Awarded the Nobel Prize in Literature in 1937 "for the artistic power and truth with which he has depicted human conflict as well as some fundamental aspects of contemporary life in his novel cycle Les Thibault."
Roger Martin du Gard (23 March 1881 - 22 August 1958) was a French author and winner of the 1937 Nobel Prize for Literature. Trained as a paleographer and archivist, Martin du Gard brought to his works a spirit of objectivity and a scrupulous regard for details. For his concern with documentation and with the relationship of social reality to individual development, he has been linked with the realist and naturalist traditions of the 19th century. His major work was Les Thibault, a roman fleuve about the Thibault family, originally published as a series of eight novels. The story follows the fortunes of the two Thibault brothers, Antoine and Jacques, from their prosperous bourgeois upbringing, through the First World War, to their deaths. He also wrote a novel, Jean Barois, set in the historical context of the Dreyfus Affair.
During the Second World war he resided in Nice, where he prepared a novel, which remained unfinished (Souvenirs du lieutenant-colonel de Maumort); an English-language translation of this unfinished novel was published in 2000.
Roger Martin du Gard died in 1958 and was buried in the Cimiez Monastery Cemetery in Cimiez, a suburb of the city of Nice, France.
جلد چهارم رو کامل صوتی خوندم. فقط قسمت انتهایی کتاب که یادداشت آلبر کامو درباره روژه دوگار بود رو از روی کتاب خوندم . و مرسی آقای دوگار، خوب شروع و تمومش کردید و با وجود اینکه اون وسطا حوصله مون سررفت اما در کل خوش گذشت .
دوشنبه، ۱۸ نوامبر ۱۹۱۸ دکتر آنتوان تیبو در حالیکه ۳۷ سال و ۴ ماه و ۹ روز داشت، فوت کرد. سادهت� از آنچه بتوان تصور کرد.
پایان ۳۳ روز زندگیِ من در خانه� آقای تیبو. به شدت حالم گرفته است و حوصلها� برای خواندنِ� نوشتهها� کامو که در پایان کتاب� آمده برای من باقی نمانده. البته بر دوستانم پوشیده نیست که از کامو خوشم هم نمیآید� شاید حرفهای� را بخوانم شاید هم نخوانم. به درک، حوصله� خودم را ندارم، کامو را میخواه� کجای دلم بگذارم؟! فقط میخواه� بنوشم، بنوشم، بنوشم و باز هم بنوشم تا بخوابم، بقیها� مهم نیست. گور پدر همه� چیز
***مم*** این سیاهه همانند سیاهههای� که برای هر سه جلد پیشین بنوشتهام� به تنهایی مربوط به این جلد است و طبیعیس� که در روزهای آینده پس از مرتب کردن افکار و دادهها� ذهنم، ریویویی مفصلی برای دوره� کامل این کتاب خواهم نوشت.
گفتاری مختصر اندر شخصیت محبوبم دکتر آنتوان تیبو، خود واقعی من! اگر تا پیش از این کتاب، شخصیت واقعی خودم را در دنیای کتابه� به «سوکورو تازاکی»(مخلوق هاروکی موراکامی) بسیار نزدیک میدانستم� حال نظرم به کلی دستخو� تغییر گشته و آنتوان تیبو را به علل زیادی، گذشته� خود میدان�. دکتر آنتوان، خام بود و در این دنیا بیتجربه� با او بزرگ شدم، قد کشیدم، تجربه کسب کردم و به پختگی کامل رسیدم و حال تنها آرزو میکن� که مثل او راحت بمیرم.
نقلقو� نامه "لحظههای� هست که با خودم میگوی� دیگر تمام شد و بعد از این ممکن نیست، اما باز هم هست!"
"پیروزی صلحطلبا� آیا میتوان� به تنهایی ضامن صلح باشد؟ حتی اگر روزی در کشورهای ما احزاب صلحطل� به حکومت برسند از کجا معلوم که آنه� هم تسلیم وسوسه جنگ نشوند و نخواهند آرمان صلحطلب� را از راه خشونت به بقیه جهان تحمیل کنند؟"
"از تناقضه� نباید بیش از اندازه ترسید. تناقضه� خوشایند ولی نیروبخشان�."
"هر حقیقتی، حقیقتِ موقت است."
"حال که این «رسوم جامعه» هیچ ارزش و اهمیتی ندارد چرا باید از آنها برآشفته شویم؟"
کارنام تنها یک ستاره بابت ادامه� تابستانِ طولانی و به شدت خسته کننده� ۱۹۱۴ از کتاب کسر و سپس بدون هرگونه لطف یا ارفاق به نویسنده، چهار ستاره برای این جلد منظور مینمای�.
چه تجربه عجیب و لذت بخشی بود خوندن این کتاب! خصوصا تو روزایی که زمزمه های جنگ جهانی جدید رو میشنیدیم. انگار لا به لای صفحات این کتابی که حدود هشتاد سال پیش در مورد اتفاقات جنگ جهانی اول نوشته شده، حال کنونی جهان رو مرور میکنیم. خانواده تیبو دو شخصیت اصلی و محوری داره. دو برادر به نامهای آنتوان و ژاک که تفاوتهای اخلاقی و عقیده ای عمیقی دارن. آنتوان منطقی، آینده نگر و اجتماعیه. در عوض ژاک شخصیتی ایده آلگرا، سرخود و منزوی داره. از نقاط قوت این رمان همین شخصیت پردازیای بی نظیر نویسندست که به این واسطه تونسته زوایای دید مختلف و شدیدا متضاد رو در مورد مسائلی چون دین، عشق و جنگ بیان کنه. شخصیت های دوگار سیاه و سفید نیستن. شخصیتهایی خاکسترین که عمیقا باهاشون همزادپنداری میکنیم. همونقدر که ژاکِ مخالف جنگ و خواستار صلح رو درک میکنیم، دکتر آنتوانِ ناسیونالیست که برای نجات انسانها رهسپار جبهه میشه رو میفهمیم. دو گار تصویر ملموسی از اروپای ملتهب و درگیر جنگ ارائه میده که گویای مهارت بالاش در روایت داستان در دل اتفاقات با توصیفات کافی و به جاست. به شخصه جلد چهارم رو بیش از سایر جلدا دوس داشتم. بلوغ شخصیتها و همینطور احساس نزدیکی بیشتر خواننده با این افراد، اهدافشون و تصمیماتشون باعث میشه به طرز عجیبی باهاشون همدردی کنیم و رنجشونو درک کنیم. مطمئنن این کتاب دوست داشتنی از تجربه های شیرین کتابخونی من هست�.
دو ماه همنشین� با ژاک، آنتوان، ژنی، ژیز، دانیل و تمام شخصیتها� کتاب تموم شد. لذتی که با خوانش داشتم تا مدته� همراهم خواهد بود.
خانوادۀ تیبو با آنتوان آغاز میشو� و با آنتوان پایان مییاب� و ابعاد شخصیت او پیوسته در حال رشد است. همچنین به نظر میرس� که آنتوان بیش از ژاک به نویسندۀ رمان نزدیک باشد. پدر خانوادۀ تیبو که در نظر آنتوان مظهرِ مجسّم دین است، درست پس از آنکه آنتوان بیاعتقاد� خود را به وجود خدا اعلام میکن� میمیر�. در عین حال جنگ عمومی در همان زمان در میگیر� و جامعها� که گمان میرف� بتواند در آنِ واحد تاجر و مسیحی باشد در خون غرق میشو�.
«عجیب است که بازگشت به فنا چنین مقاومتی برمیانگیز�.»
یک سوم پایانی این جلد برای من تأثیرگذارترین قسمت کتاب بود. هر چه در این چهار جلد کاشته شد ارزش چنین برداشتی را داشت. این حرف به این معنی نیست که در سه و نیم جلد گذشته چیزی به جز کاشت صورت نگرفته. لحظات به یادماندنی و تأثیرگذار زیادی در طول این چهار جلد خلق شد؛ اما در انتهای این جلد به ذهن شخصیت محبوب من در این رمان یعنی «آنتوان تیبو» بیشتر سرک میکشی� و از طریق نوشتههای� که در دفترچه� خاطراتش نوشته، و راوی اول شخص، به او نزدیک و نزدیکت� میشوی�. قسمتها� زیادی از این خاطرات لحن اعترافگون� دارند:
«من همیشه مرد متوسطی بودها�. با استعدادهای متوسط، متناسب با آنچ� زندگی از من توقع داشت. هوش متوسط، حافظه، استعداد جذب. شخصیت متوسط. و بقیه همه ظاهرسازی بود. [...] ضعفم نیاز دائمی به تأیید بود. [...] صدبار متوجه شدها� که حضور دیگران تقریباً برایم ضروری است تا بتوانم منتهای تواناییم را نشان بدهم. همین که خودم را در معرض نگاه و قضاوت و تحسین دیگران میدیدم� همه� نیروهایم به حرکت در میآمد� تهور و قدرت تصمیمگیر� و احساس تواناییم افزون میش� و ارادها� را خواهینخواه� به جهش وامیداش�.»
آنتوان افکارش را زیر ذرهبی� نقد قرار میده� و از دیدگاهش نسبت به زندگی و جهان میگوی�. شخصیتش یادآور شخصیت لوین در آناکارنینای تولستوی است. درست مثل او صاحب ذهنی ناآرام، پر از دغدغه، پر از پرسش، پر از شک؛ با این تفاوت که پاسخی که آنتوان برای چرایی زندگی مییاب� از پاسخ لوین متفاوت است. لوین بازتاب خود لئو تولستوی بود. آیا آنتوان هم بازتاب خود روژه مارتن دوگار بود؟
«محال است که بتوانیم خود را کاملاً از چنگ این پرسش بیهوده برهانیم:«معنا� زندگی چه میتوان� باشد؟» خود من هنگام نشخوار گذشته با تعجب میبین� که در دل میگوی�: «مقصود از این چیست؟» هیچ چیز نیست. مطلقاً هیچ. پذیرفتن این حقیقت دشوار است، زیرا هجده قرن مسیحیت در رگ و پی ماست. ولی هرچه بیشتر میاندیشیم� هر چه بیشتر بر گرد خود و در خود مینگری� بیشتر به این حقیقت بدیهی پی میبری�. «مقصود از این هیچ چیز نیست.» میلیونه� موجود زنده روی زمین پدید میآیند� لحظها� میجنبن� و سپس میپوسن� و ناپدید میشون� و جای خود را برای میلیونه� موجود دیگر میگذارن� که فردا آنه� نیز میپوسن� و متلاشی میشون�. هستی ناپایدار آنه� موقوف هیچ هدفی نیست. زندگی بیمعن� است. و هیچچی� اهمیت ندارد جز اینک� بکوشیم تا در این سفر کوتاه هرچه کمت� بدبخت باشیم� و درک این حقیقت آنقد� هم که به نظر میآی� یأسآو� و فلجکنند� نیست. احساس پیراستگی و رهایی از همه� توهمات و دلخوشیها� کسانی که میخواهن� به هر قیمت برای زندگی معنایی بیابند مایه� آرامش و توانایی و آزادی است. و اگر بدانیم که چگونه باید آن را به کار ببریم حتی اندیشها� نیروبخش میشو�.»
یادداشتها� آنتوان، دیدگاه خوشبینانها� به جهان ندارند، سعی ندارند که دنیا را گلستان نشان بدهند؛ ولی همین یادداشتها� ناامید کننده برای من تسکین دهنده بودند. روزهایی که این بخش کتاب را میخواند� فشار و تنش کاری زیادی هم تجربه میکرد� و اگر چند دقیقه فرصت پیدا میکردم� یکی دو صفحه از خاطرات آنتوان را میخواند� و آرامت� میشد�. شاید به این دلیل که به من میگف� که تنها نیستم. او هم دنیا را مثل می میبین�. ولی چنان به کلمات مسلط است که آن چه من از گفتنش عاجزم در چند جمله به شکلی شیوا بیان میکن�.
دروغ چرا، دلیل دیگری که تا این اندازه آنتوان را دوست داشتم این بود که برای من یادآور داییم بود؛ انسان دوستداشتنیا� که همصحبتیها� طولانی با او در دورها� کوتاه از شانسها� بزرگ زندگیم بود. کسی که با همه� اطرافیانش با مدارا برخورد میکرد� و با نرمتری� کلمات من را که در معرض شستشوی مغزی مدرسه قرار گرفتهبود� از افراط و تفریط بر حذر میداش�. به قول آنتوان:
برای ژانپ�: هر حقیقتی حقیقت موقت است. [...] تا هنوز جوانی، خود را از وسوسه� یقین برهان.
اما فقط باید به یاد داشته باشیم که نخستین نمونه از این کسان که از هرگونه امیدی روی گردانده و مصمم بودند که با تمامیِ مرگ پنجه دراندازند، همان کسانی که بعدها ادبیات ما از آنه� پر شد، در سال ۱۹۱۳ به دست روژه مارتن دوگار ترسیم شد.
بالاخره بعد از تقریباً ۲ سال رمان وزین و ارزشمند"خانواده تیبو" تمام شد. این رمان چهار جلدی توسط نویسنده فرانسوی، روژه مارتین دوگار" نوشته شده است. نویسنده در لابهلا� داستان به جنبهها� روانشناخت� و جامعهشناخت� مقوله� جنگ میپرداز�. ماجرای داستان همانطور که از نام کتاب پیداست درباره خانواده تیبو است: اعضای خانواده تیبو عبارتند از: پدر خانواده: وی شخصیتی تکصد� و ایدئولوژیک است. او دیکتاتوری کوچکی را در قبال فرزندان به راه میانداز� که دو کنش متفاوت را در پی دارد. یکی تابع میگرد� و در برابر او سکوت میکن� و دیگری مخالف با سیاستها� فکری پدر... آنتوان: پسر بزرگ خانواده تیبو است؛ او نماد افرادی است که در جامعه فقط به پیشرفت اهداف خود میاندیشن� بدون آنک� برایشان مهم باشد که شرایط جامعه چگونه است. او سرانجام پزشک میشو�. ژاک: فرزند دیگر خانواده که در مدرسها� مذهبی درس میخوان� اما رفتار او چندان خوشایند پدر نیست... ماجرای شعرهای عاشقانه وی و لو رفتن دفتر شعرش در مدرسه و کنش توام با استبداد تیبوی پدر از قسمتها� تاملبرانگی� رمان است. تقابل شخصیتی این دو برادر بسیار زیباست... یکی نترس و جسور و دیگری محتاط و تابع سیاستها� پدر بدون هیچ مخالفتی...
جلد چهارم خانواده تیبو از دو بخش ادامه� تابستان 1914 و سرانجام تشکیل شده.تابستان 1914 که کل جلد سوم و تقریبا نیمی از جلد چهارم رو به خودش اختصاص داده،طولانی ترین بخش کتاب بود.تفاوت ادامه تابستان 1914 نسبت به آنچه در جلد سوم بود این بود که کمی از میران مباحث و مجادلات سیاسی شخصیتها کاسته شده بود و اتفاق محور شده بود.قسمت انتهایی این بخش که ژاک در اون نقش اول رو داره دست خوش اتفاق عجیب و غریب و البته غم انگیزی میشه.اینطور بگم که نویسنده نسبت به ژاک بی رحم بود! بخش سرانجام دیگر شخصیتهای کتاب مثل ژنی و ژان پسر ژاک و البته مهمترین شخص یعنی آنتوان بود.در این بخش ما به نامه نگاری ها و روزنوشت های آنتوان بر میخوریم.دست نوشته هایی که بعضا رنگ و بوی نصیحت و پندگویی به خودش میگیره،اما بسیار زیاد خواندنی و جالب بود.او در نامه هایی خطاب به ژنی و ژان مطالب گوناگونی رو مطرح میکنه.از طرفی در روزنوشت های خودش نظرات سیاسی او در مورد جنگ رو میخونیم.بخش درخشان این قسمت،جاهای بود که آنتوان به تحلیل و واکاوی شخصیت خودش پرداخته بود و سعی کرده بود صادقانه خودش رو زیر تیغ نقد و بررسی ببره.خیلی از این قسمت خوشم اومد.آنتوان که گرفتار بیماری شده از شرح حال خودش و دست و پنجه نرم کردن با بیماری اش هم مطالبی رو در روزنوشت هاش میاره که این بخش هم با تمام غم و اندوهش بسیار خواندنی و جذاب بود. در کل شروع و پایان خانواده تیبو بسیار عالی بود.شاید مطالب میانی به ویژه بخش طولانی تابستان 1914 هم سطح با سایر قسمتهای این مجموعه نبود اما این از ارزش زیاد این مجموعه کم نمیکنه.همچون سایر جلدها ترجمه روان جناب نجفی به اضافه پانویس ها و توضیحات ایشون خواندن این مجموعه رو آسانتر کرده بود. از جنگ خوندن در روزهایی که سایه شوم جنگ و استرس اینکه ایران چه پاسخی به اسرائیل جنایتکار میده و اون در جواب چه میکنه تجربه عجیبی بود. ان شالله اگر عمری بود،به زودی چیزکی هم در مورد کل مجموعه خواهم نوشت.
{برای ژان پل: ... سادهت� از آنچه بتوان تصور کرد.}
قلبم فشرده میشه... یک آه بزرگ... یاد جلد اول میافت�. اون اوایل، بچگیهاشون� علایقشون� شخصیتهاشون� سختیهاشون� حرفهاشو�... چرا زندگی اینجوریه! جوری هر دوره تغییر میکنی� که انگار چندین نفر در ما زندگی میکردن/میکنن...
جلد آخر پر از شگفتی و غم بود. سراسر کتاب قلبم فشرده شد... زیبا بود... زیباترین حالتِ روژه مارتن دوگار
|تکه کتاب|
▪︎نه، من این آینده درخشان و نامعلوم را اگر قرار باشد که به قیمت جنگ به دست آید نمیخواه�! همه چیز بر استعفای عقل و ترک عدالت، همه چیز بر وحشیگری و خونریزی ترجیح دارد. همه چیز بهتر از این شناعت و این حماقت است. همه چیز آری، ولی جنگ نه!
▪︎شجاعت این نیست که تفنگ برداریم و به طرف مرز بدویم. شجاعت این است که تفنگ را بیندازیم و حتی به پای چوبه دار برویم، ولی شریک جرم نشویم!
▪︎ولی من معتقدم که فرد حقاً میتوان� به ادعاهای ملی که دولته� بر اساس آنها با هم میجنگند� بکلی پشت پا بزند. من به دولت حق نمیده� که بر وجدان انسانه� به هر دلیلی از دلایل نظارت کند... من از استعمال این کلمات مطنطن خوشم نمیآی� ولی حالا که مجبورم میگوی�: در من صدای وجدان بلندتر است از صدای همه استدلالها� مصلحت آمیزی مثل استدلالها� تو و همین وجدان است که با صدایی بلندتر از صدای قوانین شما به من فرمان میده�... تنها راه ممانعت از اینکه خشونت بر سرنوشت جهان حکومت کند این است که اول خودمان به هیچ خشونتی تن ندهیم. من معتقدم که خودداری از کشتن نشانه اعتلای روحی است و شایسته احترام است. اگر قوانین و قضات شما به آن احترام نمیگذارن� بدا به حال آنه�. دیر یا زود باید حسابش را پس بدهند.
▪︎با جنگ مبارزه خواهم کرد تا لحظه آخر! و با همه وسایل ممکن همه وسایل... حتی اگر لازم شود با خرابکاری انقلابی! من این را گفتم... خودم هم نمیدان� ولی یک چیز مسلم است، آنتوان، صددرصد مسلم است من سرباز بشوم؟ هرگز!
▪︎انتخابات عمومی در فرانسه! چه گولزنک قشنگی! از چهل میلیون نفر فرانسوی کمتر از دوازده میلیون نفر قانونا حق رای دارند. فقط شش میلیون و یک رای ینی نصف راب دهندگان برای تشکیل آنچه وقیحانه اسمش را اکثرت گذاشته اند کافی است! بنابراین ما سی و چهارمیلیون احمق هستیم که به اراده شش میلیون نفر گردن میگذاری�!
▪︎_شما همه میروی� و مسلماً پیش خودتان فکر میکنی�: خوشا به حال پیرها که میمانن�. اشتباه میکنی� سرنوشت ما بدتر از سرنوشت شماست، چون زندگی ما دیگر به آخر رسیده است. _به آخر رسیده است؟ _بله، پسرم، واقعاً به آخر رسیده است... در ژوئیه ١٩١٤، چیزی تمام میشو� که ما جزوش بودیم و چیزی شروع میشو� که ما پیرها دیگر جزوش نیستیم.
▪︎از این تختخواب و این صندلی و این سلفدان که شاهد ساعتهای تب و نفس تنگی و بیخوابی� بودند نفرت داشت. خوشبختانه آن مایه توانایی را داشت که اغلب از آنجا بگریزد و پایین برود. آن وقت کتابی به دست میگرف� که هرگز آن را نمیخوان� ولی با آن میتوانس� تنهاییا� را اندکی پر کند و به زیر درختان سرو یا زیتون پناه میبر� و گاهی نیز در انتهای جالیز تا نزدیک پمپ آب پیش میرف� و با شنیدن صدای ریزش آب اندکی احساس خنکی و شادابی میکر�.
درست نمیدانس� که چه خواهد کرد، ولی یک چیز برایش مسلم بود: به خلاف آنچه امروز صبح اندیشیده بود، هرگز زندگی سابقش را از سر نخواهد گرفت.
▪︎سرفهه� ادامه داشت آنتوان دستش را از روی بیصبر� و نومیدی تکان داد و با تلاش بسیار، جویده جویده گفت: میبینی�... من دیگر... یک پیرمرد نزلها�... شدها�. به قول کلوتیلد رستمان را کشیدهان� و تازه شاید وضع ما بهتر از دیگران باشد.... دانیل با لحن آهسته و سریع گفت: شما شاید.
▪︎یک دقیقه به سکوت گذشت این بار دانیل سکوت را شکست: از من پرسیدید که روزنامهه� را خواندها� یا نه؟ نه. سعی میکن� که تا میشو� نخوانم. ذهنم همیشه مشغول همین چیزهاست. دیگر نمیتوان� فکر دیگری بکنم... خواندن اعلامیهها� دولت برای ما که معنای این کلمات را میدانی�... فعالیت مختصر در جبهه فلان با حمله مظفرانه در فلان جا... دیگر نه... وقتی که آدم در حمله شرکت کرده باشد، آن هم در حمله پیاده نظام آن وقت میفهم� یعنی چه... تا وقتی که من سرباز سواره نظام بودم نمیدانست� جنگ چیست... با اینکه حمله هم کرده بودم، بله سه بار... و این حمله را هم همین طور این را هم نمیشو� وصف کرد... ولی این حمله در مقابل حمله پیاده نظام حمله صف شکن، حمله تعرضی با سرنیزه... هیچ است...
▪︎مشابهت او با ژاک کودک بار دیگر توجه آنتوان را جلب کرد. با خود اندیشد: «همان پیشانی همان حلقه موی پاشنه نخواب... همان رنگ سرخ و همان دانهها� ککمک دوروبر بینی کوچک... به او لبخند زد، ولی کودک به گمان اینکه آنتوان مسخرها� میکن� سر برگرداند و ابروها را در هم کشید و نگاه دزدانه و بغض آلودی به او افکند چشمهای� عین چشمها� ژاک حالات نامشخص و متغیری داشت. گاهی خندان و ناز آلود گاهی نگران و گاهی هم مانند این لحظه وحشی و خشن و به رنگ فولاد ولی زیر این حالات مختلف نگاه همچنان تیز و موشکاف بود.
▪︎آنتوان ناگهان به یاد آن دختر جوان عبوس و فاصله گیر با اندام خشک و کشیده در میان کت و دامن تیره رنگ و دستها� دستکش دار افتاد که در روز بسیج عمومی همراه ژاک به خانه آنها در خیابان دانشگاه آمده بود.
▪︎مهارت دانیل که در عین سخن گفتن قاشقها� پر را در دهان گشوده کودک میگذاش� نشان میدا� که در اجرای نقش پدر مشفق مبتدی نیست. ناگهان آنتوان در دل گفت: آنچه حالا به چشم میبین� سابقاً برایم تصور پذیر نبود... دانیل مصدوم بیتوج� به سر و وضع خود در جلد پرستار بچه!... بچها� که پسر ژنی و ژاک است... ولی همه اینها واقعیت است و من حتی چندان تعجب نمیکن� از پس این واقعیت بدیهی است... از پس این بداهت آشکار است!... به محض اینکه امور واقع میشوند� ما حتی دیگر فکر نمیکنی� که ممکن بود واقع نشوند... یا به صورت دیگر باشند...
▪︎با دلی افسرده آن دو مرد جوان را در زمانی که نیرومند و بی خیال و مست از نقشهها� جاه طلبانه بودند به یاد میآور�. جنگ آنها را به این روز انداخته بود... خدا را شکر که لااقل بودند و زندگی را ادامه میدادن�. حالشان بهتر خواهد شد. آنتوان صدایش را باز خواهد یافت دانیل به لنگی عادت خواهد کرد و هر دو بزودی زندگی سابق را از سر خواهند گرفت!... ولی ژاک نه. او نیز در این صبح روشن بهاری ممکن بود در گوشه ای از این جهان زنده باشد... و آن وقت خودش همه چیز را رها میکر� و به او میپیوس�... و با هم فرزندشان بزرگ میکردن� ولی همه چیز برای همیشه به پایان رسیده بود.
▪︎وانگهی من هرگز کار بزرگی در زندگی انجام ندادها� تا حق داوری درباره کسانی را داشته باشم که دست به عمل افراطی میزنن�... کسانی که متهورانه با امر محال دست و پنجه نرم میکنن�.
▪︎داغ این عشق را تا آخر عمر با خود خواهد داشت. عشق پوچ... میان این دو موجود که این همه با هم ناسازگار بودند، عشق جز سوءتفاهم چیز دیگری نبوده است... سوءتفاهمی که بیش� نمیتوانس� دوام بیاورد ولی حالا در خاطرها� که ژنی از ژاک دارد ادامه پیدا کرده است و در هر جملها� که درباره او میگوی� کاملاً محسوس است! اعتقادش این بود که در عمق هر عشقی سوءتفاهمی، توهم کریمانهای� اشتباه قضاوتی هست: برداشت غلطی که دو نفر نسبت به یکدیگر دارند و اگر نمیداشتن� ممکن نبود که بتوانند همدیگر را کورکورانه دوست بدارند.
▪︎در شیوه تشخص او نمیدان� چه حالتی هست که انگار میگوی�: من نمیخواه� خودنمایی کنم. من در بند جلب نظر دیگران نیستم خودم برای خودم کافیم...
▪︎آدمهایی هستند که یک بار برای همیشه به جهانبین� رضایت بخشی میرسن�... بعد کارها دیگر آسان میشو�.... زندگانی آنه� شبیه قایقرانی در هوای آرام است. فقط کافی است که خودشان را به دست جریان آب بسپارند تا رسیدن به مصب...
▪︎خانم شما لااقل این اطمینان را دارید که او زنده خواهد ماند. به هر حال در این روزگار قدر و قیمت این اطمینان بیانداز� است!
▪︎خدا می داند که دیگر کی همدیگر را خواهیم دید. دوست عزیز موفق باشید.
▪︎ولی جریان افکارش به غم آمیخته بود. مزون لافیت خاطرهها� بسیاری را در او زنده میکر�. تماشای ویلای تیبو اشباح بسیاری را از خواب برانگیخته بود. اکنون همراهش میآمدن� و نمیتوانس� آنها را از خود براند. جوانیش، سلامتش در روزگار گذشته... پدرش، ژاک... ژاک در عرض این بیست و چهار ساعت برایش زندهت� و آشناتر شده بود. هرگز تا این درجه حس نکرده بود که فقدان ژاک او را از دیدار عزیز بیهمتای� محروم کرده است. یگانه برادرش... نه، هرگز، از زمان مرگ ژاک تا این لحظه هرگز عمق این ضایعه جبران ناپذیر را با این دقت نسنجیده بود. حتی خود را ملامت میکر� که برای احساس این نومیدی واقعی این نومیدی برهنه چرا تا امروز صبر کرده بوده است. سبب چه بود؟ اوضاع و احوال روزگار، جنگ...
▪︎_اینجا شبه� سرد میشو� و به علاوه آتش بخاری همه را شاد میکن�! اینجا در همین خانه بود که ما اولین بار همدیگر را دیدیم. من خوب یادم است.
همه جوان بودند. همه به جوانی خود و به زندگی اعتماد داشتند. بیخب� از آینده و غافل از فاجعها� که سیاستمداران اروپا برایشان تدارک میدیدن�. فاجعها� که همه نقشهها� فردی آنها را نقش بر آب کرد و زندگی بسیاری را بر باد داد و زندگی بسیاری دیگر را در هم ریخت و سرنوشت یکایک آنها را از ویرانهه� و سوگواریه� انباشت و معلوم نبود که آیا تا چند سال دیگر باز هم جهان را در هم خواهد کوبید.
▪︎ما گمان میکردی� که بشر بالغ شده است و بسوی دورها� پیش میرو� که در آن فرزانگی و اعتدال و انصاف سرانجام بر جهان حکومت خواهد کرد... و هوش و خرد عاقبت خواهد توانست عنان تحول جوامع بشری را در دست بگیرد... شاید ما در چشم تاریخ نویسها� آینده موجودات ساده لوح و نادانی جلوه کنیم که درباره انسان و توانایی متمدن شدن او دچار خیالات خام بودهان�. شاید ما چشمما� را میبستی� تا چند اصل مسلم و ذاتی بشر را نبینیم. شاید مثلاً غریزه ویرانگری، نیاز ادواری به اینکه آنچه را ما به دشواری ساخته بودیم در هم بکوبد یکی از این قوانین ذاتی باشد که امکانات سازندگی طبیعتما� را محدود میکن�. یکی از این قوانین مرموز و یأسآو� که هر مرد فرزانها� باید آنها را بشناسد و بپذیرد...
▪︎چه فایده؟ دیگر تابستان چه اهمیت دارد؟ آنجا یا جای دیگر... تو راه نجات نداری، تو از دست رفتها�!
▪︎انتظارش را داشتم. خودم میدانست� که از دست رفتها�.
▪︎در نبش خیابان دانشگاه در چند قدمی خانهاش� ترس بر او هجوم آورد: ترسی دوار انگیز از تنها شدن در خانه. ناگهان ایستاد، آماده گریختن بیاختیا� سر به آسمان پرتوافشان برداشت و در ذهن خود دنبال کسی گشت که بتواند نزد او پناه ببرد بتواند نگاه شفقت آمیزی از او تمنا کند. زیر لب گفت: هیچ کس...
▪︎فقط بدانید که پس از رفتن شما به نظرم میآی� که تنهاتر از همیشه شدها�.
▪︎چگونه ذهن تاب میآورد� و انسان از چه راهها� اسرار آمیزی این دوره پریشانی و عصیان را پشت سر میگذار� و سرانجام به نوعی از پذیرش دست مییابد� بر من نیست که آن را توضیح بدهم. بیش� بداهت امر واقع بر ذهنها� استدلالی، قدرت بیپایا� دارد و نیز بیش� طبیعت بشری نیروی سازگاری بسیار انعطاف پذیری دارد که میتوان� به این فکر عادت کند. فکر اینکه بزودی عمرش به سر میرس�. پیش از آنکه فرصت زندگی کردن به دست آورده باشد، بزودی نابود میشو�. پیش از آنکه از امکانات نامحدودی که در خود دارد، بهره برداری کرده باشد.
▪︎چه معجزها�! هیچ کلمه دیگری نمییاب�. چه معجزها� است پیدایش این کودک در لحظها� که سلاله فونتانن و سلاله تیبو در حال انقراض بودند بیآنک� چیز با ارزشی از خود به جا گذاشته باشند! از صفات مادرش چه به ارث برده است؟ امیدوارم بهترین صفات را ولی این را نیز میدان� که خون خانواده ما در رگها� اوست، مصمم با اراده باهوش. پسر ژاک، خانواده تیبو. تمام روز در همین فکر بودم این جوشش ناگهانی شیره حیاتی که در موقع مناسب این شاخه نو را از تبار ما رویاند... آیا تصور اینکه هستی او بیهدف� نیست و چه بسا به منظوری آفریده شده است، دیوانگی است؟ شاید غرور خانوادگی و از کجا معلوم که مأموریتی بر عهده این کودک نباشد؟ به ثمر رساندن تلاش ناخودآگاه نژاد برای ساختن نمونه کاملی از ذریه تیبو؟ نابغها� که طبیعت هر چندگاه یک بار باید بسازد و من و برادرم فقط طرحها� ناقصی از این نقشه بودیم؟ آن خشونت ذاتی، آن توانایی عظیم که قبل از او در همه افراد خانواده ما بود، چرا این بار به صورت نیرویی واقعاً خلاق شکفته نشود؟
▪︎این دفترچه را برای این شروع کردم که اشباح را برانم. این طور گمان میکرد� ولی باطناً دلایل مبهم دیگری در کار بود: گذراندن وقت، دلجویی کردن از خود و نیز نجات دادن اندکی از این زندگی، از این شخصیت که رو به نابودی است و من این همه به آن مینازید�. نجات دادن؟ برای که؟ برای چه؟ ابلهانه است چون میدان� که فرصت نخواهم کرد، فاصله زمانی چندانی در میان نخواهد بود تا دوباره نوشتها� را بخوانم. پس برای که مینویسم� برای آن کودک! آری، این حقیقت در همین لحظه، در طی این بیخوابی� بر من آشکار شد. این کودک زیباست، نیرومند است، خوب رشد میکند� همه آینده، آینده من، همه آینده جهان در اوست. از وقتی که او را دیدها� پیوسته درباره او میاندیش� و فکر اینکه او نخواهد توانست درباره من بیندیشد از ذهنم بیرون نمیرو�. مرا نخواهد شناخت درباره من چیزی نخواهد دانست. من چیزی از خودم باقی نمیگذار� چند عکس کمی پول یک نام: «عمو آنتوان.» یعنی هیچ. این فکر گاهگا� تحمل ناپذیر میشو�. کاش در این فرصت چند ماهه حوصله کنم و هر روز چیزی در این دفترچه بنویسم... شاید، بعدها، تو ای ژان پل کوچولو شاید از روی کنجکاوی اثر مرا، نشان مرا، آخرین نشانم را، جای پای مردی را که در حال عزیمت است در این دفتر جستجو کنی. آن وقت عمو آنتوان برایت بیش از یک نام، بیش از یک عکس در آلبوم خانوادگی خواهد شد. میدان� که این تصویر کاملاً شبیه اصل نخواهد بود. میان مردی که من بودم و این بیمار فرسوده از درد. با این حال این هم برای خودش چیزکی خواهد بود، بهتر از هیچ! من به این امید چنگ میانداز�.
▪︎پس از مرگ پدر کاغذهای نامهنگار� او را به اتاقم برده بودم. سه ماه بعد مشغول نوشتن نامها� برای استاد فیلیپ بودم. کاغذ را ورق زدم و ناگهان در پشت آن چشمم به دستخط پدر افتاد: دوشنبه. "آقای عزیز، فقط امروز صبح نامه شما به دستم رسید..." برخورد عجیب. گویی مرگ را با دست لمس میکرد�. خط ریز و خوانای پدر، این چند کلمه زنده، این کوشش که برای همیشه قطع شده بود!
▪︎برای ژان پل: پسرم، اگر تو روزی از روی کنجکاوی یادداشتها� عمو آنتوان را خواندی، این نامهه� را تحسین خواهی کرد. میدان� که در این بحث، بیتأم� به مادرت حق خواهی داد. بسیار خوب، شجاعت و بلند همتی در جانب اوست و نه در جانب من. فقط از تو خواهش میکن� که منظورم را بفهمی و اصرارم را تمکین مصلحت آمیز از قراردادهای بورژوایی ندانی. میترس� که نسل جوانِ همسن تو در همه زمینهه� درگیر مشکلات ناگشودنی و وحشتناکی شود که در برابر آنها مشکلات نسل ما، من و پدرت هیچ باشد. پسرم از این اندیشه دلم میگیر�. من دیگر زنده نخواهم بود که در این مبارزه کمکت کنم. بنابراین دلم میخواس� میتوانست� از حالا کاری برایت انجام بدهم و با خودم بگویم که اگر شناسنامه معتبری برایت فراهم کنم و نامم را، نام پدرت را روی تو بگذارم دست کم یکی از موانع را از سر راهت بر میدار�. تنها مانعی را که میتوان� بردارم و به قول مادرت چه بسا در اهمیت آن کمی غلو میکنم.
▪︎وانگهی گمان میکن� که نظایر این حالت فراوان است. از اینجا میتوا� نتیجه گرفت که برای درک طبیعت باطنی انسانه� نباید به رفتار عادی آنها رجوع کرد، بلکه اعمال غیر مترقب و ظاهراً توضیح ناپذیر و گاهی هم زنندها� را که بیاختیا� از آنها سر میزن� باید در نظر گرفت. در همین وقتهاس� که طبیعت اصیل رخ مینمای�. گمان میکن� که من و ژاک از این لحاظ با یکدیگر تفاوت داشتیم. در مورد او، غالب اوقات، طبیعت عمیق (طبیعت اصیل) بر شیوه زندگیش حاکم بود. تعجب دیگران از مشاهده تلون مزاج و واکنشها� غیر مترقب و ظاهراً نامرتبط او از همین جا سرچشمه میگرف�.
▪︎نخستین روشنایی روز از پشت پنجره. باز هم یک شب دیگر گذشت. یک شب دیگر از زندگیم کاسته شد...
▪︎ماه تازه آغاز میشو�. آیا پایان آن را خواهم دید؟
▪︎تندرستی، خوشبختی: حجابهای� که مانع دیدن میشو�. فقط بیماری است که بینایی میبخش�. بهترین موقعیت برای شناخت خود و شناخت انسان بیمار شدن و شفا یافتن است. سخت به هوس افتادها� که بنویسم: «انسانی که همیشه سالم باشد، خواه ناخواه ابله است.»
▪︎بیخواب� طولانی همراه با اندیشه آنچه مرگ به دست فراموشی میسپار�. نخست از این اندیشه که به نظرم درست میآم� دچار نومیدی شدم ولی ابداً درست نیست. مرگ چیزهای اندکی را همراه خود به نیستی میبر�. بسیار اندک. صبورانه سعی کردم که پارههای� از گذشتها� را به یاد بیاورم. خطاهایی که از من سر زده است. کارهای مخفیانه، شرمندگیها� کوچک و نظایر آنها هر کدام را که به یاد میآورد�. با خود میگفت�: "آیا این هم با من نابود خواهد شد؟" مدت یک ساعت تمام با سماجت سعی کردم که در گذشتها� چیزی، عمل خاصی بیابم که قطعاً بدانم هیچ چیز، هیچ چیز در هیچ کجا جز در ذهن خودم از آن باقی نمانده است. هیچ نوع ادامهای� هیچ نوع دنبالها� اعم از مادی یا معنوی، هیچ نطفه اندیشها� که پس از من در حافظه موجود دیگری سر برآورد. ولی برای هر یک از خاطرههای� سرانجام شاهد محتملی مییافتم� شاهدی که آن را میدانست� یا به حدس دریافته بوده است. شاهدی که هنوز هم شاید زنده باشد و پس از مرگ من چه بسا یک روز بر حسب تصادف در ضمن یادآوری گذشتهه�... روی بالشهای� میغلتید� و وامیغلتید� و از این احساس توضیح ناپذیر پشیمانی و خواری در عذاب بودم. از این فکر که اگر نتوانم چیزی بیابم مرگم ریشخندی بیش نخواهد بود و من برای غرورم حتی این دلخوشی را نخواهم داشت که چیزی را چیزی متعلق به شخص خودم را با خود به نیستی ببرم.
▪︎دیگر از جا برنمیخیز�. سه روز است که این دو متر و پنجاه سانتیمتر فاصله میان تختخواب و صندلی را نپیمودها�. دیگر هرگز، دیگر هرگز کنار این پنجره نخواهم نشست؟ کنار هیچ پنجرهای� غم گرفتگی سروها در آسمان غروب... دیگر هرگز باغ را نخواهم دید؟ هیچ باغی را؟ گفتم: دیگر هرگز.
▪︎چگونه خواهد آمد؟ دلم میخواه� هشیار بمانم، تا لحظه تزریق باز هم پذیرش نیست. بیاعتنای� است و خستگی که سرکشی را از میان میبر�. آشتی با امر ناگزیر. تسلیم به رنج جسمی. آرامش. کار را یکسره کردن.
▪︎دوشنبه، ۱۸ نوامبر ۱۹۱۸ ۳۷ سال و ٤ ماه و ۹ روز سادهت� از آنچه بتوان تصور کرد.
یک پایانبند� فوقالعاد� برای یک مجموعه� بینظی�. چیزی که در وهله� اول چشم مرا گرفت، قدرت تفکر فوقالعاده� نویسنده در مدیریت و مهندسی اطلاعات بسیار زیادیس� که بهمخاط� میده�. او، آرامآرا� تمام شخصیته� را بهم� میشناسان� تا بر سخنرانیا� حین دریافت جایزه� نوبل برای همین اثر صحه بگذارد: «هنر رماننوی� در کمیت و کیفیت شخصیتهاییس� که وارد داستان میکند�. او که به بر این برهان که (کتاب میخوانی� تا بهجا� دیگران زندگی کنیم) یا (زندگیها� ناکرده را تجربه کنیم) واقف است، شخصیته� را مدخل زندگیها� بسیاری میکن�. یاد وصیتنامه� کشیشی افتادم که میخواس� دنیا را تغییر دهد، اما فهمید اول باید از خود و خانواده و محله و شهر شروع کند، این دقیقاً کاریس� که شخصیتها� رمان میکنن�. در آغاز با کارهای کودکانه مثل فرار از خانه روبهرویی� و دست آخر، شاهد تغییر تفکر یک ملتیم. مؤخره� آلبر کامو در جلد آخر، توصیف و شرحی وسیع، عمیق و آگاهکنند� برای این مجموعه است. مجموعها� که عاری از عیب نیست اما شاهکار زمانه� خویش است. ورود شخصیتها� واقعی بهداستان� بهجدی� رمان برای قدم گذاری در راه جاودانگیا� میافزاین�. لذتبخش� سرگرمکننده� آموزنده و دلربا.
رمان خانواده تیبو حدود ۲۰ سال از عمر نویسندها� را به خود اختصاص داده و در حقیقت بخش عمدها� از عمر ۷۷ ساله او در حال و هوای خلق این رمان سپری شده است. موضوع این رمان چهارجلدی از دو خانواده کاتولیک و پروتستان، متعلق به طبقه بورژوای فرانسه در سالها� ابتدای قرن بیستم آغاز میشو� که در بستری تاریخی به جنگ جهانی اول نزدیکان� و آن را پشتس� میگذارن�. تحلیلها� عمیق جامعهشناخت� از اروپای ملتهب که از یکس� در آستانه جنگ بزرگ قرار دارد و از دیگر سو، درگیر جنبشها� کارگری است، همچنین استفاده دقیق و بجا از اشخاص و رویدادهای واقعی، به این رمان تاریخی، سندیت بخشیده است. بهعلاو� نگاه عمیق به فلسفه زندگی، شخصیت انسانها و تاملات درونی آنها، کتاب را به اثری چندلایه از لحاظ روانشناختی و فلسفی تبدیل کرده� است. شخصیتها� اصلی، دو برادر هستند: آنتوان برادر بزرگتر� پزشکی برونگرا� سرشار از انرژی حیات، باثبات، منطقی و آرام، برعکس او ژاک (برادر کوچک)، جوانی درونگرا� عصیانگر، متغیر، سرکش و گریزان از زندگی. دقیقا مصداق دو طیف از افراد؛ آنها که بزرگسال به دنیا میآین� و آنان که در بستر مرگ نیز نوجوانان�. داستان زندگی و مرگ این دو برادر و حوادث تاریخی، اثری نزدیک به ۲۵۰۰ صفحه خلق کرده که با متنی روان و گیرا خواننده را درگیر میکند . قسمتی از کتاب: کاش که دلم خشک نشود! میترس� که زندگی دل و احساساتم را سرد و سخت کند. دارم پیر میشو�. دیگر، مفاهیم والای «خدا» و «روح» و «عشق» مانند گذشته در سینها� نمیتپن� و گاهی شک فرسایندها� درونم را میخور�. افسوس! چرا به جای استدلال کردن نمیتوانی� با همه نیروی روح خود زندگی کنیم؟ ما بیش از اندازه میاندیشی�! من بر قدرت جوانانی که بدون دیدن و بدون این همه اندیشیدن به استقبال خطر میشتابن� رشک میبر�! دلم میخواس� میتوانستم� به جای این همه در خود فرو رفتن، چشم بسته خود را فدای یک آرمان بزرگ، یک زن دلخواه و بیآلای� بکنم! آه چه وحشتناک است این آرزوهای بیحاص�! (رمان خانواده تیبو � جلد اول � صفحه ۵۹)
از پایان این کتاب حس سوگواری میکنم. به خصوص که تمام کردنش را دوسال طول دادم به این امید که هیچوقت تمام نشود. آنتوان عزیزم که همیشه دلتنگ� خواهم بود و از وقتی او را شناخته� بارها و بارها در خود او را یافتم. نمیتوانم درست توصیف کنم اما انگار پایان این کتاب هم یکی از هزاران باریست که خودم را از دست میدهم بی� امید آنکه دوباره بازیابم.
جلد چهارم هم تموم شد. حس تکراری اشتیاق به تموم کردن آخرین جلد از یک رمان طولانی، همزمان با حسرتی که صفحات آخر و کلمات نهایی در حال خوانده شدن هستن، موقعیت جالبی ساخته بود. جلد چهارم از سوم روونت� بود. قبل از بررسی جزئی باید بگم از این چهار ماهی که این داستان طولانی رو بیشتر توی مترو، اتوبوس، یا حتی دقیقهها� پیش از خواب به نوعی پابهپ� زندگی کردم، واقعا راضیا� و این بنظرم موضوع مهمیه. گاهی کتابی رو تموم میکن� و بنظرت زمانت رو میسوزوند� بهتر بود تا اینکه به داستانی بیمحتو� دل سپرده باشی. اما این رمان از اون دست داستانه� بود که شخصیتها� قرار هست تا مدت طولانی، گوشه� ذهن ماندگار بشه و رفتارهای اطرافیان، تلنگر آشنایی در خاطر آدم بزنه. جلد سوم جایی رها شد که جنگ به نوعی آغاز شده، ژاک با ژنی در اوج تشنج زمانه، همراه شده و خبری از مادر ژنی یعنی خانوم دوفونتانن نیست. ژاک تنهاییها� ژنی رو پر میکن� و آنتوان لحظات نهایی رو با دوستانش که پزشکن میگذرون� درحالیک� از آن باتنکور دوری میکن�. ادامه� داستان هرج و مرج جنگ رو در جلد چهارم به تصویر میکش�. آنتوان به خدمت نظام اعزام میش� و ژاک علیرغ� مخالفتش با پیوستن به ارتش، برادرش رو تا ایستگاه قطار همراهی میکن�. ژیز در این بحبوحه به پاریس میرس�. ژنی تصمیم میگیر� تا با ژاک به سوییس که کشوری بیطر� هست بره. صبح روز سفر خانم دوفونتانن پیداش میش� و ژاک و ژنی رو خفته در آغوش هم میبین�. این موضوع برای این زن مقدس و پایبند به اصول دینی ثقیله و به همین دلیل در دیدار صبحگاهی با ژاک و ژنی نمیتون� عطوفت خودشو نشون بده. ژنی با مادرش مشاجره میکن� و به خاطر عذاب وجدان ناشی از رفتار بدش، از رفتن با ژاک موقتا منصرف میش�. ژاک تنها به سفر میر� و به همراهی خلبان، نقشها� مرگبار برای آگاه کردن ارتش آلمان و فرانسه میکش� تا با نوشتن اعلامیهها� دو زبانه و پخش کردنش بین سربازان، سوار هواپیمایی میش� که بر فراز جبهه� جنگ داره پروازی محکوم به سقوط میکن�. بعد از سقوط ژاک زنده میمون� و به اشتباه جاسوسی آلمانی تلقی میش� و در نهایت همنگام عقب نشینی ارتش فرانسه در محلی، سر هیچ و پوچ کشته میش�. داستان به سمت آنتوان برمیگرد� و خبر مجروحی دکتر رو در حمله� گاز و آسیب دیدگی اون رو جسته و گریخته برملا میکن�. در اثر تلگرافی حاوی خبر مرگ مادموازل که ژیز برای درمانگاه فرستاده، آنتوان سفر کوتاهی به پاریس میکن�. اونجاست که روی دیگر داستان خبر از حضور پسر ژاک و ژنی مید�. رابطه� ژیز و ژنی رو به تصویر میکش� و افسانها� از شخصیت ژانپ� پسر ژاک برامون میگ�. دنیل از جنگ برگشته و علاوه بر لنگزد� یکی از پاها در اثر جراحت، بسیار خشن و تندخو و تلخمزا� شده که دلیلش رو در صفحات نهایی برملا میکن�. خانم دوفونتانن در حال مدیریت بیمارستانی هست که در ویلای آقای تیبو برپا کرده و روزگار با خندهدارتری� روش ممکن زنی رو بر روی صندلی آقای تیبو نشونده که در جلد اول از طرف اسکار تیبوی بزرگ، تحقیر شده و کافرکیش خوانده شده!! آنتوان شاهد بهبود روحیه� نیکول هست و چند روزی کنار این خانواده سپری میش� تا اینکه آنتوان پیش استادش میر� و از احوالاتش میگ�. استادش برای اینکه نگرانش نکنه حقیقت رو نمیگ� اما از رفتار پزشک پیر متوجه میش� که خبری از بهبود نیست و مرگ در ��ند قدمی این دکتر جوان و حاذق باپشتکار، خودی نشان مید�. لحظه� خروج آنتوان از مطب استادش تا شروع قسمت نامهها� برای من از درخشانتری� لحظات رمان بودکه شاید از ترس شخصی که از قرار گرفتن در موقعیت مشابهش دارم نشأت میگیر�. آنتوان پیشنهاد پدرژانپ� شدن رو به ژنی مید� که بارها وبارها رد میش� و در نهایت جانی که رفته رفته در آنتوان تحلیل میره� روزی به انتها میرس� و تمام. شخصیت اصلی این کتاب از نظر من نه ژاک، بلکه آنتوان بود. داستان با این دکتر جوان شروع میش� که در عین کاستیها� بسیار، با پشتکار و انعطاف، در حال یادگیری هست و با همین مرد تموم میش� که حالا پس از آسیبها� جانی و روانی و با منطقی سرشار اشتباهات خودش رو میفهم� و به سرزنش خودش حتی میرس�. از نظر من این انعطاف برتری داره بر تعصب و یکدندگ� ژاک حتی نسبت به مسائلی که در اونها محق بود. مرگ بیحاص� و عبث ژاک باور این نظریه رو در من محکمت� هم کرد. خیلی طولانی شد اما توانایی چند برابر این نوشتن رو هم من دارم هم این داستان از من خواننده طلب میکن� ولی ختم میکن� به اینکه درسها� از این روایت طولانی میش� گرفت که در باور حتی نگنجه. تابستان ۱۴۰۲
خانواده تیبو... تقریر روان و دلنشینی از تعامل دائمی انسان با تاریخ، مذهب و اخلاق و علم. تماشای حضور و رشد و بالندگی، کنار عصیان و شکایت و شک، در جریان پر التهاب سالها� جنگجهان� اول و در نهایت، پایان شگفتانگی� امیدها و تلاشها� تمام آدمهای� که از نامخانوادگ� تیبو جز نامی بر روی نرده پلهه� و سردر مدارس چیزی به یادگار نگذاشتند. مهارت دوگار در تبین چالشها� تفسیر زندگی از زاویه دید افراد متعدد، و توصیف حالتها� به شدت انسانی، مثالزدن� و ستودنی است. برای من ترجمه زیبای ابوالحسن نجفی در چشیدن لذت خواندن این رمان نقش اصلی را داشت. به نظرم این رمان دید وسیع و جدیدی درباره پدیده� جنگ، مخصوصا در تعامل با ملیگرای� و سوسیالیسم به خواننده میده�. به همه دوستانم توصیه کردم که خانواده تیبو را حتما بخوانند.