ŷ

Yas's Reviews > خانواده تیبو؛ جلد چهارم

خانواده تیبو؛ جلد چهارم by Roger Martin du Gard
Rate this book
Clear rating

by
147544174
's review

it was amazing

{برای ژان پل: ...
ساده‌ت� از آنچه بتوان تصور کرد.}

قلبم فشرده میشه...
یک آه بزرگ...
یاد جلد اول می‌افت�. اون اوایل، بچگی‌هاشون� علایق‌شون� شخصیت‌‌هاشون� سختی‌هاشون� حرف‌هاشو�...
چرا زندگی اینجوریه!
جوری هر دوره تغییر می‌کنی� که انگار چندین نفر در ما زندگی میکردن/میکنن...

جلد آخر پر از شگفتی و غم بود. سراسر کتاب قلبم فشرده شد...
زیبا بود...
زیباترین حالتِ روژه مارتن دوگار

|تکه کتاب|


▪︎نه، من این آینده درخشان و نامعلوم را اگر قرار باشد که به قیمت جنگ به دست آید نمی‌خواه�! همه چیز بر استعفای عقل و ترک عدالت، همه چیز بر وحشیگری و خونریزی ترجیح دارد. همه چیز بهتر از این شناعت و این حماقت است. همه چیز آری، ولی جنگ نه!

▪︎شجاعت این نیست که تفنگ برداریم و به طرف مرز بدویم. شجاعت این است که تفنگ را بیندازیم و حتی به پای چوبه دار برویم، ولی شریک جرم نشویم!

▪︎ولی من معتقدم که فرد حقاً می‌توان� به ادعاهای ملی که دولت‌ه� بر اساس آنها با هم می‌جنگند� بکلی پشت پا بزند. من به دولت حق نمی‌ده� که بر وجدان انسان‌ه� به هر دلیلی از دلایل نظارت کند... من از استعمال این کلمات مطنطن خوشم نمی‌آی� ولی حالا که مجبورم می‌گوی�: در من صدای وجدان بلندتر است از صدای همه استدلال‌ها� مصلحت آمیزی مثل استدلال‌ها� تو و همین وجدان است که با صدایی بلندتر از صدای قوانین شما به من فرمان می‌ده�... تنها راه ممانعت از اینکه خشونت بر سرنوشت جهان حکومت کند این است که اول خودمان به هیچ خشونتی تن ندهیم. من معتقدم که خودداری از کشتن نشانه اعتلای روحی است و شایسته احترام است. اگر قوانین و قضات شما به آن احترام نمی‌گذارن� بدا به حال آن‌ه�. دیر یا زود باید حسابش را پس بدهند.

▪︎با جنگ مبارزه خواهم کرد تا لحظه آخر! و با همه وسایل ممکن همه وسایل... حتی اگر لازم شود با خرابکاری انقلابی! من این را گفتم... خودم هم نمی‌دان� ولی یک چیز مسلم است، آنتوان، صددرصد مسلم است من سرباز بشوم؟ هرگز!

▪︎انتخابات عمومی در فرانسه! چه گولزنک قشنگی! از چهل میلیون نفر فرانسوی کمتر از دوازده میلیون نفر قانونا حق رای دارند. فقط شش میلیون و یک رای ینی نصف راب دهندگان برای تشکیل آنچه وقیحانه اسمش را اکثرت گذاشته اند کافی است!
بنابراین ما سی و چهارمیلیون احمق هستیم که به اراده شش میلیون نفر گردن می‌گذاری�!

▪︎_شما همه می‌روی� و مسلماً پیش خودتان فکر می‌کنی�: خوشا به حال پیرها که می‌مانن�. اشتباه می‌کنی� سرنوشت ما بدتر از سرنوشت شماست، چون زندگی ما دیگر به آخر رسیده است.
_به آخر رسیده است؟
_بله، پسرم، واقعاً به آخر رسیده است... در ژوئیه ١٩١٤، چیزی تمام می‌شو� که ما جزوش بودیم و چیزی شروع می‌شو� که ما پیرها دیگر جزوش نیستیم.

▪︎از این تختخواب و این صندلی و این سلفدان که شاهد ساعتهای تب و نفس تنگی و بی‌خوابی� بودند نفرت داشت. خوشبختانه آن مایه توانایی را داشت که اغلب از آنجا بگریزد و پایین برود. آن وقت کتابی به دست می‌گرف� که هرگز آن را نمی‌خوان� ولی با آن می‌توانس� تنهایی‌ا� را اندکی پر کند و به زیر درختان سرو یا زیتون پناه می‌بر� و گاهی نیز در انتهای جالیز تا نزدیک پمپ آب پیش می‌رف� و با شنیدن صدای ریزش آب اندکی احساس خنکی و شادابی می‌کر�.

درست نمی‌دانس� که چه خواهد کرد، ولی یک چیز برایش مسلم بود: به خلاف آنچه امروز صبح اندیشیده بود، هرگز زندگی سابقش را از سر نخواهد گرفت.

▪︎سرفه‌ه� ادامه داشت آنتوان دستش را از روی بی‌صبر� و نومیدی تکان داد و با تلاش بسیار، جویده جویده گفت: می‌بینی�... من دیگر... یک پیرمرد نزله‌ا�... شده‌ا�. به قول کلوتیلد رستمان را کشیده‌ان� و تازه شاید وضع ما بهتر از دیگران باشد....
دانیل با لحن آهسته و سریع گفت: شما شاید.

▪︎یک دقیقه به سکوت گذشت این بار دانیل سکوت را شکست: از من پرسیدید که روزنامه‌ه� را خوانده‌ا� یا نه؟ نه. سعی می‌کن� که تا می‌شو� نخوانم. ذهنم همیشه مشغول همین چیزهاست. دیگر نمی‌توان� فکر دیگری بکنم... خواندن اعلامیه‌ها� دولت برای ما که معنای این کلمات را می‌دانی�... فعالیت مختصر در جبهه فلان با حمله مظفرانه در فلان جا... دیگر نه... وقتی که آدم در حمله شرکت کرده باشد، آن هم در حمله پیاده نظام آن وقت می‌فهم� یعنی چه... تا وقتی که من سرباز سواره نظام بودم نمی‌دانست� جنگ چیست... با اینکه حمله هم کرده بودم، بله سه بار... و این حمله را هم همین طور این را هم نمی‌شو� وصف کرد... ولی این حمله در مقابل حمله پیاده نظام حمله صف شکن، حمله تعرضی با سرنیزه... هیچ است...

▪︎مشابهت او با ژاک کودک بار دیگر توجه آنتوان را جلب کرد. با خود اندیشد: «همان پیشانی همان حلقه موی پاشنه نخواب... همان رنگ سرخ و همان دانه‌ها� ککمک دوروبر بینی کوچک... به او لبخند زد، ولی کودک به گمان اینکه آنتوان مسخره‌ا� می‌کن� سر برگرداند و ابروها را در هم کشید و نگاه دزدانه و بغض آلودی به او افکند چشم‌های� عین چشم‌ها� ژاک حالات نامشخص و متغیری داشت. گاهی خندان و ناز آلود گاهی نگران و گاهی هم مانند این لحظه وحشی و خشن و به رنگ فولاد ولی زیر این حالات مختلف نگاه همچنان تیز و موشکاف بود.

▪︎آنتوان ناگهان به یاد آن دختر جوان عبوس و فاصله گیر با اندام خشک و کشیده در میان کت و دامن تیره رنگ و دست‌ها� دستکش دار افتاد که در روز بسیج عمومی همراه ژاک به خانه آنها در خیابان دانشگاه آمده بود.

▪︎مهارت دانیل که در عین سخن گفتن قاشق‌ها� پر را در دهان گشوده کودک می‌گذاش� نشان می‌دا� که در اجرای نقش پدر مشفق مبتدی نیست.
ناگهان آنتوان در دل گفت: آنچه حالا به چشم می‌بین� سابقاً برایم تصور پذیر نبود... دانیل مصدوم بی‌توج� به سر و وضع خود در جلد پرستار بچه!... بچه‌ا� که پسر ژنی و ژاک است... ولی همه اینها واقعیت است و من حتی چندان تعجب نمی‌کن� از پس این واقعیت بدیهی است... از پس این بداهت آشکار است!... به محض اینکه امور واقع می‌شوند� ما حتی دیگر فکر نمی‌کنی� که ممکن بود واقع نشوند... یا به صورت دیگر باشند...

▪︎با دلی افسرده آن دو مرد جوان را در زمانی که نیرومند و بی خیال و مست از نقشه‌ها� جاه طلبانه بودند به یاد می‌آور�. جنگ آنها را به این روز انداخته بود... خدا را شکر که لااقل بودند و زندگی را ادامه می‌دادن�. حالشان بهتر خواهد شد. آنتوان صدایش را باز خواهد یافت دانیل به لنگی عادت خواهد کرد و هر دو بزودی زندگی سابق را از سر خواهند گرفت!... ولی ژاک نه. او نیز در این صبح روشن بهاری ممکن بود در گوشه ای از این جهان زنده باشد... و آن وقت خودش همه چیز را رها می‌کر� و به او می‌پیوس�... و با هم فرزندشان بزرگ می‌کردن� ولی همه چیز برای همیشه به پایان رسیده بود.

▪︎وانگهی من هرگز کار بزرگی در زندگی انجام نداده‌ا� تا حق داوری درباره کسانی را داشته باشم که دست به عمل افراطی می‌زنن�... کسانی که متهورانه با امر محال دست و پنجه نرم می‌کنن�.

▪︎داغ این عشق را تا آخر عمر با خود خواهد داشت. عشق پوچ... میان این دو موجود که این همه با هم ناسازگار بودند، عشق جز سوءتفاهم چیز دیگری نبوده است... سوءتفاهمی که بی‌ش� نمی‌توانس� دوام بیاورد ولی حالا در خاطره‌ا� که ژنی از ژاک دارد ادامه پیدا کرده است و در هر جمله‌ا� که درباره او می‌گوی� کاملاً محسوس است!
اعتقادش این بود که در عمق هر عشقی سوءتفاهمی، توهم کریمانه‌ای� اشتباه قضاوتی هست: برداشت غلطی که دو نفر نسبت به یکدیگر دارند و اگر نمی‌داشتن� ممکن نبود که بتوانند همدیگر را کورکورانه دوست بدارند.

▪︎در شیوه تشخص او نمی‌دان� چه حالتی هست که انگار می‌گوی�: من نمی‌خواه� خودنمایی کنم. من در بند جلب نظر دیگران نیستم خودم برای خودم کافیم...

▪︎آدمهایی هستند که یک بار برای همیشه به جهان‌بین� رضایت بخشی می‌رسن�... بعد کارها دیگر آسان می‌شو�.... زندگانی آن‌ه� شبیه قایقرانی در هوای آرام است. فقط کافی است که خودشان را به دست جریان آب بسپارند تا رسیدن به مصب...

▪︎خانم شما لااقل این اطمینان را دارید که او زنده خواهد ماند. به هر حال در این روزگار قدر و قیمت این اطمینان بی‌انداز� است!

▪︎خدا می داند که دیگر کی همدیگر را خواهیم دید. دوست عزیز موفق باشید.

▪︎ولی جریان افکارش به غم آمیخته بود. مزون لافیت خاطره‌ها� بسیاری را در او زنده می‌کر�. تماشای ویلای تیبو اشباح بسیاری را از خواب برانگیخته بود. اکنون همراهش می‌آمدن� و نمی‌توانس� آنها را از خود براند. جوانیش، سلامتش در روزگار گذشته... پدرش، ژاک... ژاک در عرض این بیست و چهار ساعت برایش زنده‌ت� و آشناتر شده بود. هرگز تا این درجه حس نکرده بود که فقدان ژاک او را از دیدار عزیز بی‌همتای� محروم کرده است. یگانه برادرش... نه، هرگز، از زمان مرگ ژاک تا این لحظه هرگز عمق این ضایعه جبران ناپذیر را با این دقت نسنجیده بود. حتی خود را ملامت می‌کر� که برای احساس این نومیدی واقعی این نومیدی برهنه چرا تا امروز صبر کرده بوده است. سبب چه بود؟ اوضاع و احوال روزگار، جنگ...

▪︎_اینجا شب‌ه� سرد می‌شو� و به علاوه آتش بخاری همه را شاد می‌کن�! اینجا در همین خانه بود که ما اولین بار همدیگر را دیدیم. من خوب یادم است.

همه جوان بودند. همه به جوانی خود و به زندگی اعتماد داشتند. بی‌خب� از آینده و غافل از فاجعه‌ا� که سیاستمداران اروپا برایشان تدارک می‌دیدن�. فاجعه‌ا� که همه نقشه‌ها� فردی آنها را نقش بر آب کرد و زندگی بسیاری را بر باد داد و زندگی بسیاری دیگر را در هم ریخت و سرنوشت یکایک آنها را از ویرانه‌ه� و سوگواری‌ه� انباشت و معلوم نبود که آیا تا چند سال دیگر باز هم جهان را در هم خواهد کوبید.

▪︎ما گمان می‌کردی� که بشر بالغ شده است و بسوی دوره‌ا� پیش می‌رو� که در آن فرزانگی و اعتدال و انصاف سرانجام بر جهان حکومت خواهد کرد... و هوش و خرد عاقبت خواهد توانست عنان تحول جوامع بشری را در دست بگیرد... شاید ما در چشم تاریخ نویس‌ها� آینده موجودات ساده لوح و نادانی جلوه کنیم که درباره انسان و توانایی متمدن شدن او دچار خیالات خام بوده‌ان�. شاید ما چشم‌ما� را می‌بستی� تا چند اصل مسلم و ذاتی بشر را نبینیم. شاید مثلاً غریزه ویرانگری، نیاز ادواری به اینکه آنچه را ما به دشواری ساخته بودیم در هم بکوبد یکی از این قوانین ذاتی باشد که امکانات سازندگی طبیعت‌ما� را محدود می‌کن�. یکی از این قوانین مرموز و یأس‌آو� که هر مرد فرزانه‌ا� باید آنها را بشناسد و بپذیرد...

▪︎چه فایده؟ دیگر تابستان چه اهمیت دارد؟ آنجا یا جای دیگر... تو راه نجات نداری، تو از دست رفته‌ا�!

▪︎انتظارش را داشتم. خودم می‌دانست� که از دست رفته‌ا�.

▪︎در نبش خیابان دانشگاه در چند قدمی خانه‌اش� ترس بر او هجوم آورد: ترسی دوار انگیز از تنها شدن در خانه. ناگهان ایستاد، آماده گریختن بی‌اختیا� سر به آسمان پرتوافشان برداشت و در ذهن خود دنبال کسی گشت که بتواند نزد او پناه ببرد بتواند نگاه شفقت آمیزی از او تمنا کند. زیر لب گفت:
هیچ کس...

▪︎فقط بدانید که پس از رفتن شما به نظرم می‌آی� که تنهاتر از همیشه شده‌ا�.

▪︎چگونه ذهن تاب می‌آورد� و انسان از چه راه‌ها� اسرار آمیزی این دوره پریشانی و عصیان را پشت سر می‌گذار� و سرانجام به نوعی از پذیرش دست می‌یابد� بر من نیست که آن را توضیح بدهم. بی‌ش� بداهت امر واقع بر ذهن‌ها� استدلالی، قدرت بی‌پایا� دارد و نیز بی‌ش� طبیعت بشری نیروی سازگاری بسیار انعطاف پذیری دارد که می‌توان� به این فکر عادت کند. فکر اینکه بزودی عمرش به سر می‌رس�. پیش از آنکه فرصت زندگی کردن به دست آورده باشد، بزودی نابود می‌شو�. پیش از آنکه از امکانات نامحدودی که در خود دارد، بهره برداری کرده باشد.

▪︎چه معجزه‌ا�! هیچ کلمه دیگری نمی‌یاب�. چه معجزه‌ا� است پیدایش این کودک در لحظه‌ا� که سلاله فونتانن و سلاله تیبو در حال انقراض بودند بی‌آنک� چیز با ارزشی از خود به جا گذاشته باشند! از صفات مادرش چه به ارث برده است؟ امیدوارم بهترین صفات را ولی این را نیز می‌دان� که خون خانواده ما در رگ‌ها� اوست، مصمم با اراده باهوش. پسر ژاک، خانواده تیبو. تمام روز در همین فکر بودم این جوشش ناگهانی شیره حیاتی که در موقع مناسب این شاخه نو را از تبار ما رویاند... آیا تصور اینکه هستی او بی‌هدف� نیست و چه بسا به منظوری آفریده شده است، دیوانگی است؟ شاید غرور خانوادگی و از کجا معلوم که مأموریتی بر عهده این کودک نباشد؟ به ثمر رساندن تلاش ناخودآگاه نژاد برای ساختن نمونه کاملی از ذریه تیبو؟ نابغه‌ا� که طبیعت هر چندگاه یک بار باید بسازد و من و برادرم فقط طرح‌ها� ناقصی از این نقشه بودیم؟ آن خشونت ذاتی، آن توانایی عظیم که قبل از او در همه افراد خانواده ما بود، چرا این بار به صورت نیرویی واقعاً خلاق شکفته نشود؟

▪︎این دفترچه را برای این شروع کردم که اشباح را برانم. این طور گمان می‌کرد� ولی باطناً دلایل مبهم دیگری در کار بود: گذراندن وقت، دلجویی کردن از خود و نیز نجات دادن اندکی از این زندگی، از این شخصیت که رو به نابودی است و من این همه به آن می‌نازید�. نجات دادن؟ برای که؟ برای چه؟ ابلهانه است چون می‌دان� که فرصت نخواهم کرد، فاصله زمانی چندانی در میان نخواهد بود تا دوباره نوشته‌ا� را بخوانم. پس برای که می‌نویسم�
برای آن کودک! آری، این حقیقت در همین لحظه، در طی این بی‌خوابی� بر من آشکار شد. این کودک زیباست، نیرومند است، خوب رشد می‌کند� همه آینده، آینده من، همه آینده جهان در اوست. از وقتی که او را دیده‌ا� پیوسته درباره او می‌اندیش� و فکر اینکه او نخواهد توانست درباره من بیندیشد از ذهنم بیرون نمی‌رو�. مرا نخواهد شناخت درباره من چیزی نخواهد دانست. من چیزی از خودم باقی نمی‌گذار� چند عکس کمی پول یک نام: «عمو آنتوان.» یعنی هیچ. این فکر گاه‌گا� تحمل ناپذیر می‌شو�. کاش در این فرصت چند ماهه حوصله کنم و هر روز چیزی در این دفترچه بنویسم... شاید، بعدها، تو ای ژان پل کوچولو شاید از روی کنجکاوی اثر مرا، نشان مرا، آخرین نشانم را، جای پای مردی را که در حال عزیمت است در این دفتر جستجو کنی. آن وقت عمو آنتوان برایت بیش از یک نام، بیش از یک عکس در آلبوم خانوادگی خواهد شد. می‌دان� که این تصویر کاملاً شبیه اصل نخواهد بود. میان مردی که من بودم و این بیمار فرسوده از درد. با این حال این هم برای خودش چیزکی خواهد بود، بهتر از هیچ! من به این امید چنگ می‌انداز�.

▪︎پس از مرگ پدر کاغذهای نامه‌نگار� او را به اتاقم برده بودم. سه ماه بعد مشغول نوشتن نامه‌ا� برای استاد فیلیپ بودم. کاغذ را ورق زدم و ناگهان در پشت آن چشمم به دستخط پدر افتاد: دوشنبه. "آقای عزیز، فقط امروز صبح نامه شما به دستم رسید..." برخورد عجیب. گویی مرگ را با دست لمس می‌کرد�. خط ریز و خوانای پدر، این چند کلمه زنده، این کوشش که برای همیشه قطع شده بود!

▪︎برای ژان پل:
پسرم، اگر تو روزی از روی کنجکاوی یادداشت‌ها� عمو آنتوان را خواندی، این نامه‌ه� را تحسین خواهی کرد. می‌دان� که در این بحث، بی‌تأم� به مادرت حق خواهی داد. بسیار خوب، شجاعت و بلند همتی در جانب اوست و نه در جانب من. فقط از تو خواهش می‌کن� که منظورم را بفهمی و اصرارم را تمکین مصلحت آمیز از قراردادهای بورژوایی ندانی. می‌ترس� که نسل جوانِ همسن تو در همه زمینه‌ه� درگیر مشکلات ناگشودنی و وحشتناکی شود که در برابر آنها مشکلات نسل ما، من و پدرت هیچ باشد. پسرم از این اندیشه دلم می‌گیر�. من دیگر زنده نخواهم بود که در این مبارزه کمکت کنم. بنابراین دلم می‌خواس� می‌توانست� از حالا کاری برایت انجام بدهم و با خودم بگویم که اگر شناسنامه معتبری برایت فراهم کنم و نامم را، نام پدرت را روی تو بگذارم دست کم یکی از موانع را از سر راهت بر می‌دار�. تنها مانعی را که می‌توان� بردارم و به قول مادرت چه بسا در اهمیت آن کمی غلو میکنم.

▪︎وانگهی گمان می‌کن� که نظایر این حالت فراوان است. از اینجا می‌توا� نتیجه گرفت که برای درک طبیعت باطنی انسان‌ه� نباید به رفتار عادی آنها رجوع کرد، بلکه اعمال غیر مترقب و ظاهراً توضیح ناپذیر و گاهی هم زننده‌ا� را که بی‌اختیا� از آنها سر می‌زن� باید در نظر گرفت. در همین وقت‌هاس� که طبیعت اصیل رخ می‌نمای�.
گمان می‌کن� که من و ژاک از این لحاظ با یکدیگر تفاوت داشتیم. در مورد او، غالب اوقات، طبیعت عمیق (طبیعت اصیل) بر شیوه زندگیش حاکم بود. تعجب دیگران از مشاهده تلون مزاج و واکنش‌ها� غیر مترقب و ظاهراً نامرتبط او از همین جا سرچشمه می‌گرف�.

▪︎نخستین روشنایی روز از پشت پنجره. باز هم یک شب دیگر گذشت. یک شب دیگر از زندگیم کاسته شد...

▪︎ماه تازه آغاز می‌شو�. آیا پایان آن را خواهم دید؟

▪︎تندرستی، خوشبختی: حجاب‌های� که مانع دیدن می‌شو�. فقط بیماری است که بینایی می‌بخش�. بهترین موقعیت برای شناخت خود و شناخت انسان بیمار شدن و شفا یافتن است. سخت به هوس افتاده‌ا� که بنویسم: «انسانی که همیشه سالم باشد، خواه ناخواه ابله است.»

▪︎بی‌خواب� طولانی همراه با اندیشه آنچه مرگ به دست فراموشی می‌سپار�. نخست از این اندیشه که به نظرم درست می‌آم� دچار نومیدی شدم ولی ابداً درست نیست. مرگ چیزهای اندکی را همراه خود به نیستی می‌بر�. بسیار اندک. صبورانه سعی کردم که پاره‌های� از گذشته‌ا� را به یاد بیاورم. خطاهایی که از من سر زده است. کارهای مخفیانه، شرمندگی‌ها� کوچک و نظایر آنها هر کدام را که به یاد می‌آورد�. با خود می‌گفت�: "آیا این هم با من نابود خواهد شد؟"
مدت یک ساعت تمام با سماجت سعی کردم که در گذشته‌ا� چیزی، عمل خاصی بیابم که قطعاً بدانم هیچ چیز، هیچ چیز در هیچ کجا جز در ذهن خودم از آن باقی نمانده است. هیچ نوع ادامه‌ای� هیچ نوع دنباله‌ا� اعم از مادی یا معنوی، هیچ نطفه اندیشه‌ا� که پس از من در حافظه موجود دیگری سر برآورد. ولی برای هر یک از خاطره‌های� سرانجام شاهد محتملی می‌یافتم� شاهدی که آن را می‌دانست� یا به حدس دریافته بوده است. شاهدی که هنوز هم شاید زنده باشد و پس از مرگ من چه بسا یک روز بر حسب تصادف در ضمن یادآوری گذشته‌ه�... روی بالش‌های� می‌غلتید� و وامی‌غلتید� و از این احساس توضیح ناپذیر پشیمانی و خواری در عذاب بودم. از این فکر که اگر نتوانم چیزی بیابم مرگم ریشخندی بیش نخواهد بود و من برای غرورم حتی این دلخوشی را نخواهم داشت که چیزی را چیزی متعلق به شخص خودم را با خود به نیستی ببرم.

▪︎دیگر از جا برنمی‌خیز�. سه روز است که این دو متر و پنجاه سانتیمتر فاصله میان تختخواب و صندلی را نپیموده‌ا�. دیگر هرگز، دیگر هرگز کنار این پنجره نخواهم نشست؟ کنار هیچ پنجره‌ای� غم گرفتگی سروها در آسمان غروب... دیگر هرگز باغ را نخواهم دید؟ هیچ باغی را؟
گفتم: دیگر هرگز.

▪︎چگونه خواهد آمد؟ دلم می‌خواه� هشیار بمانم، تا لحظه تزریق باز هم پذیرش نیست. بی‌اعتنای� است و خستگی که سرکشی را از میان می‌بر�. آشتی با امر ناگزیر. تسلیم به رنج جسمی.
آرامش. کار را یکسره کردن.

▪︎دوشنبه، ۱۸ نوامبر ۱۹۱۸
۳۷ سال و ٤ ماه و ۹ روز
ساده‌ت� از آنچه بتوان تصور کرد.

ژان پل
7 likes · flag

Sign into ŷ to see if any of your friends have read خانواده تیبو؛ جلد چهارم.
Sign In »

Reading Progress

January 17, 2024 – Started Reading
January 17, 2024 – Shelved
January 20, 2024 –
page 100
14.37% "▪︎شجاعت این نیست که تفنگ برداریم و به طرف مرز بدویم. شجاعت این است که تفنگ را بیندازیم و حتی به پای چوبه دار برویم، ولی شریک جرم نشویم!"
January 27, 2024 –
page 430
61.78% "▪︎به محض اینکه امور واقع می شوند، ما حتی دیگر فکر نمی کنیم که ممکن بود واقع نشوند... یا به صورت دیگر باشند...

این جلد با روح و روانم بازی کرد."
January 28, 2024 –
page 444
63.79% "داغ این عشق را تا آخر عمر با خود خواهد داشت. عشق پوچ... میان این دو موجود که این همه با هم ناسازگار بودند، عشق جز سوءتفاهم چیز دیگری نبوده است...

اعتقادش این بود که در عمق هر عشقی سوءتفاهمی، توهم کریمانه‌ای� اشتباه قضاوتی هست: برداشت غلطی که دو نفر نسبت به یکدیگر دارند و اگر نمی‌داشتن� ممکن نبود که بتوانند همدیگر را کورکورانه دوست بدارند."
January 29, 2024 –
page 500
71.84% "همه جوان بودند. همه به جوانی خود و به زندگی اعتماد داشتند. بی‌خب� از آینده و غافل از فاجعه‌ا� که سیاستمداران اروپا برایشان تدارک می‌دیدن�. فاجعه‌ا� که همه نقشه‌ها� فردی آنها را نقش بر آب کرد و زندگی بسیاری را بر باد داد و زندگی بسیاری دیگر را در هم ریخت و سرنوشت یکایک آنها را از ویرانه‌ه� و سوگواری‌ه� انباشت و معلوم نبود که آیا تا چند سال دیگر باز هم جهان را در هم خواهد کوبید.

~قلبم فشرده میشه~"
January 30, 2024 –
page 520
74.71% "ما گمان میکردیم که بشر بالغ شده است و بسوی دوره‌ا� پیش می‌رو� که در آن فرزانگی و اعتدال و انصاف سرانجام بر جهان حکومت خواهد کرد... و هوش و خرد عاقبت خواهد توانست عنان تحول جوامع بشری را در دست بگیرد... شاید ما در چشم تاریخ نویس‌ها� آینده موجودات ساده لوح و نادانی جلوه کنیم که درباره انسان و توانایی متمدن شدن او دچار خیالات خام بوده‌ان�. شاید ما چشم‌ما� را می‌بستی� تا چند اصل مسلم و ذاتی بشر را نبینیم."
January 31, 2024 –
page 530
76.15% "▪︎انتظارش را داشتم. خودم می‌دانست� که از دست رفته‌ا�.


▪︎در نبش خیابان دانشگاه در چند قدمی خانه‌اش� ترس بر او هجوم آورد: ترسی دوار انگیز از تنها شدن در خانه. ناگهان ایستاد، آماده گریختن بی‌اختیا� سر به آسمان پرتوافشان برداشت و در ذهن خود دنبال کسی گشت که بتواند نزد او پناه ببرد بتواند نگاه شفقت آمیزی از او تمنا کند. زیر لب گفت:
هیچ کس..."
January 31, 2024 –
page 534
76.72% "چگونه ذهن تاب می‌آورد� و انسان از چه راه‌ها� اسرار آمیزی این دوره پریشانی و عصیان را پشت سر می‌گذار� و سرانجام به نوعی از پذیرش دست می‌یابد� بی‌ش� بداهت امر واقع بر ذهن‌ها� استدلالی، قدرت بی‌پایا� دارد و نیز بی‌ش� طبیعت بشری نیروی سازگاری بسیار انعطاف پذیری دارد که می‌توان� به این فکر عادت کند. فکر اینکه بزودی عمرش به سر می‌رس�. پیش از آنکه فرصت زندگی کردن به دست آورده باشد، بزودی نابود می‌شو�."
February 2, 2024 – Finished Reading

No comments have been added yet.