Fatemeh Mehrasa's Reviews > داستان شاهدخت سرزمین ابدیت
داستان شاهدخت سرزمین ابدیت
by
by

مردی سال هاست که زنده است. هزاران سال است به جاودانگی رسیده چون جاودانگی را برای خود نمی خواست و برای دیگری می طلبید. مردی سال هاست جاودانه است. و این جاودانگی ارمغانی است که آن را برای دیگران نیز می طلبد. مثل همان هزار سال پیش که جاودانگی را برای خود نخواست. به زوج کهنی وعده تولد نوزادی را می دهد. وعده ای با یک سیب. وعده تولد پوریا. حجازی در همین ایده از دو تلمیح بزرگ و کهن بهره جسته: یک: سیب همیشه نشانه تغییر بوده است. خواه در نمودار های آفرینش، خواه در نمودار های علمی، نجوم، و یا هرچیز دیگر، سیب همواره نقطه عطف بوده است. محال است جایی و گوشه ای سیبی باشد و تکرار به تداوم خود ادامه دهد. از سیب ها بترسید.. اگر عادت داشته اید به عادت کردن...... . از نظر من بزرگ ترین نقطه عطف زندگی من و تویی که این خطوط را می خوانی و اویی که این خطوط را نمی خواند و آن دیگری که دیری است خواب است، گذار زندگی بشر از حیات در بهشت به افول در این مامن یا بهتر بگویمت، محبس خاکی بوده است. نقطه عطفی که با نشانه ی سیب می درخشد. از همان ابتدا... زنان... من ... تو ... ما ... زود باور تر بوده اند و خام تر. در کنار همه باورهای درست یا غلطشان، عشق را هم زود تر می فهمند. و زنان اند که ایده ی تغییر را در طبع همسرانشان بیدار می سازند. بگذار برایت ترسیم کنم: زنی سیبی به سمت همسرش می گیرد. این همان بزرگ ترین نقطه عطف زندگی بشری است. سیب، آدم، حوا سیبی که حوا به آدم داد، آن ها را از بهشت به سرای فانی، به زمین راند. داستان حجازی هم همین است: مردی سیبی را به اهل زمین می دهد به این هدف: قرار است مردی از سرای ابدیت به دیار فانی بشتابد و در کالبد یک نوزاد ظاهر گردد. می بینی؟ سیب همیشه روایتگر قصه افول از ابدیت به فنا بوده. اسحاقی را به یاد آر زیر درخت سیب. مردی توانا در برافراشتن درفش علم و تغییر. اگر آسمان را ردی از جاودانگی و والایی بدانیم و ثمین تر از هر چه زمین، و زمین را نماد افول و سقوط، باز هم فرود آمدن سیبی از "آسمان" به "زمین"، تداعی گر همان داستان افول از ابدیت به فناست. و عجب نقطه ی عطفی. ما کشیده می شدیم و نمی دانستیم. حالا که راز جاذبه را فهمید ه ایم، بیشتر هم به زمین "جذب" می شویم... . بیشتر هم زمینی می شویم.... . بگذریم.. راستی من چندان سیب دوست ندارم.... تو چطور؟ دو: بگو که نام پوریای ولی را شنیده ای. که به یک ترحم ساده به پیرزنی از دیاری دیگر، مسابقه ای را باخت. ترحمی بر آمده از هر آنچه پهلوانی و رادمردی است. حجازی قهرمان داستان خود را، که در طی قصه، بار ها او را فرزند سرزمین آریاییان خوانده بود، از نام عادی گرفته تا خلق و خوی اش، کاملا ایرانیزه ساخته بود. پوریا.... پوریای قهرمان. سرزمین ابدیت، هر چیزی را ممکن می سازد. سرزمین فانی نیز اگر کامروا نگردد می میرد.پیوست این دو قطعه مکمل به یکدیگر، می تواند از بزرگ ترین نقاط عطف جهان باشد. بگو.. بگو سیب. عنصر تغییر زا. حجازی هم همین را گفت : این دو، دو نیمه ی یک سیب اند. و زایش یک سیب در پس این تکامل اسطوره ای، تنها با یک وحدت بخش ممکن است: عشق. پیرمردی بر پوریای ویراستار ظاهر می گردد،با گوشواره ای زمرد سبز. پیرمردی که او را به کندوکاو عظیم ترین کتاب قصه جهان تشویق می کند. من اسمش را می گذارم: علم بی نهایت. پوریا این دعوت را قبول کرده، راهی عظیم ترین جست و جوی تاریخی خود می شود. و زنی را چشم انتظار خود، رها می کند. مثل پوریای قهرمان و شاهدخت. مثل قصه ای که بار ها تکرار شده است. مرد و زن در این جهان رنج خواهند کشید. رنج مرد در ترک دیار است و رهسپاری به مقصدی نامعلوم. و رنج زن در تحمل این فراق. درد زخم پاشنه پا، استعاره از درد خاطرات ابتدا تا انتهای رابطه یک زوج است. خاطراتی که می ماند... و در نبود مرد، زن را به کام نابودی می کشاند. بعید نیست. بعید نیست آناهیتای کور نوازنده یکی از هزاران دخترانی باشد که پس از ملکه کوچیده از دیار ابدیت، تولد یافته. و یا اصلا شاهدخت در پیکر این آناهیتا حلول کرده و این بار در دنیای فانی روییده. و شاید هم پوریای ولی، در این دنیا، در کالبد پوریای ویراستار نفس کشیده... . باید رنگی از تفاوت داشته باشی... رنگی از برتری.... تا پیرمرد جاودانه ساز، در جایی از زندگی ات خود را به تو بنامایاند و تو را به کشف تمام علوم بخواند. و این بار... همه چیز بستگی به تلاش و شهامت تو دارد. ازدواج در این دنیا تنها یک قرار داد است. ایلیا هم مادر پوریای ویراستار را ترک کرد و راهی شد. راهی شد مثل همه مردان دعوت شده به اقلیم جاودانگی. مادرش صبر کرد و درد کشید. مثل همه زنان دعوت شده.... . و پوریای ویراستار دیر فهمید پدر واقعی اش کیست. دیر فهمید چون مثل باقی آدم ها یک سند ژنتیکی را گواه رابطه پدر و پسری می دانست. حال آنکه پدران واقعی پسران، مردانی هستند که زمانی مادران این کودکان در عشق به آنها می سوختند. و به همین گواه، پوریای ویراستار، فرزند ایلیا بود و پوریای دانشجو فرزند پوریای ویراستار... . وارثان عشق های واقعی، پیش از این دیری در سرزمین ابدیت جوشش زلالی با هم داشته اند. ازدواج و وصال تنها در سرزمین ابدیت قد میکشد. و یک دلتنگی.... آن ها را به این مامن خاکی می کشد. در این مامن خاکی ، در جست و جوی هم... . و همین است که کسی را ندانسته، بی آنکه اراده کنی دوستش داری.... . ایلیا خضرایی- پیرمرد بخشنده ی سیب- پیرمرد فقیر گوشه خیابان- پیرمردی که به بهرام قصه گفت- پیرمردی که به کاخ آناهیتا رفت و ..... و در نهایت پوریای ویراستار. همه این ها وارثان سرزمین ابدیت بوده اند. کسانیکه رهسپار مسیری عظیم گشته و به جواب رسیده اند. و تک تک آن ها ادامه همان وزیر جاودانه ساز هستند.... بهتر بگویم: همه آن ها یک نفر هستند. و این پیرمرد خودش را به بهرام هم نمایاند. اما بهرام در دسته خردمندان بود و در دسته مبارزان، نه.. . او شهامتش را نداشت، به سوی گم گشته هایش نشتافت و آنا را از دست داد... . حال آنکه ایلیا هم زمانی، معشوقه را با هدف یک سفر طولانی، ترک گفت تا به کتاب قصه ها دست یافت. گوشواره یادگار ایلیا به آنا می رسد و جفت دیگر، به همسر ایلیا و در نهایت به پوریای ویراستار.... و همین جفت شدن آن دو را در سرزمین ابدیت به یکدیگر پیوند داد ... . پوریا در نهایت سفر خود تنها یک چیز را یافت: آنا. ... و عشق... تنها عشق... .
پی نوشت: کتاب را از یک دوست هدیه گرفتم. فکر می کردم مثل لبخند های همیشگی اش ساده باشد. اما نبود...و چقدر پیچیده... .ث
پی نوشت: کتاب را از یک دوست هدیه گرفتم. فکر می کردم مثل لبخند های همیشگی اش ساده باشد. اما نبود...و چقدر پیچیده... .ث
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
داستان شاهدخت سرزمین ابدیت.
Sign In »
Reading Progress
September 28, 2015
–
Started Reading
September 28, 2015
– Shelved as:
to-read
September 28, 2015
– Shelved
October 6, 2015
– Shelved as:
novel
October 6, 2015
–
Finished Reading
December 25, 2015
– Shelved as:
received-of-friends
Comments Showing 1-10 of 10 (10 new)
date
newest »

message 1:
by
Fatemeh
(new)
-
added it
Oct 06, 2015 12:07PM

reply
|
flag


از نظر مثبت پر محبتت ممنونم.
امیدوارم بتونم حس خوب حاصل از خوندن این کتاب رو واست جبران کنم ((: اگه بشه جبرانش کرد... لبخند.

مخصوصا ماجرای سیب رو خیلی عالی تشریح کرده بودید
سپاس
:)"
خوشحالم که ریویووم رو انقد کامل و دقیق خوندین. متشکرم

"
:D
نه همونه. یادمه اون روز دیروقت بود که ریویوومو خوندی. خسته بودی (:

شاید هم خودت همین طور فکر می کنی..
اگر آسمان را ردی از جاودانگی و والایی بدانیم و ثمین تر از هر چه زمین
و ثمین تر از هر چه ثمین !!
آفرین..احساس می کردم نمیشه به همین راحتی کتاب رو ببندم، البته بستم ها! و حتی کتاب
دیگری رو هم باز کردم اما این نظر رو که خوندم توذهنم آروم می شم و کتاب رو آروم می بندم
احسنت :)

شاید هم خودت همین طور فکر می کنی..
اگر آسمان را ردی از جاودانگی و والایی بدانیم و ثمین تر از هر چه زمین
و ثمین تر از هر چه ثمین !!
آفرین..احساس می کردم نمیشه به همین راحتی کتاب رو..."
ثمین تر از هرچه ثمین که نداریم!!! :DD
البته الان خودم داستانو دقیق یامدم نیس یه جاهایی از ریویوومو نمی فهمم!!! ولی وقتی شما پسندیدی یعنی حتمن خوبه. مرسی عزیزِ جان(؛