اگر خواننده� داستان پس از اتمام کتاب گذرش به راسته آجیلفروشا� بازار اردبیل بیافتد حتماً حجرها� را خواهد دید که روی کرکرها� بهقد� چند سانت خاک نشساگر خواننده� داستان پس از اتمام کتاب گذرش به راسته آجیلفروشا� بازار اردبیل بیافتد حتماً حجرها� را خواهد دید که روی کرکرها� بهقد� چند سانت خاک نشسته است و خانه را همانگونه خواهد یافت که راوی در صفحه17 روایت میکن�. گویا دختر آیدین هم رغبتی به این ارثیه شوم نداشته است! واقعاً چرا خانواده و ساختاری که جابر اورخانی بنا کرد پس از مرگش با چنین سرعتی دچار اضمحلال شد!؟ علت را میتوا� ابتدا در روحیه خودرای و خودمحور پدر خانواده جستجو و حکم کرد که زوال خانواده را خود ایشان در زمان حیاتش کلید زد. نوع رفتار او با فرزندان اگرچه از نگاه خودش با خیرخواهی و آیندهنگر� توأم است اما در واقع کار گذاشتن یک بمب ساعتی در وجود آنهاست که گذر هر ثانیه، آنها را به زمان انفجار نزدیکت� خواهد کرد. در پاسخِ سوال بالا میتوا� به جهل و نادانی در همه زمینهه� و بخصوص تربیت فرزندان اشاره کرد اما میبایس� به یک علت موثر دیگر اشاره کنیم: «احساس ترس و ناامنی». نقطه� توقف سیر تقریباً صعودی خانواده را میتوا� با ورود متفقین و ایجاد شرایط جنگی و متعاقب آن قحطی و ناامنی علامتگذار� کرد. در آن فضای ترسآلو� اتفاق ناگواری هم برای خانواده رخ میده� و دسترسی به دکتر هم با توجه به شرایط وجود ندارد. همه اینها دست به دست هم میدهن� و آیدین را که میتوانس� گزینه جانشینی پدر نباشد و به راحتی درسش را بخواند، دچار مشکل، و شکافها� عمیقی در ساختار خانواده ایجاد کرد. جابر اساساً مخالف درس خواندن فرزندانش نیست کمااینکه آنها را ثبتنا� میکن� و حتی کارنامه آیدین را که حاوی نمرات درخشان است زیر شیشه میز کارش در حجره گذاشته است و به آن افتخار میکن�. اما وقتی با توجه به مشاورهها� ایازِ پاسبان از گرایشات احتمالی سیاسی فرزندش (با توجه به دار زده شدن دو سبیلکلف� در میدان شهر) احساس خطر میکند� آن رفتارها را از خودش بروز میده�. او تحتتأثی� جو اطرافش تهران را همچون گردابی میبین� که فرزندش را ناپدید خواهد کرد و از این بابت احساس خطر میکن�. آیدین همواره از پدر میترس� و علاوه بر آن از نزدیک شدن به زنان هم واهمه دارد، اورهان از حضور برادرش در حجره میترسد� مادر از همسرش و از مظلوم واقع شدن آیدین میترسد� آیدا که هیچ! حتی از رفتن به جلوی کارخانه پنکهساز� و دیدن آنجا که یکی از آرزوهای اوست میترس�. خلاصه اینکه احساس ترس و ناامنی در طول داستان حضور سنگینی دارد و شخصیتها� داستان را یا به خطا وامیدار� یا به انفعال؛ که در هر دو حال آنها را به سمت نیستی و زوال هدایت میکن�. به قول سورملینا: ترس عزیز برادر مرگ عزیز. در واقع این احساس ترس و ناامنی در طول تاریخ کل جامعه را به سمت کوتاهمد� بودن سوق داده است. اکثراً به واسطه این احساس ناامنی میخواهی� راه چندین ساله را در کوتاهمدتتری� ممکن طی کنیم و اکثراً اگر گوشها� از خرسِ منابع را گیر بیاوریم، میخواهی� در کوتاهمد� بیشترین تعداد موی ممکن را بکَنیم و اکثراً چنانچه به مشکلی بربخوریم اگر آن را زیر فرش نفرستیم نهایتاً راهح� موقتی را در پیش میگیری� که این روزها را بگذرانیم... تا فردا خدا بزرگ است! اصلاً معلوم نیست فردا باشیم یا نباشیم!!
مطلب كامل در لينك زير در صورت تمايل:
Merged review:
اگر خواننده� داستان پس از اتمام کتاب گذرش به راسته آجیلفروشا� بازار اردبیل بیافتد حتماً حجرها� را خواهد دید که روی کرکرها� بهقد� چند سانت خاک نشسته است و خانه را همانگونه خواهد یافت که راوی در صفحه17 روایت میکن�. گویا دختر آیدین هم رغبتی به این ارثیه شوم نداشته است! واقعاً چرا خانواده و ساختاری که جابر اورخانی بنا کرد پس از مرگش با چنین سرعتی دچار اضمحلال شد!؟ علت را میتوا� ابتدا در روحیه خودرای و خودمحور پدر خانواده جستجو و حکم کرد که زوال خانواده را خود ایشان در زمان حیاتش کلید زد. نوع رفتار او با فرزندان اگرچه از نگاه خودش با خیرخواهی و آیندهنگر� توأم است اما در واقع کار گذاشتن یک بمب ساعتی در وجود آنهاست که گذر هر ثانیه، آنها را به زمان انفجار نزدیکت� خواهد کرد. در پاسخِ سوال بالا میتوا� به جهل و نادانی در همه زمینهه� و بخصوص تربیت فرزندان اشاره کرد اما میبایس� به یک علت موثر دیگر اشاره کنیم: «احساس ترس و ناامنی». نقطه� توقف سیر تقریباً صعودی خانواده را میتوا� با ورود متفقین و ایجاد شرایط جنگی و متعاقب آن قحطی و ناامنی علامتگذار� کرد. در آن فضای ترسآلو� اتفاق ناگواری هم برای خانواده رخ میده� و دسترسی به دکتر هم با توجه به شرایط وجود ندارد. همه اینها دست به دست هم میدهن� و آیدین را که میتوانس� گزینه جانشینی پدر نباشد و به راحتی درسش را بخواند، دچار مشکل، و شکافها� عمیقی در ساختار خانواده ایجاد کرد. جابر اساساً مخالف درس خواندن فرزندانش نیست کمااینکه آنها را ثبتنا� میکن� و حتی کارنامه آیدین را که حاوی نمرات درخشان است زیر شیشه میز کارش در حجره گذاشته است و به آن افتخار میکن�. اما وقتی با توجه به مشاورهها� ایازِ پاسبان از گرایشات احتمالی سیاسی فرزندش (با توجه به دار زده شدن دو سبیلکلف� در میدان شهر) احساس خطر میکند� آن رفتارها را از خودش بروز میده�. او تحتتأثی� جو اطرافش تهران را همچون گردابی میبین� که فرزندش را ناپدید خواهد کرد و از این بابت احساس خطر میکن�. آیدین همواره از پدر میترس� و علاوه بر آن از نزدیک شدن به زنان هم واهمه دارد، اورهان از حضور برادرش در حجره میترسد� مادر از همسرش و از مظلوم واقع شدن آیدین میترسد� آیدا که هیچ! حتی از رفتن به جلوی کارخانه پنکهساز� و دیدن آنجا که یکی از آرزوهای اوست میترس�. خلاصه اینکه احساس ترس و ناامنی در طول داستان حضور سنگینی دارد و شخصیتها� داستان را یا به خطا وامیدار� یا به انفعال؛ که در هر دو حال آنها را به سمت نیستی و زوال هدایت میکن�. به قول سورملینا: ترس عزیز برادر مرگ عزیز. در واقع این احساس ترس و ناامنی در طول تاریخ کل جامعه را به سمت کوتاهمد� بودن سوق داده است. اکثراً به واسطه این احساس ناامنی میخواهی� راه چندین ساله را در کوتاهمدتتری� ممکن طی کنیم و اکثراً اگر گوشها� از خرسِ منابع را گیر بیاوریم، میخواهی� در کوتاهمد� بیشترین تعداد موی ممکن را بکَنیم و اکثراً چنانچه به مشکلی بربخوریم اگر آن را زیر فرش نفرستیم نهایتاً راهح� موقتی را در پیش میگیری� که این روزها را بگذرانیم... تا فردا خدا بزرگ است! اصلاً معلوم نیست فردا باشیم یا نباشیم!!
داستان نثری قدرتمند دارد که با توصیفاتی دقیق و محتوایی عمیق، گریبان خواننده را گرفته و با خود میکِش� و میبَر�. دردناک است اما همچون کلاله� زخمی استداستان نثری قدرتمند دارد که با توصیفاتی دقیق و محتوایی عمیق، گریبان خواننده را گرفته و با خود میکِش� و میبَر�. دردناک است اما همچون کلاله� زخمی است که دوست داریم آن را بخارانیم تا خون بیافتد. دردناک است اما با خودش امید هم دارد و خوشبینانه است. روان است و خوشخوان. کلمات بومی و محلی زیادی دارد که برای ما جدید هستند و در صورت مواجهه با آنها خارج از این متن، محال است که معنای آن را حدس بزنیم اما در طول داستان با این کلمات پیش میروی� و مشکل چندانی هم احساس نمیکنی�. همه این موارد نشان میده� که اثر، عمق و بُعد یافته است و وقتی اثری به این درجه از کمال رسیده باشد فقط میتوا� گفت باید خوانده شود. همین! در ادامه مطلب به روستا و شناخت کچومعو� ما از آن، موانع توسعه و نمونههای� از داستان و البته مرگان خواهم پرداخت. مختصری هم درخصوص سلوچ و پایان داستان و نکاتی از این دست. .... روستاها به واسطه محدودیت زمین و آب ظرفیت مشخصی برای کار و زندگی دارند و چنانچه جمعیت آن از حد مشخصی بالاتر برود یا بازدهی آب و زمین از حد معینی پایینت� بیاید، بحران به وجود میآی�. صدها سال و بل هزاران سال وضعیت به همین ترتیب بوده است و این تجربه زیستی منجر به یک جهانبین� خاص در ساکنان چنین جوامع بستها� شده است: جهانبین� مبتنی بر وجود خیرِ محدود. یعنی منابع حیاتی محدود است ولذا چنانچه سهم دیگران از این منابع افزایش یابد به معنای این است که سهم ما کم شده است. در نقطه مقابل خیرِ نامحدود به معنای آن است که منابع حیاتی در دنیا نامحدود و بینهای� هستند و پیشرفت و ثروت دیگری هیچ مانعی برای ما نیست و ما هم میتوانی� در سایه تلاش و پشتکار و انتخاب مسیر درست به موفقیت دست پیدا کنیم. جهانبین� مبتنی بر خیرِ محدود تبعاتی به همراه دارد که در روستاها (توجه دارید که شهرهای ما عمدتاً روستاهای بزرگ هستند و حتی در پایتخت هم به نظر میرس� غلبه با این نوع نگاه باشد) قابل رویت هستند: سطح پایین اعتماد متقابل (با آن ذهنیت همواره رقابت و ستیز وجود خواهد داشت و دیگری بالقوه یک تهدید خواهد بود)، تقدیرگرایی (ناشی از احساس عدم توانایی فرد در کنترل اتفاقات آینده)، رذیلتها� اخلاقی نظیر بخل و حسد (پیشرفت دیگری به معنای پسرفت ماست!) و... که جامعهشناسان� نظیر اورت راجرز ترمها� اجتماعی این تبعات را فهرست کردهان� (اینجا: آب بابا ارباب). آنها معتقدند که برخی ارزشها� خُردهفرهن� دهقانی با توسعه و فرایندهای آن ناسازگار است. ..... مرگان از کار کردن ابایی ندارد و به قول متن، کار را به زانو درمیآور�. او هر کاری را که یک بار ببیند میتوان� آن را انجام بدهد که نشان از هوش بالای او دارد. شجاع است، آیندهنگ� است و در آن فضای خشن (آن افسانهها� مربوط به صفا و صمیمیت در روستا را تا الان دور ریختهای�! اگر نه اینجا:گور به گور را بخوانید) با حرف دیگران و زخم زبانه� دلسرد نمیشو�. سر به درون میکشی� و اینگون� از خود دفاع میکر� (همچون خارپشت). طبعاً این تاکتیک تا جایی جواب میده� و وقتی ضربات پیاپی از بیرون و درون خانواده به او نواخته میشو� او را به مرز استیصال میرسان�. شاید وقتی صفات مثبتی را که در بالا ذکر شد در کنار عروسی هاجر قرار بدهیم کمی دچار تردید بشویم اما نباید این را فراموش کنیم که روستا از استخوان مردگان درست شده است و اساساً ما همواره در موقعیت و فضایی تصمیم میگیری� که تاریخ و گذشتگان برای ما فراهم کردهان�. تصمیماتی از این دست بسیار حساس است و ترس از آینده ما را محافظهکاران� به کانالِ گذشتگان و راهحلها� تجربه شده� پیشین هدایت میکن�. از این زاویه به تصمیم مرگان نگاه کنیم، تصمیمی که خود مرگان هم به زود بودن یا غلط بودن آن معترف است اما با عنایت به تجربه گذشتگان راه چارها� در آن مقطع زمانی نمیبین�. اگر میدی� موجودی فراواقعی میش� و داستان را با خودش به قهقرا میکشان�! ..... وقتی مرگان پس از گذراندن مراحل سخت به مرحلها� از استیصال میرس� که در خانه خود را حبس کرده و در تاریکی و سکوت روزها را میگذران� ناخودآگاه یاد سلوچ در ذهنما� جوانه میزند� به نظر میرس� که سلوچ هم مراحلی اینچنین� را گذرانده است. به یاد بیاورید که روزهای آخر، او هم با کسی صحبت نمیکرد� و شاید حتی رویِ حضور در خانه را نداشت و شبها را آنچنا� که در صفحات اول مرگان به یاد میآورد� میگذران�. به نظر میرس� سلوچِ مستاصل، با اینکه زمان، زمانِ مناسبی برای رفتن به شهر و پیدا کردن کار نیست ناگزیر در سرمای زمستان شانسش را امتحان میکن� و از روستا خارج میشو�. این خروج البته موجب خروج او از داستان نمیشو� چرا که از این پس جای خالیِ اوست که نقش پُررنگی را در روایت به خود اختصاص میده�. همه� تبعات این حرکت منفی نیست! من عقیده دارم مرگان با توجه به این جایِ خالی در مسیری قرار میگیر� که اگرچه سخت است اما در نهایت موجب میشو� تصمیم به پاره کردن این پیله و خروج از دایره� تقدیرِ معلوم را بگیرد. با این وصف پایانبند� داستان برای من مثل بریدن بند ناف میمان�. اگر برای برگشتن سلوچ شانسی قابل تصور باشد، مرگان میبایس� در زمینج باقی بماند، جایی که هر پدیدها� حتی جاری شدن خونابه در جوی، میتوان� سلوچ را جلوی چشمانِ مرگان بیاورد که میآور�! اما علیرغم این تصویر و تصور، آخرین عبارتی که از او نقل میشو� این است که آیا در معدن برای زنها هم کار هست؟! این یعنی کماکان جای سلوچ خالی است و خالی هم خواهد ماند و این مرگان است که باید بارِ خودش را به دوش بکشد و او با این ذهنیت است که حرکت میکن� و به دنبال پیدا کردن جایگاه خود میرو�. فارغ از اینکه سلوچ باشد یا نباشد. بدین ترتیب خالی گذاردن جای سلوچ؛ امری که چنان اهمیت دارد که بر عنوان داستان مینشیند� واجبِ عینی است و پُر کردن آن با این تفسیر که در انتها سلوچ یا جنازها� از راه میرسن� از نگاه من درست نیست بلکه بنا بر احتیاط، مکروه است! ..... مطلب كامل در آدرس زير قابل مشاهده است:
داستان های قدیمی کودکانه یادتان هست؟ مثلاٌ شنگول و منگول یا شنل قرمزی و... الان ممکنه که جذابیت این داستانها یادتان رفته باشد ولی اگر فرزند کوچک داشتهداستان های قدیمی کودکانه یادتان هست؟ مثلاٌ شنگول و منگول یا شنل قرمزی و... الان ممکنه که جذابیت این داستانها یادتان رفته باشد ولی اگر فرزند کوچک داشته باشید دوباره یادتان می آید! نیاز به توضیح زیادی نیست که این داستانها در شکل گیری شخصیت کودک خیلی تاثیر دارد. این طور که در مقدمه این کتاب نوشته شده است تعدادی از روانشناسان کودک در آمریکا زمانی اعلام کردند که بازنویسی داستان های کلاسیک کودکان با توجه به شرایط فعلی ضرورت دارد و لازم است که هر گونه نشانه های تبعیض نژادی و تبعیض جنسیتی و... که بد آموزی دارد از این داستانها حذف شود و باصطلاح بی ضرر شود.همین موضوع دستاویزی شد برای طنزنویس جوانی به نام گارنر تا با نگاه طنز به این بازنویسی اقدام کند.
گارنر در بی ضرر سازی این داستانها علاوه بر دستکاری موارد جنسیتی و نژادی از تکنیک کاربرد کلمات دو پهلو که مورد استفاده مسئولین و مقامات حکومتی است نیز استفاده کرده است. مثلاٌ در مقدمه اشاره شده است که مسئولین در خصوص انفجار هسته ای در یکی از نیروگاه های هسته ای حادثه مذکور را "پاشیدگی انرژی " اعلام کردند تا از تبعات اجتماعی آن بکاهند. در این باز نویسی مشابه این متد اینگونه به کار رفته است: به جای کلمه کوتوله از "طولاٌ محروم" و به جای فقیر از اصطلاح "اقتصاداٌ کم بهره" و یا به جای بدجنس از اصطلاح "فاقد الرافت" و... استفاده شده است.
با این متد نویسنده به سراغ 13 قصه معروف کودکان رفته است تا با این بازنویسی آنها را کاملاٌ بی ضرر نماید البته برای جامعه آمریکایی چون ظاهراٌ 3 تا از داستان ها از فیلتر این طرف رد نشده است و همچنان ضرر دارد.
«بیتردی� جانوران هم تیمبوکتوی خود را دارند، جنگلها� پهناوری که بدون ترس از شکارچی و تله میتوانن� در آن بگردند، اما سگ با شیر و پلنگ فرق دارد و مخلو«بیتردی� جانوران هم تیمبوکتوی خود را دارند، جنگلها� پهناوری که بدون ترس از شکارچی و تله میتوانن� در آن بگردند، اما سگ با شیر و پلنگ فرق دارد و مخلوط کردن اهلی و غیر اهلی در آن دنیا کار عاقلانها� نیست. قویه� ضعیفتره� را میبلعن� و بعد از مدت کوتاهی همه سگه� میمیرن� و آنها را به دنیای بعدی میفرستند� بعد بعد بعد، معنی چنین کاری چیست؟ اگر عدالتی در کار دنیا هست، اگر خدای سگه� هم قدرت تصمیمگیر� راجع به مخلوقاتش را دارد، پس سگ که بهترین دوست آدم است بعد از اینکه هر دو ریق رحمت را سر کشیدند کنار آدم میمان�... اما مگر میشو� مطمئن بود که عدالت یا منطق در آن دنیا تاثیری بیش از این دنیا دارد؟»...more
مردی بدون وطن آخرین کتابی است که در زمان حیات نویسنده به چاپ رسیده و حاوی دوازده قسمت است که افکار و عقاید ونهگا� را در رابطه با موضوعاتی نظیر سیاست،مردی بدون وطن آخرین کتابی است که در زمان حیات نویسنده به چاپ رسیده و حاوی دوازده قسمت است که افکار و عقاید ونهگا� را در رابطه با موضوعاتی نظیر سیاست، تکنولوژی، محیط زیست، جنگ، هنر و ... در بر میگیر� آن هم در قالبی غیر داستانی. این بخشه� را نمیتوا� از لحاظ انسجام و استدلال و... مقاله نامید. چندتا از آنها به سخنرانی نزدیک است. اسم آنها را هرچه بگذاریم خواندنش خالی از لطف نیست مخصوصاً اگر چند کتاب از این نویسنده خوانده باشیم و به ویژه اگر زمان-مکان این سخنان و جایگاه نویسنده را در نظر بگیریم و مسائل را با هم قاطی نکنیم! ونهگا� برخی حواشی این موضوعات را بسیار وحشتناک و ناامیدکننده میبین� و مطابق معمولِ خودش، با ابزار طنز که آن را نوعی مکانیزم دفاعی میدان� به سراغ آنها میرو�. پیرمردی محترم باشی، ونهگا� باشی، و البته در آمریکا هم باشی، میتوان� چنین با صراحت اعتقادات خود را بیان کنی! البته در نظر باید داشت که ایشان یک فیلسوف نیست که دغدغهه� و توصیههایش� آن هم در چنین مجموعه پراکندهای� در یک سیستم منسجم بگنجد و مو لای درزش نرود. به همین خاطر ممکن است دو گروه (که از قضا کاملاٌ متضاد هم هستند) در مواجهه با این کتاب دچار سوءبرداشت شوند: آنهایی که آمریکا و نظام حاکمیتی آن را فاقد نقص میدانن� و آنهایی که برعکس معتقدند عنقری� این نظام به واسطه نقصهای� دچار فروپاشی میشو�.
گروه اول اساساً این نقدها را فاقد ارزش عنوان و آن را غرغرهای یک پیرمرد که از مواهب همین نظام بهرهمن� شده و به جایگاهی دست یافته، ارزیابی میکنن� و گروه دوم آن را نشانها� دیگر از صحت نظریات خود قلمداد میکنن�. اخیراً ویدیویی از یکی از اعضای طالبان دست به دست میش� که در آن خطیب جمعه وعده میدا� که ده سال دیگر اوضاع چنان تغییر خواهد کرد که آمریکاییه� به ما التماس میکنن� تا برای ما کارگری کنند و چنین و چنان! مشابه این سخنان را در مکانها� آشناتری هم شنیدهای�. ممکن است آدمهای رندی پیدا شوند و با استناد به این نقدها و نقدهای مشابه و حتی بسیار تندتر از این و بدون در نظر گرفتن اختلافات شدید مبنایی این نقدها، به امثال آن خطیب نزدیک شوند و مستعانوا� بهرهبردار� لازم را بکنند.
آیا نقدهای اینچنین� به معنای پایان و زوال آمریکاست؟! ونهگا� که پا را فراتر گذاشته و از نابودی دنیا اظهار نگرانی میکن� اما او در عینحا� معتقد است که «بله، سیاره� ما بدجوری به هچل افتاده است. ولی هچل همیشه وجود داشته است. هرگز چیزی به اسم "روزهای خوش گذشته" در کار نبوده است.» او و منتقدانی از جنس او به دنبال «آمریکایی بهتر» بودند و هستند. این یک اختلاف جدی مبنایی است؛ با کسانی که در توهم روزهای خوش در گذشتهها� دور هستند. به هر حال یک نظام پویا میتوان� انواع نقدها را دریافت و بر اساس آنه� مسیر خود را اصلاح کند. به نظر میرس� چنین نظامهای� دچار فروپاشی نخواهند شد و حالا حالاها فرزندان گروه دوم برای ارتقای کیفیت زندگی و ارتقای سطح آموزشی و ارتقای کسب و کار خود به آن دیار و ممالک مشابه خواهند شتافت!...more
«این قصه از آن من نیست، نقل سرگذشت دیگری است. با واژههای� خاص خودش که من تنها در بعضی موارد، برای رفع ابهام و ایجاد انسجام، جا به جا کردها�. با حقای«این قصه از آن من نیست، نقل سرگذشت دیگری است. با واژههای� خاص خودش که من تنها در بعضی موارد، برای رفع ابهام و ایجاد انسجام، جا به جا کردها�. با حقایقی که به اندازه هر حقیقت دیگری ارزش دارد.
یعنی ممکن است در برخی موارد به من دروغ گفته باشد؟ نمیدان�. در مورد او نه! یعنی در مورد زنی که دوست داشته، همینطور� درباره دیدارها، اشتباهات، اعتقادات و ناکامیهایشان� مدرک دارم. فقط شاید درباره انگیزههای� در هر یک از مراحل زندگی همه چیز را نگفته باشد، درباره خانواده عجیب و غریبش، درباره آن جزر و مد شگفتانگی� عقلش � منظورم نوسان دائمی از جنون به عقل و از عقل به جنون است با اینحا� من از روی حسننی� به گفتههای� اعتماد میکن�. قبول دارم که دچار ضعف حافظه و کاهش قدرت تصمیمگیر� بود. با وجود این، از سر حسننی� حرفهای� را باور میکن�.»
این آغاز داستان بندرهای شرق است. یک راوی اولشخ� داریم که سرگذشت فرد دیگری را برای ما تعریف میکن�. هویت راوی چندان اهمیتی ندارد کما اینکه در طول داستان حتی متوجه اسم او نمیشوی� و فقط اینقدر خواهیم دانست که در پاریس زندگی میکن� و اصالتی شرقی و به طور خاص لبنانی دارد و باصطلاح خوره تاریخ است... شبیه خود نویسنده! اما آن فرد دیگر که قرار است سرگذشت او را بشنویم کیست؟ در پاراگراف اول اطلاعاتی از او به ما داده میشو� که ما را به خواندن سرگذشتش علاقمند میکن�: دارای خانوادها� عجیب و غریب! نوسان بین عقل و جنون!
من چند صفحه پیشت� میرو� تا شما در مورد خواندن یا نخواندن داستان بتوانید تصمیم بگیرید؛ راوی از کتابهای درسی تاریخ خود در زمان مدرسه، عکسی را در خاطر دارد که در آن، استقبالی پرشور از یک رزمنده نهضت مقاومت فرانسه که پس از اتمام جنگ جهانی دوم به زادگاهش در بیروت بازگشته به نمایش درآمده بود. حالا پس از گذشت چند دهه از آن زمان، همان فرد را، که طبعاً پیر شده، در یکی از ایستگاهها� متروی پاریس میبین� و ... بالاخره موفق میشو� باب گفتگویی طولانی که چند روز طول میکش� را با این فرد باز کند. این فرد همان است که قرار است سرگذشتش را دنبال کنید.
نام این فرد عصیان است، پدرش یک ترک مسلمان از خاندان سلطنتی عثمانی و مادرش یک ارمنی است و عصیان درست در اوج کشمکشها� بین این دو نژاد و در واقع کشتار ارمنیه� به دنیا آمده است. پدرِ عصیان نیز حاصل ازدواج یک پزشک ایرانیتبا� با دخترِ مجنونشده� یکی از سلاطین مخلوع عثمانی است و خود عصیان هم بعدها با دختری یهودیتبا� ازدواج میکن� و همه اینه� یعنی «خاور میانه»!
داستان در واقع یادآوری و تذکری است بر این امر بدیهی که انسانیت چیزی مستقل از جنسیت، مذهب و زبان است و ارزشمندتر از آنها... بهگونها� که تفاوت در آنها موجب کاهش و افزایش ارزش انسان نمیشو�. به عبارت دیگر داستان فراخوانی است برای تحمل، عشق و صلح در منطقه و حتی جهانی که از ضربات جنگ و تعصب، چاکچا� است.
درست است که ازدواجه� و همراهیهای� که در داستان با آن مواجه میشوی� بیشتر به یک رویا میمان� اما بالاخره ما باید یکجای� این همزیست� را تجربه کنیم و چه جایی بهتر از رمان!؟ برای تصمیمگیر� بهتر باید یادآور شوم که وقایع سیاسی-اجتماعی چون نسلکش� ارامنه، نهضت مقاومت فرانسه، فروپاشی امپراتوری عثمانی، فروپاشی نظم در لبنانِ دهه� هفتاد و... همواره در پسزمین� داستان قرار دارند و هیچگا� داستان مستقیم بر روی آنها متمرکز نمیشو�. یک داستان ساده. ...more
بله رسم روزگار چنین است! داستانی با لحن طنز آمیز و البته ضد جنگ با محور قرار دادن بمباران شهر درسدن در جنگ دوم جهانی... بمباراني كه در آن سلاحها� غيربله رسم روزگار چنین است! داستانی با لحن طنز آمیز و البته ضد جنگ با محور قرار دادن بمباران شهر درسدن در جنگ دوم جهانی... بمباراني كه در آن سلاحها� غيرمتعارف استفاده نشد اما كمي بيش از دو برابر تلفات بمب اتمي در هيروشيما به بار آورد! شخصيت اصلي داستان بیلی پیل گریم (به معنی زائر) در سال 1922 در یکی از شهرهای ایالت نیویورک متولد می شود..."قیافه مسخره ای داشت , دراز و ضعیف به شکل بطری کوکاکولا"...برای خدمت نظام وظیفه در جنگ جهانی دوم فراخوانده شد...در طول مدت آموزش و قبل از اعزام به جبهه دستیار کشیش بود و مایه تمسخر همگان...به محض اعزام به اروپا و بدون اینکه اسلحه ای به دست بگیرد در حمله نیروهای آلمانی پشت آنها قرار گرفته و در نهایت اسیر می شود ...بعد از انتقال به درسدن در زیرزمین یک سلاخ خانه به همراه ديگران نگهداری می شود... اين يكي از ابعاد زماني روايت است و داستان در چند پاره زماني ديگر هم جريان دارد در واقع ذهن شخصيت اصلي در بعد زمان چند پاره است. "بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت میداد� تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنها� آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنه� را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکر� داستان آن چنین بود: هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند میشدن�. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز میکردن� و ترکش خمپارهه� و گلولهه� را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنه� میمکیدن�. گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعلهها� آتش میسوخ� پرواز میکردن�. بمب افکنه� دریچه مخزن بمبهایشا� را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعلهها� آتش را کوچک کردند، آنه� را به درون ظرفها� فولادی استوانها� مکیدند و ظرفها� استوانها� را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرفه� با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند. وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانهها� فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانهه� را در کارخانههای� که شبانه روز کار میکردند� پیاده کردند و محتویات خطرناک آنه� را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام میدادن�. مواد معدنی را برای عدها� متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنه� را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند�" ...more
شايد روزي با خواندن دوباره اين كتاب بتوانم ارتباط بهتري با شخصيتي كه بين واقعيت و خيال سردرگم است برقرار كنم و حتي شايد نمره بهتري براي آن در نظر بگيرم
نويسنده در اين كتاب شرحي از فشارهايي كه از بيرون (سنته� و...) بابت نداشتن بچه به او وارد شده ميده� و شرحي از فعاليتهايي كه براي حل مشكل بچهدا� نشدننويسنده در اين كتاب شرحي از فشارهايي كه از بيرون (سنته� و...) بابت نداشتن بچه به او وارد شده ميده� و شرحي از فعاليتهايي كه براي حل مشكل بچهدا� نشدنش انجام داده است. صريح و بيپرد�. كتاب چندين سال پس از فوت نويسنده چاپ شده است. فارغ از حاشيهه� نثر قابل توجه و حرفهاي قابل تأملي دارد. «و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده ای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گسترده شما پناه بیاورد. پناه بیاورد به این گذشتگان و این ابدیت در هیچ و این سنت در خاک که تویی و پدرم و همه اجداد و همه تاریخ. من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویشم ... من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن نقطه ختام سنتم... و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی , من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشته در هیچ و این سنت در خاک.»...more
جیم" پسربچه یازده ساله� انگلیسی است که به همراه پدر و مادرش در شانگهایِ چین زندگی میکن�. او در سال 1930 در شانگهای به دنیا آمده است و پدرش مدیر یک کجیم" پسربچه یازده ساله� انگلیسی است که به همراه پدر و مادرش در شانگهایِ چین زندگی میکن�. او در سال 1930 در شانگهای به دنیا آمده است و پدرش مدیر یک کارخانه نساجی است. اگر یک جمع و تفریق بکنید متوجه میشوی� زمان شروع روایت اوایل جنگ جهانی دوم است و همانطور که احتمالاً حدس زدهای� داستان پیرامون مصائب این جنگ خانمانسو� است با این تفاوت که یک "کودک" و کشور "چین" در کانون روایت قرار دارند. .... آیا میدانستی� که از حدود 70 میلیون نفر تلفات جنگ جهانی دوم، بیشترین تلفات غیرنظامیان را چینیه� داشتند!؟ تلفات چینیه� 20 میلیون نفر بود که بیش از 16 میلیون نفر آن غیرنظامی بودند. در پسزمینهها� "امپراتوری خورشید" با کم و کیف این تلفات آشنا میشوی� و البته با موضوع مهمتر� که یکی از تمها� اصلی داستان است: "جنگ" یا "اخبار جنگ"... واقعیت چیست!؟ و البته یکی از مهمتری� تبعات جنگ... .... جیم عاشق هواپیماست و همه مدلها� مختلف آن را روی هوا و حتا با صدا تشخیص میده�. یکی از مکانها� بازیا� فرودگاه متروکی در حومه شهر است... جایی که هواپیماهای اسقاطی در جایجا� آن به چشم میخور�, همانگونه که اسکلت های سربازان کشته شده در سالهای قبل پس از هر باران به روی زمین می آید. جنگ واقعی کدام است؟ آنچیز� است که در فیلمه� نمایش داده میشود� یا آنچه که او دیده است و میبیند� در فیلمه� دشمن مشخص است, قابل تشخیص است, دوست مشخص است, قابل تشخیص است. اما در جنگ های واقعی چطور؟ "در جنگ واقعی کسی نمی داند طرفِ کیست, و نه پرچمی در کار است, نه گویندها�, نه برندها�. در جنگ واقعی دشمنی در میانه نیست." در جنگ واقعی "انسان" مرزها و ظرفیتها� پستی و شقاوت خود را نمایان میکن� و در عین حال "انسان" است که رنج میکش�. .... جنگ به دلیل در معرض خطر قرار دادن "امنیت" و "غذا" موجب میشو� که انسان, دستاوردهای تمدنی و ... را به کناری بگذارد و "خود" را برهاند. وقتی جنگ طولانی میشو�, آدمیان با این شرایط منطبق میشون� و کمک� در همه زمینهه� سقوط میکنن�. .... بالارد را نویسنده ای بدبین و راوی تلخی ها و ویرانی های بشر خواندهان� که چندان بیراه نیست اما این داستان "مطلقاً" تلخ و بدبینانه نیست! این که در شرایط وحشتناک هنوز کسانی یافت میشون� که به دیگران کمک کنند و یا حتا فداکاری کنند, امیدوار کننده نیست؟ این که این افراد گاهی در دو سوی جبهه هستند و باز به هم کمک میکنن� چطور؟ ..... مطلب كامل در اينجا
اکو مقطع مهمی از تاریخ اروپا، مسیحیت و شاید دنیا را در قالب یک داستان پُرکشش جنایی-پلیسی روایت میکن� و خواننده، همزما� که ویلیام باسکرویل (یک روحانیاکو مقطع مهمی از تاریخ اروپا، مسیحیت و شاید دنیا را در قالب یک داستان پُرکشش جنایی-پلیسی روایت میکن� و خواننده، همزما� که ویلیام باسکرویل (یک روحانی کنجکاو و تیزهوش) و ادسو (دستیار او که در واقع راوی داستان است) را در جستجوی قاتل یا قاتلین همراهی میکند� در پسزمین� با عمدهتری� ریشهها� یکی از تحولات مهم اروپا یعنی "رنسانس" روبرو میشو� و درعینحا� متوجه میشو� ریشه� خیلی از اندیشهه� و جریانات روز اروپا در کجاست.
تمهیدات نویسنده برای شروع داستان جالب و لازم است. او در بخش کوتاه مقدمهمانن� عنوان میکن� که کتابی قدیمی از یک دوست دریافت کرده که ترجمها� فرانسوی متعلق به قرن هجدهم از یک کتاب لاتین قرن چهاردهمی است، و در آن، راهبی به نام ادسو خبر از وقایع عجیبی که در نوجوانی دیده است میده�. نویسنده جذب کتاب میشو� و شروع به ترجمه� آن میکن�. او در پراگ است که ارتش سرخ روسیه وارد چک میشو� ولذا به وین و دیدار محبوبش میرو�. میانها� با محبوب شکرآب میشو� و محبوب با کتاب میرو�!... بعدها در جستجوی کتاب و منابعش به همهج� سر میزن� اما چیزی نمییاب� تا اینکه در بوئنسآیر� (به گمانم یوستین گوردر در زندگی کوتاه است همین مسیر را میرو�!) کتابی پیدا میکن� با عنوانی کاملاً بیرب� (شطرنج و آینه و ...) که در آن کتاب، نوشته های ادسو و یا بخش مهمی از آن نقل شده است... او علیرغم همه تردیدهایش، داستان ادسو را ترجمه میکن�. این دو سه صفحه، خواننده را کمک� وارد فضای داستان میکن� و خواننده پس از آن بهراحت� با روایت ادسو همراه میشو�. البته خواننده� پیگیر بعدها متوجه خواهد شد که نویسنده در همین تمهیداتِ ساده چه نشانههای� قرار داده است.
ادسو داستانش را در هفت بخش که هر بخش به یک روز اختصاص دارد روایت میکن�...همانند آفرینش دنیا در هفت روز. هر بخش بر اساس تقسیمبند� ساعات روزانه بندیکتینه� به فصلهای� تقسیم شده است. در تاریخ مورد نظر، امپراتور و پاپ متقابلاً یکدیگر را تکفیر کردهان� و اوضاع اروپا خیلی مشوش است. ادسو که با پدرش (از همراهان امپراتور) به ایتالیا آمده است به ویلیام باسکرویل معرفی میشو� تا او را در ماموریتش همراهی کند. ویلیام به دیرهای مختلف سر میزن� تا اینکه به مقصد نهایی که دیری خاص است میرسن�. در آنجا قرار است نمایندگان پاپ و امپراتور با یکدیگر دیدار و مذاکره و مناظره کنند. اما قبل از ورود آنها یکی از راهبان دیر به قتل میرس�. رییس دیر که به هوشیاری و ذکاوت ویلیام پی برده است از او میخواه� راز این قتل را تا قبل از ورود هیئتها� مذاکره کننده کشف کند اما اتفاقات عجیبی در راه است...
راویِ سومشخص� داستان را از یک آسایشگاه بیماران روانی در ایرلند آغاز میکن�. زنی حدوداً 56 ساله سوژه� اوست. زنی که بیش از سی سال در این مکان زندگی کرراویِ سومشخص� داستان را از یک آسایشگاه بیماران روانی در ایرلند آغاز میکن�. زنی حدوداً 56 ساله سوژه� اوست. زنی که بیش از سی سال در این مکان زندگی کرده است. این مرکز به دلیل کاهش بودجه دولتی در آستانه� تعطیلی است و میبایس� بیمارانی که امکان بازگشت به خانه را دارند مرخص نماید. یکی از گزینهه� این زن یعنی "مریلوئی�" است که در ابتدای داستان همسرش برای بازگرداندن او آمده است. در فصل دوم راوی پس از گذری سریع به دوران کودکی و نوجوانی مریلوئیس� به آشنایی و ازدواج او با "اِلمِر کواری" میپرداز�. کتاب مجموعاً سی فصل دارد که فصول فرد در زمان حال و آسایشگاه جریان دارد که عموماً کوتاه هستند و فصول زوج به گذشته و روندی که طی شده تا مریلوئی� از آسایشگاه سر دربیاورد میپرداز� و این دو خط روایی در انتها به هم میرسن� و...
شرایط زندگی زناشویی مریلوئی� چگونه او را به سمت آسایشگاه روانی سوق داده است؟ آیا او برای فرار از شرایطی که در کتاب میخوانی� خودش را به دیوانگی زده است!؟ آیا میتوانی� از لذتبخش� و آرامشبخش� ادبیات در این مورد بهخصو� صحبت کنیم!؟ یا اینک� برعکس، آیا ادبیات داستانی نقشی مخرب برای مریلوئی� داشته است!؟ (در ايران به نام تورگنيفخوان� ترجمه شده است) ...more
راوی زنی میانسال و ژاپنی است که همسری انگلیسی داشته و حالا هم در انگلستان زندگی میکن�. زمانِ حالِ روایت، چند ماه پس از دیدار نیکی از مادرش است. نکته�راوی زنی میانسال و ژاپنی است که همسری انگلیسی داشته و حالا هم در انگلستان زندگی میکن�. زمانِ حالِ روایت، چند ماه پس از دیدار نیکی از مادرش است. نکتها� که برای من مهم بود، نوعی نیاز به فرار از گذشته در ذهن راوی است اما جالب است که از همین ابتدا نوکِ پیکانِ روایت به سمت گذشته است. در ادامه خواهیم دید که راوی (اتسوکو) به دو مقطع از زندگی خود ارجاع میده�: گذشته نزدیک، که همین دیدار پنج روزه� دختر دومش نیکی است؛ و گذشته� دور، زمانی است که او در ناکازاکی زندگی میکن� و دختر اولش (کیکو) را باردار است. در همان صفحات ابتدایی مشخص میشو� سالها قبل، اتسوکو و دخترش در شرایطی خاص مهاجرت کردهان� و کیکو (که پدرش ژاپنی است) در گذشته� نزدیک خودکشی کرده است. به نظر من خواننده اگر میخواه� لذتِ کامل از خواندن این کتاب ببرد لازم است که به انگیزهها� راوی از روایت فکر کند. اگر این امر مغفول بماند، البته مسائلی نظیر پیامدهای جنگ و بمباران ناکازاکی، تفاوت و تغییرات فرهنگی ژاپن قبل و بعد از جنگ، مرگ و یکی دو موضوع دیگر، منفرداً در ذهن او پررنگ میشو�. چنانچه دقیق هم خوانده باشد یکی دو سوال اساسی در ذهنش شکل میگیر� که نمیدان� جوابش را از کجا باید بگیرد! اما اگر انگیزه� روایت را بچسبد و رها نکند این مسائل و موضوعات با هارمونی دلچسبی در کنار هم قرار میگیرن� و به قول علما فیض اکمل را خواهد برد... هرچند آن دو سوال کماکان سوال باقی خواهد ماند! .......... فکر نکنید کشف بزرگی است! خیلی هم ساده است منتها هنگام خواندن میبایس� مد نظر باشد. راوی بابت خودکشی دخترش و اینک� مهاجرت او از ژاپن موجب این امر شده است، عذاب وجدان دارد. استدلال من برای این ادعا این است: راوی در هنگام حضور نیکی و مشاهده دختری در پارک، خوابی میبین� و آن خواب او را به سمت خاطرها� خاص سوق میده�. خاطره� ساچیکو و ماریکو... و پس از آن چندین بار این خواب را میبین� و بعد شروع به روایت میکند� گویی این خواب محرک روایت است چون زمان حال روایت و فاصلها� که با گذشته� نزدیک دارد فقط با همین خوابه� علامتگذار� شده است. راوی به نوعی میخواه� خودش را سبک کند... توجیه کند... وجدانش را آرام کند. شاید یک راه همین باشد که مستقیم به خودش و دردش و افکارش نپردازد! او در همان ابتدا (ص9) خاطرنشان میکن� که هیچ میلی برای حرف زدن در مورد کیکو ندارد و اینگون� احساس آرامش بیشتری دارد. به همین خاطر میرو� به سراغ ساچیکو و ماریکو (فرقی نمیکن� که این دو شخصیت ساخته ذهن راوی باشند یا نباشند!)... تا به این سوال اساسی بپردازد که آیا یک مادر حق دارد به فکر زندگی خودش باشد یا میبایس� زندگیش را فدای فرزندش بکند!؟ آیا انصاف است که او با فداکاری کردن، حال و آینده� خود را تباه کند!؟
ستوان یوزف تروتا افسر پیادهنظام� ارتش امپراتوری هاپسبورگ است و در گرماگرم یک نبرد خونین و درست زمانی که فرمان آتشب� صادر شده است و تیراندازیه� رو بستوان یوزف تروتا افسر پیادهنظام� ارتش امپراتوری هاپسبورگ است و در گرماگرم یک نبرد خونین و درست زمانی که فرمان آتشب� صادر شده است و تیراندازیه� رو به فروکش کردن میرو� ناگهان قیصر فرانس یوزف را در نزدیکی خود میبین�. یکی از همراهانِ ستادنشین دوربینی به قیصر میده� تا امپراتور نگاهی به صحنه نبرد و عقبنشین� دشمن بیاندازد. ستوان تروتا که خوب میدان� انعکاس نور خورشید در شیشه دوربین قیصر را به عنوان یک هدف حاضر و آماده در تیررس تکتیراندازا� دشمن قرار میده� در یک اقدام ناخودآگاهانه دستانش را به سمت قیصر پرتاب کرده و او را نقش زمین میکن�. بدینترتی� تیری که احتمالاً در مغز قیصر قرار میگرف� بر کتف ستوان نشست. تروتا پس از معالجه و بهبودی به درجه سروانی ارتقاء یافت و او که یک روستاییزاد� بود به پاس نجات جان قیصر بالاترین نشان امپراتوری یعنی نشان ماریاترزا و همچنین لقبی اشرافی (بارون) دریافت کرد. این آغاز طوفانی داستان است. پس از آن داستان عمدتاً به زندگی پسر و نوه� او و مسیری که در اثر فداکاری پدربزرگ، ریلگذار� شده است، میپرداز�.
در مطلب قبلی نوشتم که این اثر تابلویی است که در صورت دقت در آن میتوا� اولاً به سبک زندگی و روابط اجتماعی، سیاست و اقتصاد در آن دوره (نیمه دوم قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی اول) در قلمروی که امپراتوری اتریش-مجارستان نام داشت، واقف شد و از آن مهمت� به عوامل مختلفی که به فروپاشی این واحد سیاسی منجر شد پی برد. معمولاً ما دلیل انقراض این امپراتوری را شکست در جنگ جهانی اول قلمداد میکنی� اما این اثر نشان میده� ناقوس زوال این امپراتوری سالها قبل به صدا درآمده بود. در ادامه مطلب برداشتها� خودم از این تابلو را شرح خواهم داد.
داستان شروع خوبی دارد و در مجموع اثری قابل تأمل محسوب میشو�. ترجمه خوبی هم دارد و آنطور که مشخص است مترجم برای کار خودش«وقت» گذاشته است که این امر درخور تقدیر است.
در صورت تمايل مطلب كامل در لينك زير قابل مشاهده است: ...more
دوست عزیز از من خواسته بودید درخصوص بورخس چند جملها� برای وبلاگتان بنویسم. هرچند حقیقتاً با ادبیات وبلاگنویس� آشنا نیستم اما همان تذکر شما در باب کوتدوست عزیز از من خواسته بودید درخصوص بورخس چند جملها� برای وبلاگتان بنویسم. هرچند حقیقتاً با ادبیات وبلاگنویس� آشنا نیستم اما همان تذکر شما در باب کوتاهنویس� را سرلوحه� این نوشته قرار میده�. نوشتن در مورد بورخس و داستانها� او ساده نیست، شاید از خواندنش هم سختت� باشد! در نگاه اول ممکن است برای خواننده، برخی از این داستانه� اساساً داستان به نظر نیاید، همانگونه که هزارتوهای شمشادی معمولاً در نگاه اول، هزارتو به نظر نمیرسن� و چنانچه واردشان شویم و سرگیجه بگیریم، باز هم هزارتو به نظرمان نمیآین� بلکه یک چیز سردرگمکننده� خستهکنند� به نظر میرسن�! چنانچه بتوانیم از بالای یک بلندی به هزارتو نگاه کنیم آنگاه عظمت و پیچیدگی آن را درک میکنی�. برای درک بهتر هزارتو شما و خوانندگانتا� را ارجاع میده� به فیلم درخشش... جایی که جکنیکلسو� با تبر به دنبال فرزند خردسالش در آن هزارتوی شمشادی میدو�! اما چگونه میتوا� از بالا به هزارتو نگاه کرد؟! این سوال در اینجا از آنر� اهمیت دارد که داستانها� کتابی که خواندهای� همگی از جنس هزارتو هستند. و جواب من ساده است: دوبارهخوان�. البته حتماً برخی از اهل کتاب هستند که در همان مرتبه اول، کل مسیر و خروجی آن را درک میکنن�. شما آنطور که خودتان برایم نوشتهای� اینگون� نبودید و خوشحالم که با کمی ممارست، از داستانه� لذت بردهای�. بورخس با نوشتن داستانها� حجیم میانها� نداشت و آن را عملی پرزحمت و موجب اتلاف زمان و سرمایه میدانس�. معتقد بود برای موضوعی که پنجدقیقها� قابل توضیح است نباید پانصد صفحه را سیاه کنیم. میدانی� که من چند کتاب حجیم نوشتها� و از این زاویه نظر من به نظر ایشان نزدیکت� نبود! اما او نه تنها وانمود میکر� بلکه باور داشت این کتابها� حجیم از قبل وجود دارند و رسالت او تنها خلاصهنویس� و حاشیهنویس� بر آن متون است. حتماً در مجموعها� که اخیراً خواندهای� به این سبک داستانها� او برخوردهای�. علاوه بر این بورخس قدرت ویژها� در زمینه� تخیل داشت. خیال در نگاه او، مقدمه� آفرینش است. او نشان داد که چگونه برخی تخیلات، رنگ و روی واقعیت به خود میگیرن� و کمک� جهانی بر پایه� آن شکل میگیر� که کسی یارای چون و چرا در آن ندارد. این البته برای شما به قدر کافی آشنا است! بله، بدون رویا نمیتوا� چیزی را خلق کرد. داستان ویرانهها� مدور را به یاد شما میآور� (بورخس به من لطف داشت و جایی عنوان کرده بود که این داستانش وامدا� یکی از داستانها� من به نام گل سرخ دیروز است)، در آن داستان مردی تمام کوشش خودش را میکن� تا یک انسان دیگر را در رویای خودش خلق کند و به او جان بدهد... به نظر من، این به نوعی داستان خودش بود با این تفاوت که او به خلق یک نفر اکتفا نکرد و یک دنیا خلق کرد، دنیایی که نه تنها قابل رقابت با دنیای موجود است بلکه در حال حاضر عناصری از آن داخل دنیای ما شده است و به حیات خود ادامه خواهد داد. در مورد هزارتوها و جهانِ بیپایان� دَوَرانیِ او به تفصیل در مقالها� که پس از مرگش نوشتم، صحبت کردها�. در پایان تاکید میکن� میانِ انواع متعدد لذتهای� که ادبیات میتوان� فراهم کند، عالیترینشا� لذتِ تخیل است و او در این زمینه بزرگمردی بود که هیچ آینها� قادر به تکثیر کسی چون او نیست.
ارادتمند شما هربرت کوئین استادیار گروه نویسندگی خلاق دانشگاه اوربیسترتیو� ...more
«یاسوکو» زن جوانی است که به همراه دختر نوجوانش «میساتو» زندگی میکن�. با اینکه به تازگی محل کار و زندگیش را تغییر داده اما همسر سابقش که از قضا آدم تن«یاسوکو» زن جوانی است که به همراه دختر نوجوانش «میساتو» زندگی میکن�. با اینکه به تازگی محل کار و زندگیش را تغییر داده اما همسر سابقش که از قضا آدم تنِ لشی است (ایشان ناپدری میساتو است و نه پدرش)، آدرس جدید او را یافته و با نیت اخاذی به سراغش میآی�. ورود اجباری مرد به محل زندگی زن در همین صفحات ابتدایی داستان، به قتل ناخواسته� مرد منتهی میشو�. یاسوکو نگران آن است که با این اتفاق چه بر سر او و دخترش خواهد آمد. همسایه واحد بغلی، مرد میانسالی به نام «ایشیگامی» است. او معلم ریاضی یک دبیرستان است و در این مدت کوتاهی که این مادر و دختر در مجاورت او ساکن شدهان� به یاسوکو علاقمند شده است. او که ذهنی استدلالی دارد، با شنیدن سروصدا و دیدن برخی شواهد پی به وقوع قتل میبر� و به زن پیشنهاد میده� که در اختفای جنازه و امحای مدارک و... به آنها کمک کند. یاسوکو که مستأصل شده است این پیشنهاد کمک را میپذیر� و بدینترتی� فصل مقدماتی داستان به پایان میرس� و ما خوانندگان که از ابتدا با بخش عمدها� از حقایق ماجرا آشنا شدهایم� پس از آن نظارهگرتلاشها� گروه کارآگاهان برای کشف حقایق خواهیم بود. این گروه عبارتند از یک کارآگاه کارکشته به نام «کوساناگی» و یک کارآگاه تازهکا� و همچنین یکی از دوستان نزدیک کوساناگی که استاد فیزیک دانشگاه است و عملاً این شخصیت بارِ استدلالی کشف حقایق را بر دوش میکش�. این استاد فیزیک ظاهراً در چند اثر دیگر نویسنده هم حضور دارد و به کارآگاه گالیله معروف است.
داستان سرگرمکنند� و روان است. تاحدودی جذاب هم هست اما به نظرم وقتی خواننده از هشتاد نود درصد حقایق پرونده در ابتدا مطلع میشو� بهتر است که اولاً حجم کار تا جایی که میتوان� کم باشد و دوم اینکه آن ده بیست درصد باقیماند� (در اینجا نحوه ترفندی که ریاضیدان برای محو کردن سرنخه� و گمراه کردن کارآگاهان طراحی کرده است) باید هم جذابیت و هم استحکام بالایی داشته باشد.
خیلی از نویسندگان بزرگ و مطرح دنیا گذارشان به پاریس افتاده است؛ همینگوی، مارکز، فیتزجرالد، یوسا، کوندرا، فوئنتس، تورگنیف، آستوریاس و... در میان آنها نخیلی از نویسندگان بزرگ و مطرح دنیا گذارشان به پاریس افتاده است؛ همینگوی، مارکز، فیتزجرالد، یوسا، کوندرا، فوئنتس، تورگنیف، آستوریاس و... در میان آنها نحوه حضور جورج اورول حکایت منحصر به فردی است. اورول در 25 سالگی به پاریس رفت و تجربه حضور چندین ماهها� در آنجا، دستمایه انتشار نخستین کتابش «آس و پاس در پاریس و لندن» شد.
او با نام اصلی اریک آرتور بلر در هندوستان از پدر و مادری انگلیسی متولد شد. اجدادش از اشراف برجسته� انگلیسی بودند، اما از نظر مالی چیزی برایشان به� ارث نرسیده بود. پدرش در ادارهٔ خدمات رفاهی هندوستان کار میکر�. زمانی که یکسال� بود، مادرش او و خواهر بزرگترش را به انگلستان برد. در هشتسالگ� با استعدادی که داشت توانست در یک مدرسه مناسب با هزینها� کمتر از معمول، ثبتنا� کند و سرانجام به یکی از دبیرستانها� معروف کشور (ایتن) وارد شد. فارغالتحصیلا� این مدرسه معمولاً به دانشگاهها� معتبر وارد میشدن� و پس از آن جایگاهها� مناسبی را در مشاغل دولتی به خود اختصاص میدادن� اما اریک به جای دانشگاه به خدمت پلیس سلطنتی درآمد. دلیل عدم ورودش به دانشگاه نمرهها� پایین و فقر مالی عنوان شده است.
او به برمه اعزام شد و تجربیات ویژها� را از سر گذراند. زمانی که همسالانش در انگلستان در دانشگاه به سر میبردند� او ناچار بود مسئول امنیت ناحیها� با بیشتر از دویست هزار نفر باشد. آزردگی خاطر او از این دوران در رمانی که چندین سال بعد با نام روزهای برمه منتشر کرد نمایان است. در 1927 از سمت خود به عنوان پلیس استعفا داد و به انگلستان بازگشت و کوشید به نوشتن مطلب برای روزنامهه� بپردازد. درآمد آنچنانی نداشت و از اندوخته� خودش در زمان کار در برمه زندگی میکر�. وقتی پسانداز� رو به اتمام بود، در 1928 به پاریس که شهر ارزانتر� نسبت به لندن بود، رفت و در منطقها� کارگرنشی� اتاقی گرفت.
او در ابتدا با بودجهبند� سعی در اداره زندگیا� میکن� و با گرفتن یکی دو شاگرد و تدریس زبان انگلیسی، به هر نحوی که هست زندگی را میگذران� اما با از دست دادن شاگردانش در سراشیبی فقر قرار میگیر�. کار به گرو گذاشتن لباسهای� میکش� و تحمل گرسنگی! در این دوران به سراغ دوستی میرو� که سابقاً افسر ارتش تزاری روسیه بوده است و در پاریس از طریق کارهایی همچون خدمتکاری در هتل و... زندگی را میگذران� اما حالا او هم بیکار و وضعش بسیار بدتر از اوست. این دو نفر حکایتهای غریبی در هنگام تلاش برای یافتن کار و مبارزه با گرسنگی و فقر دارند که واقعاً خواندنی است... و قابل توصیه.
*
این کتاب اولین اثر نویسنده است که در سی سالگی و با نام مستعار جورج اورول منتشر شد. این کتاب، رمان نیست و تقریباً گزارش بخشی از زندگی نویسنده است. اگر بخواهم به نمونها� از این دست اشاره کنم به یاد «وازدگان خاک» آرتور کستلر خواهم افتاد. در هر دو مورد به نوعی شباهتهای� با داستان و رمان میبینی� و شاید به همین دلیل برای خواننده بسیار جذاب هستند. جالب است که انتشارات پنگوئن در نوبت دوم چاپ این کتاب، آن را در رده رمان طبقهبند� میکن� که همین امر موجب فروش خوب اثر میشو�.
..................
این کتاب هفت هشت باری به فارسی ترجمه شده است و طبق معمول با عناوین کمی متفاوت: آسوپاسها� محرومان پاریس و لندن، آسوپاسها� پاریس و لندن و آسوپا� در پاریس و لندن. در اوایل دهه 60 سه ترجمه همزمان توسط اکبر تبریزی، علی پیرنیا و اسماعیل کیوانی؛ حدود سی سال بعد سه ترجمه تقریباً همزمان دیگر توسط زهره روشنفکر، علی منیری و کار مشترک محمد نصیری دهفان و محمود حبیبالهی� و این اواخر دو ترجمه توسط آوینا ترنم و بهمن دارالشفایی. ترجمهها� اکبر تبریزی، آوینا ترنم و بهمن دارالشفایی به چاپها� مجدد رسیدهان�. من ترجمه آقای دارالشفایی را خواندم که انصافاً ترجمه خوبی هم بود....more
این داستان از لحاظ زمانی حدوداً دو دهه پس از پایان جنگ داخلی جریان دارد. «پابلو داگلاس» پسر نوجوان یکی از مبارزین قدیمی است که به تازگی دستگیر و زیر شاین داستان از لحاظ زمانی حدوداً دو دهه پس از پایان جنگ داخلی جریان دارد. «پابلو داگلاس» پسر نوجوان یکی از مبارزین قدیمی است که به تازگی دستگیر و زیر شکنجه� عوامل پلیس شهر پامپلونا به سرکردگی «وینیولاس» کشته شده است. در صحنه آغازین داستان پابلو به کمک یکی از بستگانش از مرز فرانسه عبور میکن� تا خود را به خانه عمویش در شهر «پاو» رسانده و با آنها زندگی کند. آرزوی قلبی او دیدار با یکی از انقلابیون مشهور به نام «مانول آرتیگز» است که در ذهن این نوجوان جایگاه رفیعی دارد؛ تقریباً همان جایگاهی که بیست سال قبل از آن، در میان طیف وسیعتر� داشته است. علاوه بر این آرتیگز در نگاه او کسی است که میتوان� انتقام خون پدرش را از وینیولاس بگیرد. خروج پابلو از اسپانیا با بستری شدن مادر آرتیگز در بیمارستان همزمان میشو�. وینیولاس در نظر دارد از فرصت استفاده کرده و این عنصر سابقهدا� را به داخل خاک اسپانیا بکشاند. مادر که از این دام� باخبر شده علیرغم ضدیت با مذهب و مذهبیون، برای نجات فرزندش به یکی از کشیشها� فعال در بیمارستان به نام «فرانسیسکو» متوسل میشو� و...
داستان در یک بازه� زمانی محدود چند روزه جریان دارد و از دیدگاه چهار شخصیت اصلی داستان (پابلو، مانول، وینیولاس و پدر فرانسیسکو) در قامت راویان اولشخص� روایت میشو�. با توجه به سوابق نویسنده که عمدتاً در زمینه فیلمنامهنویس� است، کتاب خیلی تصویری و سینمایی از کار درآمده است. اگر فرصت لازم را هنگام خواندن داشتم حتماً یکنف� تا انتهای آن میرفتم� این یعنی داستان روان و پرکشش است. فیلمی که بر اساس کتاب ساخته شده به مراتب از خود اثر معروفت� است: «اسب کهر را بنگر» به کارگردانی فرد زینمان با بازی گریگوری پک، آنتونی کوئین و عمر شریف. فیلم را یکی دو روز پس از خواندن کتاب دیدم. فیلم خوبی بود اما کتاب به مراتب قویت� بود.
در صورت تمايل به خواندن مطلب كامل به لينك زير مراجعه كنيد ...more