Abū-Muhammad Muslih al-Dīn bin Abdallāh Shīrāzī, Saadi Shirazi (Persian: ابومحمد مصلح الدین بن عبدالله شیرازی�, Arabic: سعدي الشيرازي) better known by his pen-name as Saʿdī (Persian: سعدی) or simply Saadi, was one of the major Persian poets of the medieval period. He is not only famous in Persian-speaking countries, but has also been quoted in western sources. He is recognized for the quality of his writings and for the depth of his social and moral thoughts. Saadi is widely recognized as one of the greatest masters of the classical literary tradition.
His best known works are Bostan (The Orchard) completed in 1257 and Gulistan (The Rose Garden) in 1258. Bostan is entirely in verse (epic metre) and consists of stories aptly illustrating the standard virtues recommended to Muslims (justice, liberality, modesty, contentment) as well as of reflections on the behaviour of dervishes and their ecstatic practices. Gulistan is mainly in prose and contains stories and personal anecdotes. The text is interspersed with a variety of short poems, containing aphorisms, advice, and humorous reflections. Saadi demonstrates a profound awareness of the absurdity of human existence. The fate of those who depend on the changeable moods of kings is contrasted with the freedom of the dervishes.
غزلیات سعدی = Ghazaliate-Saadi = Love Poems of Saadi, Saadi
Abū-Muhammad Muslih al-Dīn bin Abdallāh Shīrāzī, better known by his pen-name Saadi, also known as Saadi of Shiraz, was a major Persian poet and literary of the medieval period. He is recognized for the quality of his writings and for the depth of his social and moral thoughts.
Saadi is widely recognized as one of the greatest poets of the classical literary tradition, earning him the nickname "Master of Speech" or "The Master" among Persian scholars. He has been quoted in the Western traditions as well. In addition to the Bustan and Gulistan, Saadi also wrote four books of love poems (ghazals), and number of longer mono-rhyme poems (Qasidas) in both Persian and Arabic.
There are also quatrains and short pieces, and some lesser works in prose and poetry. Together with Rumi and Hafez, he is considered one of the three greatest ghazal-writers of Persian poetry.
تاریخ خوانش این نسخه: ماه مارس سال 1988میلادی و بار دیگر در سال 1993میلادی
اول دفتر به نامِ ایزدِ دانا، - صانعِ پروردگار، حَیّ توانا اکبر و اعظم، خدایِ عالَم و آدم، - صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی، - مُرغِ هوا را نصیب ماهیِ دریا قسمت خود میخورن� مُنعم و درویش، - روزی خود میبرن� پَشّه و عَنقا حاجتِ موری به علم غیب بدانَد، - در بُنِ چاهی، به زیرِ صخره صَمّا جانور از نُطفه میکند� شِکَّر از نِی، - برگِ� ِتر از چوبِ خشک و چشمه زِ خارا شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل، - نَخلِ تَناور کُند زِ دانه خرما از همگان بینیا� و بر همه مُشفق، - از همه عالم نَهان و بر همه پیدا پرتو نورِ سُرادِقاتِ جَلالش، - از عظمت، ماورایِ فکرتِ دانا خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش، - حمد و ثَنا میکند� که موی بر اعضا هر که نداند سپاسِ نعمتِ امروز، - حیف خورد بر نصیبِ رحمتِ فردا بارخدایا! مُهَیمَنی و مُدَبّر، - وز همه عیبی مُنزّهی و مُبرّا ما نتوانیم حقِ حَمد تو گفتن، - با همه کَرّوبیٰانِ عالَمِ بالا سعدی از آنجا که فهم اوست سخن گفت، - ور نه کمال تو، وَهم کِی رسد آن جا؟
ایزد: خدا، آفریدگار صانع: آفریننده، سازنده منعم: توانگر، مال دار عنقا: سیمرغ، نام مرغی افسانه ای که زال را پرورد مشفق: مهربان، مهربانی کننده سرادق: سراپرده ، خیمه ثنا: مدح، ستایش، سپاس، شکر مهیمن: ایمن کننده، نگهبان، از نام های خداوند کروبیان: فرشتگان مقرب درگاه سعدی
تاریخ بهنگام رسانی 27/07/1399هجری خورشیدی؛ 10/07/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
وقتی دل سودایی میرف� به بُستانه� بیخویشتن� کردی بوی گل و ریحانه� گه نعره زدی بلبل، گه جامه دَریدی گل با یاد تو اُفتادم، از یاد برفت آنه� ای مِهر تو در دلها� وی مُهر تو بر لبه� وی شور تو در سَرها، وی سِرّ تو در جانه� تا عهد تو دَربَستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمانه� تا خارِ غمِ عشقت، آویخته در دامن کوته نظری باشد، رفتن به گلستانه� آن را که چنین دردی از پای دَراَندازد باید که فروشوید دست از همه درمانه� گر در طلب رنجی، ما را برسد، شاید چون عشقِ حَرَم باشد، سَهلست بیابانه� هر تیر که در کیشاس� گر بر دلِ ریش آید ما نیز یکی باشیم از جمله� قُربانه� هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو باید که سپر باشد پیش همه پیکانه� گویند: «مگو سعدی! چندین سخن از عشقش» میگوی� و بعد از من گویند به دورانه�
دوستان� گرانقدر، از میانِ 637 غزلِ زیبا و دلنوازِ زنده یاد سعدی، به انتخاب ابیاتی را در زیر برایِ شما ادب دوستانِ گرامی مینویسم --------------------------------------------- اگ� تو فارغی از حالِ دوستان یارا فراغ� از تو میسّر نمیشود ما را ک� گفت در رخِ زیبا، نظر خطا باشد؟ خط� بود که نبینند رویِ زیبا را ب� دوستی، که اگر زهر باشد از دستت چنا� به ذوقِ ارادت خورم، که حلوا را * خو� میروی به تنها، تنها فدایِ جانت مدهو� میگذاری یارانِ مهربانت آئین� ای طلب کن، تا رویِ خود ببینی و� حسنِ خود بماند، انگشت در دهانت * آ� به که نظر باشد و گفتار نباشد ت� مدّعی اندر پسِ دیوار نباشد مِ� خواهم و معشوق و زمینی و زمانی کا� باشد و من باشم و اغیار نباشد ماه� نتوان خواند بدین صورت و گفتار م� را لب و دندانِ شکربار نباشد * شب� فراق که داند که تا سحر چندست؟ مگ� کسی که به زندانِ عشق، در بندست پیام� من که رساند به یارِ مهر گسل؟ ک� بر شکستی و ما را هنوز پیوندست ک� با شکستنِ پیمان و بر گرفتنِ دل هنو� دیده به دیدارت آرزومندست * م� چه در پایِ تو ریزم که خورایِ تو بُوَد؟ س� نه چیزیست که شایستهٔ پایِ تو بُوَد خو� بُوَد نالهٔ دلسوختگان از سرِ درد خاص� دردی که به امیدِ دوایِ تو بُوَد * م� اگر نظر حرامست، بسی گناه دارم چ� کنم؟ نمیتوانم که نظر، نگاه دارم مکنی� دردمندان گله از شبِ جدایی ک� من این صباحِ روشن، زِ شبِ سیاه دارم * بی� که در غمِ عشقت، مشوّشم بی تو بی� ببین که درین دَم، چه ناخوشم بی تو پیا� دادم و گفتم، بیا خوشم میدار جوا� دادی و گفتی که من خوشم بی تو * دوس� میدارم من این نالیدنِ دلسوز را ت� به هر نوعی که باشد، بگذرانم روز را کامجویا� را، زِ ناکامی چشیدن چاره نیست ب� زمستان صبر باید، طالبِ نوروز را * م� چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟ ی� چه کردم که نگه باز به من مینکنی؟ دیگرا� چون بروند از نظر، از دل بروند ت� چنان در دلِ من رفته، که جان در بدنی * ت� کِی روَم از عشقِ تو شوریده به هر سوی؟ ت� کِی دَوم از شورِ تو ویرانه به هر کوی؟ بیرو� نشود عشقِ توام تا ابد از دل کاند� ازلم حرزِ تو بستند به بازوی * ندان� از منِ خسته جگر چه میخواهی دل� به غمزه رُبودی، دگر چه میخواهی؟ ب� عمری از رخِ خوبِ تو برده ام نظری کنو� غرامتِ آن یک نظر، چه میخواهی؟ * دس� به جان نمیرسد، تا به تو برفشانمش ب� که توان نهاد دل، تا زِ تو واستانمش؟ آه� دریغ و آبِ چشم، ارچه موافقِ منند آتش� عشق آنچنان نیست که وانشانمش * ندانم� به حقیقت که در جهان به چه مانی جها� و هرچه در او هست، صورتند و تو جانی چ� پیشِ خاطرم آید، خیالِ صورتِ خوبت ندانم� که چه گویم، زِ اختلافِ معانی --------------------------------------------- امیدوار� این انتخابها را پسندیده باشید.. در ریویوهایِ دیگر که مربوط به غزلیاتِ سعدی باشد، بازهم ابیاتی انتخابی را برایتان خواهم نوشت �<پیروز باشید و ایرانی>
Ghazals = Love Poems, Saadi Shirazi Abū-Muhammad Muslih al-Dīn bin Abdallāh Shīrāzī better known by his pen-name Saadi, also known as Saadi of Shiraz (Saadi Shirazi), was a major Persian poet and literary of the medieval period. He is recognized for the quality of his writings and for the depth of his social and moral thoughts. Saadi is widely recognized as one of the greatest poets of the classical literary tradition, earning him the nickname "Master of Speech" or "The Master" among Persian scholars. He has been quoted in the Western traditions as well. In addition to the Bustan and Gulistan, Saadi also wrote four books of love poems (ghazals), and number of longer mono-rhyme poems (qasidas) in both Persian and Arabic. There are also quatrains and short pieces, and some lesser works in prose and poetry. Together with Rumi and Hafez, he is considered one of the three greatest ghazal-writers of Persian poetry. تاریخ نخستین خوانش: ماه مارس سال 1988 میلادی عنوان: مجموعه کامل غزلهای سعدی؛ اثر: ابومحمد مصلح� الدین بن عبدالله شیرازی (سعدی)؛ به خط: حسن سخاوت؛ تهران، شرکت مولفان و مترجمان، 1366؛در 634 ص؛ چاپ دیگر: تهران، کومش، 1371؛ در 658 ص؛ چاپ دیگر 1382؛ با مقدمه عبدالرفیع حقیقت؛ در سی و 634 ص؛ شابک: 9647000162؛ موضوع: شعر شاعران ایرانی قرن هفتم هجری - قرن 13 م اول دفتر به نامِ ایزدِ دانا، - صانعِ پروردگار، حَیّ توانا اکبر و اعظم، خدایِ عالَم و آدم، - صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی، - مُرغِ هوا را نصیب ماهیِ دریا قسمت خود میخورن� مُنعم و درویش ، - روزی خود میبرن� پَشّه و عَنقا حاجتِ موری به علم غیب بدانَد، - در بُنِ چاهی، به زیرِ صخره صَمّا جانور از نُطفه میکند� شِکَّر از نِی، - برگِ� ِتر از چوبِ خشک و چشمه زِ خارا شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل، - نَخلِ تَناور کُند زِ دانه خرما از همگان بینیا� و بر همه مُشفق، - از همه عالم نَهان و بر همه پیدا پرتو نورِ سُرادِقاتِ جَلالش، - از عظمت، ماورایِ فکرتِ دانا خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش، - حمد و ثَنا میکند� که موی بر اعضا هر که نداند سپاسِ نعمتِ امروز، - حیف خورد بر نصیبِ رحمتِ فردا بارخدایا! مُهَیمَنی و مُدَبّر، - وز همه عیبی مُنزّهی و مُبرّا ما نتوانیم حقِ حَمد تو گفتن، - با همه کَرّوبیٰانِ عالَمِ بالا سعدی از آنجا که فهم اوست سخن گفت، - ور نه کمال تو، وَهم کِی رسد آن جا؟ ایزد: خدا، آفریدگار صانع: آفریننده، سازنده منعم: توانگر، مالدار عنقا: سیمرغ، نام مرغی افسانه ای که زال را پرورد مشفق: مهربان، مهربانی کننده سرادق: سراپرده، خیمه ثنا: مدح، ستایش، سپاس، شکر مهیمن: ایمن کننده، نگهبان، از نام های خداوند کروبیان: فرشتگان مقرب درگاه غزلیات سعدی ا. شربیانی
وه که جدا نمیشو� نقش تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان بس که به هجر میده� عشق تو گوشمال من نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو دست نمای خلق شد قامت چون هلال من پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی میرس� و نمیرس� نوبت اتصال من خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من چرخ شنید نالها� گفت منال سعدیا کآه تو تیره میکن� آینه جمال من �
چند روز پيش يكي از دوستام توي وبلاگش يه مصرع شعر نوشته بود كه حسابي من رو درگير خودش كرد
تو صبر از من تواني كرد و من صبراز تو نتوانم
اينقدر درگير اين مصرع شده بودم كه رفتم دوستش رو پيدا كردم ازش بپرسم كه شاعرش كيه. خودش هم نميدونس� و فقط بهم گفت كه محسن نامجو خونددش و مصرع اولش رو هم بهم گفت
حدس زدم بايد براي سعدي باشه رفتم كتاب غزلياتش رو -كه ساله� پيش خريده بودم ولي كمتر مجال خوندش با وجود حافظ بهم دست داده بود- آوردم و ديدم كه بله، مال خود خود سعديه!
اينقدرررررررر از خوندن اشعارش لذت بردم كه مگو و مپرس! با خودم گفتم چرا ما بايد با چنين شاعر توانايي كه اينقدر قشنگ تونسته احساساتش رو -كه هم ميشه ازش برداشت عشق الهي كرد و هم عشق زميني- بيان كنه غريبه باشيم. شايد اگه حافظ رو به خاطر فالهاي� كه اكثريتمون بهش معتاديم دوست نداشتيم و فقط دنبال لذت بردن از شعر بوديم سعدي هزار بار بيشتر باهامون عجين بود.
شعراش رو راحت ميشه فهميد و چنان با خلوص حرفها� رو زده كه حس ميكن� يه عاشق مجنون نشسته كنارت و داره از معشوقش ميگه. و اينقدر قشنگ هم ميگه كه تو هم عاشق معشوقش ميشي و دلت نميخوا� از پيشش بلند بشي....
ابيات زير ابيات ديگها� از همون مصرعي هست كه من رو دچار سعدي كرد:
چنانت دوست ميدار� كه گر روزي فراق افتد تو صبر از من تواني كرد و من صبر از تو نتوانم
~
به دريايي در افتادم كه پايانش نميبين� كسي را پنجه افكندم كه درمانش نميدان�
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید دَر درویش به باغ آخر از باغ بیاید بَر درویش نسیم ... خرداد نود و نه . . چه می شود نوشت در ستایش حضرت سعدی؟ هرگز وجود حاضر غایب شنیدها� من در میان جمع و دلم جای دیگر است . گفته بودي همه زرق اند و فسوس اند و فريب سعدي آن نيست، وليکن چو تو فرمايي هست . آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
... به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقيست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونينم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست
سعديا گر بکند سيل فنا خانه ی عمر دل قوي دار که بنياد بقا محکم ازوست
... گر به همه عمر خويش، با تو برآرم دمي حاصلِ عمر آن دم است، باقيِ ايام رفت ... پيام دادم و گفتم بيا خوشم ميدا� جواب دادي و گفتي که من خوشم بي تو ... گويند روي سرخ تو سعدي چه زرد کرد اکسير عشق بر مِسم افتاد و زر شدم ... سعدي به روزگاران مهري نشسته دردل بيرون نمي توان كرد الا به روزگاران ... فروردین نودونه .
يك جاهايي هست. يك جاهايي هست كه ديگر اندوه به تمامی بر تو حلول ميكند. يك جاهايي هست كه مينشيني بر تلي از خيال. بر اوج. بر قله. بر شانه هاي ماه دست ميكشي. و ماه مي افتد اين پاييني كه تو در اوجش نشسته اي. يك جاهايي هست كه نظر مخالف و موافق هیچ احدي برايت كفايت نميكند. تو در اوج هستي و داري بر تن ماه و دانه های ریز برف دست ميكشي . و هيچ عقيده اي جرئت اظهار و بيان خودش را ندارد. يك جاهايي هست كه بايد بي صدا آرزويش كني. آن گاه بي صدا در برش گيري . و بی صدا خودت و او را تیمار کنی من گاهي با انسانها همزيستي ميكنم آقای سعدی شیرازی، من گاهی میخندم گاهی لبخند میزنم ،دور میشوم ،برمیگردم ،کمی برمیگردم و بسیار دور میگردم ،من گاهی شب را و شعرهایش را تماشا میکنم و مراقب فرداهایشان هستم شما که به اندازه ی یک دیوان عاشقی کرده اید می دانید که اشک ها در کجا و کدامین حالت صورت ها و چهره ها به هم می رسند ؟ لحظه ی تلاقی درد ها را به چشم دیده اید؟من می دانم اما اینجا ریویوی اشعار شماست شیخ اجل پس «گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد/ چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی» چرا که امر زیبا بی اعتنا به زمان و مکان و دیوان دیوان احساسات و کلمات و تعاریف زخمی و نیمه جان ما همواره زیبا و درخشان و بی نیاز میباشه ،پس «آن را که جمال ماه پیکر باشد در هرچه نگه کند منور باشد آیینه به دست هرکه ننماید نور از طلعت بیصفا� او در باشد»
من گاهی برمیگردم آقای سعدی شیرازی شما که حالا امر زیبا را در خلوت و سکوت آن طور که مد نظرتان بوده دربرگرفته اید شما که بی پرده و نزدیکترینید حالا میشود از قول کوچک من هم به او بگویید: «بیش از آنت دوست میدار� که ایشان گفتهاند� ،آخر انگار او دیگر اینجا نیست و من هنوز زنده ام.
گويند مگو سعدي، چندين سخن از عشقش ميگوي� و بعد از من، گويند به دورانه�
صفت(شاهكا�) به راستي برازنده� غزليات جناب (شيخ مشرف بن مصلح سعدي شيرازي) است. از زمان سروده شدن اين غزله� چندين قرن ميگذرد� اما اين غزله� چنان تازه هستند و هنوز رنگ كهنگي به خود نديدهان� كه من خواننده در اين زمانه وقتي غزلها� او را ميخوان� احساس ميكن� اين غزله� در همين ساله� سروده شده و حديث نفس و دل من و مابقي انسانه� در اين دور و زمانه است براي خواندن غزلها� سعدي نه نيازي به داشتن سواد ادبياتي آنچنان� است و نه نيازي به داشتن نگاه عرفاني تا مثلاً بدانيم كه منظور از (مي) يا (شاهد) يا (ساقي) يا (مقبچه) يا ( ساقي سيمسا�) و... در اشعار او چيست؟ سعدي بسيار امروزي رو در روي من و شما نشسته و در عين كمال و پختگي(در فرم غزل و زبان فارسي و تكنيكها� زباني) بسيار ساده سخن ميگوي�. اين شعر را اگر مقابل يك كودك 12 يا 13 ساله هم بگذاريد به فراخور دانش خود از آن ميفهم� كه يك اديب داشنگاه رفته� استخوان خورد كرده
من چرا دل به تو دادم كه دلم ميشكن� يا چه كردم كه نگه باز به من مينكن� دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا نگويند رقيبان، كه تو منظور مني ديگران چو بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني
و يا اين غزل
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم دزديده در شمايل خوب تو بنگريم گفتي زخاك بيشترند اهل عشق من از خاك بيشتر نه، كه از خاك كمتريم از دشمنان برند شكايت به دوستان چون دوست دشمن است، شكايت كجا بريم؟
درباره� ظرائف و صور شعري سعدي سخن بسيار گفته شده و خواهد شد. من هم نه اديب هستم و نه اينج� مجالي براي تكرار مكررات است. جان كلام اينك� سعدي با عشق و از عشق سرود و گفت و اين سرودهه� هرگز كهنه نخواهد شد چرا كه عشق تنها مبحثي در جهان است كه هرگز كهنه و غبار گرفته نميشو�. در آخر، شاهد اين سخن را از (خود شيخ اجل) ميآور�
ز خاك سعدي شيراز، بوي عشق ميآي� هزاران سال پس از مرگش، اگر بويي
از نظر بسیاری از آدمها� وقتی عشق بَرِمون حادث میشه� تنها ابزارمون برای حفاظت از این حالت، خیالپردازیه� یعنی کاری که سعدی میکن�
وابستگیِ حیاتِ عشق به خیالپردازی� یکی از مضامینِ بیشما� غزلیات سعدی بود که بیشتر از بقیه توجهّم رو جلبکرد� نتیجه گرفتم :« عشقی پایدار میمون� که متکّی بر لذایذِ خیالیه. عشق در مسیر تبدیلشد� به یه ابژه� واقعی، عطشش فرومیشینه� چون وقتی ابژه به مالکیت دربیاد، ناچار از بین میر�.»
موجزتر : زمانی که عاشق دیگه نیازی به خیالپردازی در مورد معشوقش نداره، عشق میمیر�
نتیجهگیری� چه به واقعیت نزدیک باشه یا نه، بر��م راضیکنند� نیست چیزهایی که منجر به این نتیجهگیر� شدند-یعنی اصل سبک و سیاق سعدی برای عشق ورزیدن و نگرش ایشون به عشق- هم طبعا از دلایل این نارضایتیان�
اشعار از لحاظ ادبی، به زیبایی و موزونیِ تمام ساختهشد� بودند اما مدلساز� ایده� سعدی توی دنیای واقعی هم همینطوره؟ ایدها� که ماحصلش عطفِ توجّهای� که به وجود عاشق، جنبهها� کاذبی از یه هویت ممتاز میبخش� و معشوق رو هم به صفات متکلّفانها� که حقیقت ندارند متصف میکن� این چیزیه که استاندال بهش میگ� "تبلور" و اینجوری توضیحش مید�:«آنچه را من تبلور مینامم،فرایند� ذهنی است که از هر رخدادی، دلایل و شواهدی برای کمالات معشوق میتراش�...هنوز به فضیلتی نیندیشده، آن را در جمال یار میبین�.»
هرچیز از نفس حقیقتش دورتر میشه،آزاردهندهت� و بیموردت� بهنظ� میآ� با دورکردن صفات معشوق از چیزی که واقعا هست و دیده میش� و سعی برای ساختنِ یه صنمِ نورانی، هیچ اتفاقی نمیوفته؛ فقط شاید بشه باهاش اشعارِ زیباتری سرود!
پ.ن: این عقاید احتمالِ مورد بازنگری قرارگرفتن و تغییر در آینده را دارند!
اوج غزل فارسی، قله شعر عاشقانه فارسی. غزلها� شاهکاری که از کنار هم قرار گرفتن واژگانی ساده تشکیل شدهان�. غزلهای� که حرف و سخن بسیاری از آدمیان است اما نمیدانن� چگونه آن را بیان کنند ولی سعدی این حرفه� را به گونها� بیان کرده که همه مردم از هر سن و قشری از خواندن این غزلیات لذت میبرن� و با آنه� همذاتپندار� میکنن�. «شاهکار» برای نامگذاری این اشعار کافی نیست.
به نظرم یه اجحاف زیادی شده در حق سعدی که خیلیا به بوستان و گلستان و نه به غرلیاتش میشناسن�. کنار دیوان حافظ، باید یه غزلیات حافظ هم میبو� رو طاقچه� خونه� همه� ایرانیا.
I write this review in english as I know any Iranian or anybody who speaks Farsi knows about this incredible genius poet that is Sadi_e_Shirazi If not the best poet for love poems, Sadi is indeed one of the greatest and has a huge impact on Farsi and history of poetry in Iran. His poems are memorized by everyone and they have meanings and stories that never get old. He is without doubt my favorite poet of all times. I think it's not fair for anyone to miss this beautiful poems. Go buy a copy and welcome Sadi to your life.
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یکدل� سر دست برفشانی نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی مدها� رفیق پندم، که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی، که چه میرو� نهانی دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد نه به وصل میرسانی� نه به قتل میرهان�
من با شناختی که از گلستان سعدی داشتم تصور می کردم او تنها خرد گرا و حکیم است ولی وقتی یکی از غزلهایش را چند سال قبل خواندم آنچنان شوری در من ایجاد کرد که همه جا این غزل را می خواندم و با انواع خط ها در و دیوارر ا با این غزل آراسته بودم. حقیقتش شاعری حکیم است که هر بیت شعرش حکمتی در خود نهفته دارد
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی / جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت / که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی / مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی چنان به نظره اول ز شخص میببر� دل / که باز مینتوان� گرفت نظره ثانی تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت / ز پردهه� به درافتاد رازهای نهانی بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت / ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان / که پیر داند مقدار روزگار جوانی تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد / ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم / تو میرو� به سلامت سلام ما برسانی سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد / اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
چهارده ماه پیش بود که تصمیم گرفتم غزلیات سعدی رو بخونم و از اون جایی که تعداد غزله� زیاد بود و احتمال این که به سرانجام نرسه بالا بود، تصمیم گرفتم هر شب یک یا دو غزل بخونم ولی به این کار پایبند باشم. این شد که با صرف زمان کمی در هر روز، تونستم غزلیات سعدی رو تموم کنم و از طرفی این طولانی شدن مدت خوندنش برام شیرین بود، چرا که در تمام این مدت، حضور سعدی در زندگیم پررنگ بود و میتون� بگم خیلی جاها کمککنند� بود.
خلاصه که بیانداز� و به طور توصیفناپذیر� از خوندن غزلها� حضرت سعدی لذت بردم. : )
بیشتر که خواندم، چیزی مینویس�. اما این روزها دارد از سعدی تازه خوشم میآی�... + شعرهایش در وزنها� خیزابی را دوست ندارم. عاشقانۀ سعدی و مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن؟
معشوقه� سعدی، بلند بالا و کمر باریک است که دهانی کوچک و سرخ دارد و ابروانی همانند کمان. سیمین تن است و گویا هرچه جور و جفا در پیش گیرد، سعدی بر همان عهد و وفا خواهد بود ! که به قول حافظ "جور از حبیب خوشت� کز مدعی رعایت" آنچه سعدی از عشق میگوید� چه در اشعار عارفانها� و چه در اشعاری که برای همین معشوقه� سیمین تنِ بلند بالا نوشته شده، شبیه تشنها� است که به هر ضرب و زوری معشوق را ترک نخواهد کرد و عهد را نخواهد شکست. عاشقی که بیوفای� در مرامش نیست. که گویی از نظر سعدی، غایت عشق آن است سر را در پای معشوق ببازی... " گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست، دوست تر از جان� ماست "
حال نمیدان� شما چه میاندیشی� ولی نظر مرا بخواهید، تنها، کسی که میخواه� تا به ابد تشنه بماند، با معشوق� جفا کارش خواهد ماند... هرچند که قصه� پر غصه� تشنگی، سراسر درد است و درد نیز همدلی را برمیانگیز� و اشک به چشمما� میآور� و یادمان میآور� که ما نیز گاهی چقدر در بیابانِ تنهاییمان� سرگشته و تشنه، حیران بوده ایم :
" سل المصانع رکباً تهیم في الفلوات * تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی "
* از سواران سرگشته و تشنه در بیابانه� درباره� آب بپرس.
هرچند که سعدی زیاد از عشق میگوی� اما فقط از عشق نگفته، اگر به دنبال معنایی برای تمام تکرارهای بینتیجه� روزمره هستید، روزی دوبار این بیت را به شما پیشنهاد میکن�: " به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم "
و اگر درگیر فراموش کردن عزیزی هستید که رفته و داغش را بر دلتان گذاشته یا حتی اگر خودتان کسی بودهای� که عزیزش را ترک گفته، این بیت را بخوانید و به خودتان زمان دهید که زمان مرهم است... " سعدی، به روزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمیتوا� کرد الّا به روزگاران..."
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است **** تو را نادیدن ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباشد **** گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی **** عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد **** رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود دیگر به چه امید در این شهر توان بود **** ببری مال مسلمان و چو مالَت ببرند بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست ****