“خرمگس به ناگهان دست هایش را با حرکتی پرشور از هم گشود و گفت
آیا هرگز با خود فکر نکرده اید که این گوژپشت بینوا هم انسان است و روح دارد؟ یک روح زنده که تلاش می کند ولی با این وضع و حال، اسیر این پیکر خمیده شده و ناگزیر به بندگی است؟ شما که نسبت به هر چیزی این قدر حساس و نازک دل هستید؟ شما که دلتان به حال جسمی در لباس احمق ها می سوزد ، هرگز به روح بدبختی که حتی آن لباس رنگارنگ را ندارد که برهنگی وحشتناکس را بپوشاند فکر کرده اید؟ شما به روحی بیاندیشید که از سرما می لرزد و از شرم و بدبختی در برابر آن همه انسان خفه می شود. او ریشخندهای مردم را که مانند تازیانه ای به وجودش می خورد
حس میکند و خنده هایشان را که مثل آهن تفته ای تن سوز است لمس می کند!
بله، شما به روحی به انسانی بیندیشید که دربرابر چشم آنان با درماندگی نگران کوه ها است که بر او فرو نمی ریزند. نگران صخره هاست که پنهانش نمی کنند و سرانجام به موش هایی که می توانند خود را درون سوراخی پنهان کنند،
رشک می برد این را هم فراموش نکنید که روح لال است. صدایی ندارد که فریاد برآورد، باید تحمل کند و باز هم تحمل و باز هم تحمل...”
―
Ethel Lilian Voynich,
خرمگس