"نمیدان� که کجا خواندها� که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمها� بسته وارد آن کرده اند. یک نفر از ما، ممکن است چشمش باز باشد�. ممکن است یک ع"نمیدان� که کجا خواندها� که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمها� بسته وارد آن کرده اند. یک نفر از ما، ممکن است چشمش باز باشد�. ممکن است یک عده بخواهند با کوشش چشمها� خود را باز کنند و یا ممکن است بخت کسی بخواند و یک نوری از یک روزن ناگهان بتابد و آن آدم بتواند ببیند و بفهمد."
داستانِ ساده ای است با متنی روان که ظلم و حقکش� رو به تصویر میکش�... جملاتی لابهلا� داستان هست که فکرتو به خودشون مشغول میکنن� هرچند ساده بیان شده باشن.. . شخصیت زری برای من خیلی جالب بود... زنی که در نوجوانی شجاع و نترس بوده و حالا به خاطر دلبستگی که به همسر و بچهها� داره زنی اهل مدارا- و به قول خودش ترسو- بار اومده و به این خاطر خودشو سرزنش میکنه� اما میبین� تمام لذت های عمرش به همین دلبستگیه� وابسته�... و در نهایت میبینی� که با اتفاقاتی که براش میوفته دوباره شجاعت قبلی رو بدست میاره... . . خیلی وقت بود که میخواستم کتابشو بخونم...راستش برای من به شخصه گیرایی کتاب بیشتر میش� اگه از توصیفات و شرح وقایع کم� میش� و مسائل مهمتر� که در حد یه پاراگراف آورده شده بودن بیشتر باز میشد�......more
کتابایی که امسال خوندم رو بیشتر دلی انتخاب کردم. بعد از زمستان ۲۰۲۲ که در غم و فقدان فروغلتیدهبود� رفتم سراغ هریپات�. توی کشیکهام� دستم بود، نمیت�کتابایی که امسال خوندم رو بیشتر دلی انتخاب کردم. بعد از زمستان ۲۰۲۲ که در غم و فقدان فروغلتیدهبود� رفتم سراغ هریپات�. توی کشیکهام� دستم بود، نمیتونست� ازش جدا بشم. بهم کمک کرد روحیمو دوباره بهدس� بیارم�. فهمیدم آدما با چیزای مختلفی خوشحال میشن� مثلا من تشنه� فضای فانتزی، دارک و کودکانه بودم. پاییز امسال به خاک و خون کشیده شد، و برای من همراه با فقدانی دیگر بود. سعی کردم کتاب وضع بشر آرنت رو بخونم، ولی نتونستم ادامه� بدم. واسه همین پناه بردم به هزارتوی بورخس[البته یجورایی "دعوت شدم" بهش]
درحال حاضر هم تصمیم گرفته� که همونجا بمونم، جای خوبیه، یکمی تاریک، مرطوب و ترسناکه. هرازگاهی صداهایی میشنو� و سایههای� میبین�. مثلا چند روز پیش حس کردم از توی تاریکی دو تا چشم بهم خیره شده، حدس زدم شاید مینوتور باشه(ولی میدونست� که اون کشتهشد�)؛ سر آخر فهمیدم که به انعکاس چشمای خودم توی آینه خیره شدهبود�! خلاصه اینکه الان حالم خوبه، روزها روی زمین گم میش� و شبه� توی آسمون. کتاب بعدیم مربوط به هنره، هرچی باشه آدم توی این هزارتو گاهی حوصله� سر میر� و از گمشد� خسته میشه� میخوا� دیوارهاشو نقاشی کنم، آخه شاید بخوام مهمون دعوت کنم!...more
" آیا هرکاری که توی زندگی میکنی� راهی نیست برای اینکه کمی بیشتر دوست داشته بشیم؟ " . کتاب دلخواهم نبود، شاید یاد جملها� افتادم از فیلم before sunrise:
" آیا هرکاری که توی زندگی میکنی� راهی نیست برای اینکه کمی بیشتر دوست داشته بشیم؟ " . کتاب دلخواهم نبود، شاید ترجمها� که خوندم توی احساس و نظرم بیتاثی� نباشه(علیرضا درستیان)
حس میکرد� نیاز داشتم چیز بیشتری از کتاب دریافت کنم، شاید کمی واقعنگری� بیشتر، کمی پیچیدگیِ بیشتر، ... . به هرحال، نمیتونم� بگم که کتابش اصلا و اصلا احساساتم� رو تحت تاثیر قرار نداد؛ تمام مدت من هم درگیر گذشته و مرور خاطرات خودم بودم، با موشکافی تمام سعی میکرد� بفهمم در کدوم احساساتم ردی از دوستداشتن� واقعی میتون� پیدا کنم، تمام حسرته� و چراها رو دوره کردم. هرچی باشه نمیشه این رو انکار کرد که "دوستداشت�" احساسیه، از نظر من، که اجبار درش راهی نیست؛ شاید از طرف دیگه، دوستداشتهشد� هم به همون نسبت اجبارناپذیر باشه: ما آرزو داریم از طرف کسی دوستداشت� بشیم که دوستش داریم، نه هرکسی. شاید بیرحمانهتری� خاصیتِ دوستداشت� همین انحصارطلبانهبودن� باشه؛ وقتی آن "دیگری خاص" برای تو تعریف میش� و تو گویی درگیر تعهدی پنهان و نانوشته میش� و اون وقته که هم خودت و هم دیگران رو درگیر رنجی بیدلی� میکن� و هر فرصت دیگری رو خیانت به آن دیگری میدون�. . هیچوق� با رمانها� عاشقانه ارتباط برقرار نکردم؛ بااینحال، همیشه پایانها� خوش رو دوست داشته�...more