردی است حقوقدان که در سوربن تحصیل کرده است و از طرفداران مصدق است اما بعد کودتا طی مصاحبها� که با وی درباره ی دکتر مصدق صورت میگیر� بخاطر نجات زنش از شکنجه نظام حاکم مجبور به صحبت بر علیه مصدق میشو�. این مصاحبه آنقدر برایش زجرآور بوده که مابقی زندگیا� را تحت تاثیر قرار میده�. و به قول بختیار علی در کتاب ابرهای دانیال«انسان برای دیدن فاجعه لازم نیست به تاریخ نگاه کند، به آسمان، یا به زمین... تنها کافی ا��ت به درون خودش نگاه کند». و دکتر نون وقتی به درون خود نگریست به عمق فاجعه پی برد. فاجعها� که ذره ذره وجودش را سوزاند و ازبین برد تا جایی که از او یک متوهم روان گسیخته برجای نهاد. به گمانم دکتر نون نماد روشنفکرانی است که روزی به همراه دکتر مصدقه� آرمانها� مشترکی داشتند اما همین که مسئله ی شخصی پیش آمد از همه آرمانه� چشم پوشاندند. اینان به بهانه نجات از خطر، به زندگی مشقت بارتری رسیدند. این آزادی برایشان از هر زندانی بدتر است. اما دکتر مصدق نماد کسانی است که مسیر شرافت و فضیلتها� انسانی را طی میکنن�. این رمان یک رمان چندصدایی است. تناقض و تعلیق از عناصر مهم این رمان بود که باعث شد خواننده را تا پایان با خود همراه سازد.
کم کم داره امر بهم مشتبه میشه که کتاب خوبی خوندم. :) این کتاب رو باید دوبار خوند، یا لااقل به نیمه ها که رسید باید از نو شروع کرد فقط اینکه تکه های هیجان انگیز زیاد داره!
يك قصه ى ناب و يكدست. نوشته ى روان و ساده ى شهرام رحيميان شما را خيلي زودتر از آنچه فكرش را بكنيد درگير داستان ميكند و تا نقطه ى آخر با همان شوق ميكشد و ميبرد. قصه اي كه ميتوان يك نفس خواند و از ياد نبرد.
ريويويي كه نوشته بودم براش پريد! :( ديگه كم كم به آخرهاي داستان كه رسيدم ميتونستم درموردش قضاوت كنم كه داستان خوبيه. قلم و سبك داستان نويسي رو دوست داشتم. تغيير راوي كه مدام در داستان اتفاق ميفتاد، باعث شده بود تنوع بيشتري پيدا كنه. اين داستان، داستان انتخابه! انتخاب بين عشق و سياست! دكترنون بالاخره آخر داستان ميفهمه بايد چه تصميمي بگيره و به نظر خودش، عشق رو به سياست ترجيح ميده و سياست رو پس ميزنه. سياستي كه همه سالهاي عمرش رو تباه كرده. ولي اين انتخاب، ديگه فايده اي نداره. چون ديگه ملكتاجي نيست تا بخواد اون رو به مصدق ترجيح بده.... راضي ام از خوندنش... ايده داستان واينكه اون رو از يه برهه تاريخي و زندگي محمد مصدق عزيز برداشته بود، خيلي برام جالب بود.
ملكتاج گفت ميل، ميل خودته. حالا كه نميخواي وزير بشي و دوست داري يه عمر گوشه خونه بموني، بايد واسه خودت يه سرگرمي پيدا كني. گوشم را خاراندم و گفتم: باشه. باغبوني ميكنم. ميخوام توي اين باغچه ها گل بكارم. آقاي مصدق گفت: پس بايد بدي برات يه گلخونه گوشه حياط درست كنن! گلا تو زمستون سرپناه لازم دارن. عرضه ي اين كارو كه داري؟ي� اينكه ميخواي به گلا هم خيانت كني؟ صص 76-75
این کتاب رو خیلی دوست داشتم . ملکتاج رو دوست داشتم که تاآخر زندگیش برای عشقش میجنگید ولی هرلحظه به دکتر نون بودن فکر میکنم . که نکنه ما جای دکتر نون باشیم و عشق رو ببینیم و پس بزنیم . و قدر ندونیم و بگذریم تا روزی که خیلی دیر باشه با خودم میگفتم کاش همه ی آدمایی که رابطه ی عاشقانه دارن این کتاب رو بخونن . تا راحت از هم نگذرن . ونه فقط عشق که همه ی رابطه ها
کتاب عجیب است. یکجور خوبی با ادم ارتباط برقرار میکند. اگرچه مشکلات روتنی مرد انطور که باید جا نمی افتد و گاهی از یک گوشه کتاب، توی نیم خط شاید، بیرون میزند! اما کتاب شیربن و خوبی است.
این کتاب من رو تا حدودی یاد فیلم Amour هانکه انداخت کتاب زیبایی بود و خیلی تلخ:( *** ملکتاج گفت:(افسوس که عقربه های عمرو نمیشه به عقب برگردوند.) دکتر نون گفت:(ولی میشه زندگی رو از نو آغاز کرد.)