ظاهراً هرچی کتاب ناراحتکننده� هست رو من گذاشتم در ایام تعطیلات و دم سال نو میخونم. =))
استادانه! یه رمان درس شخصیتپردازی� این کتاب. بخصوص سبک رواییش ظاهراً هرچی کتاب ناراحتکننده� هست رو من گذاشتم در ایام تعطیلات و دم سال نو میخونم. =))
استادانه! یه رمان درس شخصیتپردازی� این کتاب. بخصوص سبک رواییش شاید یه جاها گیجکنند� یا پسزنند� باشه، بخصوص اوایل، اما وقتی میبین� کاملکنندۀ شخصیتپردازی� شده، به نویسنده اعتماد میکنی و بعد این اعتماد به تحسین و حیرت تبدیل میشه.
تلخ و دردناکه و قلبم ریزریز شد بخصوص برای کوئنتین، همینطور برای کدی، همینطور برای بنجی. عجیب اینکه جیسون اینقدر قابل باور بود که دلت برای اونم میسوخت! چیکار کردی فاکنر.
یه تم سیاسی-اجتماعی نابی هم داره که بی ادعا و زیرپوستی نویسنده در زیرلایۀ داستان پیش میبردش. اینم عالیه. کاری نبود که نکرده باشه فاکنر اینجا. و پایان، وای پایان میتونی باهاش گریه کنی. این چی بود من خوندم؟ یکی نیست بگه مرض داری؟ :))
هرچند من با ترجمۀ عجیب و به شدت سانسورشدها� گوشش دادم و بخوام با این نمره بدم باید سه بدم، جنایت بزرگی ب
آقاااااااااا این ریموند چندلر چقدر خوبه. :)))
هرچند من با ترجمۀ عجیب و به شدت سانسورشدها� گوشش دادم و بخوام با این نمره بدم باید سه بدم، جنایت بزرگی به آقای چندلر کردم ولی یه روزی برمیگردم عین آدم میخونمت، غصه نخور.
جدی من هیچوقت طرفدار نوآر نبودم، ژانر جنایی همیشه از علاقه مندی هام بود ولی ایشون دیگه به یه درجات جالبی از عرفان در رمان نویسی نوآر جنایی کارآگاهیِ زشت و پلشت نائل شده. بعد خود فیلیپ مارلو هم متأسفانه کراشم شده. چیکار کنم؟ آدم گوشت تلخ، با طنز گزنده، مقداری پدرسوخته اما با شرافتمندی و اخلاق مداری های پیچیده. یکی که همزمان همونقدر بلده لاس بزنه و همونقدرم زن ها رو عاصی و کلافه کنه از نچسب بودنش. خل خل خل خل خل.
و آف کورس که حامی نویسندگانِ زشت و پلشت نویسم. ...more
نمیدون� این کتاب رو اصلاً از کجا پیدا کردم، مطمئنم توی یه پادکستی شنیدم حالا نمدونم یه معرفی کتاب بود شاید حتی کتاببا� بود، یا فکر کسه� دوستِ بالا.
نمیدون� این کتاب رو اصلاً از کجا پیدا کردم، مطمئنم توی یه پادکستی شنیدم حالا نمدونم یه معرفی کتاب بود شاید حتی کتاببا� بود، یا فکر کنم یه پادکستی که مهمانش نروژ مهاجرت کرده بود و دربارۀ نروژ این کتاب رو معرفی کرده بود. نظرم به دومی نزدیکتر� ولی نمیخوا� ارجاع اشتباهی هم بدم.
اسمش رو خیلی دوست داشتم، همینطو� خلاصۀ پشت کتاب رو و از همه مهمت� اینکه اون زمانی که خریدم، هیچ ایدها� دربارۀ نروژ و بهخصو� ادبیاتش نداشتم، جز یوستین گوردر و ایبسن. کسی که معرفی کرده بود، این کتاب رو جزو بهترین کارهای ادبیات نروژ خونده بود و توی مقدمه هم به این اشاره شده و جایزها� که برده. خلاصه همۀ اینه� دست به دست هم داده بود که من این کتاب رو زود بخرم، هرچند زود نخوندم و گذاشتم وقتی بخونم که نیاز دارم یه کارِ لطیف و سبک بخونم. الان نیاز داشتم.
ولی خیلی خوشم نیومد. از این بابت ناراحتم. دلم میخوا� اگر کسی دربارۀ این کتاب نظرم رو پرسید، بگم خوشم اومده، ولی خب نیومده. شروعش رو خیلی دوست داشتم، داستان هیچ جای سختی نداره و نویسنده اصلاً اهل ادا اصول درآوردن نیست. یه چیز خوب دیگهش� اینه که خیلی راحت نوشته و هم فضاسازیها� زنده و لطیف و دقیق و ناب و حسها� خوبش هم نثر ساده باعث شده روی کلمات بغلتی و صفحه پشت صفحه بخونی. قطرش هم کمه.
اما نویسنده آب بسته. آره، همینطوریش� کتاب حجیمی نیست، ولی انگار دلش نمیاومد� این داستان رو زود تموم کنه. از پایانبند� هَپیلی اِور اَفترش هم پیداست، واقعاً پایان رو خوندم شب خوابیدم گفتم فردا میام توی گودریدز بهش دو مید�. مسخره. اما فرداش نیومدم و یکی دو روزی بیشتر روش فکر کردم و خوبیها� رو یادآوری کردم. گفتم راحتخوان� و روی کتاب غلت میخور� تا تموم شه، اما اینقد� توصیفات تکراری و بیاهمی� هم داره که فکر میکن� نویسنده نمیدونست� یه جاهایی چی بگه، گفته خب بذار توصیف کنم حداقل. دیگه باید داستان پیش بره بالاخره. داستان پر از جملات اضافیه که ریتم رو کُند میکن�. با اینکه فضای داستان هم آرومه و خب نروژه و یه عالم آب و جنگل و مه و سرما، یه جاهایی بیشتر داستان کِش پیدا میکن�. تا جایی که وسطها� داشتم با ناراحتی فکر میکرد� که یعنی باید ولش کنم؟ چرا اینقد� حوصلهسرب� داره میشه� حیف نکن همچین فضا و سوژۀ خوب رو.
دیگه این حس بالا و پایین شد و چون قطری نداشت، قبل اینکه خیلی ناامید شم تموم شد. چقدر بابای شخصیت جالب بود. و حتی یه صحنهها� اندکی که به خاطراتش با مامانش اشاره کرد. اگر چیزهای خستهکنند� توی داستان نمیچپون� خیلی میتونست� از اینا لذت ببرم، ولی واقعاً کمش کرد. انگار میترسی� زیادی درام بشه و لطافت داستان خراب بشه. ترجیح میدا� با کلمات بازی کنه و جزییات بیهد� رو بنویسه. یک جاهایی هم که از زمان سالمندی شخصیته، زمان حالش، خیلی باهاش همدردی میکرد� و درعینحا� باز ناراحت شدم که یعنی من پیرم؟ :)) ممکنه بمیرم؟ :)) ایناش خیلی خوب بود. اما یه جاهایی هم نزدیک میش� به جملات دم دستی و زرد و کپشنطور�. یا مثلاً از یه چیز بیاهمی� (کلاً نمدونم چرا اینقد� به پرداختن به مسائل بیاهمی� اصرار داشت، بارها احساس کردم خب الان که چی؟ من چی کار کنم؟ چرا خودتو جای مخاطب نذاشتی؟) میرسی� به یه دغدغۀ فلسفی و هستیشناسان� و جامعهشناسان�. :))
صحنۀ پایانی با مادرش خیلی درخشانه، اما الان برگشتم ببینم برای چی لجم گرفته بود از پایانبند� (که بهتره بگم سرهمبندی� چون نقطها� بر داستان نذاشت، فقط تمومش کرد) و دیدم مشکل پاراگراف آخره. دقیقاً خط آخرش. تا قبلش همهچ� عالیه و من بهشد� از این خاطره و رابطه� با مادرش دارم لذت میبر� و سر تکون میدم� یهو یه جمله زرد و شبهروانشناسان� میزن� توی صورتم که باهاش داستان رو تموم کنه.
ترجمه هم در حد یکسری کلمات که به نظرم میش� فارسیت� به کار برد، خیلی روون بود و میخور� به داستان. خیلی خودمونی و راحت انگار ترجمه شده بود. جدا از سختیها� کار....more
نمرۀ واقعی سه و نیم. عاشق مامانبزرگ� شدم. یکی از شخصیتها� بهیادموندن� برای همیشه فکر کنم. اما تا وقتی توی داستان بود خیلی کشش داشت، بعد بهقدر� درامنمرۀ واقعی سه و نیم. عاشق مامانبزرگ� شدم. یکی از شخصیتها� بهیادموندن� برای همیشه فکر کنم. اما تا وقتی توی داستان بود خیلی کشش داشت، بعد بهقدر� دراماتیک شد و یه جاها حتی به نظرم لوس، که یک قدمیِ ول کردنش بودم. خیلی ناراحتم اینو بگم، چون جملاتش عالی، کاراکترپردازیه� استادانه، تعلیق و خردهروایته� درست و کاری، طنز ناب و بیپروا� سر و ته داشت قشنگ، امااااا پر از رودهدراز� و دراماتیزه کردن... داستان قشنگ یه صد صفحها� برای من زیادی داشت انگار. میتونست� توی سه چهار روز تمومش کنم، نصفش رو توی سه چهار روز بهراحت� خوندم، اما بقیه� سختم بود. داستان رو خیلی شلوغ کرده بود. انگار دلش نمیاومد� میگف� بذار اینم اضافه کنم. این شخصیت هم باشه. این اتفاق هم بیفته. شاید کار درست همینه اصلاً، نمیدون�. ذهن من رو بهه� میریخ�. مامانبزرگ� عالی بود. عاشقش شدم. دلم میخوا� این شکلی باشم اصن. :))...more
انتظارم خیلی بیشتر بود و این مشکلی هست که اینطور کتابها دارن گاهی برام. جنس طنزش جنس طنزیه که دقیقاً من دوست دارم، ولی برخلاف چیزه نمرۀ واقعی سه و نیم.
انتظارم خیلی بیشتر بود و این مشکلی هست که اینطور کتابها دارن گاهی برام. جنس طنزش جنس طنزیه که دقیقاً من دوست دارم، ولی برخلاف چیزهایی که بقیه میگفتن که از خنده پخش و پلا میشدن و اینا، من نهایت یه پوزخند میزدم. شاید ترجمه دخیل بود، قویاً حس میکنم که باید اصلش رو از اول میخوندم ولی مدت ها روی فیدیبو داشتمش، دیگه همینو رفتم. خیلیا هم بازم با ترجمه ش خندیدن. حالا یا من سطح شوخی پذیریم سخت تر شده، یا بخاطر پی ام اسه. اما قشنگ یه چهار پنج سال زودتر حداقل باید میخوندمش. الان باید چیزهای خل خلی تر و احمقانه تر و چرت و پرت تر و سنگین تر منو بخندونن.
یه مشکل دیگه مم این بود که مدتی فیدیبوی گوشیم دیگه ساپورت نمیکرد، بعدم که لپ تاپم خراب شد و تا خریدم یه ماه و نیمی گذشت. خیلی فاصله افتاد توی خوندن کتابه. از فضاش درمیومدم. ولی خب ریتمش خیلی تند بود و هربار برمیگشتم، سریع توی داستان میومدم. بهترین بخشش برای من شوخیاش و فلسفه ها و دیدگاه های نویسنده نبودن. نمیدونم مغز من در این دوران تلخ تره که خیلی تحت تاثیر قرار نگرفتم یا چی. اما بهترین بخشش برای من کاراکترها بودن. خود کاراکترها غافلگیری و مسخره بازی و پیچیدگی ها و ظرافت های جالبی داشتن که حجم و ریتم داستان اجازه نمیداد خیلی بال و پر بگیرن، ولی همین حدش هم خوب بود. عاشق کامپیوتره بودم، ادی. خیلی پدرسوخته بود. :))
و چون کلاً مدل کتاباییه که خیلی دوست دارم، قطعاً بقیه شم میخونم. ایشالا با سرعت آدمیزاد....more
نمیتونم بگم این رو بیشتر دوست داشتم یا جلد پیش رو، چون حس میکنم از این جلد بیشتر داستان برام منطقی شده بود و دیگه بهش عادت کرده بودم. از طرفی غافلگیری نمیتونم بگم این رو بیشتر دوست داشتم یا جلد پیش رو، چون حس میکنم از این جلد بیشتر داستان برام منطقی شده بود و دیگه بهش عادت کرده بودم. از طرفی غافلگیری های جلد یک برام بیشتر غافلگیرانه بودن. طنزش هم همینطور. درکل ولی هنوز این مجموعه برام درنهایت تأسف و شرمندگی، مه هست.
meh.
ولی میتونم بگم از اون تیکه که میرن پیش اون یارو که اسم گربه ش گاده، خیلی خوشم اومد. :))
مشکلم با این جلد و جلد قبلش همینه؛ بیشتر از کل داستان، تیکه هاییشن که دوست دارم. یا یهو یه طنز جالبی که برام برجسته شده. مطمئنم اگر سنم کمتر بود میخوندم خیلی بیشتر خوشم میومد. خودم زیادی مهم الان دیگه.