ŷ

Ali Ghani > Ali's Quotes

Showing 1-5 of 5
sort by

  • #1
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “عشق جان است
    عشقِ تو
    جان تر

    "مولوی&ܴ;
    مولوی
    tags: poem

  • #2
    مهدی اخوان ثالث
    “قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
    از کجا وز که خبر آوردی ؟
    خوش خبر باشی ، اما ،‌ام�
    گرد بام و در من
    بی ثمر می گردی
    انتظار خبری نیست مرا
    نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
    برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
    برو آنجا که تو را منتظرند
    قاصدک
    در دل من همه کورند و کرند
    دست بردار ازین در وطن خویش غریب
    قاصد تجربه های همه تلخ
    با دلم می گوید
    که دروغی تو ، دروغ
    که فریبی تو. ، فریب
    قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
    راستی ایا رفتی با باد ؟
    با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
    راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
    مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
    در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
    قاصدک
    ابرهای همه عالم شب و روز
    در دلم می گریند”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #3
    سید حسن حسینی
    “غلام همت آن کلماتم که آتش انگیزد.”
    سید حسن حسینی

  • #4
    “کاش کمی دیگر می توانستی بمانی ای لحظه زیبا. کم کم باید خود را برای رفتن آماده کنم. دیگر چیزی به پایان خارج از مرکزم نمانده است. روز اولی که به این شهر آمدم هیچ فکر نمی کردم وقتی بخواهم از این جا بروم این قدر غمگین می شوم. فکر از او جدا شدن غمگینم می کند. چند بار دیگر هم این برایم اتفاق افتاده است. هر وقت با کسی اُنسی پیدا کرده ام، جدا شدن از او را به سختی از سر گذرانده ام. باید کم کم یاد بگیرم بعد از این با کسی أنس نگیرم. انگار واقعاً بودا راست گفته:

    بند سختی است وقتی به کسی یا حتی چیزی دل می بندی...

    ص155 رمان تالار فرهاد

    ĶĶĶĶĶĶĶĶĶĶĶĶĶĶĶĶĶ
    �&ܴ;
    عباس پژمان, تالار فرهاد

  • #5
    علی مؤذنی
    “ملیکا و فاطمه از پس پرده حیاط را نگاه می کردند. فاطمه گفت: «نمی گویم جعفر، می گویم قابیل! با پدرم، با برادرم ، با مادرم و با ما چه ها که نکرده است!»
    ملیکا گفت: «به نظر سوگوار نمی آید.»
    فاطمه گفت: «فکر می کند آب گل آلود شده است. می خواهد ماهی درشت بگیرد. اما کور خوانده. اگر مادرم نیست جلویش را بگیرد، من که هستم!»
    و به ملیکا نگاه کرد و انگار متوجه شود که در حضور او حرف خوبی نزده، با تأكيد گفت: «ما!»
    ملیکا لبخند زد و سر تکان داد. فاطمه گفت: «برویم!»
    ملیکا به آسمان نگاه کرد. صدای امام در گوشش پیچید: «جدم، موسی ابن جعفر که سلام بر او باد، فرموده است هرگاه از زمین و زمینیان دل تنگ شدی، به آسمان نگاه کن و سه بار بگو: بسم الله الرحمان الرحيم.»

    رمان دوازدم - ص100”
    علی مؤذنی, دوازدم



Rss