ŷ

Jump to ratings and reviews
Rate this book

داستان شاهدخت سرزمین ابدیت

Rate this book
پوریا، دانشجوی زبان شناسی که مادر نابینایش را اخیراً از دست داده، باورش نمی شود که سرگذشت خانواده اش، کشورش، و نوع بشر، همانی باشد که برایش گفته اند. بنابراین برای یافتن گذشته ی حقیقی اش، نبردی را با واقعیت موهوم و دستکاری شده ای آغاز می کند که جامعه و پدر و مادرش سال ها به او تحمیل کرده اند. پرتوهایی از حقیقت، از روزنه هایی کوچک در دیوار زندگی روزمره، پوریا را در این نبرد کمک می کنند: ؛
سر مزار مادرش، با پیرمردی به نام پوریا آشنا می شود، که عشق زندگی مادرش بوده است. پیرمرد افسانه ی مرد جوانی را برای او می گوید که سفر درازی را برای یافتن شاهدخت زیبای سرزمین ابدیت آغاز می کند، اما در راه گم می شود و دختری نقابدار که از سرزمین ابدیت گریخته، به کمک او می آید تا از تمام موانع و آزمون ها برای رسیدن به سرزمین ابدیت، جنگل آتش، کوهستان خار، دشت تاریکی، اژدهای هفت سر، لوح آتشین و باغ گل سرخ بگذرد و به شاهدخت برسد. اما وقتی جوان سرانجام شاهدخت سرزمین ابدیت را پیدا می کند، پی می برد که... ؛
پوریا همچنین با پیرزن عجیبی به نام لیلا آشنا می شود که سرگذشت پوریای پیر را برای او می گوید، همان پیرمردی که داستان شاهدخت سرزمین ابدیت را برای او گفته است. پوریا در جوانی، ویراستار جزء یک انتشارات بوده است. همیشه آرزو داشته نویسنده شود، اما هرگز نتوانسته چیزی بنویسد. پدرش را در کودکی از دست داده و بعد از ماجراهایی مثل تحصیل در رشته ی پزشکی و رفتن به جبهه و بازگشت با خاطرات هولناکی که اراده ی او را در هم شکسته، تمام چالش های زندگی اش را کنار می گذارد و تصمیم می گیرد تسلیم زندگی شود. اما پیرمرد نویسنده ای به نام خضرایی، و دختر نابینای نوازنده ای به نام آناهیتا، او را رها نمی کنند. آناهیتا دوست دوران کودکی پوریا بوده و پوریا در کودکی برای او قصه می گفته، زمانی که هنوز می توانست قصه بسازد. آناهیتا هنوز از پوریا قصه می خواهد، و پوریا قصه ی خضرایی را می دزدد و به نام خودش برای آناهیتا تعریف می کند. اما خضرایی به او می گوید برای آن که بتواند به قصه گفتن ادامه دهد، باید همه چیز را کنار بگذارد و کتاب کهنی را پیدا کند که تمام داستان های دنیا را در آن نوشته اند و همزمان با خلقت نوع بشر به وجود آمده است. بنابراین پوریا باید بین ماندن و رقابت با بهرام رستمی، نویسنده ی موفقی که می خواهد با آناهیتا ازدواج کند، و رفتن و یافتن سرگذشت و داستان خودش در آن کتاب کهن انتخاب کند... ؛

288 pages, Paperback

First published January 1, 2004

10 people are currently reading
514 people want to read

About the author

Arash Hejazi

34books298followers
Arash Hejazi is an Iranian editor, novel writer, journalist and physician. Born in 1971, Tehran, Iran, son of a university professor and a teacher, he graduated from medical school in 1996 and in 1997, co-founded an independent publishing house named Caravan Books in Tehran, where he was the editorial director until 2009, when he was forced to leave Iran. He has also been the editor in chief of two literary and cultural magazines; Kamyaab (2000�2003) and BookFiesta (2003�2008). The later was closed down by the Ministry of Culture and Islamic Guidance of Iran in 2008, as a result of publishing a short story by the Italian writer Primo Levi. He is a member of Tehran Union of Publishers and Booksellers (TUPB) and was the managing editor of its journal, Sanat-e-Nashr (Publishing Industry), from 2006 to 2007. He was one of the nominees to receive the Freedom to Publish Prize held by International Publishers� Association (IPA) in 2006.

He is also a novel writer, whose most known novel The Princess of the Land of Eternity (2003) was shortlisted for two major Iranian literary prizes and has sold more than 20,000 copies in Iran since its first publication in 2003.

He has two other novels: The Grief of the Moon (1994) and Kaykhusro (2009). His memoirs, The Gaze of the Gazelle, will be published worldwide in English in March 2011.

In 2009, in the post-election protests in Iran he witnessed the shooting of a young girl called Neda Agha Soltan in the street and tried to help her, and then bore witness to the circumstances of her death in an interview with the international media. An event that has turned his life upside-down, as he had to leave his country because of his testament, his business was shut down in Iran, his books were banned, he was prosecuted and his family persecuted.

But he feels no regrets.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
278 (34%)
4 stars
236 (29%)
3 stars
166 (20%)
2 stars
86 (10%)
1 star
35 (4%)
Displaying 1 - 30 of 81 reviews
Profile Image for Ahmad Sharabiani.
9,563 reviews722 followers
June 2, 2021
داستان شاهدخت سرزمین ابدیت = Shahdokhte Sarzamine Abadiyat = The Princess of the Land of Eternity, Arash Hejazi

Arash Hejazi, is an Iranian novelist, fiction writer and translator of literary works from English and Portuguese into Persian.

The legend of a young man who embarks on a long journey to find the beautiful princess of the land of eternity. But he gets lost on the way, and a masked girl who escaped from the land of eternity comes to his aid, so that he can overcome all obstacles and trials to reach the land of eternity, the forest of fire, the mountain of thorns, the plain of darkness, the seven-headed dragon, the fiery tablet, and passes the rose garden, and reach to his princess. But when the young man finally finds the princess of the land of eternity, ....

تاریخ نخستین خوانش: روز پنجم ماه آوریل سال 2004میلادی

عنوان: داستان شاهدخت سرزمین ابدیت؛ نویسنده: آرش حجازی؛ تهران، انتشارات کاروان، 1382، در 278ص؛ شابک 9647033834؛ چاپ چهارم 1383؛ چاپ هفتم 1385؛ چاپ هشتم 1386؛ شابک 9789647033831؛ چاپ دهم 1388؛ چاپ دیگر تهران، نشر مکتوب، 1395، در280ص؛ شابک 9786008277040؛ موضوع داستانهای نویسندگان ایرانی - سده 21م

افسانه ی مرد جوانی که سفر درازی را برای یافتن شاهدخت زیبای سرزمین ابدیت، آغاز میکند؛ اما در راه گم میشود، و دختری نقابدار که از سرزمین ابدیت گریخته، به یاری او میآید، تا او بتواند از تمام موانع و آزمونها، برای رسیدن به سرزمین ابدیت، جنگل آتش، کوهستان خار، دشت تاریکی، اژدهای هفت سر، لوح آتشین، و باغ گل سرخ بگذرد، و به شاهدخت خویش برسد؛ اما وقتی جوان سرانجام شاهدخت سرزمین ابدیت را پیدا میکند، پی میبرد که....؛

تاریخ بهنگام رسانی 11/03/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
Profile Image for Arash Hejazi.
Author34 books298 followers
November 2, 2009
طبیعیه که خودم به خودم بیست بدم دیگه :)
Profile Image for KamRun .
398 reviews1,583 followers
March 29, 2019
مگر می‌شو� آدم فقط یکبار عاشق شود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می‌آی� که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد, اما همیشه وقتی آدم فکر می‌کن� که دلش سخت پیش یکی گرفتار شده، یک دفعه یک جایی, می‌بین� که دلش, تهِ دلش, برای یکی دیگر هم می‌لرز�. اگر باوفا باشد دلش را خفه می‌کن� و تا آخر عمر حسرت آن دل‌لرز� برایش می‌مان�. اگر بی‌وف� باشد, می‌لغز� و همه عمرش عذاب گناه بر دلش می‌مان�. هیچ‌ک� حکمتش را نمی‌دان�. حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را, اما یکی را باید انتخاب کند، فرار ندارد

پیش از برگرداندن کتاب به صاحب اصلی‌اش� گفتم نگاهی بهش بیندازم، این شد که در نیمه‌هوشیاری‌ها� رخوت‌آلود� به عنوان داستان شب خواندمش و در همین حد هم با کتاب ارتباط برقرار کردم؛ نه به این معنی که داستان خوبی نبود (نظری در این مورد ندارم)، بلکه تنها بدین معنی که کتابِ من نبود
تنها راهی که به فکرم رسید این بود که داستان را بنویسم، شاید روزی آن را بخوانند و سرانجام به یاد بیاورند. اگر همدیگر را پیدا نکنند، همه چیز تمام می‌شو�. شاهدخت و شهسوار سرگردان‌ان�. دیگر نه چشمه‌ا� برایشان مانده، نه امیدی و نه دردهایی به وقت غروب آفتاب. همه از یاد رفته‌ان� - برش از متن
8 reviews14 followers
September 12, 2012
مگر به جز قصه چیز دیگری هم در این دنیا هست؟
Profile Image for Fatemeh Mehrasa.
202 reviews101 followers
Read
March 8, 2016
مردی سال هاست که زنده است. هزاران سال است به جاودانگی رسیده چون جاودانگی را برای خود نمی خواست و برای دیگری می طلبید. مردی سال هاست جاودانه است. و این جاودانگی ارمغانی است که آن را برای دیگران نیز می طلبد. مثل همان هزار سال پیش که جاودانگی را برای خود نخواست. به زوج کهنی وعده تولد نوزادی را می دهد. وعده ای با یک سیب. وعده تولد پوریا. حجازی در همین ایده از دو تلمیح بزرگ و کهن بهره جسته: یک: سیب همیشه نشانه تغییر بوده است. خواه در نمودار های آفرینش، خواه در نمودار های علمی، نجوم، و یا هرچیز دیگر، سیب همواره نقطه عطف بوده است. محال است جایی و گوشه ای سیبی باشد و تکرار به تداوم خود ادامه دهد. از سیب ها بترسید.. اگر عادت داشته اید به عادت کردن...... . از نظر من بزرگ ترین نقطه عطف زندگی من و تویی که این خطوط را می خوانی و اویی که این خطوط را نمی خواند و آن دیگری که دیری است خواب است، گذار زندگی بشر از حیات در بهشت به افول در این مامن یا بهتر بگویمت، محبس خاکی بوده است. نقطه عطفی که با نشانه ی سیب می درخشد. از همان ابتدا... زنان... من ... تو ... ما ... زود باور تر بوده اند و خام تر. در کنار همه باورهای درست یا غلطشان، عشق را هم زود تر می فهمند. و زنان اند که ایده ی تغییر را در طبع همسرانشان بیدار می سازند. بگذار برایت ترسیم کنم: زنی سیبی به سمت همسرش می گیرد. این همان بزرگ ترین نقطه عطف زندگی بشری است. سیب، آدم، حوا سیبی که حوا به آدم داد، آن ها را از بهشت به سرای فانی، به زمین راند. داستان حجازی هم همین است: مردی سیبی را به اهل زمین می دهد به این هدف: قرار است مردی از سرای ابدیت به دیار فانی بشتابد و در کالبد یک نوزاد ظاهر گردد. می بینی؟ سیب همیشه روایتگر قصه افول از ابدیت به فنا بوده. اسحاقی را به یاد آر زیر درخت سیب. مردی توانا در برافراشتن درفش علم و تغییر. اگر آسمان را ردی از جاودانگی و والایی بدانیم و ثمین تر از هر چه زمین، و زمین را نماد افول و سقوط، باز هم فرود آمدن سیبی از "آسمان" به "زمین"، تداعی گر همان داستان افول از ابدیت به فناست. و عجب نقطه ی عطفی. ما کشیده می شدیم و نمی دانستیم. حالا که راز جاذبه را فهمید ه ایم، بیشتر هم به زمین "جذب" می شویم... . بیشتر هم زمینی می شویم.... . بگذریم.. راستی من چندان سیب دوست ندارم.... تو چطور؟ دو: بگو که نام پوریای ولی را شنیده ای. که به یک ترحم ساده به پیرزنی از دیاری دیگر، مسابقه ای را باخت. ترحمی بر آمده از هر آنچه پهلوانی و رادمردی است. حجازی قهرمان داستان خود را، که در طی قصه، بار ها او را فرزند سرزمین آریاییان خوانده بود، از نام عادی گرفته تا خلق و خوی اش، کاملا ایرانیزه ساخته بود. پوریا.... پوریای قهرمان. سرزمین ابدیت، هر چیزی را ممکن می سازد. سرزمین فانی نیز اگر کامروا نگردد می میرد.پیوست این دو قطعه مکمل به یکدیگر، می تواند از بزرگ ترین نقاط عطف جهان باشد. بگو.. بگو سیب. عنصر تغییر زا. حجازی هم همین را گفت : این دو، دو نیمه ی یک سیب اند. و زایش یک سیب در پس این تکامل اسطوره ای، تنها با یک وحدت بخش ممکن است: عشق. پیرمردی بر پوریای ویراستار ظاهر می گردد،با گوشواره ای زمرد سبز. پیرمردی که او را به کندوکاو عظیم ترین کتاب قصه جهان تشویق می کند. من اسمش را می گذارم: علم بی نهایت. پوریا این دعوت را قبول کرده، راهی عظیم ترین جست و جوی تاریخی خود می شود. و زنی را چشم انتظار خود، رها می کند. مثل پوریای قهرمان و شاهدخت. مثل قصه ای که بار ها تکرار شده است. مرد و زن در این جهان رنج خواهند کشید. رنج مرد در ترک دیار است و رهسپاری به مقصدی نامعلوم. و رنج زن در تحمل این فراق. درد زخم پاشنه پا، استعاره از درد خاطرات ابتدا تا انتهای رابطه یک زوج است. خاطراتی که می ماند... و در نبود مرد، زن را به کام نابودی می کشاند. بعید نیست. بعید نیست آناهیتای کور نوازنده یکی از هزاران دخترانی باشد که پس از ملکه کوچیده از دیار ابدیت، تولد یافته. و یا اصلا شاهدخت در پیکر این آناهیتا حلول کرده و این بار در دنیای فانی روییده. و شاید هم پوریای ولی، در این دنیا، در کالبد پوریای ویراستار نفس کشیده... . باید رنگی از تفاوت داشته باشی... رنگی از برتری.... تا پیرمرد جاودانه ساز، در جایی از زندگی ات خود را به تو بنامایاند و تو را به کشف تمام علوم بخواند. و این بار... همه چیز بستگی به تلاش و شهامت تو دارد. ازدواج در این دنیا تنها یک قرار داد است. ایلیا هم مادر پوریای ویراستار را ترک کرد و راهی شد. راهی شد مثل همه مردان دعوت شده به اقلیم جاودانگی. مادرش صبر کرد و درد کشید. مثل همه زنان دعوت شده.... . و پوریای ویراستار دیر فهمید پدر واقعی اش کیست. دیر فهمید چون مثل باقی آدم ها یک سند ژنتیکی را گواه رابطه پدر و پسری می دانست. حال آنکه پدران واقعی پسران، مردانی هستند که زمانی مادران این کودکان در عشق به آنها می سوختند. و به همین گواه، پوریای ویراستار، فرزند ایلیا بود و پوریای دانشجو فرزند پوریای ویراستار... . وارثان عشق های واقعی، پیش از این دیری در سرزمین ابدیت جوشش زلالی با هم داشته اند. ازدواج و وصال تنها در سرزمین ابدیت قد میکشد. و یک دلتنگی.... آن ها را به این مامن خاکی می کشد. در این مامن خاکی ، در جست و جوی هم... . و همین است که کسی را ندانسته، بی آنکه اراده کنی دوستش داری.... . ایلیا خضرایی- پیرمرد بخشنده ی سیب- پیرمرد فقیر گوشه خیابان- پیرمردی که به بهرام قصه گفت- پیرمردی که به کاخ آناهیتا رفت و ..... و در نهایت پوریای ویراستار. همه این ها وارثان سرزمین ابدیت بوده اند. کسانیکه رهسپار مسیری عظیم گشته و به جواب رسیده اند. و تک تک آن ها ادامه همان وزیر جاودانه ساز هستند.... بهتر بگویم: همه آن ها یک نفر هستند. و این پیرمرد خودش را به بهرام هم نمایاند. اما بهرام در دسته خردمندان بود و در دسته مبارزان، نه.. . او شهامتش را نداشت، به سوی گم گشته هایش نشتافت و آنا را از دست داد... . حال آنکه ایلیا هم زمانی، معشوقه را با هدف یک سفر طولانی، ترک گفت تا به کتاب قصه ها دست یافت. گوشواره یادگار ایلیا به آنا می رسد و جفت دیگر، به همسر ایلیا و در نهایت به پوریای ویراستار.... و همین جفت شدن آن دو را در سرزمین ابدیت به یکدیگر پیوند داد ... . پوریا در نهایت سفر خود تنها یک چیز را یافت: آنا. ... و عشق... تنها عشق... .

پی نوشت: کتاب را از یک دوست هدیه گرفتم. فکر می کردم مثل لبخند های همیشگی اش ساده باشد. اما نبود...و چقدر پیچیده... .ث
Profile Image for Mahdokht.
13 reviews24 followers
April 25, 2010
ما مسافران خوبی نبودیم/تو مسافر خوبی باش/سزاوار این سفر
Profile Image for Marzieh Nfn.
65 reviews56 followers
May 27, 2020
مگر می‌شو� آدم فقط یک بار عاشق شود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می‌‌آی� که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد. اما همیشه، وقتی آدم فکر می‌کن� که دلش سخت پیش یکی گرفتار است، یک دفعه، یک موقعی، یک جایی، می‌بین� که دلش، ته دلش، برای یکی دیگر هم می‌لرز�. اگر باوفا باشد، دلش را خفه می‌کن� و تا آخر عمر، حسرت آن دل‌لرز� برایش می‌مان�. اگر بی‌وف� باشد� می‌لغز� و همه عمرش، عذاب گناه بر دلش می‌مان�. هیچ کس حکمتش را نمی‌دان�
حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند، فرار ندارد
مردی بود قبل از اینکه زنِ بابات بشوم.. یعنی پسرکی بود... همسایه‌ما� بود. یک وقتی فکر می‌کرد� عین برادرم دوستش دارم. یعنی همین شد که تصمیم گرفتم زنِ بابات بشم، فکر می‌کرد� آن پسرک را که حالا دیگر برای خودش مردی بود، مثل برادرم دوست دارم و عاشق بابات شده‌ا�. راستی هم عاشق بابات شده بودم. اما بعد، آن جوان رفت
خیلی جوان بود. هیچ وقت به چشم مرد نگاهش نکردم. حتی وقتی سن و سالی ازش گذشته بود، هنوز یک پسرک سر به هوای خیالاتی بود. همیشه قصه می‌گف� و جن و پری دورش جمع می‌کر�. دیوانه صدای حیرجیرک‌ه� بود. زن از مرد چیزهایی می‌خواه� که یک پسربچه از پس‌شا� بر نمی‌آی�. مرد می‌خواهد� نه همدم. تصمیم گرفتم زنِ بابات بشوم و او همان طور برادرم بماند. نمی‌دان� از کجا فهمید که چه قصدی کرده‌ام� یک دفعه غیبش زد. چند وقت بعد، یک شب که بعد از نامزدی با بابات رفته بودیم کنار رودخونه، جیرجیرک‌ه� شروع کردند به خواندن، و یک دفعه دیدم دلم... این جای دلم، لرزید. دلم برایش تنگ شده بود. شب که به خانه برگشتم، دیدم هم دلم برای او تنگ شده و هم بابات را خیلی دوست دارم. این بود که قبل از اینکه نظرم عوض بشود، او را به خلوتم راه دادم تا کار یک‌سر� بشود. بعد هم با بابات عروسی کردم
حالا که فکرش را می‌کنم� می‌بین� خیلی هم فرقی ندارد. هر دو تایش یک جای دل آدم را می‌سوزان�. فقط یک احساس برای آدم می‌ماند� این که کاش آن یکی راه را انتخاب می‌کر�
Profile Image for Behzad.
594 reviews110 followers
July 25, 2020
نقاط قوت:
رمان بسیار قصه گو و پر کششی هست که خواننده رو میخکوب نگه میداره تا به پایان برسه؛
زبان روان و خواننده-دوست (ریدِر فرِندلی) ای داره که مزید بر علت میشه مر یک نفس تا ته خواندن را؛
چند روایت در کنار هم پیش میرن و در نهایت به طریق حساب شده و مؤثر به هم میرسن
رمان از سیر رئال زندگی روزمره به دور هست که میتونه یه جور کامیک ریلیف باشه برای کسایی که در سیل رئال زندگی روزمره غرق شده ن.
شخصیت ها به یاد ماندنی هستن؛ برای من به یاد ماندنی ترین شخصیت لیلای منشی بود، مخصوصن در صحنه ای که فندک هدیه میده به شدت متأثر شدم و تکان خوردم با یه توصیف کوچیک ولی به شدت دلالتمند.
آغاز و پایان رمان فکر شده و دلالتمنده و رندوم شروع و تموم نمیشه.

نقاط ضعف:
در مقاطعی، که به نظر من بیش از نیمی از رمان رو تشکیل میده، رمان میره که تبدیل بشه به یه اثر عاشقانۀ سانتیمانتالِ نوجوانانه که سعی میکنه به زور افسانه و حماسه بافی حس بکشه از خواننده.
Profile Image for Araam Bayaani.
156 reviews
Read
November 22, 2017
پسری به نام پوریا که برای رسیدن به خیلی چیزها داستان خود را دارد ولی در عین حال نویسنده دو داستان را به صورت موازی پیش برده است
بخشی زمان حال و بخشی اساطیری
Profile Image for Susan.
270 reviews72 followers
June 20, 2019
اصلاحیه: بعد از خواندن کتاب دوستاره داده بودم ولی میان عکسهایم به این دیالوگ کتاب برخوردم که به قدری برایم شیرین بود که امتیاز کتاب را تغییر می‌ده� و چهارستاره می‌ده�.
"-چقدر پیر شده ای!
-آدمی که قدر زمان را نداند پیر می‌شو� دیگر.
-تو می بینی پوریا! تو مثل همیشه آن جرقه ی زندگی را در ته چشم های خالی ام می بینی...بیش از آن رنج کشیده ای که الآن، در این لحظه، خوشبخت نباشی...اما من چه؟
-من می بینم آنا!و این رنج زندگی ام بوده، و تنها خوشبختی ام. چه اهمیت دارد؟ حسرت...حسرت این که مرا ببینی...که فرارم را بفهمی.دیوانگی ام را احساس کنی...یک عمر به زندگی ام معنا داده. مگر این خوشبختی نیست؟
-خوشبختی؟ معنای خوشبختی را نمی دانم...اما هروقت گریه ام می گیرد، می فهمم که در این دنیا خوشبختی هم هست...
-آنا! سیب دزدی برای تو خوشبختی بود...
-و ندیدن عشق تو...
-و تو را گذاشتن و رفتن و غم دوری ات را کشیدن...
-و سال ها صدای تو در سر، کنار مرد دیگری خفتن.
-و بعد فهمیدن این که در دنیا فقط یک زن و یک مرد وجود دارد.
خوشبختی همین است. شادی بی حسرت چه معنایی دارد؟زندگی بی حسرت چه معنایی دارد؟
-پس خوشبختیم. هردو...
-خوشبختیم."
***
نقطه� قوتش این بود که اسم و داستان با هم تطابق داشتند. چون
بعضی کتابها اسم های خیلی قشنگی دارند ولی یا داستان ربطی به اسم ندارد یا حق مطلب را ادا نمی‌کن� و خواننده سرخورده می‌شو�. ولی این اسم قشنگی دارد و داستانش هم مرتبط است.
می‌خواست� دست و دلبازانه سه بدهم ولی واقعا چیز خاصی نیست. نسبتا روان و خوب روایت می‌کن� و خواننده را سرگرم می‌کن� ولی فقط همین. تاثیر عرفان من درآوردی و کتاب هایی که حجازی ترجمه کرده هم که کاملا مشهود است. درواقع کتاب از پس خودش برمی‌آی�. ولی یک جاهایی شدیدا شبیه سریال� های تلویزیون می‌شو�(مثلا مهمانی ها یا کلاس درس و استادی که توصیف می‌کن� آدم را به شک می‌انداز� که این ها را بچه ی ده ساله نوشته یا یک نویسنده‌� بالغ)
غلطهای املایی عجیبی دارد که به شدت توی ذوق می‌زنن� و واقعا برایم دیدن چنین غلطهایی-مثلا غوته ور به جای غوطه ور-در یک کتاب چاپی عجیب بود.
درکل فکر کنم دوستاره امتیاز منصفانه ‌ا� باشد. البته با یک دور بازنویسی و عمق بخشیدن به شخصیت ها می‌توان� اثر خیلی بهتری باشد.
Profile Image for Elin MehrAsa.
28 reviews3 followers
August 6, 2016
بسم حکیم
چند دقیقه ای نمیشه که کتابرو تموم کردم و با خودم گفتم بهتره تا مطالب در ذهنم منسجم اند نظرم رو در موردش بگم.
در مسیر کلی کتاب چند داستان که با هم مرتبط اند روایت میشه و به همین خاطر باید با حواس جمع مطالعه بشه چون کمی هم چاشنی رمز آلودی داره (جایگزین این کلمه به ذهنم نرسید) و ترجیح میدم بیشتر در مورد این کتاب با افرادی که خوندنش صحبت کنم تا نظرات اونها رو هم بفهمم.
داستان بسری به نام بوریا که به دنبال مرگ مادرش احساس میکنه گذشته ای از اون مخفی مونده و به دنبال افرادی میگرده تا راهنمایی اش کنند و افراد مطلع هم از طریق داستان و قصه اونرو در جریان قرار میدن.
به نظر من کتاب از قلم و تفکر بهره خوبی برده بود و از اون دسته کتابهایی بود که انسان رو به خوندن ترغیب می کرد خصوصا من قصه شاهدخت و شهسوار رو بیشتر بیگیر بودم.
و نشانه های خوبی که از افراد و اشیا به صورت تکرار در چند جای کتاب داده میشد, باعت به کار انداختن قوه تفکر میشد.
می بسندم که نظر مخالفم رو با بعضی از تفکرات نویسنده ابراز کنم.
و کلام بایانی با عباراتی از خود کتاب:
درد یعنی باور درد
خوشبختی؟ معنای خوشبختی را نمی دانم..اما هر وقت گریه ام می گیرد می فهمم که در این دنیا خوشبختی هم هست
از سباس نگو که نشانه جدایی است
مگر به جز قصه چیز دیگری هم در این دنیا هست؟ من قصه ام,تو قصه ای ..همه قصه ایم..
Profile Image for Shamim Valian.
125 reviews37 followers
February 21, 2019
میگم: دلم میخواد بزنمش این #آرش_حجازی رو انقد که خوبه
میگه: من دلم نمیخواد! چون کسی که اینطور مینویسه رو قبلن خدا زدتش! همینه که همیشه قصه های خوب رو می دزده.
فکر می کنم: شاید هم پری ها بهترین قصه هاشون رو برای اون نگه می دارن
...
دلم میخواد بنویسم ازین کتاب، ولی کتاب خودش همه ی حرف ها رو زده... مگر جز قصه چیز دیگری هم داریم؟
این کتاب جادوی روایت و داستان وقصه ست... جادوی زندگی! واقعیتی که آرش حجازی از این دور همیشه در دوران دریافته، خیلی واقعیه... اونقدر که اعماق جان و جهانتو تکون بده، جوری که آخرش دلت بخواد بزنیش ...

خوندن این کتاب رو روز تولد آرش حجازی شروع کردم. 28 بهمن.
چه خوب کردی به دنیا اومدی مرد! زبان فارسی خیلی کم داشت یکی مثل تو رو! قلمت همیشه نویسا... مگر نه که من قصه ام، تو قصه ای... همه قصه ایم؟
Profile Image for Rozhan Sadeghi.
308 reviews432 followers
September 9, 2019
سه سال پیش وقتی برای اولین بار این کتابو خوندم و وقتی آخرین صفحه کتاب رو ورق زدم انقدر تو فضای جادویی کتاب غرق شده بودم که منی که به هیچ وجه کتاب به کسی قرض نمیدم دادمش به یکی از دوستام تا اونم مثل من از جادوی این کتاب سرمست بشه.
پارسال برای بار دوم کتاب و قرض دادم به دوستی که داشت از ایران میرفت و وقتی کتاب و یه روزه تموم کرد بهم مسیج داد و شروع کردیم به حرف زدن راجع به کتاب. اونقدری که هوس کردم دوباره بخونمش.
ویژگی این کتاب دقیقا همین جادویی بودنشه. تک به تک جمله ها حال دیگه ای دارن و از اولین صفحه متوجه میشید که با یه کتاب معمولی مواجه نیستید. اونقدری خوبه که ریویو نوشتن واسش و سخت میکنه واسه همین تنها کاری که میتونم بکنم قرض دادن مکرر این کتاب به آدمای دوست داشتنی زندگیمه تا با هم دیگه غرق حس جادویی کلماتش بشیم.
Profile Image for ZaRi.
2,319 reviews848 followers
Read
September 12, 2015
"مگر می شود آدم فقط یک بار عاشق بشود، عشق ابدی فقط یک حرف است.پیش می آید که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد. اما همیشه وقتی آدم فکر می کند که دلش سخت پیش یکی گرفتار است، یک دفعه، یک جایی می بیند که دلش، ته دلش، برای یکی دیگر هم می لرزد. اگر با وفا باشد، دلش را خفه می کند و تا آخر عمر حسرت آن دل لرزه برایش می ماند. اگر بی وفا باشد، می لغزد و تمام همه ی عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند. هیچ کس حکمتش را نمی داند...حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند. فرار ندارد.
(پشت جلد کتاب)
Profile Image for hossein nouri.
10 reviews
January 12, 2010
خواندن این کتاب واقعا دلچسب بود
پرده های عاشقانه و زمانها بسیار جالب عوض میشود
تکرار تاریخ این زندگی ماست
واقعا احساس میکنم تمام زندگی داستان است
و فقط عشق است که میتواند داستان زندگی را انچنان در گیر احساسات کند
که تو را مدهوش کند و انوقت انچنان گذر زمان را نمیفهمی که دلت خوش میشود
و اونقت است که میفهمی دل خوش سیری عشق !!!
Profile Image for ♥khanomi ♥.
4 reviews
August 29, 2009

می تونم توی یه جمله کوتاه بگم "از خوندنش لذت بردم" اما انگار یه چیز فراتر از یه حس لذت وجودمو میگیره...توی یه خلسه میرم .باور اینکه شاید زدگی من هم یه قصه باشه,زندگی تو ...,
زندگی هر کسی تکه ای از مکتوبه
قصه ای رو از کتاب هستی نقل میکنه
و رازی رو از راز های هستی برملا

و یه سوال ...این آواز نا هنجاری که از ساز کوک نشده ای به گوش میرسه به راستی قصه ی زندگی منو نقل میکنه

Profile Image for Babak Habibi.
123 reviews181 followers
June 8, 2013
یکی از بهترین رمان‌ها� فارسی بود که خوندم. موازی سازی داستان‌ه� ، تلفیق اون‌ه� ، نحوه‌� بیان داستان با مهارتی که نزاره داستان لوث بشه و فصل‌ه� خسته کننده طی بشن خیلی خوب بود و راضی کننده بود با اینکه داستان سو رئال بود و آخر داستان مبهم تموم شد ولی حرفهایی داشت برای گفتن که به قول خود کتاب باید مسیر داستان رو درست بریم. هممون داستانیم
Profile Image for Shaghayegh. N.
19 reviews3 followers
November 16, 2021
✨اما� از سیبی که به دونیم تقسیم می‌شو� و این دو نیمه چه تلاش جانکاهی برای یکی شدن دوباره باید در پیش بگیرند... �
Profile Image for Mahsa Kazemi .
44 reviews
January 22, 2023
با خودم شرط کرده بودم این یک سال کتاب غیر درسی نخرم و نخونم
... یه روز اما دیدم باید رها بشم از این لحظه
این بود که پی دی اف این کتاب چشمم رو گرفت.خیلی وقت بود دانلوداش
کرده بودم اما دوست داشتم یه روز کتاب چاپیش رو بخونم ولی خب فعلا به همین قناعت کردم



داستان گیرایی داشت و پر کشش اما انتظار من خیلی بیشتر بود

شاهدخت سرزمین ابدیت و اندوه ماه انگار جوونه ای بودند که در کی خسرو به اوج بلوغ و شکوه خودش رسیده


در کنار کی خسرو این کتاب حرفی برای گفتن نداره ... هرچه گفتنی بود در کی خسرو زیباتر گفته شد !
Profile Image for Arghavan.
319 reviews
June 24, 2020
کاری ندارم به این که شخصیتِ پوریای راوی و بعضاً آناهیتا، حرف‌ها� گل‌درشت‌طور� می‌زد� گاهاً -که شدیداً روی اعصابِ منه؛ و قیدهای تنوین‌دا� خیلی هم خوب هستند و اصل‍ا� هم زیاد ازشون استفاده نمی‌کنم� بع‌ل�- ؛ یا این که پایان‌بندی‌� مبهم بود یه مقدار؛ یا چیزهای کوچیکِ دیگه. شیوه‌� روایت‌� رو خیلی دوست داشتم؛ این که داستان‌ها� موازی‌ئ� ن که در نهایت به هم می‌پیوندن� اون طرزِ قصّه‌گفتن� افسانه‌طور� پوریای بزرگ رو دوست داشتم خیلی؛ نوعِ رابطه‌� پوریا و آناهیتا خیلی کیوت بود 8-> ؛ و کل‍ا� کتابِ دوست‌داشتنی‌ا� بود خیلی. خیـلی! اگه مثل‍ا� شخصیت پوریای راوی یه مقدار از حدّ راوی بودن بیشتر می‌بود� یا مثل‍ا� بی‌خود� اون وسط دو صفحه درباره‌� جنگ نمی‌بو� -و به‌نظر� بودن‌� واقعاً بی‌رب� بود به تمِ کلّی داستان که انقد آروم و پروانه‌ای‌طو� و ایناست-؛ یا مثل‍ا� اون گره‌ا� که داستان باهاش شروع می‌ش� اساساً باز می‌ش� درنهایت و اینا؛ حقیقتاً شایسته‌� پنج بود به زعمِ من.
خیلی دوست‌� داشتم این رو من! خیلی!

× بارِ اوّل، دوّم دبیرستان بودم که خوندم‌�. با تشکر از مریم؛ و از سارا -که «هدیه»ش کرد به‌� :ی- .
Profile Image for Mina khamoushi.
190 reviews200 followers
April 4, 2013
آرش حجازی نوشته هاش شبیه همدیگه س. انگار یه چیزی رو میخواد بگه و فقط هربار با یه طرح جدید اون رو ارائه میده. هرکسی هم بسته به روحیه ش با یکی از کتاب هاش ارتباط برقرار میکنه که درباره منم همین شاهدخت جواب داد.
زندگی ها کردم با این کتاب.
60 reviews7 followers
November 23, 2007



پوریا، دانشجوی زبانشناسی که مادر نابینایش را اخیراً از دست داده، باورش نمی شود که سرگذشت خانواده اش، کشورش، و نوع بشر، همانی باشد که برایش گفته اند. پس برای یافتن گذشته ی حقیقیش، نبردی را با واقعیت موهوم و دستکاری شده ای آغاز می کند که جامعه و پدر و مادرش سال ها به او تحمیل کرده اند. پرتوهایی از حقیقت، از روزنه هایی کوچک در دیوار زندگی روزمره، پوریا را در این نبرد کمک می کنند:
سر مزار مادرش، باپیرمردی به نام پوریا آشنا می شود که عشق زندگی مادرش بوده است. پیرمرد افسانه ی مرد جوانی را برای او می گوید که سفر درازی را برای یافتن شاهدخت سرزمین ابدیت آغاز می کند، اما در راه گم می شود و دختری نقابدار که از سرزمین ابدیت گریخته، به کمکش می آید تا از تمام موانع و آزمونها برای رسیدن به سرزمین ابدیت، جنگل آتش، کوهستان خار، دشت تاریکی، اژدهای هفت سر، لوح آتشین و باغ گل سرخ بگذرد و به شاهدخت برسد. اما وقتی جوان سرانجام شاهدخت سرزمین ابدیت را پیدا می کند، پی می برد که...
پوریا همچنین با پیرزن عجیبی به نام لیلا آشنا می شود که سرگذشت پوریای پیر را برایش می گوید، همان که داستان شاهدخت سرزمین ابدیت را برای او گفته است. پوریا در جوانی، ویراستار جزء یک انتشارات بوده است. همیشه آرزو داشته نویسنده شود، اما هرگز نتوانسته چیزی بنویسد. پدرش را در کودکی از دست داده و بعد از ماجراهایی مثل تحصیل در رشته ی پزشکی و رفتن به جبهه و بازگشت با خاطرات هولناکی که اراده ی او را در هم شکسته، تمام چالش های زندگی اش را کنار می گذارد و تصمیم می گیرد تسلیم زندگی شود. اما پیرمرد نویسنده ای به نام خضرایی، و دختر نابینای نوازنده ای به نام آناهیتا، او را رها نمی کنند. آناهیتا دوست دوران کودکی پوریا بوده و پوریا در کودکی برای او قصه می گفته، زمانی که هنوز می توانست قصه بسازد. آناهیتا هنوز از پوریا قصه می خواهد، و پوریا قصه ی خضرایی را می دزدد و به نام خودش برای آناهیتا تعریف می کند. اما خضرایی به او می گوید برای آن که بتواند به قصه گفتن ادامه دهد، باید همه چیز را کنار بگذارد و کتاب کهنی را پیدا کند که تمام داستان های دنیا را در آن نوشته اند و همزمان با خلقت نوع بشر به وجود آمده است. بنابراین پوریا باید بین ماندن و رقابت با بهرام رستمی، نویسنده ی موفقی که می خواهد با آناهیتا ازدواج کند، و رفتن و یافتن سرگذشت و داستان خودش در آن کتاب کهن انتخاب کند...
Profile Image for Mehrdad.
282 reviews1 follower
November 27, 2019
داستان کتاب در مورد پسریه که به تازگی مادرش رو از دست داده و حالا به دنبال پرده برداری از گذشته مادرش و همینطور خودشه چرا که مادرش رازهای زیادی رو ناگفته باقی گذاشته بود. توی این راه اون با آدمهای جدیدی آشنا میشه که بخشی از گذشته رو با مادرش شریک شده بودن و اونا شروع میکنن به تعریف کردن قصه که یکی از این قصه ها، "شاهدخت سرزمین ابدیته".
ساختار روایی داستان به صورت سه روایت موازیه که توی هرکدوم کم کم تکه های پازل کنار هم قرار میگیرن و در نهایت همگی با هم یکی میشن. اینکه یکی از روایت ها حالتی افسانه مانند پیدا میکنه منو یاد فیلم The Fountain ساخته درن ارنوفسکی میندازه که به شدت عاشقش بودم و این رو هم به همون شکل دوست داشتم. لازمه بگم فیلم بعد از این کتاب ساخته شده و اسمشو نمیشه کپی برداری گذاشت.
برعکس نقطه قوت کتاب که روایتش بود، شخصیت پردازی ها مبهم و کلی بودن خیلی جاها و نمیشد گاهی فهمید درونشون داره چی رخ میده. البته خوشبختانه جاهای مهم این مطالب بیان میشدن و سردرگمی ای وجود نداشت و ارتباط خواننده حفظ میشد با خط احساسی داستان.
تقریباً کل کتابو یک نفس خوندم و لذت بردم حسابی.
آرش حجازی یه داستان رمانس معمایی ایرانی خوب برامون به جا گذاشت و صد حیف که اجازه انتشار نداره دیگه.

"مگر به جز قصه، چیز دیگری هم در این دنیا هست؟ من قصه ام..تو قصه ای..همه قصه ایم..."

پ.ن: قصه‌گ� عمرش جاودانه، همینطور عشقش، اما همواره تنهاست. شاید چون مال این دنیا نیست. یا شاید چون قاعده این دنیا جور دیگه ایه و ارزشمند چیز دیگه ایه. شایدم هردو...
Profile Image for Shabnam.
42 reviews
January 22, 2009
شاهدخت سرزمي�� ابديت روايت دنياي مدور ماست دنيايي كه همه چيز از ازل تا ابد در آن تكرار مي شود. آن چه در حال وقوع است تكرار خداداي است با صورتي ديگر در مكان و زماني ديگر. و اين چرخه ي خستگي ناپذير زندگي را تنها با كمي ظرافت طبع و دو چشم كار كشته مي توان ديد
Profile Image for Tahereh nouri.
9 reviews7 followers
January 23, 2010
هر کسی باید قصه زندگی خود را در کتاب قصه ی همه ی آدمیان بیابد
Profile Image for Shokufeh شکوفه  Kavani کاوانی.
353 reviews169 followers
May 4, 2010
فکر میکنم که از خواندن این کتاب خیلی لذت بردم هرچند که حیرانی عجیبی را هم نصیبم کرد.....قلم توانایی دارد این آرش حجازی.
Profile Image for Mahi__msv.
108 reviews1 follower
June 24, 2022
از اون كتابا كه دوست دارى يه بند بخونى و دلت نمياد زمين بذارى�
عاشق اين حس افسونِ رماناى ايرانيم.. اينكه با افسانه هامون گره ميخوره�
مگه زندگى چيزى غير از قصه است! من قصم، تو قصه اى�
Profile Image for Elham.
23 reviews3 followers
March 29, 2019
از آرش حجازی دو کتاب کیخسرو و شاهدخت سرزمین ابدیت رو خوندم و راستش خیلی دوستش داشتم. اصولا کتابهایی که باعث شن درگیر شم و بخشی از روایت و داستان شم رو دوست دارم.
Profile Image for Fateme Ghasemi.
100 reviews38 followers
March 11, 2018
تکه های پازل داستان خیلی پیش از رسیدن به نیمه ی کتاب کنار هم قرار می گیرند و خواننده از نقش کلی داستان آگاه میشود. اما برای خواندن به عنوان داستان شب بد نیست.
داستان خوب و روان روایت شده است ولی برای من به اندازه کافی کشش نداشت و صرفا چون عزیزی توصیه کرده بود کتاب را زمین نگذاشتم و به سرعت تمامش کردم.
ایده داستان بد نیست ولی به نظرم یک جورهایی تکراری بود... (البته احتمال دارد مشابهش را در قصه های مادربزرگ شنیده بوده باشم و به نظرم تکراری آمده باشد)

در کل با توجه به تعاریفی که شنیده بودم انتظار بیشتری از کتاب داشتم.
Displaying 1 - 30 of 81 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.