عباس ایرانی، دانشجو و روزنامه نگار ایرانی، با توجه به شرایط سیاسی سالها� دهه شصت به کمک مادرش از ایران فرار میکن� و به آلمان میرو�. در آنجا مدتی در یک هتل به عنوان مدیر شبانه مشغول به کار میشو� و بعد به پاکستان میرود� مقصد نهایی او قطب شمال است.
Abbas Maroufi (Persian: عباس معروفی) is an Iranian novelist and journalist.
Raised and educated in Tehran, Abbas Maroufi studied dramatic arts at Tehran University while teaching at schools and writing for the newspapers. He served as the editor in chief of the literary Gardun magazine from 1990 to 1995. His first published work was a collection of short stories entitled Into the Sun. He also wrote a few plays which were performed on stage. In his The Last Superior Generation, he touched on social themes. His last collection of short stories, The Scent of the Jasmine was published in the United States.
Maroufi came to prominence with the publication of Symphony of the Dead (1989) which is narrated in the form of a symphony.
Maroufi currently resides in Germany where he has opened a book-store, He also Holds writing classes and teaches Students who show interest in writing and story-telling.
Tamaman Makhsoos = Completely Special = Entirely Special, Abbas Maroufi
Maroufi came to prominence with the publication of Symphony of the Dead (1989) which is narrated in the form of a symphony. Maroufi uses the stream of consciousness technique very effectively. The Year of Turmoil and The Body of Farhad are among his other works. Some of his works have been translated into German.
Maroufi's Books and style was heavily influenced by Iran's modernist writer "Houshang Golshiri" who was also his teacher.
Totally Special is a story about the life of Abbas Irani, an exiled journalist who is forced to emigrate from Iran to Germany. This research tries to answer the question in a descriptive-analytical way that what are the most important components of modernism in Abbas Maroufi's "human-centered" novels? The findings indicate that "tendency to the world within the characters", "fluid flow of the mind", "internal conflict", "rejection of the narrative method in the novel" and "different way of characterization" are the most important components. The manifestations of modernism are in the novels under discussion.
تاریخ نخستین خوانش: روز بیست و هفتم ماه مارس سال2012میلادی
عنوان: تماما مخصوص؛ نویسنده: عباس معروفی، چاپ نخست برلین، گردون، سال1388، در406ص؛ چاپ دیگر تهران، ققنوس، سال1388، در398ص، فروست داستان ایرانی36، رمان23؛ شابک9789643116697؛ موضوع داستانهای نویسندگان ایران - سده21م
نخست باید بگویم: این روزها، نخستین بار که یک کتاب را میخوانم، برای این است که یاد قصه های کودکانگی خویش بیفتم، و انگار کنم پای همان کرسی مادر بزرگ مادری خویشتن بنشسته ام، و ایشان، یواشکی و از زیر لحاف کرسی، آجیل و شیرینی در مشتم میکند، و آهسته دست کوچکم را میفشارند، که به کسی نگویی؛ با لبخندی به پهنای صورت خویش، و به بزرگواری مهربانیهای خویشتن، روانش هماره شادمان؛ پس نخست میخوانم، تا بدانم موضوع چیست، آنگاه که تشنگیم از دانستن موضوع فرو نشست، دوباره میخوانم تا ببینم، نویسنده چند مرده حلاج است، و تا کجا توانسته آداب ادب، آنگونه که دوستتر میدارم، نشانم دهد، در این راند، شاید بتوانم اندکی سخن نیز درباره ی داستان برای دیگران بگویم، که از داستان، و شیوه ی واگویی خیالِ نگارگرِ خیال، آیا خوش به حالم شده یا نه؛ گاه حتی با طی همین مراحل و هفت خوان نیز، نمیتوانم سخنی درباره ی واژه های کتاب بگویم؛ چرا؟ لابد چون، شاید، نیاز بوده باشد آن زندگی را، که نگارنده، برای بیان و برکشیدن تابلو، و تصویرش به دیوار سپید کاغذ، با واژه های خویش آراسته اند، و آرتش واژگان خویشتن را، در برابر چشمان خوانشگران به رژه واداشته اند، زندگی کرده باشید، تا بتوانید بگوئید: همچون همو که قصه گوست، و اینکه آیا از عهده خوب برآمده، یا نه؛ آنگاه میتوانید بنویسید، که آیا اگر شما سوار بودید، و کاغذ پیاده، چگونه سوارِ اسبِ خیالِ همان رویا میشدید؛ جناب «معروفی» از این قاعده مستثنی هستند، سوارکار خوبی بوده اند، و هستند، هرچند، اینبار هم نوعی روایت، و گزارش «وقایع اتفاقیه» است؛ از دیدگاه ادبی، کتاب بین بیوگرافی، و اتوبیوگرافی، در چرخش است؛ اما آفتاب به همین زودی میدمد، و خواهد دمید، و ادبیات ما نیز، صاحب سبک و سیاق «تماماً مخصوص» خویش خواهد شد؛ دست مریزاد به جناب «عباس معروفی» معروف، و معرف به نگارگری، با واژه های ناب از این دیار یار؛
"من که جز تو کسی را ندارم، ولی چرا تو را هم ندارم؟" سوال قشنگیس�. عباس جان ! ظاهرا خیلی مبتلا بودی زمانی، آدم دلش کباب میشود از خواندن اینهمه عشق و نرسیدن؛ و فقط خواب معشوق را دیدن در داستانهای�. از بوسیدن بالشت به جای صورتش، از دیدن خال صورتش روی گونه� هر رهگذر، از دنبال کردن عطرش در هر عطرفروشی� از جستجوی لبش روی لبهای خشکهبست� و تب آلود خودش در خواب و بیداری. چقدر این داستان تکراریس�. چرا همه� داستانهای عاشقانه شبیه همند؟ . یکبار دوستی گفت آقای معروفی در دورها� بعد از مهاجرت، به قدری مفلوک شده بود که در خیابان از مردم سیگار گدایی میکرده تا یک پوک بزند. به همین خاطر عدها� ازش رویگردا� شده اند و کتابش را نمیخوانن�. اگر واقعا اینطور باشد، با احترام بول کردم به منطقشا�. . جهت اطلاع دوستان عرض کنم که، بعد از آن کاپوچینو وانیلی که در هاوانا با اقای معروفی و به دعوت ایشان خوردیم و گپ دوستانهما� ، معذرت خواهیشا� را پذیرفتم و دیگر بابت آن مشاجره در کتابفروشی ازشان دلخورنیستم. درواقع جوری باهم عیاق شده ایم که همدیگر را تو خطاب میکنیم و در تلگرام برای هم موزیک می فرستیم. حتی قرار است داستان زندگی خودم را در انتشارات ایشان چاپ کنم. قول هایی دادهان�. حتما جلسه� امضای کتاب هم خواهیم داشت. از حالا منتظر باشید و بلیت رزو کنید. این را هم گوش کنید اگر دوست داشتید. توضیح نمی دهم تا حسی را تلقین نکرده باشم.
این نیز قانونی همیشگی بوده است: کسانی که تن به مهاجرت میدهن� در ابتدای اقامت و چند سال بعد غالباً از گفت و گو در مورد کشورشان پرهیز میکنن� و آنان که چند سالی از هجرتشان گذشته، به یادِ یار و دیار چنان میگرین� زار عباس معروفی هم به خوبی و بهتر است منصفانهت� بگوییم: " با تسلط " توانسته یادِ این " یار و دیار " را به تصویر بکشد و منِ خواننده از این سرما و این آزار ترسان شوم
معروفی شما را با خود میبر� به کوچه پس کوچهها� عاشقی. به گرمای دست مادر. بوسهها� عاشقی. سرخی گونهها� معشوق. تبِ تندِ عاشقی. به آوارگی نسل من. نسل تو. نسل ما. به آوارگی کودکم. به زاریها� مادر. شب آغازِ هجرتِ تو. پرسه در خاکِ غریب. به ویرانی خانه. به منِ بیم�. به خاکستر نشینی
خانمها� آقایان به افتخار داستانِ معروفی از جای برمیخیزی�
تماما مخصوص عباس معروفی رو آخرهای سال پیش، توی موبایل، لای مهمونی ها و تاکسی ها و اتوبوس ها خوندم. واسه همین فکری نبودم که چیزی راجع به ش بنویسم. ولی امروز یک دفعه یاد عباس رمان افتادم. تماما مخصوص مثل خیلی از رمان های خوب دیگه قابلیت این رو داره که بسته به خواننده ش خوانش های متفاوت داشته باشه. ولی فکر کنم برای خواننده های مرد، این رمان یه چیز دیگه باشه، جنس تنهایی عباس، دغدغه هاش، غرایزش، پوچی ها و روزمرگی هاش، انفعال و تن دادن به جبر زمونه هاش، همه و همه تماما مردانه هستن. عباس تماما مخصوص مرد جذابی نیست؛ عباس یه کابوس مردانه س. یه کابوس تماما مردانه. ...
تماماً مخصوص داستان یک روزنامهنگا� ایرانی به نام عباس ایرانیس� که در ایران عاشق شده، عشقش رو از دست داده، مجبور به فرار از ایران شده و ابتدا به پاکستان و سپس به آلمان رفته. در حال حاضر در یک هتل در یک جای پرت کار میکن�. این خبرنگار برای ما زندگی گذشته و الانش رو بین واقعیت و خیال تعریف میکن�. کتاب از نظر من هیچ ایرادی نداره اما هیچ چیزی از کتاب هم برای من هیجان انگیز و عجیب نیست که سر شوق بیام. مسائل مهم و جالبی توی کتاب مطرح میشه و مهمترین موضوع هم تنهاییه، تنهایی...ه
پ.ن: این کتاب یک بار توسط عباس معروفی بازنویسی شده، لطفاً اگه کسی هر دو نسخه رو خونده بگه از نظر کمی و کیفی چه تفاوتی بین دو نسخه هست. با تشکر
تو با ما چه میکنی عباس معروفی! تماما مخصوص، تماما مخصوص عباس معروفی است! عباس معروفی سبک خاص خودشو داره، توی همه کتابایی من تا الان ازش خوندم، یه سردی و غم عجیبی حس میشه و با همین تم شما عشق و جنون و... رو به سبک عباس معروفی عمیقا تجربه میکنید. کتاب طبق معمول نثر شیوا و گیرایی داشت. سه تا ویژگی تماما مخصوص کتاب: ۱.فلش بک زدن های درست و به موقع! ۲.این که با هر چیز تموم میشد با همون شروع میشد، میشه گفت کلید واژه ابتدا و انتهای فصلها یکی بود! ۳.آمیختن رویا و خیال. این که تو نمیدونستی الان واقعیته یا تراوشات ذهن آشفته عباس ایرانی! به نظرم کتاب به دو بخش تقسیم میشد، بخش اول و اعظم آن شامل زندگی راوی (تبعید و مهاجرت/ آینده و گذشته/ و البته زندگی عشقی) و بخش دوم که به نظرم یه خرده افت داشت شامل فصلها آخر کتاب بود مبیّن اوهام، جنون نویسنده بود. پ.ن۱: سال بلوا و سمفونی مردگان دوست داشتنی تر بودند. پ.ن۲: پیکر فرهاد و فریدون سه پسر داشت در اسرع وقت مطالعه خواهد شد
عباسآقا� معروفی، برای ما ساکنینِ دنیای کتابه� نیاز به معرفی ندارد، همانس� که همیشه بوده، هست و خواهد بود، و قلم و تکنیک داستاننویسیاش� امضای همیشگیِ پررنگ او به حساب میآی�. تماما مخصوص، حاصلِ هفت سال تنهاییِ عباسآقاس�. هفت سال بین سالها� ۲۰۰۲ لغایت ۲۰۰۹ میلادی. عباس آقا در وصف تنهایی در بخشی از کتاب مینویس�: "خیلیه� فکر میکنن� سلامتی بزرگتری� نعمت است، ولی سخت در اشتباهان�. وقتی سالم باشی و در تنهایی پرپر بزنی، آنی مرض میگیری� بدترین نحوسته� میآی� سراغت، غم از در و دیوارت میبارد،کپ� میزن�. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی."
او در این رمانش، از زندگیِ عباسآق� از دورانی که شور و شوق جوانی در او و همنسلهای� موج میز� و آنه� در متن ماج��اهای کوی دانشگاه قرار داشتند مینویسد� از ماجرای فرار، تبعیدِ تحمیلی و دردِ� تنهاییِ غربت و ... مینویس�.
رمانش را دوست داشتم، خاص بود و نامش حقیقتا برازنده� رمانش بود چون رمانی بود، «تماما مخصوص»، اما از بین سایر کتابهای� که از او خواندها� سطح� آن� را پایینت� از «سمفونی مردگان»، کمی برابر با «سال بلوا» و نهایتا بالاتر از «فریدون سه پسر داشت» و «ذوب شده» دیدم.
تماما مخصوص یا کمی تا قسمتی مخصوص، مسئله این است همانطور که در بالا نوشتم، عباسآق� این رمان را مابین سالها� ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۹ میلادی نوشته و نخستین بار آن را در سال ۲۰۱۰ توسط نشر گردون در ۵۲ فصل و ۴۲۲ صفحه چاپ و منتشر نمود که البته این نسخه� اولیه یکبار دیگر با کمی تغییر در حروف چینی و بدون تغییر در محتوا بار دیگر در ۴۰۶ صفحه نیز منتشر گردیده است.
اما... عباسآق� در تابستان سال ۲۰۱۲ میلادی، اقدام به بازنویسیِ� این رمان نموده و نسخه� جدید آن را در ۴۹ فصل و ۳۶۲ صفحه باز هم توسط نشر گردون چاپ و منتشر کرده است.
نکته� مهم در بازنویسی و نسخه� جدید، برخی وقایعی که در نسخه� اول میخوانی� تغییر، برخی حذف و برخی جابجا گردیده است. از آنجایی که «تماما مخصوص» کتابیس� که در ایران چاپش ممنوع است، در سفری که اخیرا به گیلان داشتم، این عنوان را در بین کتابها� یک دستفرو� دیدم و از آنجایی که اطلاعی از این موضوع بازنویسی و تغییرات نداشتم، آن را خریدم و چند روز قبل شروع به مطالعه� آن کردم،� تا اینکه... توی مغازه نشسته بودم و دیدم کتاب را با خود نیاوردهام� پیدیا� کتاب را دانلود کردم تا ادامه را بخوانم اما دیدم متن برایم آشنا نیست، یک فصل رفتم عقب دیدم من اصلا اینه� را نخواندهام� رفتم عقبت� دیدم آشنا نیست !!! و با عصبانیت به سراغ گودریدز آمدم و دیدم حتی یک نفر از بین دوستانم و کلا فارسی زبانان در ریویوهای خود به این نکته اشاره نکردهان� و فقط به «به به» و «چه چه» بسنده کردهان�! بنابراین کتاب را به گوشها� پرتاب و خواندن� آن را با فایل پیدیا� به اتمام رساندم.
نقلقو� نامه "شغله� بو دارن، دست آخر هر آدمی شبیه شغلش میشو�."
"همیشه میخواست� بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین میشو�. در آلمان فهمیدم که مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین میشود� در درازای تاریخ. آلمانیه� کانت دارند و ما حافظ."
"گاهی چیزی کوچک می تواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامها� را بیدلی� حفظ میکن� که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشو�."
"دنیا پر از آدمهایی� است که همدیگر را گم کردهان�."
"زندگی برای هرکس چندتا خط بیشت� نیست. مال من همین دو سه تا خط بود، فرار و تنهایی و مرگ."
... کارنام یک ستاره به دو دلیل از کتاب کسر میکنم� اول اینکه نمیتوان� برای سمفونی مردگان شش ستاره تخصیص دهم، دوم آنکه یک روز تمام در وب سایت عباسآقا� نشر گردون و ... جستجو کردم و یک نکته در مورد این بازنویسی و ویرایش نیافتم!
دانلود نامه فایلها� پیدیا� نسخه� اولیه(چاپ ۲۰۱۰) و نسخه� بازنویسی شده(چاپ ۲۰۱۲) را در کانال تلگرام آپلود کردهام� در صورت نیاز میتوانی� آنان را از لینکها� زیر دانلود نمایید: لینک فایلها� پیدیا� نسخه� اولیه(چاپ ۲۰۱۰)
عزيز دلم، مي داني سيم آخر چيست؟ همه خيال ميكنند كه سيمِ آخر ساز است. حتا يك نوازنده بي سواد روي صحنه زد به سيم آخر تارش گفت: اين هم سيم آخر! اما سيم آخر يعني وقتي ميرفتند قمار، سكه زرشان را كه ميباختند، جيبشان را ميگشتند، آخرين سكة سيم را هم به قمار ميزدند. ميزدند به سيم آخر، به اميد بردن همة هستي، يا به باد دادن آخرين سكة نيستي
خیلی مختصر و مفید بگم که عباس معروفی در این رمان فقط خودش رو تکرار کرده... همون عشقِ به دست نیامده، همون جنون، همون هذیان بافی، همون درنوردیدن مرز بین رویا و واقعیت، همون نوع روایت و کلی شباهت های دیگه.... اگر دو رمان سال بلوا و سمفونی مردگان رو قبلا خوندید و لذت بردید و یا قصد خوندنشون رو دارید، به همون دوتا بسنده کنید و سراغ این یکی نیاید که شاید بد تو ذوقتون بخوره به خاطر شدت تشابهشون به همدیگه، البته ناگفته نمونه که با وجود شباهت هاشون اون دوتا خیلی بهتر از این هستن... تنها از این نظر شاید ارزش خوندن داشته باشه که به نوعی زندگینامه ی خودنوشت معروفی، به حساب میاد...اگر مثل من کنجکاوید بخونید😊 ------------
در انتهای جایی که روزی وطنم بود، دنیا یک کفش بود و من آن را از پا درآورده بودم... ----------- دراز کشیدم و به شب کویر خیره شدم، به آن پرده ی سیاهی که کشیده بودند روی همه چیز تا خدا نبیند چه بلایی دارد سرمان می آید.... ----------- عشق و فقر که با هم قاطی می شود ، گناه بشریت را می شوید.... ----------- در هر جنگی باید به دوچیز نگاه کرد؛یکی به کفش مردم، و دیگر به دندان بچه ها این ها نشان می دهند که یک جنگ چقدر فاجعه آمیز بوده.... ---------- مامان همیشه می گفت:پارچه ی شُل با آهار سفت نمی شود، آب بخورد خودش را ول می کند.... ---------- تاریخ مثل یک صفحه ی کاغذ است که ما روی پهنه اش زندگی می کنیم و درد می کشیم، دردی به پهنای کاغذ. و وقتی گذشتیم، در پرونده ی تاریخ به شکل خطی دیده می شویم، همان خط لبه ی کاغذ. گاهی هم اصلا دیده نمی شویم.... ------------ آدم ها یا فروشنده اند یا نیستند. فقط فروشنده ها قیمتشان کم و زیاد می شود... ------------- عشق بقیه ی تصویرها را مخدوش می کند تا تصور خودش را بتاباند.... ------------- سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت ، احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را می بینی....
خیلی خوشخوا� و راحت بود. نثر عالی عباس معروفی و گیرایی داستان هم بهش اضافه شده بود. یه موضوع کلی داشت، مهاجرت عباس و مشکلات مربوط به اون، با کلی خردهروای� جذاب و هدفمند. ینی خیلی از داستانه� خردهروای� جذاب دارن ولی فقط برا کش دادنِ داستانه. اینجا هدفمند بود، درخدمت داستان و شخصیته�. امان از شخصیته�! عباس ایرانی فکر کنم خیلی شبیه خود عباس معروفی بود. (شایدم الکی دارم جو مید�. 😄) و تکت� شخصیته� عمق داشتن و ملموس بودن. فلشبکه� کاملاً مهندسیشد�. هنوزم معتقدم نویسنده بهخوب� عباس معروفی نداریم. داستان رو خیلی خوب میشناس� و بلده.
بهشد� سمفونی مردگان و سال بلوا دوستش نداشتم اما بازم دوستش دارم و پُر از تیکهها� خوب بود برام. حیف زیرشون خط نکشیدم، واقعاً حیف. چیزی که دربارۀ تماماً مخصوص دوست داشتم و نمدونم چقدر بقیه هم باهام توی این مسئله همدلی میکنن� اینه که نمدونستی کدوم اتفاقه� واقعاً افتادن یا ترسه� و خیالات راویه! بهخصو� دخترهایی که توصیف میکن�. هم فکر میکرد� یک نفرن هرسه تاشون، هم فکر میکرد� همهشو� خیالیا� یا نه، واقعاً بودن. پر از صحنهها� ناب و بهیادموندنی� برام. منتها ازونجایی که یادم میر� و مغزم آشغال توش زیاد داره، یه اسپویلر میذار� که ازینجا به بعدو نخونین. فقط برا اینکه خودم یادم بمونه کدوم قسمت رو دوست داشتم.
اسپویلر: جایی که یانوشکا(نمدونم اسمش همین بود دقیقاً یا نه، همون دوستدخت� آلمانیش) میخوا� سقط جنین کنه رو خیلی دوست داشتم. چه بحثهای� که قبلش بینشو� بود، چه وقتی تنهایی میر� و تصادف میکن� و اینا. از معدود صحنهها� رمانتیکی که از خوندنشو� بدم نمیاوم�! و اوایل داستان هم دوست دارم که اون یارو(دیگه اسم اینم یادم نیست!) خودکشی میکن� و جریانی بین عباس و بقیه راه میافت� پیرامون مرگش.
در هر جنگی باید به چروک پیشانی زن ها نگاه کرد یا به درهم شکستگی پل ها. و من داشتم فکر می کردم هرکسی از جنگ یک چیزش را می بیند. به نظر من در هر جنگی باید به دو چیز نگاه کرد. یکی به کفش مردم و دیگر به دندان بچه ها. این ها نشان می دهند که یک جنگ چقدر فاجعه آمیز بوده
تنهایی یک اعتیاد است. کسانی که به مواد مخدر معتادند خودشان می دانند اما نمی خواهند که بدانند. کسانی که به تنهایی خو می کنند واقعا نمی دانند که دارند در اعتیاد تنهایی نابود می شوند. اعتیاد به حشیش و تریاک مهم نیست
ما نسل بدبختی هستیم. دستمان به مقصراصلی نمی رسد. از همدیگر انتقام می گیریم
خیلی ها فکر می کنند سلامتی بزرگترین نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی، آنی مریض می شوی، بدترین نحوست ها می آید سراغت، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی
دنبال زخمی تازه می گشت که دردش را از یاد ببرد
عشق یک چیز عتیقه است که با عتیقه فروشی فرق دارد. عشق یک جواهر یا عتیقه گران قیمت است که آدم زندگیش را با آن معنا می کند ما عتیقه فروشی پر از وسایل گران است که حالا از زندگی خالی شده آینه ها آینه ها آینه ها. عشق یعنی این که آدم خود را در نگاه کسی ببیند. یعنی بی تابی و انتظار، عشق یعنی دیدن و دیده شدن. عشق یعنی دست های تو
دنیا پر از آدم هایی است که یکدیگر را گم کرده اند ولی من دیگر گمت نمی کنم
عشق یعنی چی؟ یعنی تپش های بی دلیل قلب؟ یعنی نگاهی که روی اجزای صورتت می چرخد و بعد دیگر نیست؟ یعنی دیر جنبیدن و حسرتی که می ماند؟ شاید هم یعنی درد کشیدن و فسرده شدن دل که آدم هستی اش بیاید پشت چشم هایش
آدم که بچه عشقش را نمی اندازد، می اندازد؟
آدم وقتی کسی را عمیقا دوست دارد، می تواند هر شب خوابش را ببیند هرجا دیواری است، یا عقل این وری ها کم است یا عقل آن وری ها
تا آدم سفر نکند، هرگز خودش را نمی شناسد. سفر یعنی این که تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است که آن درخت را می بینی. وگرنه این همه خلبان و راننده شب و روز از جایی می روند به جای دیگر. هیچ درختی برایشان تازگی ندارد. این که سفر نیست. سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت. هرچه دورتر، وسعت دید بیشتر. و من این را پیش از سفر نمی دانستم. سفر یعنی این که وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی و از خودت بپرسی من اینجا چه کار می کنم؟
همه کار کر��ه ام ولی هنوز نمی دانم خوشبختی چیست. در اوج خوشی همیشه به چیزی دیگر فکر می کرده ام، به کسی دیگر و مدام نگران بوده ام
سرما، برف، تنهایی، جنون، عشق، هذیون، غربت، ترس، تاریکی، برف، برف، برف� انقدر تلخ…انقد� سیاه…چطور� میشه اینهمه غم رو بالا آورد؟ همیشه بعد از خوندن کتابای عباس معروفی، دلم خواسته حافظه م از بین بره تا از غمش پاک بشه…هربا� گفتم دیگه نمیخون� ولی باز دوباره و سه باره با سربرگشتم سراغش…ای� یکی رو از سه تای قبلی که از معروفی خوندم (سال بلوا، سمفونی مردگان و فریدون سه پسر داشت) کمتر دوست داشتم…اینیک� هذیون زیاد داشت و داستان کم…ول� بازم از خوندنش لذت مریض گونها� بردم…تیپیکا� رابطه من و قلم آقای معروفی :(( مین.
شاید برخی تصورکنند زندگی دارالتجاره ای بیش نیست ، بده بستانی کنند وبگذرند، درحالی که اگرعقاب وارنگاه کنند خواهندفهمید زندگی یک قمارخانه است فقط گاهی امکانش راپیدامیکنی .آن هم اگرقاعده بازی رابلدباشی.قمارخانه ای که همیشه فرصت بازی به دست تونمی افتد
١-سومين كتابي بود كه خوندم از اقاي عباس معروفي و مطمئن تر شدم كه از نويسنده هاي خيلي موردعلاقه م هستن:) ٢-امان از قصه گويي و وهم و جنون عباس معروفي كه انگشتشو مستقيم ميزاره رو نقطه اي ك درد ميكنه،خوندن كتاباش يه خودآزاري عمدي شده براي من مثل شنيدن شاهين نجفي... ٣-كتاب رو يكي دو ماه پيش خريده بودم،نگهش داشته بودم براي هواي ابري آبان ماه كه بدون ابر و باران گذشت،اما امروز كه تمومش كردم هوا ابري بود و اولين باران پاييزي!
روز های فروپاشی دیوار برلین یاد روز های انقلاب خودمان می افتادم که همه می خواستند چیزی ببخشند. هر کس برای دیگری بغل می گشود. و تا چشم به هم زدیم چه قدر زود تمام شد. تا چشم به هم زدیم فیلم عوض شده بود. همه می خواستند چیزی را از بین ببرند.انقلاب نبود انفجار بود.چیزی منفجر شد که ملت ما را تکه پاره کرد. حالا یکی دنبال دستش می گردد، یکی دنبال چشمش، یکی دنبال پاهاش و دیگری دنبال بچه اش.
بازم یه رمان عالی دیگه از عباس معروفی. واقعا معروفی با قلم بی نظیرش خیلی قشنگ تنهایی و غم و درد رو به تصویر می کشه، و مهم تر از اون بیان حس دلتنگی و فقدان یک نفر که بلا استثنا تو همه کتاب هاش وجود داره. چیزی که بیشتر از همه در مورد معروفی دوست دارم اینه که عشق های کتاباش زمینیه و پر از بوسه و هم آغوشی و این فکر می کنم خیلی به باور پذیر بودنشون کمک می کنه. بر خلاف بسیاری از نویسنده های ایرانی که عشق های کتاب هاشون لاهوتی و اسمانی و مقدسه.
۳۰ صفحه اول رو که خوندم، فقط به یه جمله فکر کردم «عباس معروفی خیلی خیلی خوب غم رو می شناسه.»
و بنظرم همین شناخت غم و صد البته نوع روایت کردنش باعث میشه انقدر دوست داشتنی باشه و چی بیشتر از «غم مشترک» میتون� آدم رو همراه کنه؟! بنظر من که هیچی...
ولی من یچیزی از عباس معروفی رو دوست ندارم و اون توجه نکردن به «اتفاقه» یعنی بیشتر ازین که اون اتفاق براش مهم باشه، ادامه روایت مهمه براش در نتیجه از روی مسائل میگذره و میر� و با ۴ تا فلش بک سر و ته قضیه رو هم میاره. ولی ولی از حق نگذریم حس اون واقعه رو خیلی خوب منتقل میکن� در حدی که میگی مهم نیست چه «اتفاقی» افتاده، من که دردش رو حس میکنم :)))))
فضای داستان تلخ و سرده بار رومنس داستان بیشتر از هر کتاب دیگه ای که از معروفی خوندم بود شروع داستان خیلی خوبه تا اواسط کتاب، داستان با سرعت خوبی پیش می ره اما هرچی جلوتر می ره کندتر و تکراری میشه. بنظرم سیصد و شصت و پنج صفحه خیلی زیاد بود و میشد صد صفحه ای کمتر باشه سبک و نثر و توصیفات داستان خیلی شبیه سمفونی مردگان و سال بلواست و انگار معروفی دچار تکرار شده هنوز هم بنظرم بهترین کارهای معروفی، سال بلوا و سمفونی و فریدون سه پسر داشت هستن و بقیه کتاب ها به پای این سه تا نمیرسن.
همیشه میخواستم بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین می شود. در آلمان فهمیدم که مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین می شود، در درازای تاریخ. آلمانی ها کانت دارند و ما حافظ.
خیلی ها فکر میکنن� سلامتی بهترین نعمت است ولی سخت در اشتباهند. وقتی سالم باشی و در تنهایی پر پر بزنی، آنی مرض میگیری، بدترین نحوست ها می آید سراغت، غم از در و دیوارت میبارد� کپک میزنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی.
آسمان پر از ستاره بود و بوی خاک تفته از زمین بالا می خزید. در آخرین پناهگاه زمین،در انتهای جایی که روزی وطنم بود،دنیا یک کفش بود و من آن را از پا در آورده بود- تماما مخصوص / ص 21 خ 17 ...................................................... جاهایی از کتاب واقعا آدم می بایست با احساساتش دست و پنجره نرم میکرد،هرچند انتظار کتاب مخصوص تری رو داشتم ولی حیفم میومد اگر همه ی این فلش بک های به جا،فضاسازی های معرکه و استعاره های ناب معروفی رو نمیخوندم. کتاب رو به همه کسانی که دلشون برای ورق خوردن لای گذشته ها تنگ شده توصیه میکنم
اگر عزیزی در غربت دارید این داستان برای شما ملموست� خواهد بود. حتی شاید بتونین بیشتر درکش کنین و گاها از بعضی رفتارهاش نرنجین! پناهندگی اتفاق عجیبیه که هر چقدر بیشتر ازش میشنو� بیشتر قلبم به درد میاد. حسرت نداشتن کسی که تمام قلبت رو پر کرده در خط به خط کتاب حس میشه. چرا تو رو ندارم؟
- یک سوم پایانی کتاب از لحاظ گیرایی افت داشت و به پای سمفونی مردگان و سال بلوا نمیرس�.
عجب کتابی بود یه کتاب تماما مخصوص بود واقعا درد تبعید،درد دوری،درد در به دری،درد تنهایی،درد عشق،درد بیکاری،درد خفقان و � تمام دردها در این کتاب به تصویر کشیده شده سه سال پیش این کتاب رو آقای معروفی در آلمان برام امضا زد به اسم خودم و توسط یه آشنایی برام فرستاد ایران بدون هیچ هزینه ای یک هفته قبل فوت آقای معروفی شروع کردم به خوندنش یک هفته بعدش در شهریور امسال(۱۴۰۱) برای همیشه با ما خداحافظی کردن و به سمفونی مردگانش با وداعی تمام مخصوص پیوستند روحشون شاد و یادشون گرامی
بعضیه� نوشته بودند رمان مردانها� بود، با دردهای مردانه و کابوسها� مردانهٔ عباس... که یک مرد بیشتر میفهمد�. من اما فکر میکن� حتماً نباید مرد باشی تا جنس دردهای مردی را بشناسی. کافیس� زنی باشی عاشق، آن وقت با یک بوسه تمام دلمشغولیها� مردانها� به جانت میریز�. کتاب را که میخواند� پری بودم که گم میشد� یانوشکا بودم که تنها و بیپرو� بود، زن زیبایی بودم که نام نداشت و آه میکشی� و از پشت پنجره صدا میکر� و در دریا محو میشد� گاهی هم ژاله، که مردی که دوستش داشت پس� میز�. با هرکدامِ اینه� ذره ذره تنهاییها� عباس را میچشید�. با هر آغوشی سرمای زمهریر غربت پیرامونش را بیشتر لمس میکرد�. جملههایشا� را زیر لب تکرار میکرد� و به زمزمههایشا� گوش میسپرد�...
تلخ بود مثل غربت، مثل زندگی. سرد بود مثل تنهایی. عمیق و زیبا بود مثل درد.
پ.ن: از دکتر برنارد و سگها� بدم میآم�. از ژاله. از اینکه در جای جای رمان از کلمهٔ تماماً مخصوص استفاده کرده بود. از پایان داستان هم. مین.
سخت بود خوندنش. به خصوص وقتی ادم فکر میکنه که این نوشته ها واقعا زندگینامه ی کسی هست و یه نفر میتونه انقدر درد کشیده باشه تو زندگی. ولی مثل همیشه عباس معروفی میدونه که چطوری کلمات رو طوری دنبال هم بچینه که آدم رو مبهوت خودش کنه.
سرد، انقدر سرد که معشوقه� اولش را اعدام کردهان� و دومی را وقتی که سقوط درونیا� وادار به سقط جنین میکن� از دست می دهد و سرانجام سردی� آنجاست که بی کار، مریض، تنهاست و ناخواسته تن به سفر قطب شمال میدهد� میان سرما یخ میزن�. کسی که قدر لحظه هایش را نمی داند همان بهتر که بمیرد.
سبک داستان نویسی عباس معروفی عالیه از دو تکنیک غالب foreshadowing یا همون بیان اتفاقاتی که در آینده میخواد بی اوفته و تکنیک flashback یا تکرار کردن اتفاقاتی که در گذشته اوفتاده به خوبی استفاده میکنه.. جوری که انگار کل کتابی که در دستان شماست مثل یک خواب و یا رویا میمونه setting و یا محل و زماننی که داسان درون اتفاق می اوفته چیزی بین ایران و پاکستان و آلمانه...همونطور که در صفحه 6 کتاب گفت:”بخار� ماشین خرخر میکرد و تیغه برف پاک کن چسبیده بود به شیشه� این سرما و حالت خفگی و تیرگی نمادی از ظلم و ستم و شاید فضای انقلاب بوده که عباس معروفی درگیرش شده...به طوری که در کل داستان یک درد شدیدی احساس میشه.. فضای سرد و غمگینی که بغض میشه در گلوی آدم. در بخش های بعد کتاب متوجه اعدام معشوقه عباس در ایران میشویم.. و یا همونجور به گفته خودش گم شدن معشوقه اش... که بدترین درد بوده... لباسی که روی اون 25نوشته شده و پری به تن داره بار ها توی داستان گفته میشه که میتونه نمادی از سن پری و یا زمانی از انقلاب باشه که گذشته وقتی معشوقه دومش را میبیند بازهم در رویاهایش اون رو شخصی تجسم میکنه که لباسی با عدد 25 پوشیده.. و در آخر داستان همه مردگان اعلام میکنند که 25 سال سن دارند.. شاید همزاد پنداری انسان ها رو نشون میده
مقایسه این کتاب با دیگر آثار عباس معروفی کار صحیحی بنظرم نیست.. هر کدام از کتاب ها در حد خودش شاهکاری بود.. واین کتاب هم در خور بیشتر از 5 ستاره
خواستم چند قسمت زیبا از کتاب رو بنویسم.. انقدر زیاد بود پشیمون شدم.. اگر سبک کارهای معروفی رو دوست دارید..حتما بخوانید
نمی دونم چرا هیج کدوم از آثار معروفی برای من سمفونی مردگان و فریدون نمیشه،شایدهم علت جذابیت کمتر این کتاب نسخه الکترونیکی خواندنش بود که به هرمصیبتی بود به اتمام رسید.نمی دونم ولی به نظرم بعد سمفونی و فریدون و حتا سال بلوا معروفی دچارتکرارشده.تک جمله های دلنشین توی این اثرمثل بقیه آثار ش هست ولی محتوا و کشش به نظرم با قدرت کلامی سمفونی و فریدون قابل مقایسه نیست. بهرروی آدمیزاد هرجا برود خودش همراهش هست چه قطب چه بیابان های نزدیک زابل.