قفس Quotes
Quotes tagged as "قفس"
Showing 1-5 of 5
“... آنه� تلاشی مبتکرانه و نامنظم برای فرار از اسارت کردند که در نهایت شکست خورد، چرا که آنه� موفق نشدند میلهها� قفس را پیدا کنند. اگر شما نتوانید کشف کنید که چه چیزی شما را محبوس کرده، به زودی اراد بیرون آمدن از قفس برایتا� گیجکنند� و بیاث� خواهد شد.”
― My Ishmael
― My Ishmael
“- [...] مطمئنم متوجه میشو� که آقای سوکولوف چه زحمتی کشید که به من نشان بدهد که تنها یهودیان نبودند که در حکومت یتلری اسیر بودند. تمام ملت آلمان از جمله طرفداران پروپاقرصش هم اسیر بودند. بعضیه� از کارهای او نفرت داشتند، برخی دیگر تا حد مقدور با وضع موجود میساختن� و برخی دیگر هم به وضوح پیشرفت میکردن� - ولی همه آنه� اسیر او بودند. [...] چه چیزی آنه� را اسیر نگه میداشت�
- خب... فکر میکن� ترس.
شموئیل سرش را به علامت مخالفت تكان داد: «شما حتماً فیلمها� راهپیماییها� قبل از جنگ را دیدهای� که در آنه� صدهاهزار نفر يكصد� میخواندن� و هورا میکشیدن�. عاملی که آنه� را در همایشها� اتحاد و قدرت گرد هم میآور� ترس نبود.»
- درست است. پس باید بگویم که این ابهت یتلر بود.
- مسلماً او آدم باصلابتی بود؛ ولی ابهت فقط توجه مردم را به خود جلب میکن�. وقتی که توجهشا� را جلب کردی، باید چیزی برای گفتن به آنه� داشته باشی. به نظر تو یتلر چه چیزی داشت که به ملت آلمان بگوید؟
من بدون اینک� زیاد به خودم فشار بیاورم برای مدتی فکر کردم. سپس گفتم: «به جز مسئلهٔ یهودیها� فکر نمیکن� بتوانم به این سؤال جواب بدهم.»
- چیزی که به آنه� میگف� یک افسان بود.
- یک افسان؟
- افسانا� که در آن نژاد آریایی و به خصوص ملت آلمان، از حق مسلم خود برای داشتن جایگاهی بینالملل� محروم شده بودند. آنه� زیر چکمهها� نژادهای پستت� مانند کومونیسته� و یهودیه� عقب نگه داشته شده، تحقیر شده و به آنه� تجاوز شده بود. افسانا� که نژاد آریایی تحت رهبری آدولف یتلر، زنجیرهای خود را پاره میکرد� انتقام خود را از ستمگران میستان� و بشریت را از پلیدیهای� پاک میکر� و جایگاه خود را به عنوان نژاد برتر به دست میآور�. [...] ممکن است حالا به نظر شما عجیب بیاید که ملتی بتواند مجذوب این اراجیف شود؛ اما بعد از تقریباً دو دهه تباهی و مشقتی که به دنبال جنگ اول جهانی آمد، نازیسم برای مردم آلمان جذبه خارقالعادها� داشت. آنه� برای رسیدن به این هدف نهتنه� از تبلیغات معمولی استفاده کردند؛ بلکه آموزش جوانان و آموزش دوباره مسنتره� را با به کارگیری برنامهها� فشرده در دستور کار خود قرار دادند. [...] همانطو� که گفتم، آلمانیها� زیادی بودند که این افسان را به مثابه یک اسطوره میپنداشتن�. علیرغ� همه اینها� آنه� به سادگی مجذوب این ایده شدند چرا که اکثریت مردم دوروبرشان فکر میکردن� که ایدها� فوقالعاد� است و برای تحقق این هدف حاضر بودند جان خود را فدا کنند. متوجه منظورم هستی؟
- آره، فکر میکن� حتی اگر شما خودتان بهشخص� مجذوب این افسان نشده بودید، هنوز هم فریب آن را میخوردید� چرا که تمام مردم دوروبرتان شما را مسحور این ایده میکردن�. شما مثل حیوانی بودید که هنگام رم کردن گله، زیر دستوپ� له میشدی�.
شموئیل گفت: «درست است. حتی اگر شما با خود فکر میکردی� که این افسان دیوانگی محض است، شما باید نقش خود را بازی میکردید� باید جای خود را در داستان پیدا میکردی�. تنها راه گریز از این موقعیت فرار از آلمان بود.»”
― My Ishmael
- خب... فکر میکن� ترس.
شموئیل سرش را به علامت مخالفت تكان داد: «شما حتماً فیلمها� راهپیماییها� قبل از جنگ را دیدهای� که در آنه� صدهاهزار نفر يكصد� میخواندن� و هورا میکشیدن�. عاملی که آنه� را در همایشها� اتحاد و قدرت گرد هم میآور� ترس نبود.»
- درست است. پس باید بگویم که این ابهت یتلر بود.
- مسلماً او آدم باصلابتی بود؛ ولی ابهت فقط توجه مردم را به خود جلب میکن�. وقتی که توجهشا� را جلب کردی، باید چیزی برای گفتن به آنه� داشته باشی. به نظر تو یتلر چه چیزی داشت که به ملت آلمان بگوید؟
من بدون اینک� زیاد به خودم فشار بیاورم برای مدتی فکر کردم. سپس گفتم: «به جز مسئلهٔ یهودیها� فکر نمیکن� بتوانم به این سؤال جواب بدهم.»
- چیزی که به آنه� میگف� یک افسان بود.
- یک افسان؟
- افسانا� که در آن نژاد آریایی و به خصوص ملت آلمان، از حق مسلم خود برای داشتن جایگاهی بینالملل� محروم شده بودند. آنه� زیر چکمهها� نژادهای پستت� مانند کومونیسته� و یهودیه� عقب نگه داشته شده، تحقیر شده و به آنه� تجاوز شده بود. افسانا� که نژاد آریایی تحت رهبری آدولف یتلر، زنجیرهای خود را پاره میکرد� انتقام خود را از ستمگران میستان� و بشریت را از پلیدیهای� پاک میکر� و جایگاه خود را به عنوان نژاد برتر به دست میآور�. [...] ممکن است حالا به نظر شما عجیب بیاید که ملتی بتواند مجذوب این اراجیف شود؛ اما بعد از تقریباً دو دهه تباهی و مشقتی که به دنبال جنگ اول جهانی آمد، نازیسم برای مردم آلمان جذبه خارقالعادها� داشت. آنه� برای رسیدن به این هدف نهتنه� از تبلیغات معمولی استفاده کردند؛ بلکه آموزش جوانان و آموزش دوباره مسنتره� را با به کارگیری برنامهها� فشرده در دستور کار خود قرار دادند. [...] همانطو� که گفتم، آلمانیها� زیادی بودند که این افسان را به مثابه یک اسطوره میپنداشتن�. علیرغ� همه اینها� آنه� به سادگی مجذوب این ایده شدند چرا که اکثریت مردم دوروبرشان فکر میکردن� که ایدها� فوقالعاد� است و برای تحقق این هدف حاضر بودند جان خود را فدا کنند. متوجه منظورم هستی؟
- آره، فکر میکن� حتی اگر شما خودتان بهشخص� مجذوب این افسان نشده بودید، هنوز هم فریب آن را میخوردید� چرا که تمام مردم دوروبرتان شما را مسحور این ایده میکردن�. شما مثل حیوانی بودید که هنگام رم کردن گله، زیر دستوپ� له میشدی�.
شموئیل گفت: «درست است. حتی اگر شما با خود فکر میکردی� که این افسان دیوانگی محض است، شما باید نقش خود را بازی میکردید� باید جای خود را در داستان پیدا میکردی�. تنها راه گریز از این موقعیت فرار از آلمان بود.»”
― My Ishmael
“از تخت پایین پرید و به سرعت لباس پوشید. او به طرف یکی از پنجرهه� رفت، بعد به سمت دیگری و سعی کرد با کنار زدن پردهه� فضای بیرون را ببیند. پردهه� سنگین بودند و او نتوانست آنه� را کنار بزند. به همین خاطر، از زیرشان رد شد، اما پنجرهه� هم به قدری بالا بودند که فقط میتوانس� منظره کوچکی را از پشت آنه� ببیند. به هر حال، مشغول تماشا شد، اما به جز دیوار و پنجره، چیز دیگری ندید. کمک� ترس برش داشت. در خانه پدربزرگ، اولین کاری که او صبحه� انجام میدا� این بود که بیرون بدود تا اطراف را تماشا کند و آسمان آبی و خورشید درخشان را ببیند و به درختان و گله� صبح به خیر بگوید. او دیوانهوا� از یک پنجره به طرف پنجرها� دیگر میدوی� و سعی میکر� بازشان کند -مثل پرندا� وحشی در قفس که از میان میلهه� به دنبال راه فرار بگردد. او مطمئن بود که اگر بتواند بیرون را ببیند، حتما میتوان� کمی سبزه و چمن پیدا کند؛ چمنهای� سبز که برفها� روی آنه� در حال آب شدن هستند.
دخترک پنجره را هل داد و خیلی تلاش کرد، اما انگشتان کوچکش به چارچوب و قفل نرسیدند و پنجرهه� همانطو� بسته باقی ماندند. پس از مدتی، با خود گفت: «شاید اگر از همه درها بگذرم و خودم را به پشت خانه برسانم، بتوانم کمی سبزه و چمن پیدا کنم. میدان� که این جلو فقط سنگ وجود دارد.»”
― Heidi
دخترک پنجره را هل داد و خیلی تلاش کرد، اما انگشتان کوچکش به چارچوب و قفل نرسیدند و پنجرهه� همانطو� بسته باقی ماندند. پس از مدتی، با خود گفت: «شاید اگر از همه درها بگذرم و خودم را به پشت خانه برسانم، بتوانم کمی سبزه و چمن پیدا کنم. میدان� که این جلو فقط سنگ وجود دارد.»”
― Heidi
“[...] هایدی را جلو در و در حالی پیدا کرد که حیرتزد� از بالا تا پایین خیابان را تماشا میکر�. خانم رتنمای� سرزنشکنا� گفت: «به چه فکر میکنی� برای چه از کلاس درست فرار کردی؟»
هایدی جواب داد: «من صدای خشخ� درختان کاج را شنیدم، اما نمیتوان� ببینمشا�. الان دیگر صدایشا� را هم نمیتوان� بشنوم.»
دخترک صدای چرخها� درشکها� را که از خیابان گذشته بود با صدای پیچیدن باد میان درختان اشتباه گرفته بود و همین باعث شده بود که با خوشحال� از پلهه� پایین بدود تا از این بابت مطمئن شود، اما درشکه قبل از رسیدن او از آنج� رد شده بود.
- درختان کاج! تو فکر کردی که فرانکفورت وسط جنگل قرار دارد؟ فقط با من بیا و ببین که چه وضعی درست کردها�.”
― Heidi
هایدی جواب داد: «من صدای خشخ� درختان کاج را شنیدم، اما نمیتوان� ببینمشا�. الان دیگر صدایشا� را هم نمیتوان� بشنوم.»
دخترک صدای چرخها� درشکها� را که از خیابان گذشته بود با صدای پیچیدن باد میان درختان اشتباه گرفته بود و همین باعث شده بود که با خوشحال� از پلهه� پایین بدود تا از این بابت مطمئن شود، اما درشکه قبل از رسیدن او از آنج� رد شده بود.
- درختان کاج! تو فکر کردی که فرانکفورت وسط جنگل قرار دارد؟ فقط با من بیا و ببین که چه وضعی درست کردها�.”
― Heidi
“[...] به یاد آورد که خالها� به او گفته بود هر وقت دلش بخواهد، میتوان� برگردد. به همین خاطر، یک روز بعدازظهر، نانه� را در روسری بزرگ و قرمزرنگش پیچید، کلاه کهنها� را بر سر گذاشت و از پلهه� پایین رفت. اما فقط توانست تا جلوی در برود؛ چون همان موقع با خانم رتنمای� روبهر� شد که از بیرون برمیگش�. چشمان تیزبین آن زن اخمو، که با تعجب به هایدی خیره شده بود، روی بسته قرمز ثابت ماند.
- معنی این کار چیست؟ چرا اینطور� لباس پوشیدهای� مگر من نگفته بودم حق نداری تنایی در خیابان بگردی یا اصلا بدون اجازه از خانه خارج شوی؟ اما حالا میبین� که دوباره قصد چنین کاری را داری و خودت را شبیه بچهگداه� کردها�.
هایدی، که کمی ترسیده بود، گفت: «من نمیخواست� به گردش بروم. فقط میخواه� به خانه بروم تا پدربزرگ و گرانی را ببینم.»
خانم رتنمای� با وحشت دستهای� را بالا برد و گفت: «چی؟ میخواه� به خانها� بروی؟ به همین سادگی؟ آقای سسمان چه خواهد گفت؟ امیدوارم این موضوع هرگز به گوشش نرسد. مگر این خانه چه اشکالی دارد؟ مگر هیچوق� در جایی به این خوبی زندگی کرده بودی یا تختی به این نرمی و غذایی به این خوشمزگ� نصیبت شده بود؟ جواب بده!»
هایدی گفت: «نه.»
- تو هر چه بخواهی اینجا داری. تو دختر قدرنشناسی هستی که نمیدان� چه کاری به صلاحش است.
هایدی با شنیدن این حرف دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکهای� جاری شدند.
- من میخواه� به خانه بروم؛ چون تا وقتی که اینج� هستم، برفدون� گریه میکن� و گرانی هم منتظر من میمان�. اینج� من نمیتوان� خداحافظی خورشید با کوهه� را ببینم و اگر روزی شاهین پرواز کند و به فرانکفورت بیاید، مطمئناً بلندتر از همیشه فریاد میزند� چون خیلی از مردم اینج� جرأت بالا رفتن از کوه و رسیدن به جاهای قشنگ را ندارند.
خانم رتنمای� فریاد زد: «خدا خودش رحم کند! بچه دیوانه شده.» [...]”
― Heidi
- معنی این کار چیست؟ چرا اینطور� لباس پوشیدهای� مگر من نگفته بودم حق نداری تنایی در خیابان بگردی یا اصلا بدون اجازه از خانه خارج شوی؟ اما حالا میبین� که دوباره قصد چنین کاری را داری و خودت را شبیه بچهگداه� کردها�.
هایدی، که کمی ترسیده بود، گفت: «من نمیخواست� به گردش بروم. فقط میخواه� به خانه بروم تا پدربزرگ و گرانی را ببینم.»
خانم رتنمای� با وحشت دستهای� را بالا برد و گفت: «چی؟ میخواه� به خانها� بروی؟ به همین سادگی؟ آقای سسمان چه خواهد گفت؟ امیدوارم این موضوع هرگز به گوشش نرسد. مگر این خانه چه اشکالی دارد؟ مگر هیچوق� در جایی به این خوبی زندگی کرده بودی یا تختی به این نرمی و غذایی به این خوشمزگ� نصیبت شده بود؟ جواب بده!»
هایدی گفت: «نه.»
- تو هر چه بخواهی اینجا داری. تو دختر قدرنشناسی هستی که نمیدان� چه کاری به صلاحش است.
هایدی با شنیدن این حرف دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکهای� جاری شدند.
- من میخواه� به خانه بروم؛ چون تا وقتی که اینج� هستم، برفدون� گریه میکن� و گرانی هم منتظر من میمان�. اینج� من نمیتوان� خداحافظی خورشید با کوهه� را ببینم و اگر روزی شاهین پرواز کند و به فرانکفورت بیاید، مطمئناً بلندتر از همیشه فریاد میزند� چون خیلی از مردم اینج� جرأت بالا رفتن از کوه و رسیدن به جاهای قشنگ را ندارند.
خانم رتنمای� فریاد زد: «خدا خودش رحم کند! بچه دیوانه شده.» [...]”
― Heidi
All Quotes
|
My Quotes
|
Add A Quote
Browse By Tag
- Love Quotes 99.5k
- Life Quotes 78k
- Inspirational Quotes 74.5k
- Humor Quotes 44.5k
- Philosophy Quotes 30.5k
- Inspirational Quotes Quotes 27.5k
- God Quotes 26.5k
- Truth Quotes 24k
- Wisdom Quotes 24k
- Romance Quotes 24k
- Poetry Quotes 23k
- Life Lessons Quotes 21k
- Death Quotes 20.5k
- Happiness Quotes 19k
- Quotes Quotes 19k
- Hope Quotes 18k
- Faith Quotes 18k
- Inspiration Quotes 17k
- Spirituality Quotes 15.5k
- Religion Quotes 15k
- Motivational Quotes 15k
- Writing Quotes 15k
- Relationships Quotes 15k
- Life Quotes Quotes 14.5k
- Love Quotes Quotes 14.5k
- Success Quotes 13.5k
- Time Quotes 12.5k
- Motivation Quotes 12.5k
- Science Quotes 12k
- Motivational Quotes Quotes 11.5k